جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

اطلاعیه داستان‌نویسی انجمن رمان‌بوک

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته قوانین و اطلاع رسانی توسط MHP با نام داستان‌نویسی انجمن رمان‌بوک ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,736 بازدید, 70 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته قوانین و اطلاع رسانی
نام موضوع داستان‌نویسی انجمن رمان‌بوک
نویسنده موضوع MHP
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,294
45,675
مدال‌ها
3
داستان: تحویل سال
نویسنده: دردانه عوض‌زاده

- ببین عزیز! سیب رو بذاری اونورتر که از آینه مشخص باشه، بهتره!
- سیب روی تو چو در آینه‌ی دل افتاد...‌ ‌.
- بی‌خیال عزیز! بذار کارمونو بکنیم، زیاد تا سال تحویل نمونده!
- عجب سالیست، سالی که با تو تحویل می‌شود!
- می‌دونم عزیز! عجب سالِ سالیست امسال! ولی الان اون سبزه رو یه خورده بیشتر هل بده!
- خونه‌ای که تو رو داشته باشه چه نیاز به سبزه؟... خوبه جاش؟
- آره عزیز!... سبزی این خونه که از شماست، نفرمایید!
- بنشین در بر من، یار پری‌چهره‌ی من! تحویل سال نزدیکه!
- عزیز! توی این آخرین تیک‌تاک‌های سال کهنه یه آرزو کن!
- آرزو می‌کنم تا ابد، هر تحویل سالی، آرزو کنم مثل سال کهنه، توی سال جدید هم باز تو یار من باشی و من عزیز تو!
 

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,294
45,675
مدال‌ها
3
داستان: انار
نویسنده: دردانه عوض‌زاده

همین که نوک کارد را داخل شیار انار فرو کرده و کمی تکان دادم، انار با صدای قرچ ضعیفی از هم باز شد. نگاهم که به دانه‌های سرخ و کبودش افتاد، اخم‌هایم درهم فرو رفت و با دلخوری گفتم:
- تو که پوستت سفیده، چرا دونه‌هات سرخه؟
آب دهانم را که حاصل فعالیت مضاعف غده‌های بزاقی با دیدن آن دانه‌های خون‌رنگ بود، قورت دادم و با دلداری به خودم گفتم:
- حالا شاید فقط رنگش قرمزه، اما خودش شیرینه.
یکی از نیمه‌های انار را به درون بشقاب برگرداندم. نیمه‌ی دیگری را هم با فشار دو دست دو نیم کردم. باز یکی از نیمه‌ها را درون بشقاب گذاشته و دانه‌های آن چارک باقی‌مانده‌ی درون دستم را با فشاری که از پشت به پوستش وارد کردم، بیرون کشیدم. کپه‌ای از دانه‌های سرخ و کبود انار، روبه‌رویم به ردیف نشسته بودند و ترشح سرسام‌آور بزاق در دهانم به من این هشدار را می‌داد که دانه‌های روبه‌رو، ترش هستند؛ اما من با خوش‌بینی تمام به خودم گوشزد می‌کردم.
- شاید هم شیرین باشه؟
بالاخره دانه‌ها را بالا آورده و به دندان کشیدم. همان ضربه‌ی نخستین و زخمه‌ی اول به تن خونین دانه‌ها کافی بود تا ابروهایم به جنگ یکدیگر رفته و لمس مزه‌ی ترش خون انار روی زبانم، پیام عصبی را تا شقیقه‌ام برساند و انتهای فک‌هایم را با سیخی چنان نوازش کرده که تیری تا عمق جانم فروبنشاند.
- آخ از این ترشی!
چارک نیم‌خورده را بیرون آورده و دانه‌های باقی‌مانده درون دهانم را بالاجبار با پلک‌های به هم فشرده و ابروهایی درهم در میان دریایی از بزاق‌های مترشحه جویدم و با قورت دادنشان، نوچی به انتهای خوردنم چسباندم. نگاه ناامیدم را به دانه‌های انار درون بشقاب دوختم. از یک سو دلم نمی‌آمد بی‌خیال جویدنشان شوم و از سوی دیگر آن حد ترشی را هم نمی‌پسندیدم. با لب‌هایی به پایین منحنی شده چشم از دانه‌های خونین گرفتم.
- چرا همه‌ی انارهای دنیا شیرین نیستند؟
نگاهم که به نمکدان افتاد، برای برداشتنش بلند شدم.
- ترش‌ترین انارها رو هم با نمک میشه خورد!
 

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,294
45,675
مدال‌ها
3
داستان: خبر
نویسنده: دردانه عوض‌زاده

سر کوچه از ماشین پیاده شدم. با یک دست کوله سربازی‌ام را روی شانه‌ام جابه‌جا کردم و بعد نگاهی سرشار از اضطراب به پاکت پلاستیکی سیاه‌رنگی که درون دست دیگرم بود، انداختم. مقداری از لب زیرینم را با دندان کندم و نگاهم را به انتهای کوچه به در طوسی‌رنگ خانه‌مان دوختم. حالا چطور باید به خانه می‌رفتم؟ با این چیزی که به همراه داشتم چه باید می‌کردم؟ اولین قدم را داخل کوچه گذاشتم و به ساعاتی قبل که شاد بودم، فکر کردم. ناسلامتی بعد از دوماه توانسته‌بودم از پادگان مرخصی بگیرم و با گرفتن سواری دربست به خانه رهسپار شوم. حال آن ساعتم چون حال کسی بود که در آسمان‌ها پرواز می‌کرد و حال الانم؟ می‌خواستم زمین دهان باز کند و مرا با تمام وجود ببلعد. آخر چطور می‌توانستم خبر را به آن پیرمرد و پیرزن بدهم؟ حتی فکر کردن به زمانی که خبر را می‌شنوند هم تنم را به لرزه می‌انداخت. با قدم‌های آهسته به طرف خانه قدم بر‌می‌داشتم، اما تمام فکرم به زمانی بود که در جاده، مینی‌بوس چپ شده را دیدیم و راننده سواری کناری نگه داشت تا برای کمک پیاده شویم. همین که پیاده شدیم آمبولانس آژیرکشان به راه افتاد. یکی گفت:
- بیچاره دختره، فکر کنم تموم کرده بود.
دیگری پرسید:
- جز اون تلفات نداشت؟
اولی جواب داد:
- بقیه سرپایی‌ان طوریشون نشده.
خواستم برگردم و سوار ماشین شوم که نگاهم از میان خرده‌ریزهای روی زمین ریخته مسافران مینی‌بوس، به چیز آشنایی میان بوته‌ها خورد. پیش رفتم. کفش بود. یک کفش زنانه‌ی آشنا. اصلاً مگر میشد من این کفش سیاه پاپیون‌دار را نشناسم؟ مخصوصاً با آن سه نگینی که روی دو طرف پاپیون بود. خودم خریده‌بودمش. خودِ خودش بود. حتی نگین وسطی از طرف سمت راست پاپیون که افتاده‌بود. دستم را داخل پلاستیک فرو کرده و کفش را بیرون آوردم و انگشتم را روی جای خالی نگین گذاشتم. از همان روز اول این نگین افتاده‌بود. چقدر اکنون این جای خالی به من دهان‌کجی می‌کرد! اشک در پشت پلک‌هایم ردیف شد. همان دم که این کفش را به او هدیه دادم و جای خالی نگین را دید اخم کرده گفت:
- داداش! تو سعی کن دیگه خرید نکنی! خب یه نگاه می‌کردی بهت نندازن.
خواستم کفش را برده و تعویض کنم، اما خندید و گفت:
- نبر! اتفاقاً می‌خوام همین‌جوری نگهش دارم، همین نگین افتاده میشه نشونه، عوض نمیشه با کفش‌های دیگه.
کفش را درون پلاستیک انداخته، محکم دو سوی آن را برهم زدم. عجب نشانه‌ی خوبی هم شده‌بود. من در آن بیابان کفش خواهرم را پیدا کرده و هر چه گشته بودم خودش را نیافته‌بودم. صدای مردی که می‌گفت «بیچاره دختره فکر کنم تموم کرده‌بود» در گوشم تا رسیدن به خانه ناقوس‌وار طنین انداخته‌بود. نگاهم را به در خانه که نزدیکش شده‌بودم، دوختم. چطور به پدر و مادرم کفش را نشان می‌دادم و می‌گفتم تنها تلفات مینی‌بوسی که چپ کرده‌بود، دخترشان بوده که خیال می‌کردند اکنون به خوابگاه دانشگاه رسیده است. به در رسیدم. پیشانی‌ام را به در تکیه دادم و چشمانم را بستم. وراجی‌هایش به یادم آمد؛ همین که دهان باز می‌کرد دیگر فرصت صحبت به کسی نمی‌داد و چقدر همیشه غر می‌زدم که «بس کن سرم رفت». الان من آرزوی آن وراجی‌های بی‌پایان را داشتم. اصلاً اگر زمان به عقب برمی‌گشت، هیچ‌وقت مانع حرف زدنش نمی‌شدم. فقط با لذت به صدایش گوش می‌دادم. بغض گلویم شکست، اما نباید اشک می‌ریختم. سرم را بلند کردم به اطراف سر چرخاندم. با چند نفس عمیق اشک‌هایم را عقب راندم. پدر و مادر پیرم را در غم نبود خواهرم باید دلداری می‌دادم، پس نباید خودم می‌شکستم؛ هر چقدر سخت باید سرپا می‌ماندم. به سختی دستم را بالا برده و زنگ را فشردم. چند لحظه بعد صدای تلق‌تلق کشیده شدن دمپایی روی سرامیک‌ها آمد. حتماً مادر بود. چطور به او می‌گفتم حامل چه خبری هستم؟ در که باز شد، چشمانم تا حد نهایت گرد شد و فقط توانستم بپرسم:
- تو خونه‌ای؟
سرخوش خندید و طبق معمول با عجله شروع کرد.
- سلام داداش! توقع داشتی دانشگاه باشم؟ حق داری، واقعاً داشتم می‌رفتم، وسط راه ماشین چپ کرد، من هم دیگه نموندم برگشتم خونه، آخه می‌دونی چی شد؟ یه لنگه کفشم وسط تصادف گم شد، هرچی گشتم پیداش نکردم، دیگه ضایع بود پاپتی برم دانشگاه. فقط شرمنده تو شدم که کفش هدیه‌ت پام بود... .
بی‌توجه به بی‌وقفه حرف زدنش پلاستیک و کوله را پرت کرده، با شدت او را میان بازوانم اسیر کردم و او را بهت زده ساکت کردم.
- گور بابای کفش! خدا رو شکر خودت سالمی!
 

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,294
45,675
مدال‌ها
3
داستان: انتظار
نویسنده: دردانه عوض‌زاده

حامد چند بار عرض مسیر پیاده‌روی پارک را در حالی که گه‌گاه نگاهش را به ابتدای مسیر می‌دوخت به صورت رفت و برگشت طی کرد. در پایان دومین برگشت نگاهی به ساعت مچی‌اش کرد و با ابروهایی که بیشتر از قبل در آغوش هم فرو می‌رفتند، نگاهی به ابتدای مسیر انداخت و با صدایی که از میان دندان‌های به هم فشرده‌اش خارج میشد گفت:
- پس کجا‌ موندی؟
خود را روی نیمکت سیمانی توسی‌رنگ انداخت و نگاهش را از ابتدای مسیر را برنداشت. چند لحظه بعد مرد جوان دیگری از پشت پیچ مسیر وارد میدان دید او شد و مرد اول با دیدن او سریع برخاست و با قدم‌های تند خود را به او‌ رساند. عباس با دیدن او لبخندی زد، اما حامد نرسیده به او صدایش را بلند کرد.
- کجایی پس؟ چهل و پنج دقیقه‌س علف زیر پام سبز شده!
عباس دستانش را بالا گرفت و لبخند زد.
- شرمنده رفیق! زیاد که دیر نشده؟
حامد که دیگر به او رسیده بود برای اینکه یقه‌های او‌ را نگیرد، دستش را درون موهای خودش فرو‌ کرد.
- آخه مرد حسابی وقتی میگی ده یعنی ده!
عباس خونسرد دستش را برای دست دادن پیش آورد.
- حالا که طوری نشده گر گرفتی.
حامد دست او را پس زد.
- طوری نشده؟!
و با نشان دادن صفحه‌ی ساعتش با انگشت به او گفت:
- ساعت داره یازده میشه!
عباس دستانش را درون جیب شلوارش فرو کرد و با بالا دادن یکی از شانه‌هایش گفت:
- حالا ده یا یازده چه فرقی می‌کنه؟ بالاخره که اومدم.
حامد چشمانش از این همه خونسردی گرد شد و دستش را مشت کرد.
- فرقی نداره ها؟ فرقی نداره؟
عباس خندید.
- اینقدر آتیشی نشو! خب توی ترافیک گیر کردم.
حامد یک قدم برگشت و بعد با تندی با پیش گرفتن دستش جلو آمد.
- آخه مرد حسابی وقتی قرار میذاری فکر ترافیک هم کن، تا این همه خلق‌الله رو زابه‌راه نکنی.
عباس ابروهایش را بالا داد:
- اوه... خلق‌الله! مگه چند نفری؟
حامد یک دستش را به کمر زد. با فشردن لب‌هایش فقط سری از سر تأسف تکان داد. عباس دستی به بازوی او زد.
- حالا دیگه دلخور نباش، تقصیر خودته که آن‌تایم سر قرار حاضر میشی، آدم باید یه خورده دیر بیاد سر قرار، کلاس داره!
حامد دستی که به کمر داشت را دوباره مقابل او گرفت.
- یعنی چی کلاس داره؟ وقتی میگی ده یعنی رأس ده باید اینجا باشی، ولی مطمئنم ده تازه از خونه زدی بیرون.
عباس خندید و سر به زیر انداخت. حامد دستی به پیشانی‌اش کشید و نفس حبس شده درون سی*ن*ه‌اش را بیرون داد.
- تقصیر منه که بعد این همه مدت رفاقت، هنوز تو رو نشناختم.
 

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,294
45,675
مدال‌ها
3
داستان: مهر و دلتنگی
نویسنده: دردانه عوض‌زاده

