- Apr
- 73
- 750
- مدالها
- 2
همچنان لبخند به لب خیره به مسیر رفتن پیرزاد هستم که نسیم بازویم را به چنگ میکشد و محکم میفشارد.
- هوی بدعنق لجن! فقط برای من بلدی روضه بخونی و ادای آدمای بیچاره رو در بیاری؟
اخم آلود خودم را کنار میکشم و سینی را بالاخره روی میز میگذارم.
- چته؟! چی میگی؟
قری به کمر باریکش میدهد و نمیدانم چطور در آن شلوغی حرفم را شنیده که مثلاً ادایم را در میآورد و لبانش را کج و معوج میکند و جملات را کشیده اَدا میکند:
- از صمیم قلب معذرت میخوام، امیدوارم آسیب جدی ندیده باشید!
تن صدایش را پایین میآورد و نزدیکم میشود:
- مثلاً میخواست بهت بگه، آره جان برادر زدی منو عقیم کردی و حالا باید خسارتش رو بدی؟
نمیتوانم به اداهایش نخندم.
- نسیم بس کن تو رو قرآن، وظیفهام بود معذرت خواهی کنم.
لبان نازک و رژ زدهاش را غنچه میکند.
- معذرت خواهی با ناز و عشوه اومدن فرق داره، طوری سر کج کرده بودی و چشمات رو مظلوم و صداتو نازک... که اون بدبخت شُل شده بود و کم مونده بود بگه، بیا اصلاً همه تنم رو بسوزون اگه من حرفی زدم؟
از شدت خنده لبانم را داخل دهان میکشم و هلش میدهم سمت سینک.
- به کارت برس نسیم، نمیبینی چقدر شلوغه امروز؟
ژاله با گونههای قرمز خودش را بین ما میاندازد و ناغافل سینی بدون محتوا را به دست نسیم میدهد.
- جانان بدو عقب موندیم، سفارش جدید خیلی اومده.
بیخیال نسیم شده و با لبخند محوی که از لبانم جدا نمیشود و چشم غرههای نسیم را به دنبال دارد، مشغول به کار میشوم. دقایق طولانی میگذرد که غزاله نزدیکم میشود و خسته در حالی که موجی از موهای حالتدارش به پیشانی براقش چسبیده ناله میکند:
- جانان جوری که داره پیش میره امروز، پنیرپیتزامون تا شب تموم میشه و واسه فردا کم میاریم، تو لیست نوشتی بگیرن؟
ضربهای آرام روانه پیشانیام میکنم و اشاره به محتویات گوشت و قارچ تابه میکنم.
- آخآخ خوب شد گفتی، کلاً یادم رفت، باید برم انبار دوباره همه چیزو چک کنم. تو حواست به اینا باشه.
سر تکان میدهد و من خودم را به انبار مواد غذاییمان میرسانم. دوباره تکبهتک وسایل و مواد را چک میکنم و با لیست جدیدی که مینویسم، از انبار و سپس آشپزخانه بیرون میزنم. قدم به راهروی چوبیمان میگذارم و بوی بلوط و دارچین همیشگی کافه را نفس میکشم؛ با مکث پشت پیشخوان میروم و رو به یزدانی که سر در سیستم فرو برده میپرسم:
- یزدان، آقایکرامتی لیست رو بردن؟
با مکث چشم به من میدهد و هنوز پاسخم را نداده، مبینا دستمال و شیشه پاککن در دستش را روی پیشخوان میگذارد و رو به من و یزدان میگوید:
- خداوکیلی ما باید هر روز با چنین صحنههایی مواجه باشیم؟ نظم کافه به هم میریزه این جوری که، نیم ساعتِ منتظرم دور میزو خلوت کنند تا تمیز کنم.
اشاره به نقطهای از کافه میکند و سر من و یزدان همزمان همان سو میچرخد. حاتمپیرزاد میان سه خانم و دو مرد ایستاده و با لبخندی کمرنگ مشغول عکس انداختن است. احساس میکنم خودش هم معذب است و فقط محض احترام میان آنها قرار گرفته است.
- لیست اینجاست، چیزی میخوای اضافه کنی؟
چشم به نگاه مستقیم یزدان میدهم و قدمی سمتش برمیدارم.
- هوی بدعنق لجن! فقط برای من بلدی روضه بخونی و ادای آدمای بیچاره رو در بیاری؟
اخم آلود خودم را کنار میکشم و سینی را بالاخره روی میز میگذارم.
- چته؟! چی میگی؟
قری به کمر باریکش میدهد و نمیدانم چطور در آن شلوغی حرفم را شنیده که مثلاً ادایم را در میآورد و لبانش را کج و معوج میکند و جملات را کشیده اَدا میکند:
- از صمیم قلب معذرت میخوام، امیدوارم آسیب جدی ندیده باشید!
تن صدایش را پایین میآورد و نزدیکم میشود:
- مثلاً میخواست بهت بگه، آره جان برادر زدی منو عقیم کردی و حالا باید خسارتش رو بدی؟
نمیتوانم به اداهایش نخندم.
- نسیم بس کن تو رو قرآن، وظیفهام بود معذرت خواهی کنم.
لبان نازک و رژ زدهاش را غنچه میکند.
- معذرت خواهی با ناز و عشوه اومدن فرق داره، طوری سر کج کرده بودی و چشمات رو مظلوم و صداتو نازک... که اون بدبخت شُل شده بود و کم مونده بود بگه، بیا اصلاً همه تنم رو بسوزون اگه من حرفی زدم؟
از شدت خنده لبانم را داخل دهان میکشم و هلش میدهم سمت سینک.
- به کارت برس نسیم، نمیبینی چقدر شلوغه امروز؟
ژاله با گونههای قرمز خودش را بین ما میاندازد و ناغافل سینی بدون محتوا را به دست نسیم میدهد.
- جانان بدو عقب موندیم، سفارش جدید خیلی اومده.
بیخیال نسیم شده و با لبخند محوی که از لبانم جدا نمیشود و چشم غرههای نسیم را به دنبال دارد، مشغول به کار میشوم. دقایق طولانی میگذرد که غزاله نزدیکم میشود و خسته در حالی که موجی از موهای حالتدارش به پیشانی براقش چسبیده ناله میکند:
- جانان جوری که داره پیش میره امروز، پنیرپیتزامون تا شب تموم میشه و واسه فردا کم میاریم، تو لیست نوشتی بگیرن؟
ضربهای آرام روانه پیشانیام میکنم و اشاره به محتویات گوشت و قارچ تابه میکنم.
- آخآخ خوب شد گفتی، کلاً یادم رفت، باید برم انبار دوباره همه چیزو چک کنم. تو حواست به اینا باشه.
سر تکان میدهد و من خودم را به انبار مواد غذاییمان میرسانم. دوباره تکبهتک وسایل و مواد را چک میکنم و با لیست جدیدی که مینویسم، از انبار و سپس آشپزخانه بیرون میزنم. قدم به راهروی چوبیمان میگذارم و بوی بلوط و دارچین همیشگی کافه را نفس میکشم؛ با مکث پشت پیشخوان میروم و رو به یزدانی که سر در سیستم فرو برده میپرسم:
- یزدان، آقایکرامتی لیست رو بردن؟
با مکث چشم به من میدهد و هنوز پاسخم را نداده، مبینا دستمال و شیشه پاککن در دستش را روی پیشخوان میگذارد و رو به من و یزدان میگوید:
- خداوکیلی ما باید هر روز با چنین صحنههایی مواجه باشیم؟ نظم کافه به هم میریزه این جوری که، نیم ساعتِ منتظرم دور میزو خلوت کنند تا تمیز کنم.
اشاره به نقطهای از کافه میکند و سر من و یزدان همزمان همان سو میچرخد. حاتمپیرزاد میان سه خانم و دو مرد ایستاده و با لبخندی کمرنگ مشغول عکس انداختن است. احساس میکنم خودش هم معذب است و فقط محض احترام میان آنها قرار گرفته است.
- لیست اینجاست، چیزی میخوای اضافه کنی؟
چشم به نگاه مستقیم یزدان میدهم و قدمی سمتش برمیدارم.