- Sep
- 16
- 132
- مدالها
- 2
و بعد با لحن کنایهدار و در حالیکه لبخند بدجنسانهای بر لب داشت رو به من میگوید:
- ببین کی اینجاست؟ پسر سرکش انگار برگشته! چطوری پسرجون؟!
بهسمتم میآید و سیگار را بین لبهایش جا میدهد و دستش را روی بازویم میکشد؛ با بیرغبتی و با لحنی شلوول پاسخش را میدهم:
- خوشحالم از دیدنت عموهرمس.
با خنده و لحن کنایهآمیز میگوید:
- اون دختر مسیحی چطوره؟ نگرانش نباش، یهودیش میکنیم.
قبل از من پدر با لحنی هشداردهنده روبه او میگوید:
- هرمس، مراقب رفتارت باش.
و بعد وارد همان اتاق سمت راست شد.
هرمس پیشبند مشکی، از جنس پلاستیکیِ زخیم میپوشد و به من اشاره میکند بهسمت جنازه برویم.
جنازه را از روی تخت بلند میکنیم و روی یکی از آن میزها میگذاریم.
هرمس: خب، روهامخان، چی باعث شد بیای به شمال کشور؟! دلت برای نسکافههام تنگ شدهبود؟!
اکنون میتوانستم هشدارم را به او بدهم.
- اگه یهبار دیگه بخوای به اعتقادات زنم توهین کنی، خودم خفهت میکنم، عموجان!
هرمس: فکر میکردم میخوای قبل از به دنیا اومدن بچهت آشتی کنی؛ نگاش کن، سلطان کسبوکار اومده مردهشوری و خرحمالی!
به سمت دستشویی که او به آن تکیه داده بود میروم و زمزمه میکنم:
- تو همیشه نادون بودی.
از کودکی نسبت به عموهرمس بیزار شدهبودم. زیرا با حرفهایش راجب آرزوهایم سبب میشد، پدر از اینکه به من اجازهی انجام آن کار را بدهد منصرف شود.
و این کار باعث شد هیچوقت نسبت به او احترام خاصی قائل نشوم.
هرمس سیگار دیگری آتش میزند و قبل از اینکه بین لبهایش بگذارد میگوید:
- بو رو حس میکنی؟ بوی خوک میاد... !
- ببین کی اینجاست؟ پسر سرکش انگار برگشته! چطوری پسرجون؟!
بهسمتم میآید و سیگار را بین لبهایش جا میدهد و دستش را روی بازویم میکشد؛ با بیرغبتی و با لحنی شلوول پاسخش را میدهم:
- خوشحالم از دیدنت عموهرمس.
با خنده و لحن کنایهآمیز میگوید:
- اون دختر مسیحی چطوره؟ نگرانش نباش، یهودیش میکنیم.
قبل از من پدر با لحنی هشداردهنده روبه او میگوید:
- هرمس، مراقب رفتارت باش.
و بعد وارد همان اتاق سمت راست شد.
هرمس پیشبند مشکی، از جنس پلاستیکیِ زخیم میپوشد و به من اشاره میکند بهسمت جنازه برویم.
جنازه را از روی تخت بلند میکنیم و روی یکی از آن میزها میگذاریم.
هرمس: خب، روهامخان، چی باعث شد بیای به شمال کشور؟! دلت برای نسکافههام تنگ شدهبود؟!
اکنون میتوانستم هشدارم را به او بدهم.
- اگه یهبار دیگه بخوای به اعتقادات زنم توهین کنی، خودم خفهت میکنم، عموجان!
هرمس: فکر میکردم میخوای قبل از به دنیا اومدن بچهت آشتی کنی؛ نگاش کن، سلطان کسبوکار اومده مردهشوری و خرحمالی!
به سمت دستشویی که او به آن تکیه داده بود میروم و زمزمه میکنم:
- تو همیشه نادون بودی.
از کودکی نسبت به عموهرمس بیزار شدهبودم. زیرا با حرفهایش راجب آرزوهایم سبب میشد، پدر از اینکه به من اجازهی انجام آن کار را بدهد منصرف شود.
و این کار باعث شد هیچوقت نسبت به او احترام خاصی قائل نشوم.
هرمس سیگار دیگری آتش میزند و قبل از اینکه بین لبهایش بگذارد میگوید:
- بو رو حس میکنی؟ بوی خوک میاد... !
آخرین ویرایش: