جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

داستان کوتاه [گله خارزار] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط Leila Moradi با نام [گله خارزار] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,777 بازدید, 47 پاسخ و 34 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [گله خارزار] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Leila Moradi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Leila Moradi
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
713
15,110
مدال‌ها
4
دلش هوای پدرش را کرده‌بود؛ به حضورش نیاز داشت. تنش از سرما می‌لرزید. در این فاصله چشمانش سیاهی رفت و چیزی مثل بختک به جانش افتاد. تصاویری مات و گاهی زنده مقابل دیدگانش رژه می‌رفت که حس بد و دهشتناکی به او القا می‌کرد. ناگهان بدنش تکان شدیدی خورد. قلبش با شدت می‌تپید. رفته‌رفته ضربانش به کندی گرایید و ورود هوا به ریه‌اش کاهش یافت. حس می‌کرد نیروی نامرئی‌ای دارد روحش را از بدن جدا می‌کند؛ نیرویی درخشنده و گرم که دردهایش را ازبین می‌‌برد. همه‌چیز به سرعت برق و باد می‌گذشت. نورهای رنگی کنار رفتند و جایش را تاریکی آزاردهنده‌ای گرفت. آوایی از حنجره‌اش خارج نمی‌شد. صدای آشنایی به گوشش خورد. شاید داشت رویا می‌دید. گرمای آغوش آرامش‌دهنده‌ای او را به خلسه‌ی شیرینی فرو برد. دوست داشت پلک‌های سنگینش را بگشاید و صاحب این دستان بزرگ را ببیند. دوباره همان تکان شدید؛ ولی این دفعه با جیغ خفیفی همراه بود که باعث گشت از خواب بپرد. نفس‌نفس می‌زد. زیر سنگینی نگاه درشت شده‌ی اشخاص بیگانه‌‌ای که در اتاق بودند، منگ و گیج به دور و اطرافش خیره شد. دیگر در آن سلول سرد و نفرینی نبود. چند ردیف تخت دو طرفش قرار داشت و چندین مریض هم رویش دراز کشیده‌بودند. صدای رفت‌و‌آمد و پرستاری که پشت بلندگو صحبت می‌کرد، از بین دیوارهای عاجی اتاق که فضای زمستانی را به آدم منتقل می‌کرد می‌گذشت. دخترک ریزه‌میزه‌ای که می‌خورد هم‌سن و سال خودش باشد، به کنار تختش آمد و سرمش را چک کرد. از لباس فرمش پی به شغلش برد. سوالات زیادی در ذهنش پرسه می‌زدند. چطور توانست از آن ساختمان نجات پیدا کند؟ آن موقع فکر می‌کرد کسی به دادش نمی‌رسد و قطعاً مرگ نصیبش می‌گردد. با باز شدن درب سفید روبه‌رویش، رشته‌ی خیالاتش بریده شدند. از دیدن مادرش چشمانش گرد شد. با شلوار پاچه گشاد طوسی که رویش دم‌دستی‌ترین مانتویش را پوشیده‌بود، هیچ سنخیتی با آن مادری که می‌شناخت نداشت. تار موهای بلوندش، آشفته و باز از زیر شال ضخیمش بیرون زده‌بودند. تا خواست حضورش را هضم کند، صورتش مورد آماج بوسه‌های تند و سریعش شد.
- تو که من رو نصفه‌جون کردی دختر! مرخص که شدی، توی خونه حبست می‌کنم. می‌دونی چی کشیدم؟
شوکه از کلماتی که با حرص و بغض ادا می‌کرد، واکنشی برای دفاع نمی‌یافت. زبان سنگینش را به زور تکان داد.
- ما... مامان؟
همان لحظه لحن خوش مردانه‌ای به گوشش خورد که انتظارش را نداشت.
- سودابه‌جان، این دختر رو به ما هم قرض بده. دیدیش که، سر و مر و گنده‌ست.
وقتی قامت برومندش را در آن لباس نظامی دید، چشمانش خودکار شروع به باریدن گرفت. دست آزادش را بالا آورد. نزدیک که آمد، لب‌هایش که روی پیشانی‌اش نشستند، ذوق‌زده ته‌ریشش را لمس کرد. هنوز فکر می‌کرد دارد خواب می‌بیند.
- کی اومدی بابایی؟
در آن‌سو، مادر با غضب دَستمال‌کاغذی بی‌نوایی که چروک شده‌بود را زیر چشمان سیاه شده‌اش کشید و اخم به ابرو آورد.
- من هم که برگ چغندرم! جون به جونت کنن بابایی هستی.
ناخودآگاه خنده‌اش گرفت که با دردی که در گردنش پیچید لبانش جمع شدند و صورتش توی‌ هم رفت. پدر، در حالی که سر باندپیچی‌اش را نوازش می‌کرد، نگاه عاشقانه‌‌ای به مادر انداخت و اخم شیرینی کرد.
- این چه حرفیه عزیزم؟ شما تاج سر مایی!
مادر پشت چشمی نازک کرد. روی صندلی کناری نشست و پا روی پا انداخت.
- من رو سیاه نکن اردلان‌خان!
بعد به طرف او چرخید و تفتیش‌وار سین‌جیمش کرد:
- واسه چی باز توی اون خراب‌شده رفته‌بودی؟ چقدر بهت گفتم دست از این کار بردار، یه گوشت در بود و یه گوشت دروازه!
در این دقایق، سرزنش و غرهایش چقدر شیرین به نظر می‌‌رسید. حس زندگی می‌داد، حس امنیت. حق داشت هر چقدر دعوایش می‌کرد، بی‌احتیاطی کرده‌بود. نگاهش را بین عزیزانش گرداند.
- من رو ببخشین، می‌دونم نگرانتون کردم. حالا چطور پیدام کردین؟
پدر مچ دستش را فشرد.
- دو ساعت پیش یه آقا از گوشیت بهمون زنگ زد و گفت دخترتون رو بیمارستان آوردم؛ خودش رو معرفی نکرد.
آهی کشید و پلک روی هم فشرد. سرش هنوز هم سنگین بود و زق‌زق می‌کرد. مادر همواره ملامتش می‌کرد و مدام سوال می‌پرسید که چه اتفاقی در آن محله برایش افتاده؟ پدر اما با مسالمت و صبوری همیشگی‌اش، میانه را می‌گرفت.
