جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [آبینه] اثر «Z SR نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط جانان قصه با نام [آبینه] اثر «Z SR نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,843 بازدید, 69 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آبینه] اثر «Z SR نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع جانان قصه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط جانان قصه
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
83
923
مدال‌ها
2
همچنان لبخند به لب خیره به مسیر رفتن پیرزاد هستم که نسیم بازویم را به چنگ می‌کشد و محکم می‌فشارد.
- هوی بدعنق لجن! فقط برای من بلدی روضه بخونی و ادای آدمای بیچاره رو در بیاری؟
اخم‌آلود خودم را کنار می‌کشم و سینی را بالأخره روی میز می‌گذارم.
- چته؟! چی میگی؟
قری به کمر باریکش می‌دهد و نمی‌دانم چطور در آن شلوغی حرفم را شنیده که مثلاً ادایم را در می‌آورد و لبانش را کج و معوج می‌کند و جملات را کشیده اَدا می‌کند:
- از صمیم قلب معذرت می‌خوام، امیدوارم آسیب جدی ندیده باشید!
تن صدایش را پایین می‌آورد و نزدیکم می‌شود:
- مثلاً می‌خواست بهت بگه، آره جان برادر زدی منو عقیم کردی و حالا باید خسارتش‌ رو بدی؟
نمی‌توانم به اداهایش نخندم.
- نسیم بس کن تو رو قرآن، وظیفه‌‌ام بود معذرت خواهی کنم.
لبان نازک و رژ زده‌اش را غنچه می‌کند.
- معذرت‌خواهی با ناز و عشوه اومدن فرق داره، طوری سر کج کرده‌بودی و چشمات‌ رو مظلوم و صداتو نازک... که اون بدبخت شُل شده‌بود و کم مونده‌بود بگه، بیا اصلاً همه تنم‌ رو بسوزون اگه من حرفی زدم؟
از شدت خنده لبانم را داخل دهان می‌کشم و هلش می‌دهم سمت سینک.
- به کارت برس نسیم، نمی‌بینی چقدر شلوغه امروز؟
ژاله با گونه‌های قرمز خودش را بین ما می‌اندازد و ناغافل سینی بدون محتوا را به دست نسیم می‌دهد.
- جانان بدو عقب موندیم، سفارش جدید خیلی اومده.
بی‌خیال نسیم شده و با لبخند محوی که از لبانم جدا نمی‌شود و چشم غره‌های نسیم را به دنبال دارد، مشغول به کار می‌شوم. دقایق طولانی می‌گذرد که غزاله نزدیکم می‌شود و خسته در حالی که موجی از موهای حالت‌دارش به پیشانی‌ براقش چسبیده ناله می‌کند:
- جانان جوری که داره پیش میره امروز، پنیر پیتزامون تا شب تموم میشه و واسه فردا کم میاریم، تو لیست نوشتی بگیرن؟
ضربه‌ای آرام روانه پیشانی‌ام می‌کنم و اشاره به محتویات گوشت و قارچ تابه می‌کنم.
- آخ‌آخ خوب شد گفتی، کلاً یادم رفت، باید برم انبار دوباره همه چیزو چک کنم. تو حواست به اینا باشه.
سر تکان می‌دهد و من خودم را به انبار مواد غذایی‌مان می‌رسانم. دوباره تک‌به‌تک وسایل و مواد را چک می‌کنم و با لیست جدیدی که می‌نویسم، از انبار و سپس آشپزخانه بیرون می‌زنم. قدم به راهروی چوبی‌مان می‌گذارم و بوی بلوط و دارچین همیشگی کافه را نفس می‌کشم؛ با مکث پشت پیشخوان‌ می‌روم و رو به یزدانی که سر در سیستم فرو برده می‌پرسم:
- یزدان، آقای‌کرامتی لیست‌ رو بردن؟
با مکث چشم به من می‌دهد و هنوز پاسخم را نداده، مبینا دستمال و شیشه پاک‌کن در دستش را روی پیشخوان می‌گذارد و رو به من و یزدان می‌گوید:
- خداوکیلی ما باید هر روز با چنین صحنه‌هایی مواجه باشیم؟ نظم کافه به هم می‌ریزه این جوری که، نیم ساعتِ منتظرم دور میزو خلوت کنند تا تمیز کنم.
اشاره به نقطه‌ای از کافه می‌کند و سر من و یزدان هم‌زمان همان سو می‌چرخد. حاتم‌پیرزاد میان سه خانم و دو مرد ایستاده و با لبخندی کمرنگ مشغول عکس انداختن است. احساس می‌کنم خودش هم معذب است و فقط محض احترام میان آن‌ها قرار گرفته‌است.