همین که از زیر طاق بادکنکی پا به داخل گذاشت، تمام قلبش درون کفش‌هایش ریخت. سر برگرداند. دیگر خبری از پدر نبود. دلش گرفت. از در و دیوار و آدم‌ها می‌ترسید، اما دستش را محکم به بندهای کوله‌پشتی سرخابی‌رنگش گرفت و قدم پیش گذاشت. او‌ دیگر بزرگ شده بود. بچه‌های دیگری هم مثل او در حیاط بودند. با اخم نگاهشان کرد. هیچ‌ک.س تنها نبود. دو بند کوله‌اش را محکم‌تر گرفت و ابروهایش بیشتر در هم شد. نگاهش روی مادر و دختری نشست. مادر مقنعه‌ی به هم ریخته‌ی دخترش را مرتب می‌کرد. نگاهش را به مقنعه‌ی خودش دوخت. خطِ تا رویش مانده بود. پایین مقنعه‌ را گرفت و کشید تا صاف شود. آنقدر به خاطر دیر بیدار شدن سریع آماده شده بود که حتی شانه هم به موهایش نزده بود. با چهار انگشتش به ضرب موهایی که از کنار مقنعه‌اش بیرون زده بود را داخل برد و از مادر و دختر با اخم رو بر گرداند.
مادری را دید که ظرف غذای طوسی‌رنگی را داخل کیف دخترش می‌گذاشت و به او توصیه می‌کرد حتماً غذایش را بخورد. دوطرف لب‌هایش را به پایین کشید و نگاهش را به کیکی دوخت که سر جلد آبی‌رنگش از درون جیب مانتویش مشخص بود. بابا از دکه‌ی سر همین کوچه گرفته بود.
- بابایی اینو جای صبحونه بخور، ظهر می‌برمت پیتزا بخوری.
قبلاً عاشق پیتزا بود. همان‌هایی که مامان درست می‌کرد، اما الان دیگر دوست نداشت. از بس به هر بهانه‌ای بابا پیتزا خریده بود. هوفی کشید و به طرف در مدرسه چرخید. کاش می‌توانست بیرون برود، حیف که می‌ترسید. نگاهش به دختری خورد که دست در دست مادرش، درحالی که رز سفیدی را در دست دیگرش داشت از زیر طاق بادکنک‌های رنگ و‌ وارنگ داخل شد. مردی با گوشی از آنها فیلم می‌گرفت. دلش شکست. بابای دختر همراهش بود.
- بابایی من نمی‌تونم بمونم، دیرم شده، سعی کن روز اول بهت خوش بگذره، ظهر میام دنبالت!
بابا فقط او را بوسیده و‌ رفته بود. بدون اینکه منتظر داخل شدنش هم بماند. آهی کشید.
-سلام!
نگاهش را از در مدرسه گرفت و به طرف صدا چرخید. همان دختری بود که مادرش مقنعه‌اش را درست کرد. دست دختری را گرفته بود که مادرش ظرف غذا درون کیفش گذاشت. هر دو لبخند بر لب داشتند تا نبود دندان‌هایشان معلوم شود.
- تو هم دوست ما میشی؟
ابروهایش بیشتر درهم رفت و لب‌هایش را جمع کرد. از هر دویشان بدش می‌آمد، چون مادرشان کنارشان بود. بدون حرف سر بالا انداخت و دور شد. تا کنار دیوار رفت. آن دو از او‌ ناامید شده و به سراغ دختری رفتند که هنوز پدرش از او‌ و مادرش فیلم می‌گرفت. از او هم بدش می‌آمد. چرا آنها تنها نبودند و فقط او تنها بود؟ بغض گلویش را گرفت و رو از آنها برگرداند. از پهلو به دیوار تکیه زد، بطوری که یک طرف صورتش به دیوار چسبید. انگشتش را روی آجر قهوه‌ای‌رنگ کشید. چشم‌هایش می‌سوخت و دلش می‌خواست گریه کند، اما بزرگ شده بود، نباید گریه می‌کرد.
- بابایی! مامان دیگه با ما نیست که همراهت بیاد، تو دیگه بزرگ شدی، نباید گریه کنی.
لب‌های لرزانش را به هم فشرد. او نباید گریه می‌کرد. به جای انگشت، ناخنش را روی آجر آرام کشید. بزرگ شدن خیلی بد بود. از همان روزی که بابا او‌ را به پارک برد و وقتی برگشتند، مادر چمدان به دست جلوی در خانه ایستاده بود، از پارک رفتن هم بدش آمد. مادرش بعد از مدت‌ها برگشته بود خانه و او در پارک بود. باز هم می‌خواست برود. این را وقتی او‌ را محکم بغل کرد و بعد که پرسیده بود «برنمیگردی؟» فقط گریه کرده بود، فهمید. وقتی گفت «منو هم با خودت ببر» فقط شنید که «نگران نباش پنج‌شنبه و جمعه‌ها میای پیش من.» دلش شکست. ناخنش را محکم‌تر روی آجر کشید. چرا مدرسه‌ها پنج‌شنبه و جمعه نبودند که مادرش هم پیشش باشد؟ او‌ و مادرش فقط همین دو روز اجازه داشتند با هم باشند. انگشتش درد گرفته بود، اما هنوز با حرص روی دیوار می‌کشید. چند روز دیگر پنج‌شنبه میشد؟لب‌هایش را به هم می‌فشرد تا گریه نکند. اصلاً از مدرسه هم خوشش نمی‌آمد.
- دخترم؟
به آنی دست از ناخن کشیدن به دیوار برداشت و ابروهای فشرده‌اش از هم باز شد. سر برگرداند و نگاهش درشت شد.
- مامان!
مامان دستانش را باز کرد و او به آغوشش پرواز کرد. همانجا بغضش شکست و‌ گریه کرد.
- اومدی؟ گفتم نمیای.
مامان سرش را نوازش کرد.
- چرا فکر کردی مامان نمیاد؟
- بابایی گفت تو دیگه با ما نیستی که بیای.
مامان هم‌پای دخترش نشست و اشک‌های او‌ را پاک‌ کرد.
- گریه نکن عزیزم! من همیشه باهاتم، حتی اگه توی یه خونه نباشیم.
هق زد.
- من تنها بودم.
موهای نامرتب دخترش را درون مقنعه کرد و مقنعه را روی سرش راست کرد.
- الان دیگه نیستی، من کنارتم چون دخترم می‌خواد باسواد بشه، تا وقتی بری سر کلاس همین‌جام.
سرش را التماس‌وار کج کرد.
- بعدش هم‌ نرو!
مادر چند لحظه با لبخند نگاهش کرد و بعد کیف دستی‌اش را همزمان با ایستادن پیش کشید و دستش را درونش فرو برد.
- ببین چی برات آوردم؟
ظرف غذای زردرنگی را که عکس زنبور بامزه‌ای داشت، بیرون کشید. همزمان با باز کردن درش گفت:
- ببین مامانی برای زنگ تفریح دخترش چی گذاشته؟
نگاهش روی ظرف میخ شد و لبخند زد. سه خانه‌ درون ظرف بود که با لقمه، خیار خرد شده و انگور دانه سیاه پر شده بود. مادرش می‌دانست که او‌ عاشق انگور دانه سیاه است
- آخ‌جون!
- صبحونه خوردی؟
سر بالا انداخت. مادر اخم کرد و با انگشت ضربه‌ی آرامی روی بینی‌اش زد.
- ای داد و بیداد! دختر خوابالوی من خواب مونده؟
لقمه را از میان ظرف برداشت.
- اینو بخور، بقیه رو بذارم‌ توی کیفت برای زنگ تفریح.
لقمه را گرفت و همراه با برگشتن گاز زد. پنیر و‌ گردو زیر دندانش مزه کرد. نگاهش را به سه دختری افتاد که با هم‌ دوست شده بودند. دیگر از آنها بدش نمی‌آمد، چون مادر او هم‌ کنارش بود.
- مامان من با اونا دوست بشم؟
مامان درحال بستن زیپ کیفش گفت:
- حتماً دخترم، اصلاً بیا با هم بریم‌ باهاشون دوست شو!
برگشت و نگاهش به دست دراز شده‌ی مادرش افتاد. با ذوق آن را محکم‌ گرفت. دیگر از مدرسه هم بدش نمی‌آمد، چون مادرش کنارش بود.
 

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,294
45,675
مدال‌ها
3
داستان: خاطره‌ی باران
نویسنده: دردانه عوض‌زاده

- قشنگه!
- چی؟
- بارون!
- اوه... آها... آره.
- می‌دونی یاد چی افتادم؟
- چی؟
- یاد روزهای اولمون.
- روزهای اول؟
- آره... یادت نیست؟ اولین باری که با هم اومدیم کافه بارون بود.
- هه... آره... رفته‌ بودیم‌ پارک‌ که بارون گرفت، تو مغرورانه گفتی حواسم به هوا بود و چتر همراه آوردم، ولی چتر بنفشتو همین که باز کردی در رفت.
- آره خراب شد، ولی خوب یادم مونده خنده‌هاتو قایم کردی.
- ببخش ولی...
- می‌دونم، باور کن خودمم خنده‌م گرفته بود، اما از اینکه به چشمت بی‌عرضه بیام ترسیدم و خنده‌م پرید.
- ولی عجب روز قشنگی بود اون روز!
- قدم زدن با تو قشنگش کرد.
- و البته کاملاً هم خیس شدیم، اونقدر که مجبور شدیم پناه ببریم به کافه.
- یادش بخیر! مثل موش آب کشیده شده بودیم.
- می‌دونی قهوه‌ای که اون روز خوردم‌ خوشمزه‌ترین قهوه‌ی عمرم بود؟
- من هم... اون روز همه‌چی قشنگ بود.
 

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,294
45,675
مدال‌ها
3
نام: یک صبح عالی
نویسنده: دردانه عوض‌زاده

