- Sep
- 31
- 129
- مدالها
- 2
این روزها شبیه ارواح سرگردانِ قلعههای کتاب داستانها، درماندهام.
همان ارواح بیسرگذشتی که نه از جایی میآیند و نه به جایی میروند؛ نه شروعی دارند، نه پایانی. مثل یک سایهی بیصاحب که با اولین باریکههای پرتو خورشید، به نابودی محکومست.
یک وجود ناچیز بینام و نشان، گیج و مشوش، که آمده تا برود.
ایرادی هم ندارد، کتاب داستانها معمولا کوتاهاند؛ فقط نمیدانم چرا هیچکس پیش از این ننوشته بود که این ارواح ،از درد است که چنین فریاد میکشند!
همان ارواح بیسرگذشتی که نه از جایی میآیند و نه به جایی میروند؛ نه شروعی دارند، نه پایانی. مثل یک سایهی بیصاحب که با اولین باریکههای پرتو خورشید، به نابودی محکومست.
یک وجود ناچیز بینام و نشان، گیج و مشوش، که آمده تا برود.
ایرادی هم ندارد، کتاب داستانها معمولا کوتاهاند؛ فقط نمیدانم چرا هیچکس پیش از این ننوشته بود که این ارواح ،از درد است که چنین فریاد میکشند!