جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [آبینه] اثر «Z SR نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط جانان قصه با نام [آبینه] اثر «Z SR نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,263 بازدید, 61 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آبینه] اثر «Z SR نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع جانان قصه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط جانان قصه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
73
750
مدال‌ها
2
همچنان لبخند به لب خیره به مسیر رفتن پیرزاد هستم که نسیم بازویم را به چنگ می‌کشد و محکم می‌فشارد.
- هوی بدعنق لجن! فقط برای من بلدی روضه بخونی و ادای آدمای بیچاره رو در بیاری؟
اخم آلود خودم را کنار می‌کشم و سینی را بالاخره روی میز می‌گذارم.
- چته؟! چی میگی؟
قری به کمر باریکش می‌دهد و نمی‌دانم چطور در آن شلوغی حرفم را شنیده که مثلاً ادایم را در می‌آورد و لبانش را کج و معوج می‌کند و جملات را کشیده اَدا می‌کند:
- از صمیم قلب معذرت می‌خوام، امیدوارم آسیب جدی ندیده باشید!
تن صدایش را پایین می‌آورد و نزدیکم می‌شود:
- مثلاً می‌خواست بهت بگه، آره جان برادر زدی منو عقیم کردی و حالا باید خسارتش‌ رو بدی؟
نمی‌توانم به اداهایش نخندم.
- نسیم بس کن تو رو قرآن، وظیفه‌‌ام بود معذرت خواهی کنم.
لبان نازک و رژ زده‌اش را غنچه می‌کند.
- معذرت خواهی با ناز و عشوه اومدن فرق داره، طوری سر کج کرده بودی و چشمات‌ رو مظلوم و صداتو نازک... که اون بدبخت شُل شده بود و کم مونده بود بگه، بیا اصلاً همه تنم‌ رو بسوزون اگه من حرفی زدم؟
از شدت خنده لبانم را داخل دهان می‌کشم و هلش می‌دهم سمت سینک.
- به کارت برس نسیم، نمی‌بینی چقدر شلوغه امروز؟
ژاله با گونه‌های قرمز خودش را بین ما می‌اندازد و ناغافل سینی بدون محتوا را به دست نسیم می‌دهد.
- جانان بدو عقب موندیم، سفارش جدید خیلی اومده.
بی‌خیال نسیم شده و با لبخند محوی که از لبانم جدا نمی‌شود و چشم غره‌های نسیم را به دنبال دارد، مشغول به کار می‌شوم. دقایق طولانی می‌گذرد که غزاله نزدیکم می‌شود و خسته در حالی که موجی از موهای حالت‌دارش به پیشانی‌ براقش چسبیده ناله می‌کند:
- جانان جوری که داره پیش میره امروز، پنیرپیتزامون تا شب تموم میشه و واسه فردا کم میاریم، تو لیست نوشتی بگیرن؟
ضربه‌ای آرام روانه پیشانی‌ام می‌کنم و اشاره به محتویات گوشت و قارچ تابه می‌کنم.
- آخ‌آخ خوب شد گفتی، کلاً یادم رفت، باید برم انبار دوباره همه چیزو چک کنم. تو حواست به اینا باشه.
سر تکان می‌دهد و من خودم را به انبار مواد غذایی‌مان می‌رسانم. دوباره تک‌به‌تک وسایل و مواد را چک می‌کنم و با لیست جدیدی که می‌نویسم، از انبار و سپس آشپزخانه بیرون می‌زنم. قدم به راهروی چوبی‌مان می‌گذارم و بوی بلوط و دارچین همیشگی کافه را نفس می‌کشم؛ با مکث پشت پیشخوان‌ می‌روم و رو به یزدانی که سر در سیستم فرو برده می‌پرسم:
- یزدان، آقای‌کرامتی لیست‌ رو بردن؟
با مکث چشم به من می‌دهد و هنوز پاسخم را نداده، مبینا دستمال و شیشه پاک‌کن در دستش را روی پیشخوان می‌گذارد و رو به من و یزدان می‌گوید:
- خداوکیلی ما باید هر روز با چنین صحنه‌هایی مواجه باشیم؟ نظم کافه به هم می‌ریزه این جوری که، نیم ساعتِ منتظرم دور میزو خلوت کنند تا تمیز کنم.
اشاره به نقطه‌ای از کافه می‌کند و سر من و یزدان هم‌زمان همان سو می‌چرخد. حاتم‌پیرزاد میان سه خانم و دو مرد ایستاده و با لبخندی کمرنگ مشغول عکس انداختن است. احساس می‌کنم خودش هم معذب است و فقط محض احترام میان آن‌ها قرار گرفته است.