ببین مرغ عزا و عروسی که میگن ماییم؛ ما ماگ‌های بدبخت!
آدما خوشحال باشن ما رو برمی‌دارن شربت درست می‌کنن می‌خورن، ناراحت باشن قهوه و نسکافه می‌ریزن داخلمون می‌خورن، با رفقاشون خوش‌نشینی داشته باشن چایی می‌ریزن، غذا بخورن دوغ و نوشابه می‌ریزن. نصفه شب هم خواب نداریم که، ملت تشنه بشن میان دست به یقه‌ی ما میشن، وای از اینکه رومون اسم بخوره مال فلانیه، اون فلانی مگه دست از سرمون برمی‌داره؟ صبح، ظهر، شب، دم به دقیقه روانمون رو می‌ریزه به هم. صد وای از وقتی که اون فلانی وسواسی هم باشه دیگه راه به راه، سینک و اسکاچ و شستن، مثل من بدبخت؛
خانمِ صاحب من اینقدر تنمو ساییده که دیگه احساس می‌کنم نازک‌تر از قبل شدم. اون استیکر لبخند روم خودش بهم گفت دلش می‌‌خواد اخم کنه و زار بزنه، اما خب نمی‌تونه.
تا همین امروز صبح می‌گفتم چقدر خوش به حال بقیه لیوان‌هاست، خصوصاً این ماگ قهوه‌ای آقای خونه. لیوان‌های شیشه‌ای متکبر که کل روز و شب رو ردیف به ردیف، توی کابینت گرفتن خوابیدن، چی بشه یکی بیاد توی این خونه مهمونی درشون بیارن، این ماگ قهوه‌ای هم با اینکه مثل من همیشه به آبچک وصل بود، اما کل روزش به خواب می‌رفت. چی میشد آقای خونه وقتی می‌اومد توی آشپزخونه با آب شیر پرش می‌کرد و یه آب می‌خورد، همین؛ اما من فلک‌زده، خانم خونه صبح علی‌الطلوع که بلند میشه قبل هر کاری منو از خواب بیدار می‌کنه و قهوه می‌ریزه، بعد که خورد، اسکاچ می‌کشه و آویزونم می‌کنه، تا میام، چشمام گرم خواب بشه با شیرداغ خوابمو می‌پرونه، بعد دوباره اسکاچ، ریکا، آب و آبچک؛ یه خورده میام استراحت کنم باز چای نیمه‌روز، بعد واسه ناهار میرم سر سفره، بعد چای بعدازظهر، دمنوش عصر، شام و شیرگرم آخر شب، تازه نصفه‌شب هم آسایش ندارم، تازه اینا جدا از اون چندین‌بار آب خوردنه که شمارش دیگه از دستم در رفته، خانم هر وقت گذرش به آشپزخونه بخوره یه آب هم باید بخوره. موندم این خانم چرا همیشه فقط از منِ بدبخت باید کار بکشه؟ خوب بقیه‌ی لیوان و فنجون‌ها هم‌ هستن. تازه همه اینا کنار، فکرشو کنید بعد از همه این زجر تازه نوبت شکنجه اسکاچ و ریکاست.
خلاصه که فکر می‌کردم خیلی بدبختم و روزگار ازم برگشته، اما امروز صبح فهمیدم نه یه خورده هم اقبال بلده به من رو کنه.
ماجرا چی بود؟ میگم براتون.
عرضم به حضورتون... اول صبح روز تعطیلی گفتم یه خورده بیشتر می‌خوابم، اما از بدبختی با صدای دعوای و خانم و آقا از خواب پریدم. عادتشونه. کنار‌ هم که باشن علاقه‌ی وافری به جدل دارن، سر هرچی بحث می‌کنن، اصلاً هم خسته نمیشن، اما این بار مثل اینکه فرق داشت، جدل به جنگ رسیده بود. من همیشه از این آبچک وقتی توی سالن دعوا می‌کردن، اونا رو می‌دیدم، و هر وقت هم توی اتاق بودن، صداشونو می‌شنیدم، اما هیچ‌وقت نشده بود کارشون اینقدر بیخ پیدا کنه. اول صدای آقای خونه رو شنیدم که داد زد:
- چرا نمی‌فهمی چی میگم؟
خانم مثل خودش، اما با صدای جیغ‌تر گفت:
- من نمی‌فهمم؟ تو به من گفتی نفهم؟
- چرا حرف توی دهن من می‌ذاری؟
- ببین... فکر نکن می‌تونی حاشا کنی خودم شنیدم.
من و بقیه‌ی ظرف‌های داخل آبچک بالأخره دیدیمشون که از اتاق اومدن توی سالن، خانم جلوتر بود و آقا دنبالش.
- اصلاً برام مهم نیست چی فکر می‌کنی، ولی من نگفتم.
گفتم الانه خانم بیاد طرف آشپزخونه و آقا هم بره جلوی تلویزیون بشینه و مثل همیشه دعوا ختم میشه، بعد خانم داخل من آب می‌ریزه، می‌خوره و بعدش هم منو با حرص اسکاچ می‌کشه تا اعصابش راحت بشه، اما این دفعه به جای این کارها خانم برگشت توی سی*ن*ه‌‌ی آقا و گفت:
- همینه دیگه... هیچ وقت برات مهم نبودم، اگه مهم بودم که برای یه بار هم شده منو می‌دیدی .
مرد دستش را تکان داد:
- این لوس‌بازیا رو ول کن...
بعد صداشو نازک کرد.
- منو می‌دیدی...
دوباره صداشو عادی کرد.
- چیکا‌ر باید می‌کردم که نکردم برات، خیلی بی‌انصافی!
خانم به خودش اشاره کرد.
- من بی‌انصافم؟
آقا سرشو تکون داد.
- آره تو بی‌انصافی... بی‌انصافی که هر کاری می‌کنم نمی‌بینی و باز میگی نکردم، این زندگی رو من برات ساختم.
خانم دستش را به اطراف باز کرد.
- واقعاً به اینا افتخار می‌کنی بی‌عرضه؟
آقا آتیشی شد.
- به من گفتی بی‌عرضه؟
خانم شونه‌هاش از ترس بالا پرید، اما کم نیاورد.
- آره مگه چیکار کردی که فکر می‌کنی فیل هوا کردی؟ برو شوهرای مردمو ببین. من بدبخت شدم که اومدم خونه‌ی تو.
خانم از آقا فاصله گرفت و تا نزدیک آشپزخونه اومد. آقا گفت:
- نخیر خانم! من بدبخت شدم که توی وسواسی افتادی گردنم، بین اون همه دختر خوب توی مریض نصیبم شد.
خانم که فاصله گرفته بود، به تندی برگشت.
-من مریضم؟ من افتادم گردنت؟ من افتادم دنبالت یا تو با منم‌منم گولم زدی؟
آقا پوزخندی زد.
- من گولت زدم؟ تو که نزده می‌رقصیدی، هنوز پیغام پسغاماتو دارم که پشت سرم موس‌موس می‌کردی.
سر خانم سوت کشید. دستی به سرش گذاشت و جیغ کشید.
- خیلی بی‌شرفی!
من هم حتی از روی آبچک چهره‌ی خرسند آقا رو دیدم.
- همینی که هست، می‌خوای بخواه، نمی‌خوای هری خونه‌ی بابات!
هنوز دم در آشپزخونه بودن، آقا به در خونه که پشت سرش بود اشاره کرد و خانم دستی به کمرش زد.
- عه؟ برم که راهو برات باز کنم؟ کور خوندی!
آقا دستانش را روی سی*ن*ه در هم جمع کرد.
- خونه زندگی خودمه، تو رو هم نمی‌خوام، راه بیفت برو!
خانم سری تکان داد.
- باشه میرم، ولی قبلش زندگیتو به آتیش می‌کشم و‌ میرم.
خانم به داخل آشپزخونه برگشت و آقا به چارچوب تکیه زد.
- نمی‌تونی هیچ غلطی بکنی.
خانم با زمزمه‌ی «نشونت میدم» در کابینت کنار آبچک رو باز کرد. یه لحظه بعد اولین لیوان روی زمین پرت شد. روح از سر من و بقیه ظرف‌ها پرید. آقا هم تکیه‌شو برداشت. لیوان بعدی و بعدی، دیگه صدای شکستن نذاشت چیزی بشنوم یا شاید هم ترس گوشامو قفل کرد. همه‌ چیز سایلنت شد. من فقط لیوانا و فنجون‌های بینوایی رو می‌دیدم که پشت سر هم روی سرامیک می‌خوردند و خاکشیر می‌شدن و صدای جلینگ زجرآوری رو می‌شنیدم که بهم می‌گفت اونا به همین راحتی مردن. من و بقیه ظرف‌های آبچک همگی مثل هم چشمامون گرد شده‌بود و به نفس‌نفس افتاده بودیم؛ حتی استیکرم هم می‌لرزید. بیچاره فنجون‌ها و لیوان‌هایی که از خواب ناز یه دفعه پریده و نپریده، هزارتیکه می‌شدند.
نگاهم با دستای خانم که اون‌ها رو برمی‌داشت و پرت می‌کرد، بالا و پایین میشد. خانم کارش با اون طرف تموم شد و سراغ این طرف کابینت و بشقاب‌ها رفت. حرکات دهان آقا و خانم رو می‌دیدم که هر دوشون فریاد می‌زن، اما چیزی نمی‌شنیدم؛ چون هرچی خانم نزدیک‌تر میشد، قلب من بیشتر توی دهنم میزد و تنم به لرز میفتاد. می‌دونستم با رسیدنش به آبچک سرنوشت من هم هزارتیکه شدنه. نه! خداجون غلط کردم! اسکاچ و ریکا خیلی هم خوبن، بهم رحم کن، دیگه ناشکری نمی‌کنم، اصلاً هم نق نمی‌زنم. دست خانم که به ظرف‌های آبچک رفت دیگه اشهدمو خوندم. اونا هم با سر و صدا روی زمین خوردن و تیکه‌تیکه شدن. دستش خالی شد و روی ماگ قهوه‌ای آقای خونه که بغل دست من بود، رفت. دیگه اشکم دراومد و نزدیک بود به جای اون هم من جیغ بکشم. ماگ بدبخت به دیوار زیر اپن خورد، حتی فرصت نکرد، اون مغرور تنبل آخ بگه!
یه‌دفعه صداها برام از سایلنتی دراومد و من صدای فریاد آقا رو شنیدم.
-وحشی! داری جاهاز خودتو خورد می‌کنی.
دست خانم روی من که تنها ساکن شکستنی آبچک بودم رفت. دیگه نزدیک بود بیهوش بشم. اگه استیکرم توانایی تغییر حالت داشت، مطمئنم الان به جای خندیدن، وحشت‌زده جیغ می‌کشید.
- فکر کردی میذارم بدون من با جهازم خوش بگذرونی؟
منو بالای سرش برد و من چشمامو بستم و به این فکر کردم، اول کدوم قسمتم خورد میشه؟ اصلاً مردن اینجوری دردم هم داره یا یهویه؟
یه دفعه دستشو پایین آورد، اما بین راه نگه داشت. چشممو یه‌ خورده باز کردم. نگاه خانم بهم بود و گفت:
- نه تو حیفی... بعد منو محکم روی کناره‌ی سینک گذاشت.
هنوز باورم نمی‌شد، زنده موندم. یه نگاه به اسکاچ خوابالو و ریکای بی‌خیال کردم و بعد گفتم:
- من زنده‌ام؟
خانم با گفتن «دست به یادگاری مامانم نمی‌زنم» باعث شد نفس حبس شدمو بیرون بدم. چه خوب که منو مادرش بهش داده بود! خانم به طرف اپن رفت. گلدان بلوری روی اون رو برداشت، اما یهو فریاد آقا بلند شد.
- دست به کادوی مامانم بزنی لهت می‌کنم.
خانم ابرویی بالا برد.
- عه؟ چه جالب! پس همین باید خورد بشه.
تا بالا برد دیگه برام مهم نبود بحثشون چی میشه و خانم چی رو خورد می‌کنه، می‌خواستم به خاطر زنده موندنم با خیال راحت چشمامو ببندم که آخ نعره‌ای آقا منو از جا پروند. نگاه کردم، دیدم آقا وسط آشپزخونه یه پاشو بالا گرفته و خودشو داره به صندلی کنار اپن می‌رسونه. خانم بهت‌زده گلدون رو پایین آورد و گذاشت روی اپن. با گفتن «چی شد؟» خودشو به آقا رسوند. آقا روی صندلی نشست و پاشو که خون ازش فواره می‌کرد بالا آورد.
- خواستم گلدونو ازت بگیرم.
خانم با دیدن خون توی صورت خودش زد.
- خدا مرگم بده! داره خون میاد.
مرد با حرص ولی آرام گفت:
- ببین وحشی‌بازیت چیکا‌ر کرد؟
آقا تلاش کرد شیشه‌ای که توش پاش رفته‌بود رو دربیاره. خانم جلوی پاش روی دوپا نشست.
- خب مثل من دمپایی می‌پوشیدی، بمیرم برات! پاشو بریم درمونگاه.
آقا شیشه رو با اوف دردناکی درآورد و با حرص بیشتری به زخمی که خون ازش بیرون میزد اشاره کرد.
- با این پا چه جوری برم؟ پاشو یه باندی چیزی بیار ببندمش.
خانم سریع بلند شد و باند آورد. به دست شوهرش داد بعد یه نگاهی به صورتش کرد. سریع بلند شد. سراغ کابینت‌ها رفت. هرچی چشم چرخوند چیزی که می‌خواست پیدا نکرد. به طرف سینک که من بودم سر چرخوند. با حالتی که معلوم بود مجبوره منو برداشت. چندتا قند داخلم انداخت و منو به نازل آبسردکن یخچال فشار داد. به یکباره تمام تنم خنک شد و همه‌ی التهابی که از ترس دقایقی قبل در تنم مونده‌ بود، یکدفعه پر کشید. تازه چشمامو را از خوشی بسته بودم که برخورد قاشق فلزی به دیواره‌م و صدای تلق‌تلق اون بدخوابم کرد.
- بگیر بخور رنگ به روت نمونده.
آقا که باند بستنش تموم شده بود، نگاهی به خانم انداخت و بعد سری تکان داد.
- چی بگم بهت؟
با گرفتن من گفت:
- ببین چیکار کردی؟
خانم سرش را خم کرد.
- ببخشید! نمی‌خواستم زخمی بشی، ولی خب عصبی‌ام کردی گفتی برم، منم دیوونه شدم.
- من گفتم اما واقعا که نمیخواستم بری.
خانم مشتاق نگاهش کرد.
- واقعا؟
آقا لبخند زد.
- پام فدای سرت! ولی وضع خودتو ببین... زدی لیواناتو خورد کردی که مجبور شدی توی ماگ خودت برام آب بیاری، خانم وسواسی؟
خانم‌ اخم کرد.
- عه... نگو! خب می‌شورمش.
آقا شانه‌ای بالا انداخت و مرا نزدیک دهانش برد. مطمئن بودم خانم این بار منو بدتر از هربار اسکاچ می‌کشه، اما عیب نداشت همین که زنده بودم به همه چیز می‌ارزید.
 

