جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [نحله‌ی میت] اثر «فائزه عیسی‌وند کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط i_faezeeh با نام [نحله‌ی میت] اثر «فائزه عیسی‌وند کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 353 بازدید, 10 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نحله‌ی میت] اثر «فائزه عیسی‌وند کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع i_faezeeh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط i_faezeeh
موضوع نویسنده

i_faezeeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
11
110
مدال‌ها
2
و بعد با لحن کنایه‌ دار و در حالی که لبخند بدجنسانه‌ای بر لب داشت رو به من می‌گوید:
- ببین کی این‌جاست، پسر سرکش انگار برگشته! چطوری پسر جون؟!
به سمتم می‌آید و سیگار را بین لب‌هایش جا می‌دهد و دستش را روی بازویم می‌کشد؛ با بی‌رغبتی و با لحنی شل‌وول پاسخش را می‌دهم:
- خوشحالم از دیدنت عمو هرمس.
با خنده و لحن کنایه‌آمیز می‌گوید:
- اون دختر مسیحی چطوره! نگرانش نباش بهودیش می‌کنیم.
قبل از من پدر با لحنی هشدار دهنده روبه او می‌گوید:
- هرمس، مراقب رفتارت باش.
و بعد وارد همان اتاق سمت راست شد.
هرمس پیش‌بند مشکی، از جنس پلاستیکیِ زخیم می‌پوشد و به من اشاره می‌کند به سمت جنازه برویم.
جنازه را از روی تخت بلند می‌کنیم و روی یکی از آن میزها می‌گذاریم.
هرمس: خب، روهام خان، چی باعث شد بیای به شمال کشور؟! دلت برای نسکافه‌هام تنگ شده بود؟!
اکنون می‌توانستم هشدارم را به او بدهم.
- اگه یک بار دیگه بخوای به اعتقادات زنم توهین کنی، خودم خفه‌ات می‌کنم، عموجان‌.
هرمس: فکر می‌کردم می‌خوای قبل از به دنیا اومدن بچه‌ت آشتی کنی؛ نگاش کن، سلطان کسب و کار اومده مرده شوری و خرحمالی.
به سمت دست‌شوری که او به آن تکیه داده بود میروم و زمزمه می‌کنم:
- تو همیشه نادون بودی.
از کودکی نسبت به عمو هرمس بی‌زار شده بودم.
زیرا سبب می‌شد با حرف‌هایش راجب آرزوهایم، پدر را از این‌که به من اجازه انجام آن کار را بدهد منصرف کند‌.
و این کار باعث شد هیچ‌وقت نسبت به او احترام خاصی قائل نشوم.
هرمس سیگار دیگری آتش می‌زند و قبل از این‌که بین لب‌هایش بگذارد می‌گوید:
- بو رو حس می‌کنی؟ بوی خوک میاد...!
 
بالا پایین