- لیست اینجاست، چیزی می‌خوای اضافه کنی؟
چشم به نگاه مستقیم یزدان می‌دهم و قدمی سمتش برمی‌دارم.
 
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
73
750
مدال‌ها
2
قبل از این‌که کاملاً سمت یزدان بروم، مکث می‌کنم و دست روی پیشخوان می‌گذارم؛ رو به مبینا می‌گویم:
- کاری بهشون نداشته باش مبینا، ببین دو میز دیگه اون طرف خالی شد، فعلاً برو اونجا.
ابروهای پرپشتش در هم فرو می‌رود.
- نظم کافه به هم می‌ریزه این جوری که!
دستی به بازویش می‌زنم.
- سخت می‌گیری، مردم ورزشکارشون‌ رو دیدن و دوست دارند عکس بگیرن، از قیافه آقای‌پیرزاد هم مشخصِ دوست نداره نظم بلوط به هم بریزه، مطمئناً از این به بعد سعی می‌کنه رعایت کنه.
مبینا با پوفی که می‌کشد سمت همان دو میزی که اشاره کرده بودم، می‌رود و من لیست را از یزدان می‌گیرم.
- خداروشکر آقای‌کرامتی نبرده هنوز.
دو نفر برای پرداخت صورتحساب نزدیک می‌شوند و نگاه یزدان از نیم‌رخم برداشته می‌شود. نگاهی که نمی‌دانم چرا سعی ندارد تمامش کند. دلم نمی‌خواهد او را این‌گونه ببینم! از این‌که دنبال امیدی در چشمانم بگردد و با خیره نگاه کردن‌هایش دنبال راه نفوذی باشد.
لیست را بالا و پایین می‌کنم و مواردی که جا مانده بودند را اضافه می‌کنم. مورد آخر را هم اضافه می‌کنم و آقای‌کرامتی در حالی که با تلفنش مشغول صحبت است نزدیک پیشخوان می‌شود؛ به لیست اشاره می‌کند که کامل شده است یا نه، برگه را سمتش می‌گیرم. دست انتهای تلفنش می‌گذارد و با صدای آرامی می‌گوید:
- چیزی جا نمونده دیگه؟
با لحظه‌ای فکر جواب می‌دهم:
- فکر نمی‌کنم.
لیست را در جیب کتش می‌گذارد.
- بازم اگه چیزی بود می‌تونی تا نیم ساعت دیگه بهم زنگ بزنی دخترم، فعلاً.
لبخند می‌زنم و او دوباره گوشی‌‌اش را روی گوشش می‌گذارد و از در کافه بیرون می‌زند؛ بلافاصله حمید رو‌به‌رویم و در طرف دیگر کانتر قرار می‌گیرد. بعد از سه روز ندیدنش با لبخندی عمیق می‌گویم:
- سلام آق حمید، خوبی؟ کم پیدا شدی چرا؟
با خوشرویی و خستگی‌ای که بر چهره‌اش قالب است سر به سویم خم می‌کند.
- سلام دوشیزه، درگیر مرخص شدن بابام بودم و دو سه روزی نیومدم.
متأسف می‌پرسم:
- حالشون خوبه الان؟
قبل از این‌که پاسخم را بدهد صدایش می‌زنند و او در حینی که دور می‌شود می‌گوید:
- خداروشکر بهتره، بعداً می‌بینمت حرف می‌زنیم.
سری تکان می‌دهم و هنوز پیشخوان را ترک نکرده‌ام که جمله‌ی یزدان حرکت را از پاهایم می‌گیرد:
- جانان فکر می‌کنم این مال تو باشه.
چشمانم قفل سنجاق مویی می‌شود که گل بابونه ریزی انتهایش دارد. مال من است، اما دست او چه می‌کند؟ سوالم را نگاهم می‌خواند که از روی صندلی پایه بلندش پایین می‌پرد و مقابلم می‌ایستد:
- اون شبی که با نسیم رسوندمت، تو ماشینم افتاده بود.
چشمانم سمت دستانش می‌دود که بالا می‌آید و به جای این‌که سنجاق را در دستم بگذارد، آن را وصل کلاه آشپزی که بر سر دارم می‌کند. موهایم نمایان نیست و به خاطر آشپزی زیر کلاه جمع کرده‌ام وگرنه مقصود یزدان وصل آن سنجاق به موهایم میشد.
قدمی عقب می‌گذارم از این نزدیکی و هنوز کلمه‌ای نگفته‌ام، چشمانم گیر می‌کند روی حاتم‌پیرزاد که در آن طرف پیشخوان در حالی که دارد از پله‌ها به طبقه بالا می‌رود، نگاهش روی من و یزدان قفل شده است.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین