جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [نحله‌ی میت] اثر «فائزه عیسی‌وند کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط i_faezeeh با نام [نحله‌ی میت] اثر «فائزه عیسی‌وند کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 635 بازدید, 16 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نحله‌ی میت] اثر «فائزه عیسی‌وند کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع i_faezeeh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط i_faezeeh
موضوع نویسنده

i_faezeeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
18
156
مدال‌ها
2
و بعد با لحن کنایه‌‌دار و در حالی‌که لبخند بدجنسانه‌ای بر لب داشت رو به من می‌گوید:
- ببین کی این‌جاست؟ پسر سرکش انگار برگشته! چطوری پسرجون؟!
به‌سمتم می‌آید و سیگار را بین لب‌هایش جا می‌دهد و دستش را روی بازویم می‌کشد؛ با بی‌رغبتی و با لحنی شل‌وول پاسخش را می‌دهم:
- خوشحالم از دیدنت عموهرمس.
با خنده و لحن کنایه‌آمیز می‌گوید:
- اون دختر مسیحی چطوره؟ نگرانش نباش، یهودیش می‌کنیم.
قبل از من پدر با لحنی هشداردهنده روبه او می‌گوید:
- هرمس، مراقب رفتارت باش.
و بعد وارد همان اتاق سمت راست شد.
هرمس پیش‌بند مشکی، از جنس پلاستیکیِ زخیم می‌پوشد و به من اشاره می‌کند به‌سمت جنازه برویم.
جنازه را از روی تخت بلند می‌کنیم و روی یکی از آن میزها می‌گذاریم.
هرمس: خب، روهام‌خان، چی باعث شد بیای به شمال کشور؟! دلت برای نسکافه‌هام تنگ شده‌بود؟!
اکنون می‌توانستم هشدارم را به او بدهم.
- اگه یه‌بار دیگه بخوای به اعتقادات زنم توهین کنی، خودم خفه‌ت می‌کنم، عموجان‌!
هرمس: فکر می‌کردم می‌خوای قبل از به دنیا اومدن بچه‌ت آشتی کنی؛ نگاش کن، سلطان کسب‌وکار اومده مرده‌شوری و خرحمالی!
به سمت دست‌شویی که او به آن تکیه داده بود میروم و زمزمه می‌کنم:
- تو همیشه نادون بودی.
از کودکی نسبت به عموهرمس بی‌زار شده‌بودم. زیرا با حرف‌هایش راجب آرزوهایم سبب می‌شد، پدر از این‌که به من اجازه‌ی انجام آن کار را بدهد منصرف شود‌.
و این کار باعث شد هیچ‌وقت نسبت به او احترام خاصی قائل نشوم.
هرمس سیگار دیگری آتش می‌زند و قبل از این‌که بین لب‌هایش بگذارد می‌گوید:
- بو رو حس می‌کنی؟ بوی خوک میاد... !
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

i_faezeeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
18
156
مدال‌ها
2
نیشخند می‌زنم.
- با رژیم غذایی من مشکل داری؟!
صورتش را نزدیک می‌آورد که باعث می‌شود چروک‌هایش را واضح ببینم و بعد به چشمان آبی‌اش خیره می‌شوم.
هرمس: من درمورد رژیم غذاییت صحبت نکردم، پسرجون‌.
لبخند از لب‌هایم محو می‌شود و نگاهم به او که به من نیشخند میزد می‌ماند که با صدای پدر سرم را به سوی او برمی‌گردانم:
- چیزی شده؟!
هرمس هم‌چنان به من خیره بود و در جواب پدر گفت:
- هیچی، مگه نه، روهام؟
دستش را روی شانه‌ام می‌گذارد و بعد از فشار کوچکی که وارد کرد به سمت آن جنازه‌ی پنهان‌شده در کاور مشکی می‌رود.
هرمس: هیچی، درست مثل قدیم‌ها.