- الان وقت این حرف‌ها نیست سودابه، باشه یه وقت دیگه. بهتره دختر قشنگمون استراحت کنه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
713
15,110
مدال‌ها
4
چقدر به حضور گرمابخش این مرد نیاز داشت. با وجودش دلش قرص بود و احساس تنهایی نمی‌کرد. یاد بچگی‌هایش افتاد، هر زمان که کار خطایی می‌‌کرد، از ترس تنبیه مادرش به پدر پناه می‌برد و حال هم در چنین وضعیتی به سر می‌برد. بعد از دقایقی، بالاخره پدر توانست مادر را دلداری دهد و به بیرون از اتاق راهنمایی‌اش کند. وقتی که به اتاق بازگشت و کنارش روی صندلی نشست، خود را برای توضیح دادن آماده کرد، اما با لمس شدن دست آزادش، کلمات زیر زبانش به خواب رفتند.
- مامانت وقتی خبردار شد بیمارستانی، یه لحظه هم آروم و قرار نداشت، اگه چیزی میگه به دل نگیر.
لبخند زد. چطور می‌توانست حس درونی‌اش را بروز دهد؟ از زمانی که عقل‌رس شد و پا به نوجوانی گذاشت، می‌دید که مامان‌سودابه‌اش تفریح و دوستان خود را به او ترجیح می‌دهد و برایش وقت چندانی ندارد؛ از همین بابت دائم احساس نارضایتی می‌کرد و به حال بقیه‌ی بچه‌ها غبطه می‌خورد. با این اوصاف، حال فعلی مادرش نشان‌دهنده‌ی نگرانی‌اش بود و گویی به یک تلنگر نیاز داشت تا به خودش بیاید. سنگینی جسمی روی سرش نشست و پشت بندش بانگ جدی و محکمی در عمق گوشش نواخته شد:
- می‌دونم الان وقت سرزنش نیست؛ اما رفتنت به اون محله خطرناک بود، می‌تونست اتفاق بدتری برات بیفته.
به خوبی می‌دانست که بی‌احتیاطی کرده و حق را به پدرش می‌داد؛ منتها به مغزش هم خطور نمی‌کرد که با رفتنش به ساختمان سر و کله‌ی غلام و آن زنک پیدا شود. تداعی لحظاتی که در آن سوله‌ی نمور و تاریک گذرانده‌بود، وحشت و دلهره‌ای سنگین به دور گلویش می‌آویخت و ضربانش را پایین می‌آورد. در دل خدا را شکر کرد که جان سالم به در برده و آسیبی به او نرسیده‌است. پلکی پراند و به آرامی سر بالا گرفت. صدای گرفته‌اش از شرمندگی به زور درمی‌آمد:
- ببخشید بابایی.
ابروهای پرپشت سیاهش که چند تار مو وسطش خودنمایی می‌کرد، به چین اخمی مزین شد.
- دوستت نیلوفر همه‌چی رو برام تعریف کرد، گفته چه گنگستربازی‌هایی درآوردی‌.
لحن شوخش به او هم سرایت کرد و خنده‌‌ی آرامی روی کرسی گلویش دوید.
- دست‌پرورده‌ی شمام دیگه.
با حالتی نمایشی زبان به دندان گرفت و برایش خط و نشان کشید. عصر همان روز نیلوفر و برادرش محسن با دسته‌گل به ملاقاتش آمدند. از زبانشان شنید که گویا شهریار پلیس را خبر کرده‌بود و غلام و آن زن هم بین راه دستگیر شده‌بودند. نفس آسوده‌اش را آهسته بیرون فرستاد، حس سبکی می‌کرد. نیلوفر، بغل گوشش چنان آبغوره می‌گرفت که جعبه‌ی بی‌نوای دستمال‌کاغذی از دستش یک‌لحظه هم آرام و قرار نداشت.
- بابا بسه دیگه! هنوز که نمردم این‌جوری گریه و زاری راه انداختی.
مادرش چنان چشم‌غره‌ جانانه‌ای برایش رفت که نشان می‌داد اگر دستش کوتاه نبود با اردنگی او را از اتاق به بیرون پرت می‌کرد. نیلوفر هم در حالی که آب دماغش را بالا می‌کشید، موهای مزاحم جلوی سرش که جدیداً به رنگ فندقی درآورده‌بود را از جلوی چشمان سرخ و پر آبش کنار زد.
- دیوونه! با این خودسری‌هات شانس آوردی که الان زنده‌ای. خیلی کله‌شقی ستی، خیلی!
چیزی نگفت و نگاهش را به ساکت‌ترین عضو جمع داد، مرد تنومند و قدبلندی که در حاشیه‌ی اتاق، از بدو ورود ایستاده تماشایش می‌کرد. در آن کت‌و‌شلوار سرمه‌ای اتوکشیده، آراسته و موقر به نظر می‌رسید. ته چشمان قهوه‌ایش نگرانی توأمان با توبیخی ممتد دیده میشد. تا به اکنون نشده‌بود که این‌طور به او بنگرد. تمام این سال‌ها همیشه جای برادر نداشته‌اش را برایش پر می‌کرد و در زمان مشکلات حامی‌اش بود. یعنی امکان داشت؟ سریع جلوی دست‌درازی افکار موذی‌اش را گرفت و پلک‌ روی هم فشرد. کمی که گذشت صداها خوابیدند و برخورد کفش‌ها بر روی کاشی رفتنشان را اعلام می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
713
15,110
مدال‌ها
4
دم عمیقی کشید تا غوغای واهی درونش فرو بنشیند. سردردش مزید بر علت شده‌بود که درست نتواند دگرگونی‌های اطرافش را پردازش کند‌؛ نگاه محسن برایش معنی گنگ و ناشناخته‌ای داشت که از برداشتش عاجز بود. سعی کرد فقط بخوابد و به چیزی فکر نکند، اما مگر میشد؟ ذهن ترمز بریده‌اش سمت برادر دوست صمیمی‌اش دور می‌زد و نمی‌دانست چطور باید کنترلش کند. شاید به آخرین چیزی که می‌اندیشید روزی در زندگی‌اش رخ دهد، علاقه‌ی محسن به او بود. در همین هنگام، رایحه‌ی خنک و مطبوعی به بینی‌اش رسید و خدشه به خیالات درهم برهمش وارد کرد. نفس عمیقی کشید. آوای گیرای مردانه‌ای باعث شد چشمانش زیر لاک پلک‌ها مخفی بمانند و نفسش در سی*ن*ه حبس گردد.
- هیچ‌وقت نتونستم تو رو مثل خواهرم نیلوفر ببینم.
گویی یک مشت ذرت در قلبش ترکید. تمام صداها قطع شد، چک‌چک سرم و رفت‌و‌آمد حاضرین در بیمارستان، ناله‌ی زنی که از تب می‌لرزید، همه و همه در مقابل پچ‌پچ نرم و قاطعی جان باختند. احتمالاً اثرات دارو بود که داشت برای خودش رویا می‌دید. ترس و هیجان هم‌زمان به جانش پیوست و ولتاژ خونش را بالا برد. می‌خواست از روی تخت بلند شود و صاحب این صدای غریب را ببیند، اما نمی‌دانست چه چیزی جلویش را می‌‌‌گرفت. حالتش مثل کسی بود که بختک به جانش افتاده باشد، قادر به انجام عکس‌العملی نبود. اعتراف در لفافه‌اش بارها و بارها در ذهنش تکرار شد و هر دفعه بیشتر از قبل وجودش را گزید. در دل تا سه شمرد و بالاخره رضایت داد لای چشم‌هایش را بگشاید. سردرگم به دور و اطرافش خیره شد. بوی ادکلنش هنوز پابرجا بود. نگاه ناباورش پایین آمد، ورق تا شده‌‌‌ای که روی لبه‌ی تخت قرار داشت نظرش را جلب نمود، با کمی خم شدن آن را برداشت؛ بوی نویی می‌داد و نوشته‌ها رنگ پررنگ و تازه‌ای داشتند. سطر به سطرش را تند و بی‌وقفه خواند، بار اول حالت گیجی به او دست داد، چند دور طی شد تا این‌که فهمید اوضاع از چه قرار است. کاغذ سفید بین پنجه‌های سست و عرق‌زده‌اش می‌لرزید. امکان نداشت! به درون از هم گسسته‌اش که مالامال از احساسات ژولیده‌، دست و پایش را گم کرده‌بود رجوع کرد. زن میان‌سالی که کنار تختش خوابیده‌بود، تبسمی بر صورت زردش خودنمایی می‌کرد، تبسمی که به قلب آشوبش چنگ می‌‌انداخت.
***
بعد از این‌که حالش کمی بهبود یافت سه‌نفری به نزد شهریار رفتند‌؛ البته در تمام مدتی که در اتومبیل بودند، کماکان سعی می‌کرد به محسن گزک ریزی ندهد و زیاد با او هم‌کلام نشود. از وقتی که به احساسش پی برده‌بود نمی‌توانست مثل سابق با او راحت برخورد کند و کمی خجالت می‌کشید. دستان کرختش را داخل جیب‌های بزرگ پالتوی سفیدش فرو برد و گره شال‌گردن خال‌دار مشکی‌اش را محکم بست. بخاری اتومبیل روشن بود، اما نمی‌دانست چرا این‌قدر احساس سرما می‌‌کرد‌. بدنش تب داشت و این حالت در چهره‌اش هم نمایان بود که باعث شد نیلوفر و محسن چندین‌بار جویای حالش شوند‌. وسط خیابان به شلوغی برخوردند. زمستان تا روزهای آخر هم می‌خواست قدرت خودش را به نمایش بگذارد؛ اما نه در حدی که مردم را در خانه حبس کند که از خیر خرید عیدی بگذرند. کلافه از ترافیک و بوق مکرر اتومبیل‌ها، با سرانگشتان برهنه‌اش روی شیشه‌ی بخار گرفته‌ی سمت راستش مشغول کشیدن اشکال نامفهومی شد. مردم دسته‌‌دسته وارد فروشگاه‌ها می‌شدند و اجناس جدید و رنگی را از نظر می‌گذراندند. دود خوش اسپند، کمی از بوی زننده‌ی بنزین و گازوئیل را می‌کاست‌. چشمش به چند بچه‌ی گل‌فروش افتاد، برخلاف هم‌سن و سال‌هایشان که همراه خانواده‌ی خود لبخندزنان و هیجان‌آور لباس‌های جدید و رنگی را می‌نگریستند، با قامت‌های کوچکشان جلوی اتومبیل‌های عظیم صف می‌کشیدند و سر کج می‌کردند تا حداقل یک نگاه گرمی در این فصل خزان نصیبشان گردد. پسربچه‌ای که به رغم کلاه و شال‌گردن، فقط دو چشم درشت سیاهش معلوم بود، با زبان شیرین و چربش از محسن خواست که گل‌هایش را بخرد، محسن هم با محبتی زلال که رویش را گشاده‌ و دوست‌داشتنی جلوه می‌‌‌داد، چند تکه اسکناس از کیف پولش درآورد و به دستان کوچک و یخ زده‌اش سپرد.
- یکی کافیه.
پسرک دو شاخه رز قرمز از گل‌هایش خارج کرد و چشمک بامزه‌ای پراند.
- به اون خانم خوشگله هم بده، گناه داره.