- لیست اینجاست، چیزی می‌خوای اضافه کنی؟
چشم به نگاه مستقیم یزدان می‌دهم و قدمی سمتش برمی‌دارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
83
923
مدال‌ها
2
قبل از این‌که کاملاً سمت یزدان بروم، مکث می‌کنم و دست روی پیشخوان می‌گذارم؛ رو به مبینا می‌گویم:
- کاری بهشون نداشته باش مبینا، ببین دو میز دیگه اون طرف خالی شد، فعلاً برو اونجا.
ابروهای پرپشتش در هم فرو می‌رود.
- نظم کافه به هم می‌ریزه این جوری که!
دستی به بازویش می‌زنم.
- سخت می‌گیری، مردم ورزشکارشون‌ رو دیدن و دوست دارند عکس بگیرن، از قیافه آقای‌پیرزاد هم مشخصِ دوست نداره نظم بلوط به هم بریزه، مطمئناً از این به بعد سعی می‌کنه رعایت کنه.
مبینا با پوفی که می‌کشد سمت همان دو میزی که اشاره کرده‌بودم، می‌رود و من لیست را از یزدان می‌گیرم.
- خداروشکر آقای‌کرامتی نبرده هنوز.
دو نفر برای پرداخت صورتحساب نزدیک می‌شوند و نگاه یزدان از نیم‌رخم برداشته می‌شود. نگاهی که نمی‌دانم چرا سعی ندارد تمامش کند. دلم نمی‌خواهد او را این‌گونه ببینم! از این‌که دنبال امیدی در چشمانم بگردد و با خیره نگاه کردن‌هایش دنبال راه نفوذی باشد.
لیست را بالا و پایین می‌کنم و مواردی که جا مانده‌بودند را اضافه می‌کنم. مورد آخر را هم اضافه می‌کنم و آقای‌کرامتی در حالی که با تلفنش مشغول صحبت است نزدیک پیشخوان می‌شود؛ به لیست اشاره می‌کند که کامل شده‌است یا نه، برگه را سمتش می‌گیرم. دست انتهای تلفنش می‌گذارد و با صدای آرامی می‌گوید:
- چیزی جا نمونده دیگه؟
با لحظه‌ای فکر جواب می‌دهم:
- فکر نمی‌کنم.
لیست را در جیب کتش می‌گذارد.
- بازم اگه چیزی بود می‌تونی تا نیم ساعت دیگه بهم زنگ بزنی دخترم، فعلاً.
لبخند می‌زنم و او دوباره گوشی‌‌اش را روی گوشش می‌گذارد و از در کافه بیرون می‌زند؛ بلافاصله حمید رو‌به‌رویم و در طرف دیگر کانتر قرار می‌گیرد. بعد از سه روز ندیدنش با لبخندی عمیق می‌گویم:
- سلام آقا حمید، خوبی؟ کم پیدا شدی چرا؟
با خوشرویی و خستگی‌ای که بر چهره‌اش قالب است سر به سویم خم می‌کند.
- سلام دوشیزه، درگیر مرخص شدن بابام بودم و دو سه روزی نیومدم.
متأسف می‌پرسم:
- حالشون خوبه الان؟
قبل از این‌که پاسخم را بدهد صدایش می‌زنند و او در حینی که دور می‌شود می‌گوید:
- خداروشکر بهتره، بعداً می‌بینمت حرف می‌زنیم.
سری تکان می‌دهم و هنوز پیشخوان را ترک نکرده‌ام که جمله‌ی یزدان حرکت را از پاهایم می‌گیرد:
- جانان فکر می‌کنم این مال تو باشه.
چشمانم قفل سنجاق مویی می‌شود که گل بابونه‌ی ریزی انتهایش دارد. مال من است، اما دست او چه می‌کند؟ سوالم را نگاهم می‌خواند که از روی صندلی پایه بلندش پایین می‌پرد و مقابلم می‌ایستد:
- اون شبی که با نسیم رسوندمت، تو ماشینم افتاده‌بود.
چشمانم سمت دستانش می‌دود که بالا می‌آید و به جای این‌که سنجاق را در دستم بگذارد، آن را وصل کلاه آشپزی که بر سر دارم می‌کند. موهایم نمایان نیست و به‌خاطر آشپزی زیر کلاه جمع کرده‌ام وگرنه مقصود یزدان وصل آن سنجاق به موهایم میشد.
قدمی عقب می‌گذارم از این نزدیکی و هنوز کلمه‌ای نگفته‌ام، چشمانم گیر می‌کند روی حاتم‌پیرزاد که در آن طرف پیشخوان در حالی که دارد از پله‌ها به طبقه بالا می‌رود، نگاهش روی من و یزدان قفل شده‌است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
83
923
مدال‌ها
2
قدمی دیگر عقب می‌گذارم و چشم می‌گیرم از پیرزاد. رفتار یزدان عصبی‌ام می‌کند؛ سعی می‌کنم خوددار بمانم.
با حرص سنجاق را از کلاهم می‌کنم، داخل جیب فرمم می‌اندازمش و می‌غرم:
- یزدان حواست هست سر کاریم؟
گوشه لبش انحنا پیدا می‌کند و طرحی که بی‌شباهت به نیشخند نیست تحویلم می‌دهد.
- کار بدی کردم؟
سر بالا می‌گیرم، موهای فر براقش را از نظر می‌گذارنم و خیره در برق چشمان قهوه‌ایش می‌گویم:
- این‌جا محیط کارمونه، دلم نمی‌خواد حرفی پشت سرمون باشه... ما قبلاً حرف زدیم یزدان.
از گوشه چشم متوجه پیرزاد هستم که وارد طبقه بالا می‌شود، لعنتی در دلم می‌فرستم! پوست لبم را می‌جومم و در دل به خود امید می‌دهم پیرزاد حرکت یزدان را ندیده است. اصلاً مایل نیستم تصور کند از مسئولیتم سرباز می‌زنم و در محیط رستوران روابطی غیر از همکار بودن با بقیه دارم.
- تو فقط حرف زدی جانان، حرفی برای من باقی نذاشتی.
ابرویی بالا می‌دهم.
- پس یادت هست که چی بهت گفته بودم؟
کلافه شده است و دست به سی*ن*ه می‌شود.
- الان این ناراحتی و عصبی شدنت فقط برای یه سنجاق مویی هست که به کلاهت وصل کردم؟
خودکاری که در میان انگشتانم می‌فشارم را روی میز پیشخوان می‌گذارم و جدیت به صدایم می‌دهم:
- برای احترامی هست که نسبت به حرفم قائل نیستی! قبلاً هم گفتم و بازم میگم، تو برای من مثل بقیه بچه‌های این‌جا هستی، دلم نمی‌خواد این رابطه از این حالت خارج بشه، دلم نمی‌خواد به‌خاطر رفتارات ازت دوری کنم یزدان. دوست دارم همون جور که احساس راحتی با بقیه دارم با تو هم داشته باشم. ولی خودت نمی‌ذاری... این راحت بودن‌ رو با نگاه و گاهاً رفتارات از من می‌گیری.
می‌خواهد حرفی بزند که اشاره به دو مشتری می‌کنم که آن طرف پیشخوان می‌ایستند و خیره به ما می‌شوند.
- برو مشتری منتظره، فقط ازت می‌خوام حرف‌هایی که بهت زده بودم‌ رو یک بار دیگه واسه خودت مرور کنی!
 
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
83
923
مدال‌ها
2
اخمی که روی صورتش چمبره می‌زند دل خودم را هم به درد می‌آورد. چشم می‌گیرم و از پشت پیشخوان بیرون می‌زنم. ناراحت کردن یزدان و یا هر کدام از بچه‌های بلوط آخرین چیزی هست که می‌خواهم. اما گاهی رفتارها و نگاه‌های یزدان باعث نگاه‌های غیر عادی بچه‌های بلوط به ما می‌شود و من این را نمی‌خواهم.
مخصوصاً حالا که مدیر بلوط عوض شده است، اصلاً مایل نیستم همین اول کار علاوه بر گندی که آن شب زده بودم، یک رفتار نامتعارف دیگر از من ببیند و کلاً از کار کردن پرسنلی مثل من ناامید شود.
هنوز قدم در راهروی منتهی به آشپزخانه نگذاشته‌ام که حاتم پیرزاد در حالی که با تلفنش مشغول صحبت است، بدون این‌که متوجه من باشد و یا نگاهی اندازد از پله‌ها به سرعت پایین می‌آید و از کنارم می‌گذرد.
خودم را در آشپزخانه می‌اندازم و با وجود اخم کوچکی که جزو ثابت صورتم قرار می‌گیرد کارم را از پیش می‌گیرم. ناهار را تنها دو قاشق می‌خورم چرا که اشتهایم را کاملاً از دست داده‌ام؛ به گفته پیرزاد، همان ظرف دست خورده خودش را به خاطر این‌که اسراف نشود در بشقابی بزرگ‌تر و با حجم غذای بیشتر منتقل و به همراه مخلفات آماده می‌کنم و به کیان می‌سپارم که برایش ببرد.
در حالی که نسیم و دو نفر دیگر از بچه‌ها مدام می‌گویند چه اتفاقی افتاده است که چهره‌ام به این حال درآمده، روز را به پایان می‌رسانیم؛ کمی حالم بهتر شده است، اما چیزی در گوشه افکارم آزار دهنده است که نمی‌دانم به چه چیزی ربطش دهم.