حال هرسه دور میزی که جنازه روی آن بود جمع بودیم. پدر کتاب دعایش را باز می‌کند. من و هرمس چشمانمان را می‌بندیم، پدر دعا را می‌خواند و بعد از آمین گفتن، ما هم چشمانمان را باز می‌کنیم و آمین می‌گوییم. هرمس به سمت دری که به بیرون از سالن ختم می‌شد می‌رود و از آن‌جا با صدای بلند خطاب به پدر می‌گوید:
- بنیامین، میشه چند لحظه با هم صحبتی داشته باشیم؟!
نگاهم را به پدر می‌دوزم و در حالی‌که دستش را به سمتی که هرمس بود می‌کشم می‌گویم:
- - شما برو، من خودم حلش می‌کنم. تا بیاین کاور رو در میارم و وسایل اضافه‌ش رو روی اون دستمال که گذاشتین می‌ذارم.
پدر بعد از تکان دادن سرش به نشانه‌ی تائید حرفم به سمت هرمس می‌رود و در را می‌بندد.
نگاهم را به جنازه‌ی داخل کاور می‌دوزم و بعد نفس عمیقی می‌کشم. زیپ کاور را باز می‌کنم و اولین چیزی که به چشمم آمد، آن چاقوی دسته‌چوبی بود. هردو دستم را دور چاقو می‌گذارم و آن را با فشار زیادی بیرون می‌کشم، چیز عجیبی که حواسم را معطوف کرده‌بود، این بود که یک قطره خون هم، نه به بدن جنازه، نه به آن چاقو بود! انگار که درون یک عروسک فرو‌ رفته باشد و خونی نشده باشد.
چاقو را روی آن دستمال سفید می‌گذارم و دوباره به سمت جنازه می‌روم. حالا فقط یک گردنبند منشوری مشکی که با نخ کاموایی دور گردنش پیچ خورده‌بود، مانده‌بود... .
گردن‌بند را آهسته از دور گردنش با فشار انگشتانم پاره می‌کنم که حجوم باد گرمی را دقیقاً به قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام احساس کردم و باعث شد انگار خواب ناگهانی چشمانم را گرم کند... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

i_faezeeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
18
156
مدال‌ها
2
«راوی»
هرمس نگاهی به اطراف می‌اندازد؛ وقتی مطمئن می‌شود صدایش به اطراف و یا داخل نمی‌رسد باز هم با اطمینان صدایش را آهسته می‌کند و می‌گوید:
- بنیامین، این قضیه‌ی یهویی اومدنش برای تو مشکوک نیست؟!
بنیامین صدایش عجزدار می‌شود و پاسخ می‌دهد:
- اون اظهار پشیمونی کرده و زندگی و همسری ایده‌آل داره، دقیقاً چیزی که توی ذهنش بوده. پس به‌نظر من جای شک نیست.
هرمس: مطمئنی؟! چون پسری که من می‌شناختم هرگز حتی برای یک سفر یک‌روزه هم اون دم‌ودستگاه و خونه‌ی به اون بزرگی و زیبایی رو ول نمی‌کرد که بیاد این‌جا و بدتر از همه جنازه بشوره.
بنیامین: هرمس، بهتر نیست این همه شک رو نسبت به این پسر تموم کنی؟
هرمس: من برای خودت میگم که بعداً باعث پشیمونی نشه.
بنیامین: اون بزرگ و عاقل شده از طرفی اون پسر منه، نمی‌تونستم از اومدن به خونه خودش محرومش کنم.
هرمس: هرطور میلته برادر، بهتره بریم تا گند نزده.
و بعد هردو به‌سمت در سالن حرکت می‌کنند.
***
«روهام»
پدر و هرمس وارد می‌شوند، هرمس انگار نمی‌خواست این نگاه‌های پر از شکش را از روی من بردارد.
پدر نگاهی به جنازه که ریش‌های بلند داشت و صورتش پر از چروک بود و موی‌رگ‌های سیاهِ بیرون‌زده‌اش که نمای جالبی روی آن پوست سفیدش که به‌خاطر ماسیدگی خون بود، می‌اندازد و با ناراحتی می‌گوید:
- چقدر این مرد وحشتناک شده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

i_faezeeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
18
156
مدال‌ها
2
- شما اون رو می‌شناختین؟!
