جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

اطلاعیه داستان‌نویسی انجمن رمان‌بوک

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته قوانین و اطلاع رسانی توسط MHP با نام داستان‌نویسی انجمن رمان‌بوک ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,268 بازدید, 62 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته قوانین و اطلاع رسانی
نام موضوع داستان‌نویسی انجمن رمان‌بوک
نویسنده موضوع MHP
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 0
بازدیدها 0
اولین پسند نوشته 0
آخرین ارسال توسط دردانه

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,857
33,751
مدال‌ها
3
داستان: تحویل سال
نویسنده: دردانه عوض‌زاده

- ببین عزیز! سیب رو بذاری اونورتر که از آینه مشخص باشه، بهتره!
- سیب روی تو چو در آینه‌ی دل افتاد...‌ ‌.
- بی‌خیال عزیز! بذار کارمونو بکنیم، زیاد تا سال تحویل نمونده!
- عجب سالیست، سالی که با تو تحویل می‌شود!
- می‌دونم عزیز! عجب سالِ سالیست امسال! ولی الان اون سبزه رو یه خورده بیشتر هل بده!
- خونه‌ای که تو رو داشته باشه چه نیاز به سبزه؟... خوبه جاش؟
- آره عزیز!... سبزی این خونه که از شماست، نفرمایید!
- بنشین در بر من، یار پری‌چهره‌ی من! تحویل سال نزدیکه!
- عزیز! توی این آخرین تیک‌تاک‌های سال کهنه یه آرزو کن!
- آرزو می‌کنم تا ابد، هر تحویل سالی، آرزو کنم مثل سال کهنه، توی سال جدید هم باز تو یار من باشی و من عزیز تو!
 

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,857
33,751
مدال‌ها
3
داستان: انار
نویسنده: دردانه عوض‌زاده

همین که نوک کارد را داخل شیار انار فرو کرده و کمی تکان دادم، انار با صدای قرچ ضعیفی از هم باز شد. نگاهم که به دانه‌های سرخ و کبودش افتاد، اخم‌هایم درهم فرو رفت و با دلخوری گفتم:
- تو که پوستت سفیده، چرا دونه‌هات سرخه؟
آب دهانم را که حاصل فعالیت مضاعف غده‌های بزاقی با دیدن آن دانه‌های خون‌رنگ بود، قورت دادم و با دلداری به خودم گفتم:
- حالا شاید فقط رنگش قرمزه، اما خودش شیرینه.
یکی از نیمه‌های انار را به درون بشقاب برگرداندم. نیمه‌ی دیگری را هم با فشار دو دست دو نیم کردم. باز یکی از نیمه‌ها را درون بشقاب گذاشته و دانه‌های آن چارک باقی‌مانده‌ی درون دستم را با فشاری که از پشت به پوستش وارد کردم، بیرون کشیدم. کپه‌ای از دانه‌های سرخ و کبود انار، روبه‌رویم به ردیف نشسته بودند و ترشح سرسام‌آور بزاق در دهانم به من این هشدار را می‌داد که دانه‌های روبه‌رو، ترش هستند؛ اما من با خوش‌بینی تمام به خودم گوشزد می‌کردم.
- شاید هم شیرین باشه؟
بالاخره دانه‌ها را بالا آورده و به دندان کشیدم. همان ضربه‌ی نخستین و زخمه‌ی اول به تن خونین دانه‌ها کافی بود تا ابروهایم به جنگ یکدیگر رفته و لمس مزه‌ی ترش خون انار روی زبانم، پیام عصبی را تا شقیقه‌ام برساند و انتهای فک‌هایم را با سیخی چنان نوازش کرده که تیری تا عمق جانم فروبنشاند.
- آخ از این ترشی!
چارک نیم‌خورده را بیرون آورده و دانه‌های باقی‌مانده درون دهانم را بالاجبار با پلک‌های به هم فشرده و ابروهایی درهم در میان دریایی از بزاق‌های مترشحه جویدم و با قورت دادنشان، نوچی به انتهای خوردنم چسباندم. نگاه ناامیدم را به دانه‌های انار درون بشقاب دوختم. از یک سو دلم نمی‌آمد بی‌خیال جویدنشان شوم و از سوی دیگر آن حد ترشی را هم نمی‌پسندیدم. با لب‌هایی به پایین منحنی شده چشم از دانه‌های خونین گرفتم.
- چرا همه‌ی انارهای دنیا شیرین نیستند؟
نگاهم که به نمکدان افتاد، برای برداشتنش بلند شدم.
- ترش‌ترین انارها رو هم با نمک میشه خورد!
 

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,857
33,751
مدال‌ها
3
داستان: خبر
نویسنده: دردانه عوض‌زاده