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,294
45,675
مدال‌ها
3
نام داستان: پشت پنجره
نویسنده: دردانه عوض‌زاده

- عه؟ این امیر یزدانیه... آخ آخ... انگار خودشه... حیف چشمام دیگه سو نداره خوب بینمش... ببین چه زود سر پا شد... همین چند وقت پیش بود با موتور سر همین میدون تصادف کرد و فک نموند براش.
- ای وابمونی چشم که دیگه به درد نمی‌خوری... فکر‌ کنم اونی که از سر کوچه پیچید یاسمن بود... دختر بیچاره!... هرچی‌ بچه خواست که واسش نموند... نتونست نگه داره... راه به راه سقط شد... این جغله‌شو هم‌ نداشت که شوهرش حتمی طلاقش داده بود... والا زنای این دوره زمونه که بنیه ندارن... همشون کاغذین بچه نمی‌تونن بیارن... من بودم که چهارتا پسر رشید زاییدم و بزرگ کردم... دخترای نازنازی الان کی میشن ماه‌پسندخانم؟ حیف... حیف... نورالله‌خان قدرمو نمی‌دونست... هی خدابیامرزدت مرد...
- عه گل‌نسا رو ببین!... انگاری هیجده سالشه... روسری بنفش سر کرده... پیرزن تو پنج‌تا بچه داری الان تازه خوش‌خوشانته؟... ول کن این اطوارها رو... خداییش بعضی از این زنا هیچ‌وقت عقل‌رس نمیشن، عین همین گل‌نسا... نزدیک دیگه دوماد بیاره هنوز میزامپلی می‌کنه توی کوچه می‌گرده.
- دخترجون اسمت چیه؟... نسیم؟... نه؟ چی؟... نسیما؟... عه؟... خب پاشو برو دم خونه خودتون بازی کن... زیر پنجره‌ی منو شلوغ نکن حوصله ندارم... آفرین... پاشو... پاشو برو... خدا به دور! ننه باباش مثلاً اسم گذاشتن... نپرسیدم دختر کیه...عجب دوره زمونه‌ای شده... بلد هم نیستن اسم بذارن... خب یه اسم درست بذار... نسیما دیگه چه صیغه‌ایه؟... عین آدم بذار نسیم... نسیما یعنی چی؟
- این مصطفی پسر ممدآقا نبود گاز داد رفت؟... اَه اَه پسره‌ی بی‌تربیت... سرشو اینور نکرد یه سلامی بکنه... انگار نه انگار ده‌ساله بود پشت همین پنجره توپ‌بازی می‌کرد و هی دم به دیقه توپشو میزد به این نرده‌های پنجره دل منو می‌ریخت، حالا برام موتور سوار میشه... از همون اولش معلوم بود چقدر ناتوئه... والا! احترام بزرگتر که دیگه سرشون نمیشه.
- سلام گلسان‌خانم... حال و احوالت چطوره؟... خدا رو شکر... نفسی میاد و‌ میره... چه خبر ؟ چیکارها می‌کنی؟... الحمدلله... ایشالله که خدا مشکل همه رو حل کنه...‌ نه بفرما..‌. دست علی همراهت... خداحافظ... زن بدبخت! دلم براش می‌سوزه... عجب زنیه! یه پارچه خانم! حیف که اون شوهر دربه‌درش قدرشو نمی‌دونه... رفته سر این جواهر هوو آورده... که چی؟... گلسان رو زوری برام گرفتن... این بیچاره زنیت به خرج داد گذاشت زن بگیری مردک بی... الله‌اکبر از دست خلق‌الله... ببین اول صبحی دهن آدمو وا می‌کنن... گلسان حیف شد پای این... دختر خیلی خوبی بود... اصلاً دخترای مهری‌خانم‌ همشون خوبن، اون کوچیکه هم چی بود اسمش؟ اونم دختر خوبیه.
- این که سلام کرد پسر سیماخانم نبود؟ اسمش چی بود؟ یادم رفته، یه چیزی بود ها... از همین اسم جدیدا... یادم نمیاد... آها پویا..‌. نه فکر کنم پویان بود... آره امیرپویان... حیف رفت دور شد وایمیساد ازش می‌پرسیدم با زنش چیکار کرد... خیلی وقت پیش شنیدم قهر کرده رفته خونه‌ی باباش... کاش می‌موند می‌فهمیدم بالأخره چیکار باهاش کرد، رفت برش گردوند یا می‌خوا‌د طلاقش بده... یادم باشه از سیماخانم بپرسم... دخترای الان همشون می‌خوان مستقل بشن...!
سجاد منو هم همین‌جوری ازم دور کردن وگرنه الان بچه‌هاش باید توی این خونه اینور و اونور می‌دویدن تا من هم از سر تنهایی و بیکاری نشینم پای پنجره... همه‌ی عروس‌ها که مثل ماه‌پسند نیستن ده سال مادرشوهرو تر و خشک کنن... نور به قبرت بباره نورالله‌خان! چقدر خدمت مادرتو کردم یه دستت درد نکنه ازت نشنیدم...هی!
- این نسیم یزدانیه... بذار صداش کنم... نسیم خانم... سلام! چطوری دخترم؟... داری میری دانشگاه؟... به سلامتی... میگم بحمدلله برادرتو دیدم دیگه خوب شده بود... خب خداروشکر... والا بهش بگید حواسشو بیشتر جمع کنه، توی این میدون پر موتوری سر به هواست... درسته آدم خودش باید حواسش باشه... اون روز که رفته بودم تره‌باری یکیشون یه طور پیچید جلوم که نزدیک بود زهله‌ترک بشم... آره مادر خدا بهم رحم کرد... اگه طوریم میشد دیگه حالاحالاها میفتادم... برادرت جوون بود که زود خوب شد... ببینم مادرت نمی‌خواد واسش زن بگیره؟... وا؟ کجا زوده؟... به آقات بگو دستشو بند مغازه کنه و برید براش دختر کوچیکه‌ی مهری‌خانم رو بگیرید، خیلی خانومه... از ما‌ گفتن بود.‌‌.. جنس خوب زمین نمی‌مونه... یه وقت دیدی اینو هم دادن به یکی بدتر از شوهر گلسان حیف شد ها... بخت دختر باید خوب باشه... خود تو هم زیاد به این کلاس و دانشگاه نچسب، بمون خونه یکی بیاد در خونه‌تونو بزنه، نشد از همین دانشگاه یکی رو پیدا کن... والا درس که نون و آب نمیشه برات... آخرش باید بری قابلمه‌تو‌ بسابی و بچه‌تو بزرگ کنی... اینقدر خودتو خسته درس نکن، جوونیت میره و از حال و قشنگی میفتیا... دیرت شده؟... خیلی خب برو مزاحمت نباشم، ولی به حرفام فکر‌ کن من خیر و صلاحتو می‌خوام...!
خداحافظ دخترم!... نسیم هم دختر خوبیه... پسر مجرد ندارم واسش بگیرم... یادم باشه به زن ممدآقا بگم واسه مصطفاش بره خونه اینا... پسره درسته بی‌ادبه، ولی همین نسیم آدمش می‌کنه.
- دیگه پرنده هم‌ توی کوچه پر نمی‌زنه... مگه ظهر شده؟... مث اینکه... واسا ببینم ساعت چنده؟... خدا مرگم بده! دیرم شد... پاشم‌ برم‌ ناهارمو بار بذارم... خدا قبرتو راحت کنه نورالله‌خان... چقدر سر حاضر شدن به موقع غذا سرم‌ نق زدی که زن بجنب دل و‌ روده‌م همو خوردن... الان هم که نیستی هول و و‌لا توی جونمه ناهارم سر وقت حاضر باشه... دیگه بسه یه جا نشستن... برم برسم به کارهام که دیر شد!
 

