جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده رمان خراش دل اثر آرزو فیضی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آرامش با نام رمان خراش دل اثر آرزو فیضی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 17,026 بازدید, 145 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع رمان خراش دل اثر آرزو فیضی
نویسنده موضوع آرامش
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آرامش
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
روزهای بد اون‌قدر کش میان که تو خاطرت می‌مونن، این روزها بدتر از بد برای من و خانواده‌ام گذشت. حتی اگه روزهای بد تموم هم بشن باز تو ذهنت هر روز مرورش می‌کنی. من اون‌قدر روزهای بد داشتم که اصلا دلم مرور اون روزهای زجرآور رو نمی‌خواد. علیرضا بعد سه هفته از کما در اومد، لخته تو سرش رو عمل کردن، زن‌عمو با شنیدن حال علیرضا کمی آروم گرفت اما سکته باعث شده بود سمت چپ بدنش فلج بشه. سخت‌ترین دقایق و لحظه دیدن بچه‌ها بود، بچه‌هایی که طمع تلخ بی‌مادر بودن رو چشیده بودن و از ترس از کنارم دور نمی‌شدن و این باعث شد من کمتر بیمارستان برم. اما بلاخره خانواده سحر دور هم جمع شدن و پدرش سحر رو بخشید اما با این تفاوت که جنازه دخترش رو به آغوش گرفت. تو تمام لحظات خاکسپاری کنار علیسان بودم و شاهد به خاک سپردن سحری شدم که بچه‌اش کنارش دفن شد. غصه سحر تموم شد و این پایان تلخ برای همه ما گرون تموم شد.
علیسانی که علیرضا رو مقصر مرگ سحر می‌دونست، درست یک‌هفته بعد عمل بود که علیرضا سراغ سحر رو از عمو گرفته بود و عمو از ترس بهش گفته بود؛ سحر حالش خوبه و به‌خاطر بچه نمی‌تونه به دیدنش بره اما کی فکرش رو می‌کرد علیسان به بدترین شکل انتقام بگیره اونم با دور دیرن همه سراغ علیرضا بره و با تمام نفرتش واقعیت رو به علیرضا بگه و علیرضایی که طاقت این واقعیت رو نداشت و باعث شد ایست قلبی کنه! گاهی آدم به نقطه‌ای از زندگی می‌رسه که اصلا فکرش رو هم نمی‌کرد، فقط انگار هیچ وقت ما از ناکامی‌ها و شکست‌ها درس نمی‌گیریم! علیرضا به بخش مراقبت‌های ویژه رفت، به‌خاطر بچه‌ها به دیدنش نرفتم و مسئولیت بیمارستان به عهده بابا افتاد. اما بدترین خبر مرگ زن‌عمو بود که همه ما رو شوکه کرد!
***
《 دو سال بعد》
هوای بهاری موهام رو به بازی گرفته بود و من با عشق شاهد خوش‌حالی و بازی بچه‌‌ها بودم، با فریاد تو ساحل دنبال هم می‌دویدن و این خوشی رو با فریاد تخلیه می‌کردن.
- قهوه رو نمی‌خوری؟! یخ کرد!
نگاه از خنده‌های عمیق بچه‌ها می‌گیرم و به فنجون سفید کوچیکی که به طرفم گرفته شده بود نگاه کردم. لبخند کل صورتم رو می‌پوشونه و من می‌دونم اونم برق نشسته تو چشم‌هام و صورتم رو می‌بینه.
- خوب خانم بفرمایید برنامه‌اتون برای شب چیه؟!
از سوالش خندم عمیق‌تر میشه و چشم می‌دوزم به مردی که عشق تو نی‌نی چشم‌هاش فریاد می‌زنه. موهای که با وزش باد تکون می‌خوردن و روی پیشونیش می‌ریختن و چهره مهربونش رو زیباتر می‌کرد، چشم‌های مهربونی که همیشه محو صورتم می‌شد. تیپ ساده و مردونش که از همه بیشتر دل می‌برد. فنجون رو با خنده گرفتم و کمی بهش نزدیک شدم، چشم از چشم‌هاش نگرفتم و تا آخرین قطره قهوه رو خوردم، از حرکتم خنده‌اش گرفته بود و این کار من رو سخت‌تر می‌کرد! خواستم با اغواگری حرفی بزنم که با حرکتش غافلگیر میشم و روی شن‌های ساحل می‌افتم! خنده‌اش پر سروصدا میشه، دست به کمر میزنه و با شیطنت میگه.