سفارشات به اتمام می‌رسد و با دیدن بچه‌ها که در حال تمیز کردن آشپزخانه هستند، خودم را به اتاق پشتی می‌رسانم. فرمم را عوض می‌کنم و روی صندلی در رختکن منتظر جاوید می‌نشینم؛ دقایقی طول می‌کشد که نسیم مقابلم می‌ایستد و با چشمانی ریز شده و لحنی مشکوک می‌گوید:
- من که آخرش می‌فهمم چرا یهو سگ شدی و چشمات پاچه می‌گیره! حدس‌هایی هم می‌زنم دوباره با کی حرفت شده، ولی بهتره الان بریم بیرون، این بچه‌مون که سوزوندیش مثل این‌که حرف داره باهامون و همه تو رستوران جمع شدند.
بی‌حوصله لب می‌زنم:
- کار بچه‌ها تموم شده مگه؟
عمیق نگاهم می‌کند.
- آره فقط کیمیا و ژاله موندن که منتظرن با هم بریم.
بی‌حرف می‌ایستم و همراهشان می‌شوم. محیط بلوط خلوت است و خبری از مشتری نیست. حمید و مبینا اما هنوز مشغول تمیز کردنِ دو میز در حیاط کوچک بلوط هستند. بچه‌ها دور هم جمع شده‌اند و مشغول صحبت هستند. همراه نسیم و کیمیا و ژاله کنار هم می‌ایستیم‌ که همان لحظه پیرزاد به همراه برادرش، خانمی‌جوان و خانم‌سرمدی از پله‌ها پایین می‌آیند.
 
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
83
923
مدال‌ها
2
نگاه می‌گیرم از آن‌ها و از گوشه چشم متوجه نزدیک شدن یزدان می‌شوم و سر به سویش نمی‌چرخانم. او را به مانند باقی بچه‌های بلوط دوست دارم و برایش احترام قائلم اما... کاش هیچ وقت حرفی جز کار و مسائل مربوط به بلوط بین‌مان زده نمیشد!
- خب بچه‌ها خسته نباشید، همه‌تون هستید؟
خانم‌سرمدی در کنار همان خانم‌جوان ایستاده و ما را از نظر می‌گذارند. خانم‌جوانی که قد بلند و هیکل تراشیده‌ای دارد، شال آبی‌ای که روی موهای رهایش آویزان کرده به چهره سپید و چشمان رنگی‌اش جلای بیشتری بخشیده است.
در یک کلام می‌توانم بگویم آن خانم با آن لبخند کمرنگ و نسبتاً مغروری که روی لبش خودنمایی می‌کند و دست به سی*ن*ه مشغول تماشای ما هست، به مدل‌ها شباهت زیادی دارد.
با پیوستن مبینا و حمید به جمع‌مان خانم‌سرمدی لبخند کمرنگی می‌زند و دست به سوی حاتم‌پیرزاد و برادرش بلند می‌کند:
- با جناب حاتم‌پیرزاد که آشنایی کمی پیدا کردید، ایشون هم برادرشون آقای‌حامد پیرزاد هستند.
برادرحاتم قد متوسط‌تری نسبت به خودش دارد؛ در واقع حالا که کنار هم ایستاده‌اند، می‌توان تفاوت‌هایشان را به مقایسه نشست. چهره‌شان شباهت به یکدیگر ندارد، حامد رنگ موهایش بور است و پوست روشن‌تری نسبت به حاتم دارد، هیکلش متوسط است و در کنار حاتم کمی قد کوتاه‌تر و لاغرتر دیده می‌شود، می‌توان گفت حامد چهره اروپایی دارد و حاتم چهره شرقی... اما هر دو نفر در جایگاه خود هیکل بی‌نقص و ورزشکاری دارند. لحظه‌ای نگاهم سرخود می‌شود و روی چهره شرقی و مردانه‌‌ی برادر بزرگ‌تر چرخ می‌خورد.
- اوف میشه رو هر دو نفرشون تا قیامت کراش زد.
زمزمه کیمیا نطق آرام نسیم را هم باز می‌کند:
- ژن دارند لامصبا.. به این نتیجه رسیدم، هر چی پولدارتر باشی، ژنت هم بروزتر و خوشگل‌تر میشه، خداوکیلی نگاشون کن، انگار زاده خود اروپان. اون وقت ماها انگار از قوزآباد، منطقه نامعلومی که هنوز روی کره زمین به رسمیت شناخته نشده، زاده شدیم.
زمزمه‌شان درست زیر گوشم است و نمی‌گذارند روی حرف‌های خانم‌سرمدی تمرکز داشته باشم. کلاغی پوفی سر می‌دهم و کج‌خلق نگاهشان می‌کنم.
- بچه‌ها میشه بذارین ببینم خانم‌سرمدی چی می‌خواد بگه؟
نسیم می‌غرد:
- چی می‌خواد بگه؟ همون دستورات همیشگی و قوانین مسخره‌ش... .
لحظه‌ای با جدیت طنین‌انداز شده از جایش می‌پرد.
- خانم‌سبحانی مثل این‌که شما حرفی برای گفتن دارید که اجازه صحبت به ما نمی‌دید!