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,294
45,675
مدال‌ها
3
نام داستان: آتش و خاکستر
اپیزود اول
نویسنده: دردانه عوض‌زاده

جلوی آینه با دست‌های لرزان موهایم را مرتب می‌کنم. کسی با مشت به قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام می‌کوبد. امروز روز مهمی است. پارسا خواست برای حرف‌های مهم‌تر بیرون برویم. می‌گوید قصد ازدواج دارد، اما من مطمئن نیستم. فکر می‌کنم هیچ‌ک.س برای ماندن نمی‌آید، همه یک روز خسته می‌شوند و می‌روند. پارسا هم ممکن است یک روز مثل پدر مرا رها کند و برود.
دستم روی گره روسری ثابت شد. نگاهم را به چشمانم در آینه دوختم.
اصلاً برای چه قبول کردم به دیدنش بروم؟ پارسا با آن چشمان آرام به من قول ماندن داده است. مادر هم می‌گوید پسر خوبی است و خوشبختم می‌کند، ولی اگر از من خسته شود چه؟
پوست گوشه‌ی لبم را به دندان می‌کنم و گره روسریم را محکم می‌کنم. همه می‌گویند من حساسیت بی‌جا دارم. امروز می‌خواهم متفاوت با هر روز باشم و طوری رفتار نکنم که پارسا هم بگوید من خوب نیستم.
کیفم را برمی‌دارم و همزمان با بیرون رفتن به خودم قول میدهم امروز آرام و خونسرد رفتار کنم.
***
کافه دنج است. بوی قهوه و کتاب‌های قدیمی، فضای گرمی ایجاد کرده است. پارسا جذاب‌تر از هر روز شده است. تصمیم گرفتم دیوار بلندی که دور قلبم کشیده بودم تا هیچ مردی وارد آن نشود را فرو بریزم. من می‌گویم هیچ‌ک.س نمی‌ماند و بقیه می‌گویند تا آخر عمر که نمی‌توانم تنها بمانم. از تنهایی می‌ترسم، اصلاً به همین دلیل پارسا را قبول کردم. علی‌رغم توصیه‌های مغزم که می‌گوید او هم نمی‌ماند، دلم آماده‌ی تسلیم شدن در برابر اوست.
پارسا حرف می‌زند. درمورد کار و سفرهای زیادی که به خاطر کارش باید برود، درمورد خانواده‌اش و اینکه چرا مرا انتخاب کرده، می‌گوید من دلخواه اویم و قلبم از شادی تپش می‌گیرد. او باز هم می‌گوید، از اینکه چه چیزهایی او را در زندگی می‌ترساند و چه چیزهایی خوشحالش می‌کند و من با تمام وجود به حرف‌هایش گوش می‌دهم. قلبم این مرد را می‌خواهد، اما مغزم به جای فکر کردن به آینده‌ی خودم با او، به این فکر می‌کند که آیا حرف‌هایش راست است؟ نکند می‌خواهد مرا تحقیر کند؟ واقعاً مرا دوست دارد؟ شاید همه چیز یک‌ بازی است.
یک دفعه لبخند می‌زند و می‌گوید:
- من زیاد حرف زدم، حالا تو بگو... از خودت، از زندگی، از آینده.
تمام دقایق طولانی بعدی را من حرف می‌زنم. از توقعات و علایقم فقط حرف می‌زنم و از ترس‌هایم نمی‌گویم. شاید اگر بفهمد از همان‌ها سوءاستفاده کند و مرا آزار دهد. او با تمام وجود گوش می‌دهد. در انتهای حرف‌هایم حس می‌کنم من هم مثل آدم‌های دیگر لیاقت عاشق شدن و معشوق بودن را دارم.
وقتی دستش را روی دستم می‌گذارد، همه‌ی جهان یک لحظه می‌ایستد. لبخندش می‌گوید من مرد خود را پیدا کرده‌ام. دیگر هیچ طوفانی در دلم نیست و همه چیز به آرامش رسیده است؛ اما این راحتی خیال دوامی ندارد، فقط چند لحظه بعد به ساعتش نگاه می‌کند.
- متأسفانه باید برم، یه جلسه‌ی مهم دارم که باید خودمو بهش برسونم.
تمام شد. مات ماندم. برخاست. میز را حساب کرد و «به امید دیدار»ی گفت. با لبخندی مصنوعی خداحافظ آرامی در جوابش گفتم. رفت. از در کافه که خارج شد، دنیا به یک‌باره روی سرم آوار شد. «باید برم»! دیدی؟ او هم می‌خواهد از تو دور شود. همه از تو دور می‌شوند. او هم تو را دوست ندارد. دیدی همه حرف‌هایش دروغ بود؟ الکی باور کردی.
احساس شکست می‌کنم. درونم پر از فریاد است، اما نمی‌توانم خالی شوم. به سختی از جا بلند شده و با قدم‌های بی‌جان از کافه خارج می‌شوم. تمام راه را تا خانه به زمین زل می‌زنم. بدون پلک زدن. تمام شد. عشق فقط یک رویاست. هیچ‌ک.س کنار آدم نمی‌ماند.
همین که به خانه رسیدم، مستقیم به اتاق میروم و به درخواست‌های مادر برای تعریف کردن از دیدارم با پارسا توجهی نمی‌کنم. او الکی خوشحال است پارسا هم مرا رها کرد. به محض ورود به اتاق در را قفل می‌کنم. کنار تخت روی زمین می‌نشینم. مادر از پشت در جویای حالم می‌شود و بلند «ولم کن» را فریاد می‌زنم. همین فریاد در گنجه‌ی خشمم را باز می‌کند. باید به او بگویم چه فکر می‌کنم. گوشی را برمی‌دارم و یک پیام برای پارسا می‌نویسم.
- برات مهم نیستم؟
جواب می‌آید
- چرا اینطوری فکر می‌کنی؟ واقعاً برام مهمی.
حرفش را باور نمی‌کنم. می‌خواهد مرا گول بزند. خشم و ترس همزمان وجودم را گرفته است. برایش می‌نویسم:
- اگه بهم اهمیت می‌دادی نمی‌رفتی.
با دیدن جوابش بغض گلویم می‌شکند و اشک‌هایم سرازیر می‌شود، چرا که نوشته:
- جلسه داشتم عزیزم باید می‌رفتم.
باز هم یک دروغ دیگر؛ بهانه می‌آورد. او مرا دوست ندارد. فقط مرا فریب می‌دهد. اشک‌هایم به شدت می‌ریزد تا قلب شکسته‌ام را آرام کند. نگاهم را تار کرده‌اند، اما تمام عقده‌های درون دلم پیام بلند بالایی می‌شود که برای او می‌نویسم.
اول عصبانیتم را فریاد می‌کشم و او را متهم می‌کنم، بعد دل شکسته‌ام به او التماس می‌کند تا برگردد و در نهایت چون می‌دانم او به من توجهی ندارد، تهدیدش می‌کنم اگر برنگردد خودم را می‌کشم.
دکمه ارسال را می‌زنم و گوشی را پرت می‌کنم. به پهلو خودم را روی زمین می‌کشم و درحالی که زانوهایم را در بغل گرفته‌ام بی‌صدا اشک میریزم.
صدای کوبیدن در مرا بیدار می‌کند و بعد صدای کسانی که مرا صدا می‌زنند. مادر است و او. صدایش ذوق رفته از جانم را به من برمی‌گرداند. سریع بلند میشوم. صدایش هنوز از پشت در می‌آید.
- گلرخ جان... گلرخ... جواب بده...
صدایش پر از نگرانی است. او به خاطر من آمده؟ «بله» می‌گویم.صدای «خداروشکر» گفتنش را می‌شنوم.
- منو ترسوندی، لطفاً درو باز کن.
نگاهم به گوشی روی زمینم میفتد و یاد پیامم میفتم. شرمنده می‌شوم. چرا باز هم نتوانستم خودم را کنترل کنم و مثل آدم‌های عادی رفتار کنم؟ با «گلرخ» گفتن دوباره‌اش سریع بلند شده و در اتاق را باز می‌کنم. نگاهم به نگاه دلخور او که افتاد فقط توانستم بگویم «ببخشید» و چشمانم را به زمین دوختم. لبخند زد:
- از نگرانی مردم دختر!
لب‌هایم را به دندان می‌گیرم. همیشه همین‌طور بود. شعله‌های خشم مرا می‌گرفت و درنهایت فقط خاکستر پشیمانی برایم می‌ماند. مادر که خیالش راحت شده ما را ترک می‌کند و می‌رود. پارسا «خوبی؟» می‌گوید و من جواب می‌دهم:
- حتماً می‌خوای مسخرم کنی مثل بچه‌ها رفتار کردم؟
جرئت ندارم‌ نگاهش کنم. می‌ترسم پشیمان شدنش را ببینم.
- می‌تونم بیام داخل حرف بزنیم؟
دستپاچه راه را باز می‌کنم و او‌ داخل می‌شود. نگاهش را به اتاقم می‌دوزد و من می‌گویم:
- چرا اومدی؟ چرا ولم نکردی؟
پایش به گوشی افتاده روی زمین می‌خورد. خم می‌شود و آن را برمی‌دارد. به طرف من می‌چرخد.
- چون دوستت دارم، مادرت بهم گفت بعضی وقتا می‌ریزی بهم، چون از رها شدن می‌ترسی.
یک قدم پیش می‌گذارد و گوشی را به طرفم می‌گیرد.
- اما من نمیرم، چون انتخابت کردم، اینو بهت قول میدم.
باز اشک در چشمانم جمع شد، اما نه از ترس رها شدن بلکه از امید بودن کسی که رهایم نمی‌کند.
 