هرمس بدون توجه به سؤال پرسیده‌ شده از طرف من، در حالی‌که به آن جسدِ سفیدشده، نگاه دوخته‌بود؛ آهسته و شمرده گفت:
- شنیده‌بودم این اواخر دنبال ماوراء و احضار رفته‌بود... از بعضی‌ها هم شنیدم که یه‌وقت‌هایی صداهایی از توی خونه‌ش بیرون می‌اومد؛ ممکنه مرگش بخاطر درگیرشدنش تو دنیای ماوراء باشه.
حالا پدر نگاهش را به من می‌دوزد و با تأسف و صدای غم‌‌دارش می‌گوید:
- آتیلا نامسو، استاد دانشگاه تحقیقات علومی توی این منطقه نام برجسته‌ای داشت.
پدر نگاهش به آن گردن‌بند منشوری که در میان مشتم فشرده شده‌بود، خورد.
پدر: اون هم برای آتیلا بود؟
نگاهم را به گردن‌بند می‌دوزم و در حالی‌که آن را می‌خواستم به پدر بدهم گفتم:
- آم، بله دور گردنش بود.
در این حین گردن‌بند از مشتم به زمین می‌خورد و نیمی از آن ترک برمی‌دارد، ناگهان جسد چشمانش باز می‌شوند و لرزش خفیفی می‌کند.
با وحشت عقب می‌روم. پدر دستش را روی پیشانیِ جسد می‌گذارد و دوباره شروع به خواندن آن‌ آیه‌ها می‌کند. چشمان جسد تماماً مشکی بود و برق می‌زد؛ رگ‌های بیرون‌زده از شقیقه‌اش هم کم‌کم محو شدند. پدر چشمان جسد را می‌بندد و رو به من می‌گوید:
- هر کی فوت کنه توی سه‌روز اول بدنش ممکنه همچین واکنشی رو نشون بده.
سرم را تکان می‌دهم و بعد خم می‌شوم و گردن‌بند را برمی‌دارم و درون کمد کوچک و سفید نصب‌شده به دیوار روبه‌روی یخچال‌ها می‌گذارم و همراه پدر و هرمس شروع به شستن جسد می‌کنیم.
***
«نیهان»
برس لاک‌ِ ناخن را آهسته و با ظرافت روی ناخن‌هایم می‌کشیدم و از دیدن آن رنگ قرمز زیبا لبخندی به لب‌هایم نشست.
دوربین را برمی‌دارم و عکسی از پاهای لاک‌زده‌ام می‌گیرم؛ چند ثانیه صبر می‌کنم و بعد نگاه عکسم می‌کنم لبخندم بیشتر شد اما نگاهم بالاتر از پاهایم می‌رود و خونی که در رگ‌هایم منجمد شد را کاملا حس کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

i_faezeeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
18
156
مدال‌ها
2
دقیقاً بالاتر از پاهایم، روی لبه‌ی تخت دست‌های بچه‌گانه‌ای گذاشته شده‌بود که انگار منتظر بود برای او هم لاک بزنم. فوری و با عجله از روی تخت بلند می‌شوم به نگاه اطرافم می‌کنم؛ وقتی موبایلم را می‌بینم به‌سمتش هجوم می‌برم و شماره‌ی روهام را می‌گیرم:
روهام: عزیزم؟!
سعی می‌کنم لرزش صدایم را نشان ندهم اما نمی‌توانستم؛ اولین پدیده عجیبی بود که با آن روبه‌‌رو شده‌بودم.
- رو... روهام... شما ک... کی میاین؟!
روهام لحنش شکاکانه و پرسشگرانه می‌شود؛ می‌دانستم حالا اخم دارد زیرا هر مسئله‌ی این‌گونه‌ای پیش‌آمده اخم بر پیشانی‌اش می‌نشاند.
- روه... روهام م... من... .
تماس قطع شد.
نگاهم را به موبایل می‌اندازم، خاموش شده‌بود؛ مشتم را محکم روی آن می‌کوبم. صدای زنگ آیفون باعث می‌شود، سرم را به طرف در اتاق که باز بود و روبه‌روی راه‌پله بود برگردانم در دل گفتم حتماً روهام است.