با جمله خانم‌سرمدی، نسیم دست و پایش را جمع می‌کند از نگاه‌هایی که رویش می‌نشیند.
- شرمنده، بفرمایید شما.
برادران‌پیرزاد و همان خانم‌جوان هم نیم‌نگاهی سمت ما می‌اندازند و چشم می‌گیرند. لحظه‌ای نگاه حاتم‌پیرزاد از نسیم تا روی من که کنارش ایستاده‌ام کش‌ می‌آید. نگاهمان به یکدیگر سه ثانیه هم دوام نمی‌آورد که او چشم می‌گیرد و جمله خانم‌سرمدی باعث می‌شود شوکه شده کمر راست کنم.
- ایشون سرکار خانم‌ مهساکامروا، سرآشپز حرفه‌ای و کاربلد، تعلیم دیده در آلمان، از دوستان صمیمی و نزدیک بنده هستند و قراره از فردا به عنوان جایگزین من و سرآشپز مخصوص بلوط به مدت چند ماه مشغول به کار بشند.
 
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
83
923
مدال‌ها
2
با تصور رفتن خانم‌سرمدی از بلوط مبهوت نگاه می‌چرخانم روی او و مهسا نامی که معرفی کرده است. کامروا کمی روی پا جا‌به‌جا می‌شود و در مقابل معرفی خانم‌سرمدی تنها می‌گوید:
- لطف داری سمانه‌جون.
صدایش هم به مانند چهره و سر و تیپش نرم و لطیف و خانومانه است.
- این می‌خواد جایگزین سرمدی بشه؟ کیمیا به نظرت الان بدبخت شدیم یا خوشبخت؟
کیمیا زیر لب پاسخ زمزمه نسیم را می‌دهد:
- تیزی شلوار پارچه‌ایش‌ رو نگا کن فقط، هندونه رو قاچ می‌کنه، با اون کفشای پاشنه هفت سانتی و مانتوی کوتاه مشکیش بیشتر شبیه مدلایی شده که می‌خواد کت شلوار و کفشاش‌ رو تو پاچه مردم کنه، نه یه سرآشپز.
بی‌توجه به حرف‌هایشان به این فکر می‌کنم، چطور بعد از مدت‌ها بتوانیم کسی دیگر را جای خانم‌سرمدی در نظر بگیریم؟!
اصلاً نظم آشپزخانه به مانند قبل برقرار می‌شود یا نه؟! نگاه اکثریت روی خانم‌سرمدی و کامروا در چرخش است. باقی بچه‌ها هم به مانند من متحیر شده‌اند و اولین کسی که سریع به خود می‌آید و میان توضیحات خانم‌سرمدی که دارد از نوع کار کامروا تعریف و تمجید می‌کند قدم می‌گذارد، ژاله است:
- خانم‌سرمدی شما... می‌خواین برای همیشه از بلوط برین؟
خانم‌سرمدی جمله‌اش را ناتمام می‌گذارد و با مکث و نگاهی که می‌توانم کمی غمگین بودنش را تشخیص دهم دست روی شانه مهساکامروا می‌گذارد:
- خیلی وقتِ این تصمیم گرفته شده، ولی به خاطر مسئله‌هایی که پیش اومد صبر کردم، ولی حالا یه بهترین‌ رو جایگزین خودم آوردم که بتونم با خیال راحت برم.
مهساکامروا دوباره لبخندی کمرنگ نثار خانم‌سرمدی می‌کند‌.
- ما بهتون عادت کرده بودیم.
خانم‌سرمدی با خنده‌ای کوتاه رو به رسول می‌گوید:
- برای سخت‌گیری‌هام یا دعوا کردن‌هامون؟ تا جایی که می‌دونم همتون از دست من شاکی هستید و به گوشم رسیده که پشت سرم چه حرف‌ها می‌زنید!
اکثریت با شرمندگی لب می‌گزند و نگاه می‌دزدند.
- دارم میرم یه خرده نفس بگیرید، البته دوباره شاید برگشتم، هنوز هیچی قطعی نیست، ولی تا زمانی که نیستم، مهساجان جای من مدیریت آشپزخونه رو به دست می‌گیره.
با نفسی رفته دوباره تکیه به میز می‌دهم و اگر خجالت نکشم مایلم صندلی بیرون بکشم و از دردی که در پاشنه و ساق پایم در جریان است و شوک خبری که شنیده‌ام، به مدت چند دقیقه بشینم. اما...
 
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
83
923
مدال‌ها
2
صدای خانم‌سرمدی دومرتبه افکارم را درگیر می‌کند.
- حالا فردا میام این‌جا بیشتر حرف می‌زنیم، امشب گفتم بمونید که با آقایون‌پیرزاد آشنا بشید.