صورت ستاره داغ کرد، مثل دختران چهارده‌ساله سرخ شد و قلبش از التهاب به ولوله افتاد؛ انتظار چنین حرفی را از جانب این فسقلی نداشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
713
15,110
مدال‌ها
4
تنها کسی که آزادانه می‌خندید نیلوفر بود و صدای قاه‌قاهش حرص او را عجیب درمی‌آورد. محسن با لبخند خاصی که اکنون معنی‌اش برای ستاره فرق می‌کرد و در نظرش چیزی جز فریفتگی نبود، گل را به سمتش گرفت. آخر این کارش چه لزومی داشت؟ می‌خواست چه چیزی را ثابت کند؟ در دوراهی بدی گیر کرده‌بود. محسن در دل اعتراف کرد که صورت دخترک موقعی که خجالت می‌‌کشد زیباتر می‌شود. نمی‌توانست چشم از آن دو سیب سرخی که روی گونه‌های درشت و سفیدش بار داده‌بود بردارد. از خود پرسید، چطور دل به دردانه‌ی سروان محجوب سپرد؟ برای آدم پخته‌ای مثل او اخلاق در درجه‌ی اول اهمیت داشت و ستاره از آن دست دخترانی بود که در کنار وقار و چهره‌ای دلربا، کرداری بی‌غل‌وغش و تحسین‌برانگیز با اطرافیان داشت. روحیات و عقایدش را می‌شناخت و شاید همین سبب شد در قلبش رفته‌رفته جا باز کند. در آن‌سو ستاره درک نمی‌کرد، تمام این سال‌ها روابط صمیمی و خانوادگی‌شان از حد فراتر نرفته‌بود و او رفتار خوب محسن نسبت به خودش را جور دیگری تعبیر نمی‌کرد. یعنی از احساسات این مرد غافل بود؟ نگاه سوزانش باعث شد که وادار گردد گل را از دستش بگیرد. رو برگرداند. به نظر فهمید که حالش زیاد خوش نیست. عجیب بود که نیلوفر زیاد کنجکاوی به خرج نمی‌داد و سوال‌پیچش نمی‌کرد! اتومبیل که حرکت کرد، بی‌اراده گل را به بینی‌اش چسباند، عطر بهاری و باران خورده‌اش روح حیرانش را اندکی صیقل داد. سر که بالا آورد حلقه‌ی نگاه بالا جسته‌اش در قلاب چهره‌ی به‌هم‌ ریخته‌ و پریشان داخل آیینه‌ی جلو گره خورد. این مرد تخس با دیدگان غضب‌آلودش، شبیخون زهرناکی به آن محسن گذشته که همیشه صبر و آرامشش زبانزد اطرافیان بود می‌زد. شک و تردید مثل خوره به جان ستاره پیوست. این چه وضعی بود؟ محسن با این ورژن جدیدش تمام معادلاتش را شکسته‌بود، انگار کَس دیگری را جایگزینش کرده‌بودند. نمی‌دانست چه واکنشی باید نشان دهد، حس بدی داشت و فکر می‌کرد مرتکب خطای بدی در قبال این مرد شده‌‌است که نمی‌تواند از دلش دربیاورد. تا خود مقصد هر سه ساکت بودند و صدایی از کسی در نمی‌آمد. به محض توقف اتومبیل عین ماهی‌ای که از تنگ به روی خشکی می‌پرد، مجال نداد و عجولانه پیاده شد. بلاتکلیف بود و نمی‌دانست باید خود یا محسن را تنبیه کند. تناقض درونی‌اش او را می‌ترساند، یا زنگی زنگ یا رومی روم! کمی بعد نیلوفر و محسن هم به پایش رسیدند و کنارش قدم برداشتند. نیلوفر با آن‌که از روبه‌رو شدن دوباره با شهریار اضطراب تازه‌ای در جانش می‌لولید، اما بروز نداد و برای باز کردن یخ جمع، شروع به شوخی و سر‌به‌سر گذاشتن آن دو کرد، تا جایی که طلسم سکوت محسن و ستاره شکست و از پیله‌ی خود درآمدند. بعد از دقایقی پیاده‌روی، به ساختمان متروکه رسیدند. باریکه‌ی آبی که در گوشه‌ی کوچه خودنمایی می‌کرد، ماحصل چکه‌های باران روی ناودان بود. نگاه ستاره به گربه‌‌ی سفیدی جلب شد؛ طفلکی برای فرار از سرما، درون بشکه‌ای که پایین دیوار ساختمان به طور افقی قرار داشت پناه گرفته‌بود و چرت می‌زد. برخلاف انتظارشان، حلب زنگ‌زده‌‌ای که نقش درب ورودی حیاط را ایفا می‌کرد باز بود. با تأنی وارد شدند و سرکی به دور و بر کشیدند. دقیق پایین پله‌ها، یک جفت کتانی مردانه که رویش آثار لکه و پوسته‌پوسته شدن به چشم می‌خورد نظرشان را جلب کرد. نگاهشان نرم‌نرمک پیشروی کرد، شلوار جین کهنه که رنگ آبی کم‌رنگی داشت و یک کاپشن وصله‌دار، تیپی بود که قامت لاغر و خشکیده‌ی مردی را تشکیل می‌داد. کوله‌ی روی شانه‌اش می‌خواست چه چیزی را بگوید؟ گویی فکر نمی‌کرد در این لحظه با آن‌ها رو‌به‌رو گردد. زمانی که چشمش به محسن خورد، به عینی فرو ریخت، شاید چون شرمنده بود و روی نگاه کردن به رفیقی را که روزی مثل برادرش بود نداشت. پشت به آن‌ها کرد و با قامتی خمیده مسیر پله‌های کلنگی ساختمان را پیمود.
- امروز وقتش نبود.
شانه‌هایش می‌لرزید. اگر می‌خواست فرار کند، پس چرا از کنارشان رد نمی‌شد و این خانه را ترک نمی‌کرد؟ او و نیلوفر محو محسنی شدند که با قیافه‌ای متحیر و گنگ به سمت شهریار گام برمی‌داشت، باورش نمی‌شد که دوست دیرینه‌اش به این شکل و شمایل درآمده‌ باشد. قدم‌های کند و نامیزانش، به اجبار روی شن و سیمان چسبیده به حیاط کشیده میشد. نامش را که صدا زد، شهریار نیمه‌ی راه مکث کرد و دست بر دیوار گرفت. از مشت فشرده‌اش پیدا بود که درونش هجمه‌ای برپاست و رغبتی به ماندن در این شرایط ندارد، منتها به پاهایش وزنه وصل کرده‌بودند که قادر به حرکتی نبود. ستاره و نیلوفر کمی جلوتر رفتند. سر و صدا‌های بیرون به گوششان نمی‌رسید، انگار زمان معلق مانده‌بود تا این دیدار سرکوب شده‌ به سرانجام برسد و زخم‌های قدیمی را از سی*ن*ه بشوید. محسن دستان لرزانش را روی بند کوله‌ی شهریار نهاد. خشم و بغض در رقابت با هم، جنگ و ستیزی به راه انداختند، نتیجه‌اش کلمه‌ی یک‌بخشی بود که خفه از بین دندان‌هایش هجی شد:
- چرا؟
غرشی از آسمان برخاست، هوا هم عجیب ویار باریدن داشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
713
15,110
مدال‌ها
4
بعد از مدتی که به بطالت گذشت، شهریار بالاخره قابل دانست و نیم‌چرخی به بدنش داد. چشمانش از رو‌به‌رو شدن با کسی که در این سال‌ها نخواسته‌بود سراغی از او بگیرد ابا داشتند و جایی حوالی برآمدگی پله‌ی زیر پایش را می‌کاوید‌ند. محسن اما نمی‌توانست ساکت بماند، حال خراب درونش در انفجار نگاه و لحن لرزانش تجلی یافت.