- فکر کردی با من لباس‌هات رو ست کنی و اینجوری دلبری کنی من خام میشم خانم کوچولو؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
از لحن صحبتش لب‌هام کش میاد اما به‌خاطر کاری که کرد سعی می‌کنم خندم رو کنترل کنم. به سمتم قدم برمی‌داره و رو‌به‌روم روی شن‌ها می‌شینه و با محبتی که هر روز با نگاهش به وجودم سرازیر می‌کرد بهم چشم دوخت. مثل هر روز تو ذهنم این سوال جولان می‌داد که مگه یک آدم می‌تونه این همه کسی رو دوست داشته باشه؟! شال سفیدم رو روی سرم مرتب کرد و کمک کرد تا بلند بشم. با آرامش مانتو آبیم رو تکون داد. بوسه‌اش روی پیشونیم پر از عشق و آرامش بود، پر از امنیت و احساس قشنگ دوست داشته شدن. چقدر زیباس کسی دوست داشته باشه اون‌قدر زیاد که حتی کلمه‌ای برای وصفش پیدا نکنی. با لحن آروم و صدای آروم‌ترش و بدون نگاه گرفتن سوالی پرسید که هر روز با پرسیدنش قصد داشت بهم بفهمونه هست و خواهد بود.
- می‌دونی نه؟
میدونستم، با وجود مرد جدید زندگیم به این دونستن ایمان آوردم. نتونستم جوابی بدم چون هر موقع این سوال رو می‌پرسید بغض غریبی گلوم رو می‌گرفت. حس و حالم رو فقط این مرد درک می‌کرد. بوسه‌ای روی پیشونیم زد و با محبت خالص گفت:
- می‌دونم که می‌‎دونی عاطفه، میدونی من چقدر عاشقتم و دوست دارم.
صورتم رو با دست‌های مردونه و گرمش قاب میگیره.
- می‌دونی که این چشم‌ها فقط چشم‌های تو رو دید.
دستم رو می‌گیره و روی قلبش می‌ذاره.
- می‌دونی که این قلب فقط یک بار محکم خودش رو به در و دیوار زد و اون فقط برای داشتن زنی بود که با دیدنش لرزید.
دستم روی قلبش مشت میشه و این مرد چقدر خوب می‌دونه من عشق ندیده، چقدر محتاج محبت و عشقم! حیف که وجود بچه‌ها این اجازه رو نمی‌داد تا به آغوشش پناه ببرم، آغوشی که برای من امن‌ترین جای دنیا شده بود. منی که تو رویاهام خیال داشتن شونه‌ای برای سبک شدن غم‌هام داشتم و حالا خدا به زیباترین شکل این شونه رو بهم هدیه کرده بود.
- چقدر شما دو تا حال بهم زنید بابا، اَه!
با صدای علیسان از هم فاصله گرفتیم و به برادری که باز تنهام نذاشته بود نگاه کردیم. به سمت ما اومد و کنار من ایستاد و به مرد زندگی من چشم دوخت.
- ببین خواهر ما رو چطور دزدیدی؟! بزار دو دقیقه هم با برادرش صحبت کنه!
خنده روی صورت سفیدش عمیق‌تر میشه، سری تکون میده و با شوخی میگه:
- خر ما از کُرگی دم نداشت بابا، این شما و اینم خانم خوشگل بنده.
دستی به نشونه رفتن تکون میده و کنار بچه‌ها میره، بدون گذاشتن فرقی بین بچه‌ها مشغول بازی میشه.
- نشد باهم درست حرف بزنیم.
روی شن‌های ساحل می‌شینیم، هر دو به سرخوشی و بادبادک هوا کردن‌شون نگاه می‌کنیم.
- سرنوشت خیلی عجیبه عاطفه!
سری به نشونه تایید تکون میدم، بادبادک قرمز دست علی رو می‌گیره و کمکش می‌کنه تا درست بتونه به هوا بفرسته و من تو دلم هزاران هزار قند آب میشه از مهربونی این مرد!
- اگه چند سال پیش می‌دونستم تو قلبش چی می‌گذره نمی‌ذاشتم هیچ وقت مسیر رو غلط بری.
نفسی می‌گیرم و با آرامشی که از مردم یاد گرفته بودم جواب میدم.
- زندگی مثل چرخ گردون می‌مونه علیسان، خدا مسیر درست رو جلوی روت می‌ذاره اما تو قبول نمی‌کنی چون باب میل تو نیست!
آهی می‌کشه و شرمسار سرش رو پایین می‌ندازه و زانوهاش رو به آغوش می‌کشه.
- من از اینکه حقیقت رو به علیرضا گفتم ناراحت نیستم، اگه دوباره تو اون موقعیت قرار بگیرم همون کار رو می‌کردم.
دست روی بازوش می‌ذارم تا کمی آرومش کنم، علیسان نمی‌دونه که من خوب خبر دارم از عذاب وجدانی که تو وجودش هست.
- از اینکه بابا من رو مقصر حال بد و اوضاع علیرضا می‌دونه ناراحتم عاطفه، دو ساله که با من حرف نزده، دو ساله که وقتی دیدن عمو میرم در رو به روم باز نمی‌کنه.
سر روی شونش می‌ذارم.
- می‌گذره علیسان، ما روزهای بدتری رو پشت سر گذاشتیم. عمو خوب می‌دونه که علیرضا فقط نتیجه کارهای خودش رو دید. اون با خودش و ما بد تا کرد.
گونش رو روی سرم می‌ذاره و ناراحت ادامه میده‌.
- هنوز بهش فکر می‌کنی؟!
چهره علیرضا تو ذهنم نقش میبنده و قلبم باز بنای تپیدن می‌ذاره اما من دو ساله که دارم بهش دیکته می‌کنم اون مرد تموم شد.
- عشق یک‌بار اتفاق می‌افته.
آهی می‌کشه و من به خنده‌های مردی که با شور میدوه و بچه‌ها با فریاد و لبخند به دنبالش نگاه می‌کنم. مرد بلند قد و خوش‌پوش من!
- هنوز عاشقشی؟!
این سوال رو بارها از خودم پرسیده بودم و خیلی وقت بود به جوابش رسیده بودم، سرم رو از روی شونش برمی‌دارم و به چهره پیر شده برادرم تو این ست ورزشی سورمه‌ای نگاه می‌کنم.
- عشق من خیلی وقته که تو گذشته جا مونده، من الان از عشق بهتر و با ارزش‌تر پیدا کردم. من الان کنار مردی که بهم عشق میده معنای زندگی رو یاد گرفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
چشم‌های پر شده‌اش دلم رو به درد میاره، سری تکون میده و درک می‌کنم از اینکه نخواد اشکی بریزه.
- خوش‌حالم، حداقل تو تونستی به خوشبختی برسی. قلبم خیلی درد می‌گیره وقتی به سحر فکر می‌کنم، وقتی می‌دونم الان زیر خروارها خاکه!
دستم رو روی بازوش می‌ذارم تا کمی آروم بشه اما قلب خودمم از سوز کلام علیسان به درد میاد.
- یادمه دوران دبیرستان معلم پرورشی یک حرفی به ما زد. حرفی که اون زمان بهش خندیدم و حالا به درستیش پی بردم. می‌گفت؛ خدا هیچ‌‎وقت مسیر غلط جلوی بنده‌هاش نمی‌ذاره، همیشه راهنمایتون می‌کنه برای رفتن این مسیر اما ما آدم‌ها تصور می‌کنیم فقط خواسته ما اون مسیر درسته! خدا هرکاری می‌کنه تا بفهمی اما ما فقط پافشاری می‌کنیم. وقتی با زور خواستمون رو می‌خوایم و بهش می‌رسیم شادیم اما وقتی می‌فهمیم غلط بوده باز خدا رو مقصر می‌دونیم. خدا همیشه بهترین‌ها رو می‌خواد این سرنوشتم نتیجه مسیری که خودمون انتخاب کردیم.