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,294
45,675
مدال‌ها
3
نام داستان: آتش و خاکستر
اپیزود دوم
نویسنده: دردانه عوض‌زاده

باد پاییزی برگ‌های چنار پشت پنجره را تکان می‌دهد. دستانم عرق کرده است. ناخن انگشت شستم را به دندان کندم و بعد به جان پوست کنارش افتادم. تمام تنم می‌لرزد. هوا خفه است، نمی‌توانم درست نفس بکشم. قاضی پشت میزش نشسته، سرد و رسمی. بوی کهنگی همه فضای دادگاه را گرفته است. نگاه قاضی هم مثل فضا سنگین و بی‌حس است. زندگی خوبی با پارسا داشتم. چرا باید به اینجا می‌رسید؟ پارسا ناجی من بود. بدخلقی‌های مرا تحمل می‌کرد و گاهی اصرار که پیش درمانگر بروم. اوایل دلخور می‌شدم، اما بعد برای از دست ندادنش راضی شدم. به خاطر او‌ می‌رفتم، نه از سر خواستن خودم. فقط برای اینکه از من ناامید نشده و رهایم نکند تا ببیند من حرفش را گوش می‌دهم و کنارم بماند. می‌رفتم و به حرف‌های مشاور گوش نمی‌دادم. من که طوریم نبود تا درمان شوم. مشکلم فقط این بود می‌خواستم پارسا پیش من بماند، چون عاشقش بودم. او می‌گفت دوستم دارد، اما بعضی وقت‌ها می‌گفت کار دارم. چطور می‌توانست هم مرا دوست داشته باشد، هم برایم وقت نداشته باشد؟ نمی‌دانم. سفر زیاد می‌رود. دوستان زیادی دارد. هربار که به سر کار می‌رود حس می‌کنم نکند دیگر برنگردد؟ وقتی سفر می‌رود بدتر. هر بار که از سفر برمی‌گردد و من سریع از سر ترسی که گذرانده‌ام، دلخوری و اعتراض می‌کنم، فقط در سکوت گوش می‌دهد و بعد مرا در آغوش می‌گیرد و می‌گوید درکت می‌کنم. آغوشش به همه‌چیز می‌ارزد. اصلاً برود سفر، دیر به دیر بیاید اما کاش باز مرا بخواهد. من آغوشش را می‌خواهم. حیف... حیف که زندگی‌ام به اینجا رسید و من روی لبه‌ی تیغ رفتم. کسی که همیشه دستم را می‌گرفت تا نیفتم الان می‌خواهد رهایم کند، یعنی او از ازدواج با من پشیمان شده؟ کاش نمی‌شد!
همه چیز از سه هفته پیش شروع شد. از آن شب لعنتی.
نگاهم را به طرف او‌ چرخاندم. در سوی دیگر دادگاه سر به زیر نشسته است از صبح همان شب ندیدمش. موهایش بهم ریخته است، اصلاً به پارسای جذاب من شباهتی ندارد، یعنی تنها تکیه‌گاه من در زندگی، درحال دور شدن از من است؟ واقعاً او هم مثل پدر بود؟ کاش از سر خشم آن پیام بی‌دقت را نمی‌نوشتم.
ساعت هفت شب بود و پارسا یک ساعت دیر کرده بود. پیام دادم:
- کجایی؟
نوشت:
- گلرخ‌جان! ببخشید! فراموش کردم خبر بدم، یه کار فوری پیش اومد رفتم خارج شهر، دیر میام، شاید هم اصلاً شب نتونم بیام، تو نگران نشو و برو بخواب.
اما‌ خواب به چشمانم نیامد. آشفتگی همه وجودم را گرفت. هی در خانه قدم زدم و به پیامش چشم دوختم. داشت دروغ می‌گفت. او‌ می‌خواست مرا رها کند. حتماً زن دیگری را دیده و خوشش آمده بود. آن زن از من بهتر بود؟ حتماً حرف مادر و خواهرش را باور کرده بود، آن‌ها مرا دوست نداشتند و بیشتر از هرکس می‌گفتند من مریضم. ولی من که مریض نبودم، فقط پارسا را دوست داشتم و نمی‌خواستم از من دور شود. وای.. پارسا هم حتماً خسته شده بود و‌ می‌خواست از دست من خلاص شود. دوساعت گذشت. این را از روی ساعتش که صبح در خانه جا گذاشته و من تکیه زده به تخت آن را در دست گرفته و میخ صفحه‌اش شده بودم فهمیدم. فکرم در تسخیر پیام پارسا بود. او دیگر برنمی‌گشت و فقط همین ساعت از او برایم می‌ماند. دلم می‌خواست اینجا بود تا گلایه‌هایم را فریاد بکشم و او‌ در سکوت نگاهم کند؛ ولی او دیگر نمی‌آمد. جرئت کردم و گوشی را برداشتم. نامش را لمس کردم تا تماس بگیرم. باید به من می‌گفت کجا می‌رود و چرا بی‌خبر رفته اما...
- دستگاه مشترک‌ موردنظر خاموش می‌باشد.
بغض گلویم بزرگ و بزرگتر شد. حتی گوشی‌اش را هم خاموش کرده بود تا نتوانم پیدایش کنم. آه جان‌سوزی کشیدم و پشت سرش اشک‌هایم سرازیر شد. او‌ واقعاً مرا ترک‌ کرده بود. من دیگر تنهای تنها شده بودم. هیچ‌ک.س مرا دوست نداشت و من هم دیگر تحمل زندگی را نداشتم. ساعتش را روی میز کوچک گذاشته و عکس گرفتم. عکس را در صفحه‌ی مجازی‌ام گذاشتم و در‌حالی که زار می‌زدم پایینش نوشتم.
- اگر برمی‌گشتی با شربت آلبالوی پر از قرص خواب از هر دویمان پذیرایی می‌کردم تا دیگر هرگز تنها نمانم.
ارسال کردم و به پهلو روی زمین افتادم. با گریه به بخت بدم فکر کردم‌ تا خوابم برد. صبح وقتی با صدای ممتد زنگ خانه بیدار شدم تمام بدنم درد می‌کرد.
به جان پوست لب‌هایم افتادم. چرا آن پیام را نوشتم؟ باز هم کنترلم را از دست داده بودم و نفهمیده بودم چه کردم. باز هم آتش خشمم به خاکستر پشیمانی رسیده بود. خواهرش پشت جایگاه داشت حرف می‌زد.
- آقای قاضی! اول صبح همین که گوشیمو باز کردم چشمم به پستش خورد. ساعت داداشم بود. زیرش هم نوشته بود شربت آلبالوی پر از قرص، همه می‌دونن پارسا عاشق شربت آلبالوئه، اداهاشو نبینید، این می‌خواست دادش منو بکشه، ترسیدم، گفتم داداشمو مسموم کرده، هرچی زنگ زدیم پارسا جواب نداد. تلفنش خاموش بود. دلمون اومد توی دهنمون. گفتیم دیگه تموم شد، این روانی بدبختمون کرد.
تا اول صبح با مأمور نرفتم سر وقتش، نتونستم یه نفس راحت بکشم.
دستان لرزانم را در هم فرو کرده، بین زانوهایم فشردم و سر به زیر انداختم.