سر کوچه از ماشین پیاده شدم. با یک دست کوله سربازی‌ام را روی شانه‌ام جابه‌جا کردم و بعد نگاهی سرشار از اضطراب به پاکت پلاستیکی سیاه‌رنگی که درون دست دیگرم بود، انداختم. مقداری از لب زیرینم را با دندان کندم و نگاهم را به انتهای کوچه به در طوسی‌رنگ خانه‌مان دوختم. حالا چطور باید به خانه می‌رفتم؟ با این چیزی که به همراه داشتم چه باید می‌کردم؟ اولین قدم را داخل کوچه گذاشتم و به ساعاتی قبل که شاد بودم، فکر کردم. ناسلامتی بعد از دوماه توانسته‌بودم از پادگان مرخصی بگیرم و با گرفتن سواری دربست به خانه رهسپار شوم. حال آن ساعتم چون حال کسی بود که در آسمان‌ها پرواز می‌کرد و حال الانم؟ می‌خواستم زمین دهان باز کند و مرا با تمام وجود ببلعد. آخر چطور می‌توانستم خبر را به آن پیرمرد و پیرزن بدهم؟ حتی فکر کردن به زمانی که خبر را می‌شنوند هم تنم را به لرزه می‌انداخت. با قدم‌های آهسته به طرف خانه قدم بر‌می‌داشتم، اما تمام فکرم به زمانی بود که در جاده، مینی‌بوس چپ شده را دیدیم و راننده سواری کناری نگه داشت تا برای کمک پیاده شویم. همین که پیاده شدیم آمبولانس آژیرکشان به راه افتاد. یکی گفت:
- بیچاره دختره، فکر کنم تموم کرده بود.
دیگری پرسید:
- جز اون تلفات نداشت؟
اولی جواب داد:
- بقیه سرپایی‌ان طوریشون نشده.
خواستم برگردم و سوار ماشین شوم که نگاهم از میان خرده‌ریزهای روی زمین ریخته مسافران مینی‌بوس، به چیز آشنایی میان بوته‌ها خورد. پیش رفتم. کفش بود. یک کفش زنانه‌ی آشنا. اصلاً مگر میشد من این کفش سیاه پاپیون‌دار را نشناسم؟ مخصوصاً با آن سه نگینی که روی دو طرف پاپیون بود. خودم خریده‌بودمش. خودِ خودش بود. حتی نگین وسطی از طرف سمت راست پاپیون که افتاده‌بود. دستم را داخل پلاستیک فرو کرده و کفش را بیرون آوردم و انگشتم را روی جای خالی نگین گذاشتم. از همان روز اول این نگین افتاده‌بود. چقدر اکنون این جای خالی به من دهان‌کجی می‌کرد! اشک در پشت پلک‌هایم ردیف شد. همان دم که این کفش را به او هدیه دادم و جای خالی نگین را دید اخم کرده گفت:
- داداش! تو سعی کن دیگه خرید نکنی! خب یه نگاه می‌کردی بهت نندازن.
خواستم کفش را برده و تعویض کنم، اما خندید و گفت:
- نبر! اتفاقاً می‌خوام همین‌جوری نگهش دارم، همین نگین افتاده میشه نشونه، عوض نمیشه با کفش‌های دیگه.
کفش را درون پلاستیک انداخته، محکم دو سوی آن را برهم زدم. عجب نشانه‌ی خوبی هم شده‌بود. من در آن بیابان کفش خواهرم را پیدا کرده و هر چه گشته بودم خودش را نیافته‌بودم. صدای مردی که می‌گفت «بیچاره دختره فکر کنم تموم کرده‌بود» در گوشم تا رسیدن به خانه ناقوس‌وار طنین انداخته‌بود. نگاهم را به در خانه که نزدیکش شده‌بودم، دوختم. چطور به پدر و مادرم کفش را نشان می‌دادم و می‌گفتم تنها تلفات مینی‌بوسی که چپ کرده‌بود، دخترشان بوده که خیال می‌کردند اکنون به خوابگاه دانشگاه رسیده است. به در رسیدم. پیشانی‌ام را به در تکیه دادم و چشمانم را بستم. وراجی‌هایش به یادم آمد؛ همین که دهان باز می‌کرد دیگر فرصت صحبت به کسی نمی‌داد و چقدر همیشه غر می‌زدم که «بس کن سرم رفت». الان من آرزوی آن وراجی‌های بی‌پایان را داشتم. اصلاً اگر زمان به عقب برمی‌گشت، هیچ‌وقت مانع حرف زدنش نمی‌شدم. فقط با لذت به صدایش گوش می‌دادم. بغض گلویم شکست، اما نباید اشک می‌ریختم. سرم را بلند کردم به اطراف سر چرخاندم. با چند نفس عمیق اشک‌هایم را عقب راندم. پدر و مادر پیرم را در غم نبود خواهرم باید دلداری می‌دادم، پس نباید خودم می‌شکستم؛ هر چقدر سخت باید سرپا می‌ماندم. به سختی دستم را بالا برده و زنگ را فشردم. چند لحظه بعد صدای تلق‌تلق کشیده شدن دمپایی روی سرامیک‌ها آمد. حتماً مادر بود. چطور به او می‌گفتم حامل چه خبری هستم؟ در که باز شد، چشمانم تا حد نهایت گرد شد و فقط توانستم بپرسم:
- تو خونه‌ای؟
سرخوش خندید و طبق معمول با عجله شروع کرد.
- سلام داداش! توقع داشتی دانشگاه باشم؟ حق داری، واقعاً داشتم می‌رفتم، وسط راه ماشین چپ کرد، من هم دیگه نموندم برگشتم خونه، آخه می‌دونی چی شد؟ یه لنگه کفشم وسط تصادف گم شد، هرچی گشتم پیداش نکردم، دیگه ضایع بود پاپتی برم دانشگاه. فقط شرمنده تو شدم که کفش هدیه‌ت پام بود... .
بی‌توجه به بی‌وقفه حرف زدنش پلاستیک و کوله را پرت کرده، با شدت او را میان بازوانم اسیر کردم و او را بهت زده ساکت کردم.
- گور بابای کفش! خدا رو شکر خودت سالمی!
 
بالا پایین