پا تند می‌کنم و با آن شکم جلوآمده در حالی که سخت بود، اما پله‌ها را تند پایین رفتم و در را باز کردم، اما با دیدن آن دخترک مو چتری که عکسش را ظهر روی میز دیده‌بودم، شوکی دیگر به جانم تزریق می‌شود.
دختر: اجازه میدی داخل شم؟! اینجا امانتی دارم.
نگاهم مات دختر رنگ‌پریده که زیر چشمانش هم سیاه بود شد، که با صدای پیر و خراشیده‌ی پیرزنی که پایین پله‌های در ورودی مانده‌بود نگاهم به آن سمت معطوف شد.
پیرزن: مارال، امانتی ما؛ نه فقط تو.
دوباره نگاهم را پایین آوردم که دیدم از دخترک خبری نیست! فوری دوباره به پایین آن پله‌ها نگاه کردم، پیرزن با لبخندی مرموز نگاهی به شکمم انداخت و در حالی که به سمت خیابان می‌رفت زمزمه کرد:
- من مغز‌ها و دست‌های کوچیک رو دوست دارم... .
با حس سرگیجه داخل می‌روم که با ورود ناگهانیِ روهام به روبه‌رویم جیغی می‌کشم و دستم را روی شکمم، مانند سپر می‌گذارم و نگاه بهت‌زده از وحشتم را به چهره پر از سؤال روهام می‌دوزم‌.
روهام: نیهان این‌جا چیکار می‌کنی؟! چرا تلفنت رو قطع کردی و هرچی تماس می‌گرفتم تماس رو وصل می‌کردی اما صحبت نمی‌کردی؟!
آهسته در حالی‌که روهام را چهارتا می‌دیدم و خانه دور سرم می‌چرخید آهسته و ملتهب زمزمه کردم:
- من... ؟!
و بعد در آغوش روهام فرو می‌روم و چشمانم را می‌بندم... ‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

i_faezeeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
18
156
مدال‌ها
2
در بیمارستان بودم، در یک اتاق بسیار کوچک. شکمم بیش از اندازه بزرگ شده‌بود و روی شکمم پر از رگ‌های مشکی درهم‌تنیده مشخص بود. سنگینی شکمم را حس نمی‌کردم، دستم را با تردید روی شکمم می‌کشم؛ پوستم زبر بود و انگار پر از موهای زمخت بود!
در به آرامی باز می‌شود. نگاهم را به آن زن لاغراندامِ قدبلند «می‌دوزم» که سر تا پا سفید پوشیده‌بود و انگار پرستار بود؛ یک رو‌بند مشکی روی صورتش را پوشانده‌بود، با آن چشمانش که تماماً مشکی بود، در حالی‌که یک بند بلند که یک منشور سیاه به آن وصل بود «در دست داشت،» به‌سمتم می‌آید.
زن: وقتشه به دنیا بیاد.
با دستش فشاری به شانه‌ام می‌دهد. یک قدم به عقب می‌روم و کمرم با دیوار برخورد می‌کند. از حالت چشمان زن مشخص بود، دارد لبخند می‌زند. چهره‌اش زیادی ترسناک بود و حس منفی‌ای در دلم به‌خاطر وجودش در آن اتاق به جانم می‌افتد. دستش را درون نافم می‌برد، به ناگاه موجودی مارمانند در شکمم شروع به خزیدن و تکان‌خوردن می‌کند!
زن: ببین داره تکون می‌خوره، داره میگه می‌خوام بیام.
آهسته آن بند نازک را دور شکمم می‌پیچد. می‌خواستم حرف بزنم اما انگار لب‌هایم به‌هم دوخته شده‌بود و نمی‌توانستم از هم بازشان کنم.
نفس‌هایم تند و داغ می‌شوند. فشار آن بند را هرلحظه بیشتر می‌کرد. مایعی غلیظ و داغ را که از پایم سر می‌خورد و پایین می‌رفت، حس کردم! بدنم را تکان می‌دهم، نمی‌توانستم جیغ بزنم، پس مجبور بودم تقلا کنم.
زن سربه‌زیر داشت و هرلحظه بیشتر از قبل فشار آن بند را بیشتر می‌کرد. چرا آن بند لعنتی که آنقدر هم نازک است، پاره نمی‌شود؟! دستم را بند شانه‌ی آن زن می‌کنم و اشک‌هایم رها می‌شوند. از درد زیاد سست و بی‌جان شده‌بودم.
با حس این‌که شکمم خالی شده، سرم را پایین بردم و با دیدن آن سر کوچک بچگانه که فقط یک چشم داشت، چشمانم گشاد شد و بعد لب‌هایم بالأخره از هم باز شدند و صدایی مانند ناله از آن بیرون آمد و مانند دهان ماهی بازوبسته شد.
خون از بدنم مانند فواره خارج می‌شد و آن سر یک چشم داشت تمامم را با نگاهش رصد می‌کرد. به ناگهان دهان باز می‌کنم و شروع می‌کنم به جیغ زدن... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

i_faezeeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
18
156
مدال‌ها
2
با هق‌هق و گریه چشمانم را باز می‌کنم که خود را در آغوش روهام می‌بینم؛ شدت اشک‌هایم بیشتر می‌شود و مشتم را به دور آستین لباس روهام محکم‌تر می‌کنم.
روهام: هیس، عزیزم چیزی نیست. خواب دیدی تموم شد. ببین من اینجام، همین‌جا کنار خودت.
با لکنت حرف می‌زنم:
- ب... بچه‌م... مال... انگار مال... ما نبود... اون فق... فقط یه س... سر بود... ی... یه سر.
حلقه‌ی دستش به دور تنم فشرده‌تر می‌شود و مرا آرام روی تخت می‌خواباند و ملحفه را تا کنار چانه‌ام بالا می‌آورد و بعد آباژور را خاموش می‌کند. آرام بوسه‌ای روی گردنم می‌زند و آهسته زمزمه می‌کند‌:
روهام: من مواظبتونم... .
***
«روهام»
چاقو را از قفسه سی*ن*ه آن پیرمرد بیرون می‌کشم، که ناگهان سایه‌های سیاهی از قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش خارج و وارد قفسه‌ی سی*ن*ه‌ی من می‌شوند و بعد موجودی وحشتناک را آن‌‌طرف تختی که جسد روی آن بود می‌بینم؛ صورتی مانند بز و دو شاخ بلند و مارپیچ داشت، همراه با بدنی عریان و انسان‌مانند داشت! نگاهی به دستانش می‌اندازم، بدن یک نوزاد بدون سر را از پا گرفته‌بود؛ دوباره نگاه چشمانش می‌کنم که ناگهان دهان باز می‌کند و حشراتی مانند پشه از آن خارج و به سمت من آمدند... .
چشمانم را با شدت باز می‌کنم و نگاهم را به دور اتاق که با نور مهتاب کمی روشن بود می‌چرخانم. نگاهی به نیهان که غرق در خواب بود، می‌اندازم و آهسته از روی تخت بلند می‌شوم و به‌سمت طبقه‌ی پایین میروم. وسط سالن می‌ایستم، نگاهم به دختربچه‌ای که آن‌طرف با کمی فاصله از من، کنار تابلوی نقاشی پدر ایستاده‌بود، می‌افتد. سرش را کمی کج می‌کند و با آن صدای نازک و بچگانه‌اش خطاب به من زمزمه می‌کند:
- مادر من رو داخل دعوت کرد.
و بعد خنده‌ای آرام سر می‌دهد و کم‌کم از دیدم محو می‌شود.
آهسته قدم به عقب برمی‌دارم نگاهم را به بالای راه‌پله می‌دوزم حال آنجا ایستاده‌بود و لبخند روی صورتش هم مشخص بود؛ می‌چرخد و به سمت اتاق من و نیهان می‌رود‌.
پاهایم سست شده‌بودند و با قدم‌های لرزان و زانوهایی که حین راه رفتن خم می‌شدند، پله‌ها را بالا می‌روم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین