- Sep
- 11
- 108
- مدالها
- 2
و بعد با لحن کنایه دار و در حالی که لبخند بدجنسانهای بر لب داشت رو به من میگوید:
- ببین کی اینجاست، پسر سرکش انگار برگشته! چطوری پسر جون؟!
به سمتم میآید و سیگار را بین لبهایش جا میدهد و دستش را روی بازویم میکشد؛ با بیرغبتی و با لحنی شلوول پاسخش را میدهم:
- خوشحالم از دیدنت عمو هرمس.
با خنده و لحن کنایهآمیز میگوید:
- اون دختر مسیحی چطوره! نگرانش نباش بهودیش میکنیم.
قبل از من پدر با لحنی هشدار دهنده روبه او میگوید:
- هرمس، مراقب رفتارت باش.
و بعد وارد همان اتاق سمت راست شد.
هرمس پیشبند مشکی، از جنس پلاستیکیِ زخیم میپوشد و به من اشاره میکند به سمت جنازه برویم.
جنازه را از روی تخت بلند میکنیم و روی یکی از آن میزها میگذاریم.
هرمس: خب، روهام خان، چی باعث شد بیای به شمال کشور؟! دلت برای نسکافههام تنگ شده بود؟!
اکنون میتوانستم هشدارم را به او بدهم.
- اگه یک بار دیگه بخوای به اعتقادات زنم توهین کنی، خودم خفهات میکنم، عموجان.
هرمس: فکر میکردم میخوای قبل از به دنیا اومدن بچهت آشتی کنی؛ نگاش کن، سلطان کسب و کار اومده مرده شوری و خرحمالی.
به سمت دستشوری که او به آن تکیه داده بود میروم و زمزمه میکنم:
- تو همیشه نادون بودی.
از کودکی نسبت به عمو هرمس بیزار شده بودم.
زیرا سبب میشد با حرفهایش راجب آرزوهایم، پدر را از اینکه به من اجازه انجام آن کار را بدهد منصرف کند.
و این کار باعث شد هیچوقت نسبت به او احترام خاصی قائل نشوم.
هرمس سیگار دیگری آتش میزند و قبل از اینکه بین لبهایش بگذارد میگوید:
- بو رو حس میکنی؟ بوی خوک میاد...!
- ببین کی اینجاست، پسر سرکش انگار برگشته! چطوری پسر جون؟!
به سمتم میآید و سیگار را بین لبهایش جا میدهد و دستش را روی بازویم میکشد؛ با بیرغبتی و با لحنی شلوول پاسخش را میدهم:
- خوشحالم از دیدنت عمو هرمس.
با خنده و لحن کنایهآمیز میگوید:
- اون دختر مسیحی چطوره! نگرانش نباش بهودیش میکنیم.
قبل از من پدر با لحنی هشدار دهنده روبه او میگوید:
- هرمس، مراقب رفتارت باش.
و بعد وارد همان اتاق سمت راست شد.
هرمس پیشبند مشکی، از جنس پلاستیکیِ زخیم میپوشد و به من اشاره میکند به سمت جنازه برویم.
جنازه را از روی تخت بلند میکنیم و روی یکی از آن میزها میگذاریم.
هرمس: خب، روهام خان، چی باعث شد بیای به شمال کشور؟! دلت برای نسکافههام تنگ شده بود؟!
اکنون میتوانستم هشدارم را به او بدهم.
- اگه یک بار دیگه بخوای به اعتقادات زنم توهین کنی، خودم خفهات میکنم، عموجان.
هرمس: فکر میکردم میخوای قبل از به دنیا اومدن بچهت آشتی کنی؛ نگاش کن، سلطان کسب و کار اومده مرده شوری و خرحمالی.
به سمت دستشوری که او به آن تکیه داده بود میروم و زمزمه میکنم:
- تو همیشه نادون بودی.
از کودکی نسبت به عمو هرمس بیزار شده بودم.
زیرا سبب میشد با حرفهایش راجب آرزوهایم، پدر را از اینکه به من اجازه انجام آن کار را بدهد منصرف کند.
و این کار باعث شد هیچوقت نسبت به او احترام خاصی قائل نشوم.
هرمس سیگار دیگری آتش میزند و قبل از اینکه بین لبهایش بگذارد میگوید:
- بو رو حس میکنی؟ بوی خوک میاد...!