همان صبح تا در خانه را باز کردم، آن‌ها داخل شدند و خانه را زیرورو کردند و وقتی مطمئن شدند اتفاقی نیفتاده، مرا به جرم تهدید به قتل دستبند زدند. مات کرده بودم. نمی‌فهمیدم چه شده؟ من چه کسی را تهدید کرده بودم؟ همین که از در خانه پا به بیرون گذاشتم نگاه بهت‌زده‌ی پارسا که تازه از ماشینش پیاده شده بود، برای اشک‌ریزانم کافی بود. با زاری «پارسا» را صدا زدم او با بهت «گلرخ» گفت و خواست جلو بیاید، اما مادر و خواهرش نگذاشتند. مرا سوار ماشین پلیس کرده و از او جدا کردند. تا موقعی که می‌توانستم ببینمش سر برگرداندم و به او چشم دوختم. از همان موقع دیگر نگذاشتند او را ببینم. مادرم به کلانتری آمد و مرا به خانه خودش برد و هر روز مرا سرزنش کرد. تا امروز که به خاطر شکایت پارسا و خانواده‌اش اینجا جمع شدیم. همه می‌گفتند او مرا طلاق می‌دهد چون می‌خواستم او را بکشم، اما من نمی‌خواستم، کسی باور نمی‌کرد که من نفهمیدم چطور آن پیام را نوشتم و ارسال کردم. نگاهم را به پارسا دوختم که هنوز سربه زیر بود. چقدر برای دستانش دلتنگ بودم. کاش یک بار دیگر نگاهم می‌کرد. حرف دلم را شنید و سر برگرداند. مرا دید و ثابت ماند. نگاهش غمگین بود و صورتش درهم، اما لحظه‌ای بعد پلک زد، بعد لبخندی دلنشین و آرام لب زد.
- نترس!
اما‌ ترس تمام وجودم را گرفته بود و مرا به لرزه انداخته بود. پارسا دیگر برای همیشه می‌رفت. آرام نامش را لب زدم و بعد گفتم «نرو!» او با همان لبخندش دست روی سی*ن*ه‌اش گذاشت و لب زد.
- من کنارت هستم!
دروغ نمی‌گفت؟ واقعاً می‌ماند؟
حرف‌های خواهرش تمام شد. دادستان هم حرف زد. گزارش پلیس را هم‌ خواندند و بعد نوبت ما شد. نگاهم را به قاصی دوختم مانند پدری خشمگین به من زل زده بود تا مرا برای بد بودنم تنبیه کند. لب‌هایم را به دندان گرفتم و دستانم را بیشتر در هم فشردم. وکیلم که زنی میانسال بود به جای من برخاست.
- موکل من به تشخیص پزشک متخصص مبتلا به اختلال شخصیت مرزی هست. این موضوع به تأیید پزشک معتمد دادگاه هم رسیده و همه مدارک رو به محضر دادگاه ارائه کردیم تا درمورد موکل من به عدالت حکم کنید.
نگاهم روی قاضی قفل شده بود. نفسم به شماره افتاد. یعنی باورش می‌شد که آن شب هیولای ترس از تنها شدن، مرا وادار به نوشتن کرد و من واقعاً قصد نداشتم پارسا را بکشم؟ قبول می‌کرد که آن پیام فقط یک فریاد کمک‌خواهی بود نه یک نقشه‌ی قتل؟
«اعتراض دارم» دادستان بلند شد و بعد گفت:
- اون پست رو نباید فقط پریشانی یک ذهن بیمار بدونیم. اقدامات متهم آرامش یک‌ خانواده رو به هم زده و منابع پلیس رو مشغول کرده، این رفتار حتی اگه بدون قصد مجرمانه هم صورت گرفته باشه، نباید نادیده گرفته بشه و برای عبرت من از محضر دادگاه تقاضای مجازات پشیمان‌کننده‌ای رو دارم.
دل من روی زمین ریخت. حتماً مرا زندانی می‌کردند. قاضی از پارسا خواست حرف بزند. تمام‌ وجودم‌ گوش شد. حتماً می‌خواست بگوید از دست من خسته شده و می‌خواهد با طلاق دادنم خود را راحت کند. صدایش کمی می‌لرزید، اما مثل همیشه محکم بود.
- آقای قاضی! اون شب من مجبور شدم برم خارج شهر چون یادم رفته بود گوشیمو شارژ کنم و شارژر هم نداشتم. گوشیم خاموش شد و خب گلرخ هم وقتی تماس گرفت و جواب ندادم، نگران شد. گلرخ بیماره نه مجرم. من هم مقصرم که یادم رفت اون با اینکه تحت درمانه، اما هنوز حساسیت‌هاش رفع نشده، من می‌دونم گلرخ فقط به خاطر بحران عاطفی که گرفتار شده اون پیام رو گذاشته، این فقط یه اشتباه بوده، فکر می‌کرده داره به خودش کمک می‌کنه، یه تخلیه‌ی روانی بوده نه یه قصد واقعی... من به عنوان شاکی اصلی این پرونده، از گلرخ هیچ شکایتی ندارم و از دادگاه هم می‌خوام اونو به ادامه‌ی درمان وادار کنه نه مجازات.
خواهرش معترض شد ولی من دلم گرم شد. قاضی باز با آن نگاه‌های ترسناکش رو به طرف من گرداند.
- اگر حرفی دارید بزنید.
از ترس خشک شده بودم. وکیلم کمک کرد برخیزم و گفت:
- همه حرفاتو بزن!
نفس عمیقی کشیدم. دلم می‌خواست به جای حرف زدن، در دادگاه باز بود تا فرار کنم یا دوست داشتم همین الان همه‌ی وسایل را بهم بزنم و خراب کنم، جیغ بکشم و بگویم مرا قضاوت نکنید، من آدم بدی نیستم.
نگاهم را به طرف پارسا چرخاندم. اگر کارهایم باعث می‌شد پارسا برای همیشه برود چه؟
لبخند زد. از همان‌هایی که برایم «تو تنها نیستی» معنا می‌داد. انرژی گرفتم رو به طرف قاضی چرخاندم و لبم را خیس کردم و با صدایی لرزان و منقطع گفتم:
- آقای قاضی... من... اون شب... ترسیدم... فکر کردم... پارسا رفته... دیگه برنمی‌گرده... می‌دونم اشتباه کردم... اما من نمی‌خواستم... من به پارسا صدمه نمی‌زنم... فقط عصبانی بودم... میگن من مریضم... باشه... قول میدم برم درمان بشم... فقط بهم فرصت بدید... ثابت می‌کنم پارسا رو دوست دارم... خواهش می‌کنم.
قاضی لحظاتی فکورانه به من چشم دوخت. تمام نیرویم را التماس کردم و در نگاهم ریختم. همزمان به زندان، جریمه، طلاق و نگاه تحقیرآمیز حاضران هم فکر کردم. بالأخره قاضی لب باز کرد.
- دادگاه درخواست دادستان برای مجازات سنگین رو وارد نمی‌دونه و طبق شهادت شهود، گزارش پلیس و رویت پرونده‌ی پزشکی متهم و همچنین صرف‌نظر کردن شاکی از شکایت، تعقیب کیفری تعلیق میشه، اما چون اقدامات متهم عواقب داشته، ملزم به گذراندن دوره‌های آموزشی مدیریت خشم به طور کامل و نیز ادامه‌ی درمان بیماریش به مدت دوسال تا رسیدن به نتیجه مطلوب، می‌باشد. تایید صحت انجام این کار منوط به نظر متخصصین معتمد دادگاه می‌باشد. ختم جلسه!
باورم نمی‌شد. از روی صندلی بلند شدم. دادگاه به جنب و جوش افتاد. همه می‌خواستند بروند. من اما حیران مانده بودم. پارسا خودش را به من رساند تا «گلرخ!» گفت پرسیدم:
- من آزاد شدم؟
لبخند زد.
- آره عزیزم! همه چی گذشت، از همین الان باید فقط روی بهبودیت تمرکز کنی.
خودم را در آغوشش انداختم.
- من نمی‌خواستم کاری کنم.
سرم را نوازش کرد.
- می‌دونم... تو فقط باید یاد بگیری چطور احساساتتو کنترل کنی.
بغضم ترکید.
- قول میدم... قول میدم هرچی گفتی گوش کنم فقط نرو!
- من نمیرم عزیزم! همین‌جام تا آخرش!
 
بالا پایین