خانم‌سرمدی سمت دو برادر می‌چرخد و با لبخند محترمانه‌ای می‌گوید:
- هر چند همه بچه‌هامون امشب این‌جا نیستند ولی اگه حرفی، سخنی و یا حتی قانون جدیدی برای بلوط دارید بچه‌ها به گوش کسایی که نیستند می‌رسونند حتماً.
حامدپیرزاد که تیپ اسپرتش تضاد عجیبی با تیپ رسمی برادرش دارد، با نیم‌نگاهی به حاتم دست در جیب شلوار جین تیره‌اش فرو می‌برد و می‌گوید:
- من حرف خاصی ندارم، امشب فقط به خواست حاتم این‌جام، یعنی...
بی‌حوصلگی از سر و رویش می‌بارد. نگاهش خونگرمی چشمان برادرش، حاتم را ندارد و انگار اجبارش کرده‌اند امشب به بلوط بیاید.
- امروز رسماً مدیریت این‌جا رو دادم دست حاتم و من نقشی تو این رستوران ندارم. پس بهتره خودش در مورد برنامه‌هایی که داره حرف بزنه.
نگاه همه روی حاتم‌پیرزاد سُر می‌خورد که دستی میان موهای پر پشت و مشکی‌اش می‌کشد، لبخندی به همه می‌زند و می‌گوید:
- سلامی دوباره به همتون، خسته نباشید، امروز با اکثریتتون آشنا شدم، واقعاً خوشحالم که این توفیق نصیبم شد که در کنار پرسنل فوق‌العاده و کاربلدی مثل شما دوستان تو این رستوران با این فضای دلنشین و آرامبخش قراره همکاری داشته باشم.
لبخندش را امتداد می‌دهد تا روی خانم‌سرمدی و ادامه می‌دهد:
- خانم‌سرمدی حقیقتاً امروز که همه بخش‌های این رستوران و بچه‌ها و برنامه‌غذایی و نوع کار کردنشون‌ رو برام توضیح دادید، فکر نمی‌کنم نقصی وجود داشته باشه که من بخوام رفعش کنم و یا چیزی به این مجموعه اضافه کنم.
ابروهایم خودبه‌خود طی چند ثانیه بالا می‌روند؛ چقدر این دو برادر در دو قطب مخالف یکدیگر قرار دارند. حامد بی‌توجه به اطراف سر در گوشی فرو برده و حاتم‌پیرزاد مشغول تعریف و تمجید از بچه‌ها و این رستوران در نهایت احترام است.
- فقط تنها چیزی که واقعاً احساس می‌کنم برای بلوط یه خلع بزرگ به حساب بیاد و خیلی هم در موردش حرف زدیم ولی متاسفانه شما از تصمیمتون برنگشتید، رفتن شما از این‌جاست.
سپس رو به مهساکامروا با احترام سر خم می‌کند:
- ابداً قصد جسارت به شما رو ندارم، سوءتفاهم نشه یه موقع، ولی به گفته همه و از جمله آقای‌هاشمی، تلاش‌های خانم‌سرمدی، قانون‌هایی که این‌جا گذاشتند و لیست غذاهایی که ارائه دادند باعث شده بلوط به این نقطه برسه و پیشرفت کنه.
لبخند زیبای کامروا پیش زمینه صدای لطیف و زنانه‌اش می‌شود:
- قطعاً همین‌طوره، سمانه‌جان از بهترین‌ها هستند و نه تنها من بلکه فکر نمی‌کنم کسی بتونه جای ایشون‌و تو این رستوران پر کنه.
زمزمه نسیم دوباره در گوشم می‌نشیند:
- پوف چه نوشابه‌ای برای هم باز می‌کنند، ولمون کنید بریم بابا، خوابمون میاد.
صدای حاتم توجه‌ام را دوباره به رو‌به‌رو می‌کشاند، با گفتن حرفی به کامروا که آن را به لطف نسیم نشنیده‌ام، لحظه‌ای نگاهش روی من توقف می‌کند و بلافاصله چشم به بقیه می‌دهد.
 
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
83
923
مدال‌ها
2
با نوک کفش براق سیاهش روی زمین ضربی می‌گیرد و همزمان می‌گوید:
- می‌دونم حسابی خسته هستید، زیاد وقتتون‌ رو نمی‌گیرم، اما از شما دوستان که تو این محیط مشغول به کار هستید و بهتر و بیشتر از من تجربه دارید، می‌خوام که هر موقع پیشنهاد و توصیه‌ای برای رستوران دارید رو ارائه بدید، من تا جای ممکن سعی می‌کنم با توجه به شرایط، فراهمش کنم.
بچه‌ها با تحسین نگاهش می‌کنند و متوجه هستم که رفتار و منش حاتم مورد پسندشان واقع شده است. حامد پیرزاد لحظه‌ای سر بالا می‌آورد و رو به حاتم می‌گوید:
- حاتم من باید برم، منتظرمند.
سپس بدون این‌که شخص خاصی را درنظر بگیرد و با گفتن خداحافظی بلندی از بلوط بیرون می‌زند. لحظه‌ای همگی‌مان مات رفتن حامدپیرزاد می‌مانیم اما حاتم دوباره توجه همه را با لبخندی مصلحتی معطوف خود می‌کند:
- خب ممنون از همتون، فقط این‌که من ممکنه روزهایی نتونم بیام بلوط، ولی اگه موردی پیش اومد و یا مسئله‌ای بود حتما به آقای‌کرامتی بگید من‌ رو در جریان قرار می‌دهند.
دقایقی بعد که خانم‌سرمدی شروع به صحبت می‌کند و در نهایت بچه‌ها دورش جمع می‌شوند و اظهار ناراحتی از رفتنش می‌کنند. حاتم‌پیرزاد با متانت گوش به صحبت‌های مهساکامروا داده و در مقابل حرف‌هایش که به گوش من نمی‌رسد آرام سر تکان می‌دهد.
طولی نمی‌کشد که بچه‌ها، از خانم‌‌سرمدی خداحافظی میکنند و از بلوط بیرون می‌زنند. نسیم کنارم می‌ایستد و با خمیازه‌ای می‌گوید:
- جانان من امشب با ژاله میرم، ماشین آورده، جاوید نیومده دنبالت؟
سر تکان می‌دهم.
- چرا اومده بیرون منتظرمه، صبر کن از خانم‌‌سرمدی خداحافظی کنم باهم بریم.
با خستگی دستش را به کمر می‌گیرد.
- خستم جون تو، نقد و به نسیه نمیدم، من رفتم.
دست در هوا تکان می‌دهد و همراه بچه‌ها بیرون می‌رود. نمی‌توانم بدون خداحافظی از خانم‌‌سرمدی بلوط را ترک کنم و با پیام کوتاهی به جاوید که چند دقیقه دیگر منتظرم بماند، نزدیک خانم‌سرمدی می‌شوم. با دیدنم لبخندی می‌زند و بازوهایم را می‌گیرد:
- جانان‌خانم، من همه امیدم بعد مهسا به تو هستش که سربلندم کنید تو بلوط.
ناراحتی عمیقی از قلبم چکه می‌کند. به حضورش عادت کرده بودم، حتی با وجود تمام سختگیری‌هایش، او را به مانند مادر متعهدی می‌دیدم که تمام مسئولیت‌های آشپزخانه و بچه‌ها به دوشش است‌ و برای تک‌به‌تک‌مان وقت و انرژی و علاقه‌ای پنهان خرج می‌کند.
احساس واقعی‌ام را به زبان می‌آورم:
- خانم‌سرمدی با رفتنتون از این‌جا انگار یه جورایی پشتمون خالی شده، وجود شما تو این رستوران مثل یه کوه بود که هیچ وقت نگرانی، بابت چیزی نداشتیم، چون می‌دونستیم شما هستید، اما حالا...
مرا نزدیک خودش می‌کشاند:
- یه‌ جوری حرف می‌زنی انگار می‌خوام برم برای همیشه نیام، شرایطی پیش اومده که مجبورم چند ماهی نباشم، ولی این به معنی نیست که به بلوط سر نمی‌زنم و شماها رو فراموش می‌کنم جانان.
نم چشمانم را با انگشت اشاره می‌گیرم و دست خانم‌سرمدی روی موهای اطراف صورتم می‌نشیند:
- نبینم اشکت‌ رو عزیزم، خودمم از این رفتن ناراحتم ولی... فکر نکنیم بهش بهتره، بیا با مهسا آشنات کنم.
فرصت عکس‌العملی به من نمی‌دهد، یک‌باره دستم را سمت مهسا‌کامروا و حاتم‌پیرزاد می‌کشد که مقابل یکدیگر مشغول صحبت هستند.
 
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
83
923
مدال‌ها
2
همین که کنارشان قرار می‌گیریم، مهسا و حاتم با مکث سمتمان می‌چرخند.
- ببخشید بین صحبتتون اومدیم.
- نه خواهش می‌کنم، بفرمایید.
خانم‌سرمدی لبخندی به جمله‌ی حاتم می‌زند و رو به مهسا می‌کند:
- مهسا اومدم با دستیار حرفه‌ایم آشنات کنم.
مرا جلوتر می‌کشاند:
- معرفی می‌کنم... جانان‌شکوری که تا به امروز دستیار اصلی من بوده و در نبود من کنترل آشپزخونه رو به دست می‌گرفته. می‌دونی که من از کسی تعریف بی‌جهت نمی‌کنم، ولی جانان این دو سالی که کنار دستم بوده، روز به روز پیشرفت داشته و صد در صد آینده درخشانی در انتظارشِ و می‌تونی همه جوره روش حساب کنی.