سرم رو می‌چرخونم و نگاهم تو نگاه نگران حمید می‌شینه، سریع گوشه چشمم رو پاک می‌کنم اما از نگاه تیزبینش پنهون نمی‌مونه. به سمت ما میاد و من سریع بلند میشم. بلند رو به بچه‌ها میگه:
- شما بازی کنید من الان میام.
به سمتش میرم و جلوش می‌ایستم، نگرانی تو چشم‌هاش بی‌داد می‌کنه. لبخندی به این چهره عاشقش می‌زنم. با نگاه رنگیش کل صورتم رو رصد می‌کنه.
- تو به من قول داده بودی؟!
من خوب درک می‌کنم منظورش رو از قولی که میگه. کف دستم رو روی صورتش می‌ذارم و سعی می‌کنم محبت کلامم رو دو چندان کنم.
- اون‌قدر الان خوشبختم که گذشته برام تلخ‌ترین خاطره‌ست عزیزم.
از لفظ عزیزم خنده رو لباش می‌شینه و من خوب احساس می‌کنم نفسی که با آسودگی رها شد.
- تو برو پیش بچه‌ها من میام.
از کنارش رد شدم اما صدای نگران و شماتت‌گرش باعث شد بایستم. به عقب نگاه کردم، پشتش به من بود و کلمات رو آهسته بیان می‌کرد.
- نمی‌خوای تمومش کنی، بهت گفتم علیسان حال عاطفه تازه خوب شده. به خدا تازه شب‌ها راحت می‌خوابه و می‌تونه راحت بخنده.
دلم از این حرف‌ها و دل‌نگرانی‌ها قنج میره. با خنده‌ای که کل صورتم رو پوشونده بود سمت بچه‌ها میرم. علی همچنان مشعول بازی با بادبادکش بود. پسرکم که هر روز شبیه پدرش می‌شد و حالا نه سالش شده بود. با دیدنم بلند میگه:
- مامان ببین چقدر بالا رفته.
سرم رو تکون میدم و برای تشویقش بلند میگم:
- آفرین پسرم.
نگاهم رو به دخترها می‌دوزم که تو ساحل مشعول درست کردن قلعه بودن، سمتشون میرم و بین‌شون می‌شینم. موهای طلایی سودا رو لمس می‌کنم، بهم نگاه می‌کنه و با لبخند میگه:
- ببین چقدر قشنگه مامان عاطفه.
از مامان گفتنش دلم زیر و رو شد، بوسه‌ای روی موهاش می‌زنم. سودای من که هیچ وقت عشق مادر رو نچشیده بود و وقتی فهمید قراره من مادرش بشم چقدر خوش‌حال شده بود.
- مامان کمک می‌کنی؟!
به زهرا نگاه می‌کنم، دخترم چقدر بهونه پدرش رو می‌گرفت و حالا که هفت سالش شده بود انگار درک می‌کرد پدرش نیست.
- آره عزیز دلم.
مشغول بازی با بچه‌ها میشم اما کابوس آخرین روزی که علیرضا رو دیدم مثل فیلم جلوی چشمم میاد. چقدر سخت بود، چقدر رنج‌آور بود. بعد از بهوش اومدن دکترها اعلام کردن به‌خاطر فشاری که بهش اومده توان راه رفتن رو از دست داده. من حتی حاضر بودم با این شرایط باز هم کنارش بمونم. یادمه اون روز برای دیدنش و گفتن حرف‌هام به بیمارستان رفتم‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
عمو به‌خاطر شلوغی اتاق خصوصی گرفته بود، تختش کنار پنجره رو به حیاط بیمارستان بود. از پنجره به بیرون نگاه می‌کرد و من به مردی که ضعیف و لاغر شده بود. آروم به سمتش رفتم، با شنیدن صدای قدم‌هام به سمتم برگشت و من با دیدن صورت از ریش پر شدش دلم زیر و رو شد. دلی که هیچ‌وقت حرف حالیش نشد! تو چشم‌هاش هیچی نبود انگار خالیه خالی بود. من رو مخاطب قرار داد اما به جای حرف با محبت مورد شماتتش قرار گرفتم.
- برای چی اومدی؟ اومدی حالم رو ببینی دلت خنک بشه ها؟
هر لحظه صداش اوج می‌گرفت و دکتر اخطار داده بود نباید عصبی بشه، کنار تختش ایستادم و برای آروم کردنش دستش رو گرفتم اما اون با شدت دستم رو پس زد، علیرضایی که قبل از کما رفتنش با نگاهش اعتراف کرده بود دوستم داره اما حالا فقط تنفر بود که از هر کلمه‌ای که روی زبونش میومد بیرون می‌ریخت.
- تو باعث شدی، تو بودی که با بودنت باعث شدی این‌جوری بشه. خدا لعنتت کنه، خدا من رو لعنت کنه. الان باید سحر کنارم بود نه زیر خاک، ازت متنفرم، از تو و اون بچه‌های که با دیدنشون یاد مادرشون می‌افتم. از جون من چی‌می‌خوای حالا نه سحر هست نه بچه‌ام نه مادرم... .
کف دستم رو جلوی لب‌هام می‌ذارم تا صدای گریعه‌م بلند نشه اما صدای فریادش باعث میشه پرستارها به اتاق بیان و برای آروم کردنش آرام‌بخش بزنن و منی که با درد و غم اون اتاق رو ترک کردم. قلبم می‌سوخت از حرف‌های ناعادلانه‌ای که شوهرم، مردی که هشت‌سال کنارش زندگی کرده بودم، بهم زده بود. عمو با دیدن حالم سمتم اومد، مردی که حالا از شدت غم پسر و مرگ همسرش کل موهاش سفید شده بود و قدش خمیده! شرمندگی تو چشم‌هاش فریاد می‌‎زد، دست روی شونم گذاشت.
- شرمندم عمو، حرف دلش نیست بهش حق بده. کم نیست این همه مصیبت.
نمی‌تونستم جوابی بدم، چی‌ می‌گفتم؟! حرفی نبود که بگم، من هربار بهم ثابت شده بود که تو قلب علیرضا جایی ندارم اما از دوست‌دارم‌هایی که جدیدا می‌گفت خوشم اومده بود. من حتی می‌خواستم بهش بگم حاضرم با این شرایطم کنارش بمونم اما دوباره مسیر زندگی جوری شد که به من بفهمونه تو این مسیر که این مرد میره جای تو نیست، جای تویی که حتی اگه بی‌تقصیر باشی تو نگاهش تو مقصرترینی! سخت بود، درد داشت. من باید علیرضا رو ترک می‌کردم مثل معتادی که باید مواد رو ترک می‌کرد. درد کشیدم، تمام وجودم از این عشق و ناکامیش فغان می‌کرد. عشق... عشق برای من فقط تمثیل یک خراش عمیق درست وسط قلب و روحم بود. من مثل یک مرده شده بودم که فقط حرکت می‌کرد تمام انگیزه‌ها و باورها درونم کشته شده بود. تنها کسی که همراه و همدرد این قلب شد حمید بود. مردی که به عشقش اعتراف کرده بود و منی که قلب متلاشی شدم جایی برای کسی نداشت. بعد سه‌ماه علیرضا طلاقم داد حتی حاضر نشد بچه‌ها رو ببینه! برای بچه‌ها نبودش سخت بود اما حضور حمید این فراق رو آسون‌تر می‌کرد. حمید که با کل عشق و احساسش برای من و بچه‌هام هر کاری می‌کرد. حمیدی که برای داشتن من و ترمیم روحم درست یک سال و نیم از هیچ کاری پرهیز نکرد. مقابل تمام پرخاش‌ها و فریادهام سکوت می‌کرد. مردی که به من یاد داد، من هم قابل دوست داشته شدن و عشق دیدن هستم. منی که فقط یاد گرفته بودم عاشقی کنم حالا کنار مردی بودم که عشق رو به قلب مُردم تزریق می‌کرد. تنها کسی که کنارم موند و به من درس زندگی یاد داد. تو این مسیر بابا و مامان هم کمکش می‌کردن و معلوم بود هر دو از وجود حمید کنارم راضی بودن. من حالا دوماه بود که همسر مردی شده بودم که کنارش جوون‌تر شده بودم، کنارش عاشق نه اما به آرامش رسیده بودم. حالا فهمیده بودم زندگی فقط خواسته‌های من نیست، حالا بزرگتر شده بودم هر چند دیر، هر چند این تجربیات تلخ تا ابد با من میموند مهم این بود آخر مسیر درست رو پیدا کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
پتو روی زهرا و سودا که کنار هم روی تخت دو نفره خواب بودن رو مرتب می‌کنم، علی هم روی راحتی سه‌نفره گوشه اتاق خواب بود. در اتاق رو آروم می‌بندم و به سمت حیاط میرم. بعد از شام مامان و علیسان و بچه‌ها از شدت خستگی خوابیده بودن. علیسان روی صندلی تو بالکن نشسته بود و مشغول خوندن کتاب بود. صندلی کنارش نشستم و به منظره زیبایی که از بالکن کوچیک ویلا مشخص بود، نگاه کردم. صدای بارون بهاری و خاک نم خورده روح و روانم رو آروم می‌کرد. هوای شمال تو این فصل واقعا دل‌انگیز بود.
- خوش‌گذشته بهت عزیزدلم؟
با لبخند به صورت مهربونش نگاه می‌کنم، به مردی که چشم‌های کور شده از عشقم هیچ‌وقت ندیدیش. صندلی رو به صندلیش نزدیک می‌کنم و سرم رو روی شونش می‌ذارم، دستی که دور شونم پیچیده میشه و نفس گرمی که روی موهام مهر می‌زنه. خودم رو بیشتر تو آغوشش فشرده می‌کنم، من محتاج بودم، من یک زن عشق ندیده محتاج محبت بودم.
- ممنونم عاطفه.
با صدای آرومش و کلمه‌ای که گفت؛ متعجب می‌پرسم.
- بابت چی؟!
دستش محکم‌تر میشه، کلمات رو چه جادویی بیان می‌کنه.
- تو آرزوم بودی، رسیدن بهت رویام. عشقت از همون روزی که دیدمت ولم نکرد. چه شب‌هایی که با خیالت سر می‌کردم اما همه کاخ آرزوهام وقتی فهمیدم دلت با من نیست روی سرم خراب شد.
سرم رو از روی شونش برمی‌دارم و به چهره غمگین شدش نگاه می‌کنم. حرف دلم رو به زبون میارم.
- چرا حمید؟! چرا نیومدی جلو؟! چرا نذاشتی بفهمم تو دنیا کسی هست که من رو دوست داشته باشه؟! شاید این‌جوری من دست از کله‌شقی‌هام بر می‌داشتم.
خنده‌اش غمگین میشه و دوباره سرم رو روی شونش می‌ذاره.
- من آدمی نیستم وقتی بدونم طرفم تو قلبش جایی برای من نداره خودم رو بهش دیکته کنم. اگر پا پیش می‌ذاشتم هم هیچی عوض نمی‌شد. تو باید تجربه می‌کردی تا بفهمی چی از زندگی می‌خوای.
آهی می‌کشم و با درد میگم.
- دلم برای علیسان می‌سوزه.
بوسه‌ای دوباره روی موهام می‌زنه.
- اونم راهش رو پیدا می‌کنه فقط باید آدمی که درسته جلوی راهش سبز شه.
چشم می‌بندم و میدونم با حرفم ناراحت میشه اما باز به زبون میارم چون‌میدونم این مرد اون‌قدر قلب بزرگی داره که درک کنه.
- حمید؟
با عشق زمزمه می‌کنه.
- جانم...؟
نفسی می‌گیرم و آروم‌تر میگم.
- تو به علیرضا کمک می‌کنی؟
صدای نفس بلندی که می‌کشه رو می‌شنوم، چند ثانیه مکث می‌کنه و بعد جواب میده.
- من آدمی نیستم که انسان‌ها رو رها کنم، من قبل از ازدواج با تو به دیدنش رفتم.
متعجب سرم رو از روی شونه‌اش بر‌می‌دارم.
- واقعا؟!
سری تکون میده و از روی صندلی بلند میشه سمت نرده‌ها میره و به منظره بارون خورده نگاه می‌کنه.
- راضی بود، حتی گفت؛ از اول من بهترین گزینه برای تو بودم.
برمی‌گرده و دست به سی*ن*ه بهم نگاه می‌کنه، می‌دونم می‌خواد عکس‌العمل من رو ببینه. با همه سختی سعی کردم بی‌تفاوت باشم.
- اون از اول نشون داده بود تمایلی به من نداره.
چن بار سرش رو تکون داد و با احتیاط گفت:
- شاید نباید بهت بگم، شاید الان که ازدواج کردیم حتی صحبت درباره‌اش درست نباشه اما خیلی چیزها هست که نمی‌دونی و فقط یک مرد می‌تونه درک کنه.
سمتم اومد و دستش رو سمتم دراز کرد. دست راستم رو تو دستش گذاشتم و کمک کرد تا بلند بشم.
- یک مرد وقتی از زنی که دوسش داره می‌گذره یعنی نهایت لطفی که می‌تونست به اون زن بکنه مخصوصا اگه تو وضعیت علیرضا هم باشه.
مفهوم حرف حمید رو نمی‌فهمم و با شک می‌پرسم.
- اشتباه می‌کنی حمید...!
نذاشت ادامه بدم، با یک روانشناس زندگی کردن این مزیت‌ها رو داشت و اون قبل بیان سوالت خوب می‌فهمید.
- علیرضا داره خودش رو شکنجه می‌کنه، این‌که خودت رو مقصر بدونی و هر لحظه مشغول نابودی خودت باشی اما این‌ها مهم نیست، الان که من و تو کنار همیم نه علیرضا و نه گذشته هیچی مهم نیست. می‌خوام تمام سال‌هایی که با حسرتت زندگی کردم و حالا با تمام عشقم بچشم. من و تو راه درازی داریم عاطفه، با من تو این راه تا آخر می‌مونی؟!
چقدر زیباست بغضی که از شادی تو گلوت می‌شینه، چقدر نابه لحظاتی که حرف‌های زیبا و عاشقانه از مردی که عاشقته می‌شنوی. سرم رو به نشونه مثبت تکون میدم و خنده هردو نفرمون عمق می‌گیره، اون‌قدر عمیق که تبدیل به قهقهه میشه و چه زیباست صدای خندیدن‌های من و مردم همراه با صدای بارون!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
پایان
۱۴۰۰/۰۸/۲۵
دوستان رمان خراش دل بعد از سه سال تموم شد! رمانی که تو سایت دیگه‌ای شروع شد اما تو سایت خوب رمان‌بوک به پایان رسید. دوست خوبم که سرگذشتش رو براتون نوشتم حالا حرفی داره که از من خواست پایان رمان رو که اعلام کردم برای دوستان بگم. ایشون خواستن از شما تشکر کنم و بگم وقتی شما پایان رمان رو می‌خونید درست دو سال از ازدواج مجدد ایشون گذشته و حالا صاحب یک پسر دیگه هم شدن و جمع خانواده‌اشون به شش نفر رسیده. ایشون الان با آرامش و عشق کنار خانواده‌اش زندگی می‌کنه اما مردی که من تو رمان اسمش رو علیرضا گذاشتم متاسفانه ایشون الان تو بیمارستان روانی بستری هستن. این جریانات رو خواستن که تو رمان بیان نکنم و فقط برای اطلاع عزیزانی که رمان رو تو سایت خوندن بیان کنم و برادرشون خوشبختانه دو‌ماه هست که ازدواج کردن اما هنوز با پدر و عموشون نتونستن آشتی کنن. خوب دوستان این سرگذشت هم تموم شد و از مدیر سایت خواهش می‌کنم این کلمات پایانی تو فایل رمان بیان نشه اما رمان بعدی هم براساس سرگذشت واقعی یک زن از زن‌های کشور خودمون هست که با ژانر درام بیان میشه امیدوارم رمان جدید رو هم اندازه خراش دل دوست داشته باشید.
یا حق
 
بالا پایین