- سرت رو بالا بگیر.
شهریار قدمی عقب رفت که مصادف با چسبیدنش به دیوار شد؛ خیسی سیمان از روی لباس حس شد و برقی به تن نحیفش انداخت. پیدا گشتن سر و کله‌ی آدم‌های گذشته در وضعیت کنونی چیزی نبود که انتظارش را می‌کشید. چرا او را به حال خود نمی‌گذاشتند تا به زندگی رقت‌انگیزش ادامه دهد؟ هر چقدر که نزدیک‌تر می‌شدند، گسل‌های نهفته‌ی درون قلب و روحش بیشتر فعال می‌شدند؛ جلوی کار را اگر نمی‌گرفت، تار و پودشان از هم می‌پاشید و او را مقابل عقوبت ویران‌گری قرار می‌داد. شاید بهترین راه فرار بود، با این فکر بند کوله‌اش را با قدرت چسبید و تکانی به هیکل خشک شده‌اش داد. همین‌ که آمد از کنارش بگذرد، بازوی لاغرش اسیر پنجه‌های محکم و قوی‌اش شد.
- بعد این همه‌سال می‌خوای باز همین‌طوری بری؟ مگه چیکارت کردیم که طلب‌کاری؟
پلک روی هم فشرد. کاش می‌فهمید که او حتی از خودش هم خجالت می‌کشید، بار این بدهی آن‌قدر روی شانه‌هایش سنگینی می‌کرد که روی سر بالا گرفتن نداشت. گویی فکرش را خواند که دست روی شانه‌اش نهاد و کامل او را به سمت خود برگرداند.
- با رفتن قرضت صاف نمیشه.
زیرچشمی نگاهش کرد، عین پسربچه‌ای ده‌ساله که کار خطایی کرده و منتظر تنبیه است.
- از این‌جا برین.
عجز صدایش اشک نیلوفر را درآورد. محسن دلسوزانه براندازش کرد و دستش را پایین آورد. شهریار با آشفتگی پایین ریش ژولیده‌اش که تا روی توده‌ی برآمده‌ی گلویش را می‌پوشاند لمس کرد.
- حق داری هر چی بگی، اگه همین‌جا من رو بکشی راضی‌ام.
صدای شل و تودماغی‌اش گویی از میانه‌ی غار بیرون می‌آمد. محسن نمی‌دانست چه چاره‌ای باید بیندیشید؛ بین راه فکر می‌کرد وقتی که او را می‌بیند یک سیلی جانانه در گوشش می‌کوبد و قدری دلش خنک می‌گردد، اما این حال و روزش فرای تصوراتش بود، نیاز به زدن نداشت. نفس سنگینش را یک‌ضرب بیرون فرستاد و نیم‌نگاهی سوی ستاره و خواهرش انداخت که وسط حیاط منتظر و تشویش‌وار نظاره‌شان می‌کردند.
- برای کار مهم‌تری اومدم، حساب گذشته باشه واسه بعد.
شهریار بالاخره جرعت به خرج داد و نگاه فرو رفته و پف‌آلودش را به محاسن جاافتاده‌ی مرد مقابلش دوخت، با وجود هاله‌ی دلخوری‌ بر چهره‌اش، هنوز هم میشد مهر و صفای برادری را در دیدگان شفافش دید و چقدر از این بابت شرمنده بود. نای کشمکشی نداشت که خود را از این‌ بند رهایی دهد، دستی بر پیشانی‌اش کشید. در دل به خود قبولاند که چند دقیقه‌ای می‌نشینند و بعد هم می‌روند پی کار خودشان، آن‌وقت می‌توانست گورش را از این محله که هیچ، حتی از این شهر هم گم کند، جوری که رنگ هیچ آشنایی را نبیند. در حینی که با قدم‌های بی‌قواره از پله‌ها بالا می‌رفت، اشاره کرد دنبالش بیایند. ستاره دست پشت نیلوفر گذاشت و به جلو هدایتش کرد، یک ثانیه هم نگاه از شهریار برنمی‌داشت و چشمانش غم عظیمی را به دوش می‌کشید. این ساختمان حس خوبی را به ستاره القا نمی‌کرد و مدام آن روز کذایی جلوی چشمانش رژه می‌رفت. در طبقه‌ی دوم، به اتاق ناقصی که همان روز نخست شهریار را در آن‌جا دیدند، پا گذاشتند. زیر نور کم حاکم بر فضا، چشمش به لحاف و متکای به‌هم ریخته‌ای در وسط اتاقک افتاد که عین لکه‌ای کثیف، بوی نمور غلیظی از آن ساطع میشد. آخر چطور در این دخمه زندگی می‌کرد؟ هر چهارنفر روی تنها موکتی که کف زمین پهن بود، میان انباشت وسیله‌های به‌دردنخور و اوراق نشستند. سفره باز و محقری در سمت دیوار سمت چپشان به چشم می‌خورد که که رویش چند حشره و کاغذ لوله شده قرار داشت. شهریار خانه‌ای نداشت و می‌گفت دوسالی می‌گذرد که در این بنای رها شده مستقر است. برایشان از کتری دود‌زده‌‌ی روی پکنیک که بغل ستونی قرار داشت چای گذاشت، اندکی بعد یک سینی چای همراه با قند برایشان آورد. نیلوفر لب به چای نزد، محسن هم حال درستی نداشت، چشمانش از سرخی مثل خون دیده میشد. شهریار سر در گریبان فرو برد و عرق پیشانی‌اش را پاک کرد.
- ظاهر و باطن همینیم، یه چای بخورین حداقل گلوتون تر شه، نمک‌گیرم نمی‌شین!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
713
15,110
مدال‌ها
4
ستاره که نقش فرعی این جمع را تشکیل می‌داد، با خود می‌اندیشید که کاش این مرد در دام اعتیاد نمی‌افتاد، زیر حصار خراشیدگی و انبوه ریشی که که صورت لاغرش را می‌پوشاند، میشد ته‌مایه‌ای از هیبت پرجلال گذشته‌‌ها را درونش رویت کرد. کادویی که برایش خریده‌بود را از داخل کیفش خارج نمود و در جایش نیم‌خیز شد. شهریار با حالتی موشکافانه به کاغذ کادوی براق گل‌داری که درون دستانش خودنمایی می‌کرد زل زد. ستاره لبخند کوچکی زد و دهان گشود:
- ناقابله، نمی‌دونم‌ چطور باید ازتون بابت این‌که نجاتم دادین تشکر کنم.
بدون آن‌که کادو را از دستش بگیرد، پشت گردنش را مالید و چانه‌ جلو داد.
- هنوز یه خرده آدمیت توی وجودمونه، نیاز به تشکر نیست.
غرور و صلابتی سرکوب شده در پس‌زمینه آهنگ بی‌رمق صدایش می‌لغزید. دخترک پوست لب پایینی‌اش را جوید و سر پایین انداخت. لحظه‌‌ای بعد، لحن خشک و سردش همگام با سوزی که از شکاف‌های باز دیوار می‌آمد، در فضا پخش شد:
- ولی یادتون باشه همیشه شانس باهاتون یار نیست.
مأیوسانه کادو را بر زمین گذاشت و نگاه به بخار داغی که از لبه‌های ظریف و باریک استکان برمی‌‌خاست دوخت، لکه‌های زرد روی فنجان بینی‌اش را چین انداخت. لحظاتی در سکوت سپری شد تا این‌که محسن دوزانو نشست و با تأنی رشته‌ی کلام را به دست گرفت:
- وقتی نیلوفر و ستاره‌خانم موضوع رو برام تعریف کردن، اولش باور نکردم، گفتم باید با چشم‌های خودم ببینم.
ستاره در دل پرسید که چرا همیشه او را با پسوند «خانم» خطاب می‌کند؟ شخصیتش با مردان امروزی فرق زیادی داشت و ادب و درایتش همیشه در فامیل و آشنا زبانزد بود. در آن‌سو، شهریار چای را هورت‌کشان نوشید، بعد از چندی دست روی خیسی لبش کشید و خنده‌ی تلخی سر داد.
- این حالا روز خوبمه، چیز دیدنی‌ای نیست.
محسن یک لنگه ابرویش را بالا داد و به سمت دخترک برگشت، ستاره فوری منظورش را گرفت، گلویی صاف کرد و انگشتانش را به‌هم قفل کرد.
- ببینین آقاشهریار، نمی‌خوام حرف‌های قلبمه‌سلمبه بزنم؛ اما هممون این‌جا اومدیم تا بگیم که هنوز فرصت دارین تا خودتون رو از این منجلاب نجات بدین.
اخمش هم او را از ادامه‌ی صحبتش باز نداشت.
- یه روز من و نیلوفر پایین همین ساختمون چند تا جوون دیدیم که از زور خماری داشتن بیهوش می‌شدن؛ اون‌ها دارن عذاب می‌کشن، من مطمئنم دوست ندارن به این زندگی نکبت‌بار ادامه بدن. معلوم نیست، شاید به قول شما لیسانسه توش باشه، ورزشکار و هزار‌جور آدم دیگه... .
محسن با تکان دادن سر موافقتش را با حرف‌هایش اعلام کرد و ادامه‌ی سخنان را پی گرفت:
- با این مواد زخم‌هات از این بیشتر میشه مرد! به عواقبش فکر کردی؟
شهریار نگاه سطحی از روی کراهت حواله‌اش کرد. قوطی کوچک سفیدرنگی از جیب شلوارش بیرون کشید و بعد حبه‌قرصی از آن جدا کرد‌.
- بالاخره تموم میشه، تا ابد که زنده نیستم.
این‌بار نیلوفر تاب نیاورد، در پس لحن خشمگینش بغض سمجی جا خوش کرده‌بود که چون کفتر جلدی میل به ترک لانه‌اش نداشت.
- از اول هم خودخواه بودی نامرد!
جوابی نیامد، شهریار با لب‌هایی نیمه‌باز و نگاهی تهی به بال‌بال‌زدن‌های محبوبک قدیمی‌اش می‌نگریست. جمله‌اش چون طبلی در سرش صدا داد و احساسات درونی‌اش را برانگیخت، احساساتی که آمیزه‌ای از شکست و حسرت بود و بدنش را به ناتوانی می‌رسانید. پلکش پرید.
- درست میگی، من همینی‌ام که میگی.
نیلوفر حس می‌کرد وقتش را دارد بیهوده هدر می‌دهد، از این زمین بایر محصول خوبی کشت نمیشد؛ اما برادرش آدم‌دیده بود و می‌دانست از چه راهی باید وارد شود.
- همه‌چی بستگی به این داره که بخوای خودت رو یه‌سال دیگه کجا ببینی، فکر کنم هنوز ذره‌ای از خصوصیات گذشته‌ات رو داشته باشی.
شهریار بار دیگر پوزخندی بر لب راند.
- اشتباه فکر کردی! اونی که راه درست رو رفت تو بودی، من از اول هم ذات خوبی نداشتم.
به هیچ صراطی مستقیم نبود و می‌خواست زورکی هم که شده از درمان خود شانه خالی کند. محسن دستی بر ریش منظمش که صورت پهن و روشنش را قاب می‌گرفت کشید‌.
- اگه می‌خوای به اجبار خودت رو ازبین ببری حرفی نیست، ولی وقتی خدا سر راهت یه نشونه می‌ذاره، نگو من رو نمی‌بینه، بلند شو، این مواد ذره‌ذره آبت می‌کنه.
قرص را با چای بلعید.
- ما توی این هفت‌آسمون یه ستاره هم نداریم که دلمون بهش خوش باشه؛ نه، نمیشه.
این‌بار ستاره دست به کار شد و سعی کرد کمی رویش تاثیر بگذارد.
- این حرف رو نزنین، باور کنین همیشه بعد تاریکی خورشید طلوع می‌کنه.
جوری تمسخرآمیز نگاهش کرد که از ادامه‌ی حرف زدن پشیمان شد و سر در گریبان فرو برد. نیلوفر جای او به تندی ادامه داد:
- عموی ستاره دکتره، از شرایطت بهش توضیح دادیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
713
15,110
مدال‌ها
4
آخ که این دختر هنوز هم این مرد را با وجود بدی‌هایش دوست داشت که این‌چنین خود را به در و دیوار می‌کوبید. شهریار این چیزها را می‌دید که بیشتر از قبل آتش می‌گرفت. برای نیلوفر و جوانی‌اش حیف بود که به پایش بسوزد. کاش درک می‌کرد که او دیگر نیرو و توانی برایش نمانده، کاش. یاعلی‌گویان از جا برخاست‌‌.
- دیگه خیلی دیر شده.
نیلوفر اما نمی‌خواست کوتاه بیاید
- چرا لجبازی می‌کنی؟ میخوای تا آخر عمرت همین‌طوری زندگی کنی، آره؟
عصبی به طرفش برگشت و غرید:
- برام مهم نیست، دیگه عادت کردم‌. خوب شدن من چه توفیری آخه داره، هان؟
نیلوفر با اشک و تأسف فقط سر تکان داد. محسن با لحنی قاطعانه سعی بر این آمد که ذهن شهریار را برانگیزد و او را راغب به انجام این کار کند:
- دیروز به چند‌جا موسسه سر زدم، قراره به چندتا محله سرکشی کنیم، تو هم خودت رو از این بلا نجات بده، حداقل به جوونیت رحم کن.
پوزخند زد، چغرتر از این حرف‌ها بود.
- نه داداش، ما عمرمون رو کردیم، شما هم برید سی خودتون، موفق باشین!
تا خواست از اتاق خارج شود، ستاره با گفتن یک جمله، او را سرجایش میخکوب کرد.
- تو درس کارگردانی خوندی مگه نه؟
میخکوب ماند، بعد از چند ثانیه درنگ به طرفش برگشت و چشم تنگ کرد. جوری وانمود می‌کرد که انگار درباره‌ی فرد دیگری دارد صحبت می‌کند؛ از یاد برده‌بود که روزی چه کسی بود و چه هدفی داشت. ستاره از جایش بلند شد.
- می‌تونی از این موقعیت استفاده کنی‌، کی بهتر از تو که از نزدیک این وضعیت رو لمس کردی. نگران امکاناتش هم نباش، ما همه‌چیز رو برات فراهم می‌کنیم، فقط می‌مونه رضایت خودت.
با حالت گنگ و گیجی نگاهش کرد. محسن از جا بلند شد و به طرف شهریار رفت، دست روی شیب شانه‌اش گذاشت.
- ناامید نباش رفیق، خدا همه درها رو واسه بنده‌اش نمی‌بنده. من می‌دونم که هنوز هم استعدادت خوبه، فقط نیاز به محرک داری که هلت بده.
منگ و ناباور سر به طرفین تکان داد، صدایش از شدت تعجب خفه درمی‌آمد.
- چی میگین شما؟!
نیلوفر به جای برادرش جواب داد، خوب می‌دانست نیاز به انگیزه بالایی دارد که به زندگی امیدوار شود.
- شروع کن شهریار، اولین مستندت رو بساز، بذار تموم مردم ببینن، بذار به گوش همه برسه که تو حومه‌های این شهر چه آدم‌هایی با مشکلات دست و پنجه نرم می‌کنن.
***
هنور چند ساعتی به بستن در سینما مانده‌بود و ازدحام زیادی از حالا ایجاد شده‌بود. همراه خانواده‌اش خودش را به سالن رساند، کیپ تا کیپ آدم نشسته‌بود. از دیدن نهال و ندا که همراه مادرشان روی ردیف جلو نشسته‌بودند لبخند روی لبش وسعت گرفت، جلوتر از پدر و مادرش به طرفشان رفت و یکی‌یکی با همه روبوسی کرد.
- دلم براتون یه ذره شده‌بود، چقدر خوش‌حالم می‌بینمتون.
مادر نهال و ندا که اسمش زری بود، حالش با مداوا بهبود پیدا کرده‌بود و کمی آب زیر پوستش رفته‌بود، دخترانش هم لباس‌های نویی بر تن داشتند. لپ نرم نهال را کشید و هم‌زمان لبخندی به روی ندا که دست دور شانه‌ی خواهر کوچک‌ترش حلقه‌ کرده‌بود زد.
- فکر می‌کردم امروز نمیاین!
تا ندا خواست جواب دهد، نهال پیش‌دستی کرد و دستی به موهای بافته شده‌اش کشید.
- از معلممون مرخصی گرفتیم.
سری تکان داد و کنارشان جا گرفت.
خوشحال بود که حال می‌توانند مثل بقیه بچگی کنند و درس بخوانند. همه روی صندلی‌هایشان به انتظار نشسته‌بودند، آخرین نفرات نیلوفر و محسن بودند. نیلوفر تیپ اسپرت زیبایی زده‌بود و آرایش کمی هم روی صورتش خودنمایی می‌کرد. از میان ازدیاد جمع خودش را به او رساند و کنارش با هیجان نشست.
- الان شروع میشه.
خندید و نگاهش را به سن داد، دقایقی گذشت که پرده باز شد و مردی با قدم‌های محکم و استوار پا در صحنه گذاشت. کت‌و‌شلوار کرم‌رنگی بر تن داشت که حسابی به تنش نشسته‌بود، با آن مرد لاغر هشت‌ماه پیش فاصله‌‌ی قابل‌توجهی داشت؛ موهایش حال کمی کوتاه‌تر شده‌بود و ته‌ریش منظمی هم روی صورتش خودنمایی می‌کرد، انگار یک شهریار جدید متولد شده‌بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
713
15,110
مدال‌ها
4
نیلوفر با اشک شوق چشم از صحنه برنمی‌داشت. ستاره خوب می‌دانست که دوستش هنوز عاشق این مرد است و فقط منتظر یک اشاره از جانبش بود؛ اما شهریار به گفته‌ی خودش نمی‌خواست فعلاً روی آینده نیلوفر ریسک کند، حداقل تا یک‌سال می‌خواست دست نگه دارد. پشت پالت ایستاد و گلویی صاف کرد:
- من زیاد اهل رسمی حرف زدن نیستم، فقط قراره کنار هم واقعیت‌های دنیایی که توش زندگی می‌کنیم رو با هم ببینیم، مشکلات جامعه‌ای که نادیده گرفته شدن. خیلی‌ها مثل من نوعی کمرشون خم شد و زود وا دادن، نتیجه‌اش چندین سال آوارگی و هزارجور بدبختی بود که هر روزش به اندازه‌ی یک‌سال آدم رو پیر می‌کنه.
جوری حرفه‌ای و مقتدر سخنرانی می‌کرد که انگار یک عمر برنامه اجرا کرده‌بود. تمامی حاضرین مشتاقانه به صحبت‌هایش گوش می‌دادند.
- شرایط بد همه رو معتاد و خلاف‌کار نمی‌کنه، توی این محله‌های ضعیف آدم‌هایی دیدم که زیر فشار و سختی زندگی پابه‌پای قشر از ما بهترون جنگیدن و خودشون رو بالا کشیدن.
سرفه‌ای کرد و لیوان آبی که کنار دستش قرار داشت را برداشت، بعد از نوشیدن جرعه‌ای از آن دستی به پیشانی عرق‌کرده‌اش کشید و لبخند کجی زد.
- ولی خیلی‌ها مثل منِ نوعی و امثال من کم آوردن، زورشون نرسید؛ این‌ها باید حمایت بشن، نباید ساده از کنارشون گذشت، وگرنه دودش توی چشم خود جامعه میره.
شهریار خود رنج‌کشیده‌ای بود که به خوبی می‌توانست نماینده‌ی قابلی از سوی آن جماعت باشد. با پایان حرف‌هایش از همه تشکر کرد و از میکروفون فاصله گرفت. صدای تشویق حضار بلند شد‌. چند دقیقه قبل از شروع مستند، به جمعشان پیوست و بغل محسن در جایگاه کناری نشست.
- چطور بود بچه‌ها؟ گند که نزدم؟!
با دست علامت لایک را نشان داد، نیلوفر هم شروع به تعریف و تمجید گفتن کرد:
- عالی بودی!
محسن چشم‌غره‌ای به خواهرش رفت که موجب خنده‌‌ی ستاره شد.
- تعریف نکن ازش خواهر من، این یارو جنبه نداره!
شهریار آن‌قدر غرق‌نگاه به نیلوفر بود که جواب شوخی محسن را نداد. یادش به چندماه پیش پر کشید، بعد از ملاقات آن روز، زیر بار نرفت که خوب شود و آن‌قدر رفتند و آمدند تا راضی شد. روزهای سختی بود، اما دردش از مرارت‌هایی که در این یک‌سال کشیده‌بود بیشتر نبود. حال توانسته‌بود خودش و توانایی‌هایش را محک بزند و دختر مورد علاقه‌اش هم پایش ایستاده‌بود، دیگر چه از این بهتر؟ مطمئناً خانواده‌اش هم از آن بالا خوشحال بودند، اصلاً با دعای همان‌‌ها موفق شد دوباره سرپا شود. مستند که شروع شد، سالن در سکوت عمیقی فرو رفت. اول از همه عکس‌هایی که ستاره گرفته‌بود به نمایش در آمد؛ آن زن فال‌گیر، بچه‌های کار و دست‌های پینه‌بسته‌ی مردی که برای خرج زندگی‌اش تا بوق سگ سرپا می‌ماند و کاسبی می‌کرد. اشک میان چشمان ستاره غلتید. نگاهش به پدرش افتاد که با لبخند رضایت‌مندی به تصویر بزرگ روبه‌رو می‌نگریست، مادرش هم لبخند از روی لبش پاک نمیشد. عکس‌هایش به مسابقه‌ی دانشگاه نرسیدند، اما دگر برایش مهم نبود؛ لمس کردن دردهای جامعه و نشان دادن دغدغه‌هایشان مسئولیتی بود که حس می‌کرد هنوز راه طولانی برای به انجام رساندنشان دارد و تازه اول راه است. بعد از پایان برنامه سالن که از جمعیت کم شد، کادویی که برای شهریار خریده‌بود را از داخل کوله‌اش درآورد و به سمتش قدم برداشت. شهریار با دیدنش دست از صحبت با نیلوفر کشید و به نیلوفر اشاره زد که او هم برگشت، با دیدن گلدان کاکتوس خنده‌اش گرفت.
- این چیه ستی؟ چطوری با خودت آوردی؟
شهریار گلدان را از دستش گرفت و پرسید:
- واسه منه؟
چشم برهم زد و سر تکان داد.
- با خودم فکر کردم بهتر و متفاوت‌تر از این کادو نمیشه براتون خرید. کنار پنجره بذارین و هر وقت نگاهتون بهش افتاد، به این فکر کنین که تا الان چه مسیری رو طی کردین.
برق قدردانی در میان چشمانش نشست.
- ممنونم ازتون، من باید براتون کادو می‌خریدم، به پاس این همه زحمتی که برای من و امثال من کشیدین.
محجوبانه سر پایین انداخت و بند کیفش را روی دوشش مرتب کرد.
- این چه حرفیه؟ تنهاتون می‌ذارم، به نظرم حرف‌های زیادی برای گفتن دارین.
قبل از رفتن نگاهش به نیلوفر افتاد، در حالی که با صورت سرخ شده از خجالت برایش خط و نشان می‌کشید. خندید و از سالن خارج شد. نسیم خنکی پوستش را نوازش داد. ابرهای خاکستری با قدرت داشتند نورهای زرین خورشید را می‌روبیدند و رخ‌نمایی می‌کردند. هوای پاییزی آذر‌ماه را با لذت نفس کشید. کنار خیابان چشمش به پسر نوجوانی افتاد که میان ماشین‌های در رفت‌و‌آمد اسپند دود می‌کرد. نفسش را در هوا فوت کرد، باید همه دست‌به‌دست هم می‌دادند تا مبادا تیغ‌های زائد گلبرگ‌های روشنش را ازبین ببرد. همین که آخرین پله را هم پایین آمد، صدایی باعث شد در جایش بایستد.
- ستاره‌‌خانم؟
چشمش به اتومبیل آشنایی افتاد، سر جنباند. راننده‌اش با تیپی شیک و آراسته، در حالی که عینک دودی‌اش را از جلوی چشمانش برمی‌داشت، پیش آمد و لبخند یک‌وری نثارش کرد.

بنی آدم اعضای یک‌دیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار

پایان.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین