- Feb
- 156
- 1,279
- مدالها
- 3
روزهای بد اونقدر کش میان که تو خاطرت میمونن، این روزها بدتر از بد برای من و خانوادهام گذشت. حتی اگه روزهای بد تموم هم بشن باز تو ذهنت هر روز مرورش میکنی. من اونقدر روزهای بد داشتم که اصلا دلم مرور اون روزهای زجرآور رو نمیخواد. علیرضا بعد سه هفته از کما در اومد، لخته تو سرش رو عمل کردن، زنعمو با شنیدن حال علیرضا کمی آروم گرفت اما سکته باعث شده بود سمت چپ بدنش فلج بشه. سختترین دقایق و لحظه دیدن بچهها بود، بچههایی که طمع تلخ بیمادر بودن رو چشیده بودن و از ترس از کنارم دور نمیشدن و این باعث شد من کمتر بیمارستان برم. اما بلاخره خانواده سحر دور هم جمع شدن و پدرش سحر رو بخشید اما با این تفاوت که جنازه دخترش رو به آغوش گرفت. تو تمام لحظات خاکسپاری کنار علیسان بودم و شاهد به خاک سپردن سحری شدم که بچهاش کنارش دفن شد. غصه سحر تموم شد و این پایان تلخ برای همه ما گرون تموم شد.
علیسانی که علیرضا رو مقصر مرگ سحر میدونست، درست یکهفته بعد عمل بود که علیرضا سراغ سحر رو از عمو گرفته بود و عمو از ترس بهش گفته بود؛ سحر حالش خوبه و بهخاطر بچه نمیتونه به دیدنش بره اما کی فکرش رو میکرد علیسان به بدترین شکل انتقام بگیره اونم با دور دیرن همه سراغ علیرضا بره و با تمام نفرتش واقعیت رو به علیرضا بگه و علیرضایی که طاقت این واقعیت رو نداشت و باعث شد ایست قلبی کنه! گاهی آدم به نقطهای از زندگی میرسه که اصلا فکرش رو هم نمیکرد، فقط انگار هیچ وقت ما از ناکامیها و شکستها درس نمیگیریم! علیرضا به بخش مراقبتهای ویژه رفت، بهخاطر بچهها به دیدنش نرفتم و مسئولیت بیمارستان به عهده بابا افتاد. اما بدترین خبر مرگ زنعمو بود که همه ما رو شوکه کرد!
***
《 دو سال بعد》
هوای بهاری موهام رو به بازی گرفته بود و من با عشق شاهد خوشحالی و بازی بچهها بودم، با فریاد تو ساحل دنبال هم میدویدن و این خوشی رو با فریاد تخلیه میکردن.
- قهوه رو نمیخوری؟! یخ کرد!
نگاه از خندههای عمیق بچهها میگیرم و به فنجون سفید کوچیکی که به طرفم گرفته شده بود نگاه کردم. لبخند کل صورتم رو میپوشونه و من میدونم اونم برق نشسته تو چشمهام و صورتم رو میبینه.
- خوب خانم بفرمایید برنامهاتون برای شب چیه؟!
از سوالش خندم عمیقتر میشه و چشم میدوزم به مردی که عشق تو نینی چشمهاش فریاد میزنه. موهای که با وزش باد تکون میخوردن و روی پیشونیش میریختن و چهره مهربونش رو زیباتر میکرد، چشمهای مهربونی که همیشه محو صورتم میشد. تیپ ساده و مردونش که از همه بیشتر دل میبرد. فنجون رو با خنده گرفتم و کمی بهش نزدیک شدم، چشم از چشمهاش نگرفتم و تا آخرین قطره قهوه رو خوردم، از حرکتم خندهاش گرفته بود و این کار من رو سختتر میکرد! خواستم با اغواگری حرفی بزنم که با حرکتش غافلگیر میشم و روی شنهای ساحل میافتم! خندهاش پر سروصدا میشه، دست به کمر میزنه و با شیطنت میگه.
- فکر کردی با من لباسهات رو ست کنی و اینجوری دلبری کنی من خام میشم خانم کوچولو؟!
علیسانی که علیرضا رو مقصر مرگ سحر میدونست، درست یکهفته بعد عمل بود که علیرضا سراغ سحر رو از عمو گرفته بود و عمو از ترس بهش گفته بود؛ سحر حالش خوبه و بهخاطر بچه نمیتونه به دیدنش بره اما کی فکرش رو میکرد علیسان به بدترین شکل انتقام بگیره اونم با دور دیرن همه سراغ علیرضا بره و با تمام نفرتش واقعیت رو به علیرضا بگه و علیرضایی که طاقت این واقعیت رو نداشت و باعث شد ایست قلبی کنه! گاهی آدم به نقطهای از زندگی میرسه که اصلا فکرش رو هم نمیکرد، فقط انگار هیچ وقت ما از ناکامیها و شکستها درس نمیگیریم! علیرضا به بخش مراقبتهای ویژه رفت، بهخاطر بچهها به دیدنش نرفتم و مسئولیت بیمارستان به عهده بابا افتاد. اما بدترین خبر مرگ زنعمو بود که همه ما رو شوکه کرد!
***
《 دو سال بعد》
هوای بهاری موهام رو به بازی گرفته بود و من با عشق شاهد خوشحالی و بازی بچهها بودم، با فریاد تو ساحل دنبال هم میدویدن و این خوشی رو با فریاد تخلیه میکردن.
- قهوه رو نمیخوری؟! یخ کرد!
نگاه از خندههای عمیق بچهها میگیرم و به فنجون سفید کوچیکی که به طرفم گرفته شده بود نگاه کردم. لبخند کل صورتم رو میپوشونه و من میدونم اونم برق نشسته تو چشمهام و صورتم رو میبینه.
- خوب خانم بفرمایید برنامهاتون برای شب چیه؟!
از سوالش خندم عمیقتر میشه و چشم میدوزم به مردی که عشق تو نینی چشمهاش فریاد میزنه. موهای که با وزش باد تکون میخوردن و روی پیشونیش میریختن و چهره مهربونش رو زیباتر میکرد، چشمهای مهربونی که همیشه محو صورتم میشد. تیپ ساده و مردونش که از همه بیشتر دل میبرد. فنجون رو با خنده گرفتم و کمی بهش نزدیک شدم، چشم از چشمهاش نگرفتم و تا آخرین قطره قهوه رو خوردم، از حرکتم خندهاش گرفته بود و این کار من رو سختتر میکرد! خواستم با اغواگری حرفی بزنم که با حرکتش غافلگیر میشم و روی شنهای ساحل میافتم! خندهاش پر سروصدا میشه، دست به کمر میزنه و با شیطنت میگه.
- فکر کردی با من لباسهات رو ست کنی و اینجوری دلبری کنی من خام میشم خانم کوچولو؟!
آخرین ویرایش توسط مدیر: