- Apr
- 73
- 750
- مدالها
- 2
صدای بلندم جاوید را بالا میپراند و اخم به صورتش میدود.
- جانان واقعاً یه چیزیت شده امشب! دارم میرم خونه دیگه!
سمت کافه که تقریباً پانصد متری از آن دور شدهایم، اشاره میزنم.
- برگرد جاوید، نمیشه همینجوری بذارم برم. نمیتونم آروم بگیرم، باید بفهمم طرف حالش خوبه یا نه.
مستأصل ترمز میزند.
- جانان خداوکیلی از خستگی چشمام سو نداره، تکلیف منو مشخص کن. تا چند دقیقه پیش دست منو میکشیدی که فرار کنی حالا میگی برگردیم؟
لبخندی احمقانه تحویلش میدهم.
- قربونت برم لطفاً برگرد، وسایلم جامونده با پیراشکیهایی که برای سورنا آماده کردم، تازه باید به آقایهاشمی توضیح بدم که حمید چرا زود رفته و از اون طرف هم باید معذرتخواهی کنم، نمیشه همین جوری سرم رو پایین بندازم و فرار کنم، اون لحظه از خجالت و استرس نمیدونستم چیکار کنم که دستت رو کشیدم تو خیابون.
نمیداند به حالت حرف زدنم بخندد یا اخم تحویلم دهد. نوک بینیام را کمی محکم میکشد و در خیابان تقریباً خلوت، تا رسیدن به دم کافه دنده عقب میگیرد.
به محض توقف ماشینش، خودم را سمتش متمایل میکنم.
- داداش گلم ممکنه با هم بریم؟ من اصلاً روم نمیشه برم طبقه بالا و ببینم طرف تو چه موقعیتیِ، هوم؟ شاید اصلاً وضعیتش مناسب نباشه من ببینم.
خندهی آرامش را رها میکند و حین پیاده شدن میگوید:
- عجب شبی برای اون بدبخت و ما ساختی، زدی طرف رو ناقص کردی و اینجا نشستی لبخند ژکوند تحویل من میدی! پیاده شو ببینم.
از استرس نهفته در جانم میخندم و همراه هم وارد بلوط میشویم. اشاره به طبقه بالا میکنم که درش همچنان نیمه باز است و برقش روشن. اما صدایی پایین نمیآید.
- جاوید تو برو بالا ببین چه خبره، منم برم لباس عوض کنم و وسایلمو بردارم.
بیحرف سمت پلههای پیچ در پیچ منتهی به طبقه بالا میرود و منم بلافاصله خودم را در آشپزخانه میاندازم. بعد از دقایقی که لباسم را تعویض کرده و وسایلم را برداشتهام با چک کردن همه چیز و شستن ظرفهایی که کثیف کرده بودم، در آشپزخانه را میبندم و با احتیاط سوی راه پلهها میروم.
- جانان واقعاً یه چیزیت شده امشب! دارم میرم خونه دیگه!
سمت کافه که تقریباً پانصد متری از آن دور شدهایم، اشاره میزنم.
- برگرد جاوید، نمیشه همینجوری بذارم برم. نمیتونم آروم بگیرم، باید بفهمم طرف حالش خوبه یا نه.
مستأصل ترمز میزند.
- جانان خداوکیلی از خستگی چشمام سو نداره، تکلیف منو مشخص کن. تا چند دقیقه پیش دست منو میکشیدی که فرار کنی حالا میگی برگردیم؟
لبخندی احمقانه تحویلش میدهم.
- قربونت برم لطفاً برگرد، وسایلم جامونده با پیراشکیهایی که برای سورنا آماده کردم، تازه باید به آقایهاشمی توضیح بدم که حمید چرا زود رفته و از اون طرف هم باید معذرتخواهی کنم، نمیشه همین جوری سرم رو پایین بندازم و فرار کنم، اون لحظه از خجالت و استرس نمیدونستم چیکار کنم که دستت رو کشیدم تو خیابون.
نمیداند به حالت حرف زدنم بخندد یا اخم تحویلم دهد. نوک بینیام را کمی محکم میکشد و در خیابان تقریباً خلوت، تا رسیدن به دم کافه دنده عقب میگیرد.
به محض توقف ماشینش، خودم را سمتش متمایل میکنم.
- داداش گلم ممکنه با هم بریم؟ من اصلاً روم نمیشه برم طبقه بالا و ببینم طرف تو چه موقعیتیِ، هوم؟ شاید اصلاً وضعیتش مناسب نباشه من ببینم.
خندهی آرامش را رها میکند و حین پیاده شدن میگوید:
- عجب شبی برای اون بدبخت و ما ساختی، زدی طرف رو ناقص کردی و اینجا نشستی لبخند ژکوند تحویل من میدی! پیاده شو ببینم.
از استرس نهفته در جانم میخندم و همراه هم وارد بلوط میشویم. اشاره به طبقه بالا میکنم که درش همچنان نیمه باز است و برقش روشن. اما صدایی پایین نمیآید.
- جاوید تو برو بالا ببین چه خبره، منم برم لباس عوض کنم و وسایلمو بردارم.
بیحرف سمت پلههای پیچ در پیچ منتهی به طبقه بالا میرود و منم بلافاصله خودم را در آشپزخانه میاندازم. بعد از دقایقی که لباسم را تعویض کرده و وسایلم را برداشتهام با چک کردن همه چیز و شستن ظرفهایی که کثیف کرده بودم، در آشپزخانه را میبندم و با احتیاط سوی راه پلهها میروم.