دست خانم‌سرمدی با حمایت پشتم قرار می‌گیرد:
- مطمئنم خودت هم بعد چند وقت به حرف من می‌رسی که چقدر دختر پر تلاشیِ و خیلی خوب می‌تونید با هم همکاری کنید.
مهسا لبخند کمرنگی بر لبان قرمزش می‌نشاند و با مکث دست سمتم بالا می‌آورد:
- خوشبختم از آشنایی‌تون.
زیر نگاه حاتم‌پیرزاد که در سکوت کنارمان ایستاده، لبخندم را کش می‌آورم و در حین دست دادن می‌گویم:
- همچنین.
خانم شکوری به لبخندش عمق می‌بخشد.
- جانان... مهسا هم یکی از بهترین‌هاست ها، از بچگی تو آلمان بزرگ شده و تو رستوران ایرانی پدرش فعالیت داشته، یعنی فکر نکنی تو پخت غذاهای ایرانی ناتوانه، حرفه‌ای کار می‌کنه و مدرک‌های معتبری هم تو آشپزی داره، سه ساله اومده ایران و تا به امروز تو رستوران ادیب کار می‌کرده.
با شنیدن نام رستوران که یکی از معروف‌ترین رستوران‌های به نام در بالاشهر تهران است، سعی می‌کنم دهانم از تعجب باز نماند.
- قراردادش تموم شده و حقیقتاً من نذاشتم قرارداد جدیدی ببنده و با اصرار آوردمش بلوط، نگرانی بابت چیزی نداشته باش که خود مهسا حتی بهتر از من می‌تونه مدیریت آشپزخونه رو به دست بگیره، مطمئناً به دستیار کاربلدی مثل تو هم احتیاج داره و امیدوارم با تجربیات هم دیگه بهترین غذاها رو ارائه بدید.
- سمانه‌جان لطف داری شما...
 
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
83
923
مدال‌ها
2
خانم‌سرمدی اجازه صحبت را از مهسا می‌گیرد و با خنده رو به من و حاتم می‌گوید:
- تنها عیب مهسا اینِ قیافه‌ش غلط اندازه، هر کی می‌بینتش خیال می‌کنه با یه دختر نهایت ۲۲ ساله طرفه.
خانم‌سرمدی از من فاصله می‌گیرد و دست روی بازوی مهسا می‌گذارد:
- ولی این مهسا خانم ما خیلی خوب مونده و چند روز پیش تولد سی و دوسالگیش بود.
- اِ سمانه‌جون قرار نشد پته منو رو آب بریزید دیگه!
مهسا و خانم‌‌سرمدی می‌خندند و حاتم تنها در سکوت لبخند کمرنگی بر لب می‌نشاند.
نام جاوید که روی تلفنم می‌نشیند، آرام می‌گویم:
- من به حرف‌های خانم‌سرمدی ایمان دارم، مطمئنم بی‌جهت از کسی تعریف نمی‌کنند، به هر حال خانم‌کامروا خوشحالم به جمع بلوط اومدید و ناراحت از این‌که شما خانم‌سرمدی دارید از این‌جا می‌رید.
لبخند می‌نشانم بر لبان خشک شده‌ام و ساق پاهایم از درد فغان می‌کشند که هر چه سریع‌تر جایی برای نشستن پیدا کنم.
- برادرم اومده دنبالم، با اجازه من باید برم. شبتون خوش.
نمی‌دانم چقدر موفق هستم که آثار درد را در صورتم نمایان نکنم اما اخم ظریفی ناخواسته میان ابروهایم می‌نشیند و با پا‌به‌پایی که می‌شوم توجه حاتم‌پیرزاد سمتم کشیده می‌شود. نگاه دقیقش از صورتم تا رو پاهایی که دیگر توان ایستادن بر آن‌ها را ندارم کش می‌آید و بلافاصله سکوتش را می‌شکند:
- شبتون بخیر، سلام به برادرتون برسونید.
شب‌بخیر سریعش را با تکان سر پاسخ می‌دهم و با در آغوش گرفتن خانم‌سرمدی و خداحافظی با بقیه از بلوط بیرون می‌زنم.
به محض آمدن به فضای آزاد، نفس عمیقی می‌گیرم. غم رفتن خانم‌سرمدی را به کنج ذهنم می‌فرستم و نگاه می‌چرخانم تا ماشین جاوید را بیابم.
کمی پایین‌تر از بلوط پارک کرده است و با سو بالایی که می‌دهد مرا متوجه خود می‌سازد.
همان طرف می‌روم و کنار جاوید که خستگی از چهره‌اش می‌بارد می‌نشینم. با دیدنم بلافاصله ابروانش در هم فرو می‌رود و من بی‌توجه به اخم‌هایش خم می‌شوم و بوسه‌ای روی گونه‌اش می‌گذارم.
- خسته نباشی داداشم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین