جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [آبینه] اثر «Z SR نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط جانان قصه با نام [آبینه] اثر «Z SR نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,269 بازدید, 61 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آبینه] اثر «Z SR نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع جانان قصه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط جانان قصه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
73
750
مدال‌ها
2
صدای بلندم جاوید را بالا می‌پراند و اخم به صورتش می‌دود.
- جانان واقعاً یه چیزیت شده امشب! دارم میرم خونه دیگه!
سمت کافه که تقریباً پانصد متری از آن دور شده‌ایم، اشاره می‌زنم.
- برگرد جاوید، نمیشه همین‌جوری بذارم برم. نمی‌تونم آروم بگیرم، باید بفهمم طرف حالش خوبه یا نه.
مستأصل ترمز می‌زند.
- جانان خداوکیلی از خستگی چشمام سو نداره، تکلیف منو مشخص کن. تا چند دقیقه پیش دست منو می‌کشیدی که فرار کنی حالا میگی برگردیم؟
لبخندی احمقانه تحویلش می‌دهم.
- قربونت برم لطفاً برگرد، وسایلم جامونده با پیراشکی‌هایی که برای سورنا آماده کردم، تازه باید به آقای‌هاشمی توضیح بدم که حمید چرا زود رفته و از اون طرف هم باید معذرت‌خواهی کنم، نمیشه همین جوری سرم‌ رو پایین بندازم و فرار کنم، اون لحظه از خجالت و استرس نمی‌دونستم چی‌کار کنم که دستت رو کشیدم تو خیابون.
نمی‌داند به حالت حرف زدنم بخندد یا اخم تحویلم دهد. نوک بینی‌ام را کمی محکم می‌کشد و در خیابان تقریباً خلوت، تا رسیدن به دم کافه دنده عقب می‌گیرد.
به محض توقف ماشینش، خودم را سمتش متمایل می‌کنم.
- داداش گلم ممکنه با هم بریم؟ من اصلاً روم نمیشه برم طبقه بالا و ببینم طرف تو چه موقعیتیِ، هوم؟ شاید اصلاً وضعیتش مناسب نباشه من ببینم.
خنده‌ی آرامش را رها می‌کند و حین پیاده شدن می‌گوید:
- عجب شبی برای اون بدبخت و ما ساختی، زدی طرف‌ رو ناقص کردی و این‌جا نشستی لبخند ژکوند تحویل من میدی! پیاده شو ببینم.
از استرس نهفته در جانم می‌خندم و همراه هم وارد بلوط می‌شویم. اشاره به طبقه بالا می‌کنم که درش همچنان نیمه باز است و برقش روشن. اما صدایی پایین نمی‌آید.
- جاوید تو برو بالا ببین چه خبره، منم برم لباس عوض کنم و وسایلمو بردارم.
بی‌حرف سمت پله‌های پیچ در پیچ منتهی به طبقه بالا می‌رود و منم بلافاصله خودم را در آشپزخانه می‌اندازم. بعد از دقایقی که لباسم را تعویض کرده و وسایلم را برداشته‌ام با چک کردن همه چیز و شستن ظرف‌هایی که کثیف کرده بودم، در آشپزخانه را می‌بندم و با احتیاط سوی راه پله‌ها می‌روم.
 
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
73
750
مدال‌ها
2
ظرف یکبارمصرف حاوی پیراشکی‌ها را در دستانم جا‌به‌جا می‌کنم و گوشه ناخن به دندان می‌گیرم. نمی‌دانم سه نفری آن بالا چی کار می‌کنند و حقیقتاً جرئت این‌که دوباره قدم به بالا بگذارم را ندارم. کنار اولین پله با فاصله نیم متر به دیوار تکیه می‌زنم و سریع برای جاوید پیام می‌فرستم:
« جاوید چی شد؟ طرف حالش خوبه؟ من پایین منتظرم چرا خبری ازتون نیست؟!»
پیام را ارسال می‌کنم. در دل به خود امید می‌دهم که جاوید تلفنش همراهش است و پیامم را می‌بیند‌. برای این‌که وقت بگذرد و کمی از نگرانی‌ام بابت عواقب فضاحتی که به بار آورده‌ام کم بشود، وارد گروه‌‌های دوستانه می‌شوم و پیام‌های زیادی که فرصت نکرده‌ام در چند روز گذشته چک کنم را زیر رو می‌کنم.
به گروه جدیدی که عضو شده‌ام سرکی می‌کشم. گروهی با عنوان « همسایگان نمونه» مدیرش نسیم است و با دیدن اعضای گروه که شامل زنان و دختران کوچه‌مان می‌شود، لبخندی روی لبم می‌نشیند و دیوانه‌ای نثار نسیم می‌کنم.
دو روز است گروه تشکیل داده و من تازه آن را دیده‌ام. عکس‌ها را بالا و پایین می‌کنم. عکس‌هایی که سمیه‌‌خانم از خریدهای جدیدش گذاشته و مونا و نسیم و زری‌خانم در موردشان اظهار نظر کرده‌اند. پیام آخر گروه که متعلق به فاطمه‌خانم است حواسم را معطوف خود می‌کند و روی آن استپ می‌زنم.
« خانما فردا نوبت منِ که برم خونه سیداسماعیل‌‌ رو تمیز کنم، ولی مادرشوهر و پدرشوهرم می‌خوان بیان خونمون و فرصت ندارم، یک کدومتون لطف کنید نوبتتون‌ رو با من عوض کنید»
لبخندی شیطنت‌آمیز روی لبانم طرح می‌بندد از این‌که نذر نسیم و خواسته فاطمه‌خانم دقیقاً مصادف با یکدیگر شده است‌. انگشتانم هنوز کلمه اول را تایپ نکرده، صدایی بالا می‌پراندم:
- خانم اگه دوباره نمی‌ترسید و اون ظرف پیراشکی‌ها رو، روی من خالی نمی‌کنید یکم برید کنار تا بتونم برم.
متحیر و مبهوت به دیوار می‌چسبم و هیکلش را از نظر می‌گذارم. در مقایسه با او به مانند فنچ در برابر فیل تعبیر می‌شوم.
ابروان پرپشت و کشیده و چشمان درشت مشکی‌ای که زیرش پنهان شده را از نظر می‌گذارنم و او بدون این‌که پله آخر را پایین آید و تنش به تنم بخورد، آرام می‌گوید:
- من ان‌قدر ترسناکم خبر ندارم؟!
زیر لب با خود زمزمه می‌کنم:
- خدا لعنتت کنه جانان... .
سپس به سرعت دستانم را دور ظرف محکم می‌کنم و خودم را کنار می‌کشم. در دل هزاران فحش رکیک را نسبت به خودم ردیف می‌کنم و او با احتیاط از سمت دیگر پله از مقابلم می‌گذرد. قبل از این‌که کامل دور شود، با فاصله یک متر از من می‌ایستد و سوالش روح از تنم می‌برد:
- شما تو این کافه تو چه پستی مشغول به کار هستید؟
آب دهانم را واضح به کنج گلویم که خشک شده است می‌فرستم. می‌خواهد اخراجم کند شک ندارم!
 
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
73
750
مدال‌ها
2
تعللم باعث می‌شود ادامه دهد:
- اسمتون چی بود؟ جانان درسته؟ جانانِ؟
منتظر می‌ماند فامیلی‌ام را به زبان آورم. دلم می‌خواهد زمان به عقب برگردد و من پشت دستم را نقره داغ کنم که برای حمید دلسوزی کنم و حالا مقابل صاحب جدید بلوط لکنت زبان بگیرم و از ترس اخراج شدن نتوانم فامیلی‌ام را بگویم.
- سوالات سختی پرسیدم که نمی‌تونید جواب بدید؟
لحن حرف زدنش بی‌ادبانه و یا حتی عصبی نیست. در نهایت آرامش و متانت با من حرف می‌زند، انگار پشت میزی نشسته و من رو‌به‌رویش در حال پاسخ دادن به مصاحبه استخدامی هستم. اما او چه می‌داند از ترس من؟ به خود می‌آیم و مظلومانه سر روی شانه خم می‌کنم، آرام می‌گویم:
- این سوالات برای اینه که اخراجم کنید، نه؟
تعجب نگاهش حس واضحی است که درک می‌کنم و بعد در کمال ناباوری خنده‌ی آرامش! لب زیر دندان می‌فرستم و قدمی نزدیک می‌شوم و به دفاع از خود می‌گویم:
- باور کنید من اصلاً نفهمیدم دارم چی‌کار می‌کنم، می‌دونم کاری که کردم هیچ توجیهی نداره ولی به خدا... .
جمله‌ام را با متانت می‌بُرد:
- نیازی به قسم نیست خانم، من متوجه هستم که اون اتفاق از عمد نبوده و سهوی بوده.
نگاه مظلومانه‌‌ام را همچنان حفظ می‌کنم. نگاهی که به گفته نسیم و جاوید زمانی که چهره‌ام را این‌گونه مظلوم می‌کنم فیل را از پا در می‌آورد و امیدوارم تأثیری بر صاحب جدید بلوط هم باقی بگذارم.
- پس چرا می‌خواید فامیلی و عنوان پستیمو بدونید؟
کمی در جایش جا‌به‌جا می‌شود و اخم ریزی که روی صورتش می‌آید و دستی که نامحسوس روی پهلویش می‌گذارد نگاهم را همان سو می‌کشاند. لکه‌ی قهوه‌ای چای به شکل افتضاحی روی قسمتی از پایین پیراهن روشن و شلوار کرم رنگش جا خوش کرده است. لکه‌ها حتی تا انتهای شلوارش هم پیش رفته‌اند.
شلوار و پیراهن نیمه خیسش نشان می‌دهد که لباس‌هایش را تعویض نکرده است! البته که اگر هم آقای‌هاشمی لباسی در این‌جا می‌داشت به سایز او نمی‌خورد! قد تقریباً متوسط و اندام لاغر آقای‌هاشمی کجا و هیکل درشت این مرد کجا!
- بالاخره من صاحب جدید این‌جام، نباید بدونم پرسنلم چه کسایی هستند و چه پستی دارند؟!
چرا جاوید نمی‌آید؟ آن بالا چی کار می‌کند دقیقاً؟! در بد مخمصه‌ای گرفتار شده‌ام. ناامید زمزمه می‌کنم:
- بله حق دارید بدونید.
نگاه خیره‌اش حس سنگین یا بدی منتقل نمی‌کند.
- پس لطفاً خودتون‌ رو معرفی کنید!
چشمانش بر خلاف آن‌چه تصور می‌کردم، هنوز هم عصبانی به نظر نمی‌رسند و تمام ریز حرکات مرا زیر نظر گرفته است. اجبارانه لب تکان می‌دهم. هویتم را فاش می‌سازم و در دل دست به دامن خدا می‌شوم که با همان لبخند آرامش حکم اخراج مرا محترمانه به زبان نیاورد.
- جانان شکوری، بیست و چهار ساله، لیسانس صنایع غذایی و کمک سرآشپز بلوط.
گویی برای استخدام دوباره آمده‌ام و او با معرفی خودم، لبخندی در عمق چشمان و کنج لبش جای می‌گیرد و سری تکان می‌دهد. گیج و مبهم نگاهش می‌کنم!
 
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
73
750
مدال‌ها
2
نکند منظور او چیز دیگری بوده و من دوباره سوتی داده‌ام؟ در گیج‌ترین حالت ممکن به سر می‌برم که زمزمه می‌کند:
- خداروشکر.
متعجب لب می‌زنم:
- چی‌ رو خداروشکر؟
دست در جیب شلوار کتانش فرو می‌برد و همان اخم ریز دوباره در صورتش نمود پیدا می‌کند، درد دارد یا...؟
- خداروشکر کمک سرآشپز هستید و تو محیط داخلی رستوران و کافه خدمات رسانی ندارید، وگرنه معلوم نبود، چند نفر مثل من آسیب ببیند و راهی دکتر بشند.
طعنه‌اش حالت بامزه‌ای دارد که نه تنها دلخور نمی‌شوم بلکه حالت چهره‌اش باعث می‌شود، قدمی سمتش بردارم.
- شما الان خیلی حالتون بده؟ سوختگی‌تون زیاده نه؟
همچنان خیره نگاهم می‌کند و من جرئت ندارم چشم بدهم به محل سوختگی‌اش و بگویم « میشه محل سوختگی رو نشونم بدید تا ببینم چقدر آسیب دیدید؟» آن چای نحس در بدترین جای ممکن ریخته شده بود.
- سوختگی که چه عرض کنم... .
صدای نگرانی حرفش را قطع می‌کند.
- حاتم هنوز نرفتی؟ برو زودتر پماد بگیر و به تنت بزن، ردش نمونه و از سوزش هم بیفته!
آقای‌هاشمی و پشت سرش جاوید از پله‌ها پایین می‌آیند و با رسیدن جاوید کنارم، خودم را نامحسوس پشتش می‌کشانم. در واقع از خجالت نمی‌دانم به کجا باید پناه ببرم و شانه‌های پهن و ستبر جاوید مکان مناسب و انتخابی‌ام است.
- داشتم می‌رفتم الان.
آقای‌هاشمی لبخندی روی لب می‌نشاند که چین‌ و چروک اطراف چشمانش را نمایان می‌سازد.
- برو پسر، شرمنده نیومده چنین بلایی سرت اومد.
سر پایین می‌اندازم و نگاه گذرای پیرزاد را روی خود حس می‌کنم. حتی فرصت نکردم از او معذرت خواهی کنم!
- فقط صبر کن من کلید یدک این‌جا رو بهت بدم، یه کلید هم به داداشت دادم، کلید اصلیش هم دست خود حمیدِ که مسئول قفل کردن نهایی کافه‌ست و صبح‌ها خودش میاد در رو باز می‌کنه.
آقای‌هاشمی مشغول جدا سازی کلید از جاسوئیچی که انواع کلید‌ها به آن وصل است می‌شود و همچنان می‌گوید:
- حاتم‌جان امشب که فرصت نشد با هم حرف بزنیم، فردا بهت زنگ می‌زنم اگه وقت خالی داشتی هم‌ رو ببینیم. منم امشب تمام وسایلم‌ رو جمع می‌کنم و فردا طبقه بالا رو تخلیه می‌کنم.
- عجله‌ای نیست آقای‌هاشمی.
لبخند پدرانه‌اش عمق می‌گیرد.
- چند روز هم برای تحویل طبقه بالا دیرکرد داشتم،‌ دیگه شرمنده. بفرما اینم کلید، فقط هر چه سریع‌تر برو به داد خودت برس که می‌دونم چه سوزشی رو داری تحمل می‌کنی و دم نمی‌زنی، برو برادر.
می‌بینم که جاوید دست روی دهانش می‌گذارد و سر پایین می‌اندازد. نامحسوس تنه‌ای روانه‌اش می‌کنم تا خودش را کنترل کند.
 
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
73
750
مدال‌ها
2
به آرامی سر تکان می‌دهد.
- خواهش می‌کنم.
پیرزاد با مکث کلید را می‌گیرد و مشغول تعارف با آقای‌هاشمی می‌شود. حالا که حواسش سمت من نیست نگاه دقیق‌ترم روی محل سوختگی‌اش می‌چرخد که از نمای دور در واقع هیکل روشنش را با لکه‌های بزرگ چای، قهوه‌ای کرده‌ام.
خدا مرا بکشد که مثل جاوید خنده‌ام گرفته است و هم از خجالت نمی‌توانم خیره در صورت پیرزاد باقی بمانم.
از این‌که درد و سوزش را حواله‌اش کرده‌ام عذاب وجدان عجیبی در رگ‌هایم جریان یافته و کف دستانم سوزن‌سوزن می‌شود.
حاتم‌پیرزاد با دست دادن با آقای‌هاشمی و جاوید و تکان دادن سری مختصر رو به من، خداحافظی می‌کند و سمت در کافه می‌رود. قد بلندش باعث می‌شود حین گذشتن از در، موهایی که به بالا فرم داده است انتهای آویز بالای در را لمس کند.
صدای آویز بلند می‌شود و پیرزاد با نیم‌نگاهی که روانه آویز می‌کند با دستش آن را می‌گیرد که صدایش طولانی نشود و از در بیرون می‌زند. سوال آقای‌هاشمی نمی‌گذارد به رفتنش از پشت شیشه‌ها نگاه کنم و سر به سویش می‌چرخانم.
- جانان‌خانم حمید کجاست که تو چای آوردی امشب و چنین بلایی سر اون طفلک آوردی؟
کلمه‌ی « طفلک» به حاتم‌پیرزاد با آن هیبت اصلا‍‌ً نمی‌چسبد. از پشت جاوید کامل بیرون می‌آیم و با اشاره به روی میز پیشخوان می‌گویم:
- امشب حمید عجله داشت که بره بیمارستان پیش پدرش، نوبتش بود که شیفتش‌ رو با داداشش جا‌به‌جا کنه، منم گفتم قفل‌ و کلید‌ رو بذاره و بره تا دیرش نشه و خودم براتون چایی میارم.
سر پایین می‌اندازم و برشتگی پیراشکی‌ها را از نظر می‌گذارنم.
- شرمنده شما و آقای‌پیرزاد شدم حقیقتاً، اصلاً نفهمیدم چی شد که اون اتفاق افتاد.
با خستگی پلکی زد و آه کشید.
- طفلی خیلی درد داشت و مقابل ما خودش‌ رو نگه داشت و خونسردیش‌ رو حفظ کرده بود. امیدوارم با سهل انگاری تو آسیب جدی ندیده باشه.
احتمالاً پیرزاد اجازه درآوردن شلوارش را به آقای‌هاشمی نداده بود که او هم بی‌اطلاع از میزان سوختگی‌اش بود. جاوید جای من پاسخ می‌دهد:
- امیدوارم هم شما و هم آقای‌پیرزاد از سر تقصیر این خواهر ما بگذرید. خود جانان هم از شدت شوکه شدن اصلاً نمی‌دونست باید چی کار کنه.
آقای‌هاشمی آرام سر به طرفین تکان می‌دهد.
- اتفاقِ دیگه... پیش میاد، انشاءالله حال حاتم وخیم نباشه، نذاشت حتی زیر پیرهنش‌ رو چک کنم.
ناخن به دندان گرفته و دوباره چشم می‌دهم به مسیر رفتن حاتم‌پیرزاد. لحظاتی بعد با خداحافظی از آقای‌هاشمی همراه جاوید از بلوط بیرون می‌زنیم و سمت ماشین می‌رویم. استرس اخراج شدنم کمی کمرنگ شده‌ است، در واقع نوع رفتار حاتم‌پیرزاد این حس را در من ایجاد کرده بود.
و منشأ این حس قطعاً طرز برخورد آرام و مودبانه‌اش بود. من انتظار یک برخورد خشک و عصبی و رسمی را از او با توجه به هیبتش داشتم. اما آن چشم‌ها آرام‌تر از چیزی بودند که گمان می‌کردم.
- این مدیر جدیدتون خیلی آدم حسابی دیده میشه.
 
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
73
750
مدال‌ها
2
- اوهوم.
بی‌تمرکز سمت جاوید سر می‌چرخانم در ادامه حرفم می‌پرسم:
- راستی رفتی بالا چی شد؟ حالش بد نبود؟ چیزی نگفت؟
دنده پایین می‌آورد و با زدن راهنما دور می‌زند و بی‌نگاه به من می‌گوید:
- من رفتم دیدم این طفلی داره آقای‌هاشمی‌ رو راضی می‌کنه که حالش خوبه و نیاز به بررسی بدنی نیست.
خنده‌ی آرامی سر می‌دهد:
- ولی مشخص بود تحت فشار بود و هنوز داشت می‌سوخت که دیگه آقای‌هاشمی وقتی که دید از پسش برنمیاد گفت هر چه سریع‌تر بره پماد بخره و خودش‌ رو به خونش برسونه. اونم بی‌حرف از بالا زد بیرون و من و آقای‌هاشمی هم مشغول تمیز کردن خرابکاری تو شدیم.
- جاوید به نظرت اخراجم می‌کنه؟
نیم‌نگاهی روانه‌ام می‌کند.
- این آدمی که من دیدم بی‌آزار‌تر از چیزی بود که فکر می‌کردم. فکر نکنم کاری به کارت داشته باشه. ما اومدیم چی می‌گفتید به هم؟ ازش معذرت خواهی کردی؟
پیشانی‌ام را می‌فشارم که امروز خستگی و درد بسیاری را متحمل شده بود.
- نه بابا فرصت نشد اصلاً... وقتی که اسم و فامیلم‌ رو پرسید قالب تهی کردم می‌خواد اخراجم کنه‌. داشتیم حرف می‌زدیم که شما اومدید.
با لحنی مطمئن دنده عوض می‌کند و می‌گوید:
- نترس، شک دارم کاری به کارت داشته باشه. ولی حتماً ازش معذرت خواهی کن. گفتی دوتا برادرن؟
سرم را بالا و پایین می‌برم.
- آره.
لحظه‌ای نیم نگاهی خرجم می‌کند.
- اونم مثل همین یکی ورزشکار و کشتی‌گیره؟
چشمانم درشت می‌شود و لحظه‌ای به سمتش برمی‌گردم.
- چی؟! کشتی‌گیر؟!
متعجب سر به سویم می‌چرخاند:
- نگو نشناختی طرفو!
شانه بالا می‌اندازم.
- وا مگه باید بشناسم؟
خنده‌ی آرامی سر می‌دهد:
- بابا من با یه نگاه شناختمش! طرف کشتی‌گیر ماهریه! جوان پهلوان همین چند ماه پیش تو رقابت‌های آسیایی تو وزن ۹۷ کیلو مدال نقره آورد. واسه همین پرسیدم اون داداشش هم ورزشکاره یا نه! چون تا حالا فقط خودش‌ رو تنها دیده بودم تو تلویزیون.
دهانم باز می‌ماند و کاملاً سمت جاوید می‌چرخم.
- جاوید شوخی می‌کنی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
73
750
مدال‌ها
2
لب‌های باریکش منحنی‌شکل می‌شوند.
- چرا تعجب کردی؟ یه نگاه به گوش‌های شکسته و بدن ورزیده‌‌اش نکردی؟! هر چند تو سالی یک‌بار چشمت به تلویزیون می‌افته و مشخصه هیچ‌کَس‌ رو نمی‌شناسی.
غرق در فکر لب می‌زنم:
- باورم نمیشه، مدیر جدید بلوط چنین شخصیتی باشه!
هم‌زمان با چرخاندن فرمان جواب می‌دهد:
- چرا باورت نشه؟ تازه باید باور کنی هنوز نیومده زدی کشتی‌گیر مملکت‌ رو با اون قد و هیکل به فنا دادی!
خنده‌ی بلندش را رها می‌کند و مشت آرامم روی بازویش می‌نشیند.
- وای جاوید یادم نیار.
با تأسف آشکاری سر به چپ و راست تکان می‌دهد و کف دستش را به آرامی به حالت افسوس روی فرمان می‌کوبد.
- باید خداروشکر کنی طرف ورزشکار حرفه‌ایه و بدنش نسبت به آدمای معمولی خیلی مقاوم‌تره در برابر صدمات، وگرنه هر کَس دیگه‌ای جای اون می‌بود از شدت سوختگی اولین کاری که می‌کرد، از بالای همون پله‌ها پرتت می‌کرد پایین.
صورتم را با دستانم می‌پوشانم.
- پس چه گلی به سر اون بدبخت زدم من.
موهایم را به هم می‌ریزد و با دستش هدایتم می‌کند روی صندلی سر بگذارم.
- دیگه بهش فکر نکن و به جاش صندلیت‌ رو بده عقب و تا رسیدن به خونه یه چرت بزن، می‌دونم چقدر خسته‌ای.
تعارف می‌زنم و صدای تحلیل رفته و خسته‌ام را به کار می‌گیرم:
- می‌خوای تو خسته‌ای من بشینم تا خونه؟
لبخند یک‌وری و جذابش را هدیه می‌دهد.
- نه قربونت، تو امشب تمرکز نداری، می‌ترسم مارو هم بفرستی قاطی باقالی‌ها، بخوابی بهتره.
با خنده‌ی کوتاهی دوباره ضربه‌‌ای دیگر روانه بازویش می‌کنم و با خم کردن صندلی چشم می‌بندم. چشم بستنم مصادف می‌شود با نقش بستن نگاهِ بی‌کینه حاتم پیرزاد در پس پلک‌های خسته‌ام. باورم نمی‌شود کشتی‌گیر باشد و من شب خاطره ساز دردناکی را برای ورزشکار مملکت و خودم ساخته باشم! لبخندی محو، عضلات صورتم را کش می‌آورد و غوطه در افکارم تسلیم خوابی کوتاه می‌گردم.

***
 
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
73
750
مدال‌ها
2
سبزی‌های خرد شده را بار دیگر آبکشی می‌کنم و سبد را لبه حوض آبی رنگ مستطیل شکل‌مان می‌گذارم.
دستان خیسم را ابتدا در هوا تکان می‌دهم و سپس با انتهای پیراهن کوتاهم خشک می‌کنم. سمیه‌خانم و زری‌خانم دیگ کوچک آش را هم می‌زنند و بقیه زنان همسایه هم روی گلیمی که در نزدیکی اجاق گاز انداخته‌اند، مشغول چای خوردن و حرف زدن هستند.
قبل از این‌که کنارشان جای بگیرم سورنا با دوچرخه‌ی سبز رنگش مقابلم ترمز می‌زند و رو به بچه‌های همسایه اخمی می‌کند، اخمی که شباهت زیادی به اخم‌های جاوید دارد و من زیر لب قربان صدقه‌اش می‌روم.
- ترک دوچرخه‌ رو انقدر نگیرین دیگه اَه، الان چپ می‌کنم و می‌افتم. بذارین دور حیاط‌ رو که کامل چرخیدم، نوبتی میدم به همتون.
طاقت نمی‌آورم و خم می‌شوم بوسه و دندان کوچکی از گونه‌اش می‌گیرم. اعتراضش به هوا می‌خیزد:
- آخ عمه ولم کن.
بلافاصله رکاب می‌زند و سمت دیگر حیاط می‌رود. بردیا و نغمه و امیررضا و النا دیگر دنبالش نمی‌روند و کنار من می‌ایستند تا سورنا دور کاملش را بزند. نگاه پر افتخار سورنا که دوچرخه را سمت ما هدایت می‌کند، شوقم را بالا می‌برد که بهترین هدیه را برای تولد هفته‌ی پیشش تهیه کرده بودم و حالا او مجبور نبود با آن دوچرخه قدیمی‌اش که مدام زنجیر می‌انداخت کلنجار برود.
هر چند هدیه‌ام اخم جاوید را به دنبال داشت و اعتراضش که وظیفه او است این‌ کار! اما دلم طاقت نمی‌آورد غر زدن‌های سورنا را و از طرفی جاوید زیر بار قسط‌ها و مخارج زندگی‌ چند نفره‌مان به اندازه کافی تحت فشار بود. دیگر نمی‌خواستم که دغدغه‌ی مسئله‌ی دیگری را داشته باشد.
سورنا دورش را با دوچرخه می‌زند و با دو دلی که می‌توانم در چشمانش بخوانم، دوچرخه‌اش را به امیررضا می‌سپارد و دست به سی*ن*ه کنار می‌ایستد. خنده‌ام می‌گیرد از ژست و چهره ناراضی‌اش، به‌خاطر این‌که بقیه بچه‌ها هم بتوانند از دوچرخه فیضی ببرند سمتش می‌روم و در حینی که خم می‌شوم، کنار گوشش پچ می‌زنم:
- میگم سورنا نظرت چیه بریم بابا جاوید رو با آب بیدار کنیم؟ امروز خیلی تنبل شده و هنوز خوابه!
چشمانش از شیطنت برق می‌زند، اما لحظه‌ای بعد مردد می‌گوید:
- با آب بیدارش کنیم مریض نمیشه عمه؟
دستش را سمت پله‌ها می‌کشم.
- یه لیوان آب ولرم کسی‌ رو مریض نمی‌کنه، بدو بریم.
هنوز وارد خانه نشده‌ایم مامان در حالی که عینکش را روی چشمانش زده و با انگشت اشاره‌اش مشغول گوشی جدیدش است رو به من می‌گوید:
- جانان، اسم خاله‌ت‌ رو چی ذخیره کردی پیداش نمی‌کنم؟ می‌خوام زنگ بزنم اگه می‌تونه سبحان رو بفرسته بیاد براشون آش ببره.
هنوز به همان گوشی ساده یک هفته پیشش عادت دارد و برایش سخت است کار کردن با گوشی هوشمند. گوشی را از دستش می‌گیرم و با پیدا کردن شماره خاله، تماس می‌گیرم و تلفن را تحویلش می‌دهم. همراه سورنا به آشپزخانه می‌رویم و لیوانی بزرگ را لبریز از آب ولرم می‌کنم و به دست سورنا می‌دهم.
پاورچین نزدیک جاوید می‌شود که هنوز در پذیرایی خواب است و از صبح با اذیت‌کردن‌های من و صدا زدنش بیدار نشده، اشاره به سورنا می‌زنم و هم‌زمان زیر لب تا سه می‌شماریم:
- یک... دو... سه...
 
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
73
750
مدال‌ها
2
با اشاره‌ی من، سورنا لیوان بزرگ را تا انتها روی سر و گردن جاوید خالی می‌کند و جیغی از هیجان و خوشحالی سر می‌دهد. جاوید با شوکی که حاصل بیدار شدن ناگهانی‌اش است، به سرعت می‌نشیند و اطراف را می‌نگرد تا متوجه اتفاقی که برایش افتاده بشود.
دست روی دهان می‌گذارم تا خنده‌ام را کنترل کنم و سورنا به سرعت کمرم را می‌گیرد و بلند می‌گوید:
- بابا نقشه عمه بود من بی‌تقصیرم.
چشم گرد می‌کنم و هنوز سمت سورنا براق نشده، جاوید عصبانی و خشمگین سمتم یورش می‌آورد. جیغی می‌کشم و پا به فرار می‌گذارم. سورنای نامرد زودتر از من با خنده و داد و فریاد خودش را در حیاط می‌اندازد اما من دقیقاً روی اولین پله ایوان در دستان جاوید گیر می‌افتم.
خنده‌ام چنان شدید است که ترسم را فراموش کرده و با التماس رو به جاویدی که سر و صورت و گردنش خیس است می‌گویم:
- جاوید قربونت برم، من که کاری نکردم، پسرت آب‌ رو خالی کرد رو سر و صورتت.
شوک حاصل از این‌گونه بیدار شدنش، سفیدی چشمانش را سرخ کرده.
- که تقصیر پسرمه آره؟ نشونت میدم.
با یک دستش زیر بغلش می‌زندم و پا برهنه از پله‌ها پایین می‌رود. همسایه‌ها با خنده نگاهمان می‌کنند و من وقتی که قصد جاوید را می‌فهمم پاها و دستانم را به سرعت قلاب تنش می‌کنم و بلند می‌گویم:
- جاوید مرگ من! نکنی این کار رو، جاوید... .
جاوید اما نزدیک حوض می‌ایستد و دست زیر زانوهایم می‌برد تا درون حوضم اندازد. دستانم را محکم‌تر قفل گردنش می‌کنم و چنان مثل کوالا بهش می‌چسبم که نتواند حرکتی بکند.
- وای دمت گرم جاوید‌خان، تو رو خدا بندازش تو آب، تازه صبر کن حوض‌ رو پر آب‌تر کنم.
رو به نسیم که شیر آب حوض را باز می‌کند بلند داد می‌زنم:
- نسیم خودت‌ رو کشته فرض کن.
جاوید با عصبانیتی که از شدتش کم شده و از حرکت من معلوم است خنده‌اش گرفته، سعی دارد مرا از خودش فاصله دهد.
- دختر خفه‌‌ام کردی، ولم کن.
همچنان به یقه‌اش چسبیده‌ام و نسیم نزدیکمان می‌شود.
- جاوید‌خان اگه این انگل جامعه رو بندازی تو حوض تا آخر عمر نوکریت‌ رو می‌کنم جون داداش، تو فقط بندازش‌.
 
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
73
750
مدال‌ها
2
اخم کمان ابروهایم را در آغوش می‌گیرد.
- نسیم برو خونتون این‌جا چی می‌خوای تو؟!
- جاوید ول کن دخترمون‌ رو به اندازه کافی تنبیه شد.
صدای خنده بچه‌ها و نسیم و خانم‌های همسایه همچنان بلند است. جاوید اما کوتاه نمی‌آید و وقتی می‌بیند حریفم نمی‌شود دستانم را از گردنش باز کند، خودش وارد حوض می‌شود و با خم شدن سعی می‌کند که مرا داخل آب اندازد.
- جاوید جون‌ِ من، به خدا سرما می‌خورم. می‌دونی که در برابر آب چقدر ضعیفم. از فردا دیگه نمی‌تونم برم سر کار ها.
نسیم خوشحال دست می‌زند.
- جاوید‌خان به عز و جزهاش گوش نده، بندازش دیگه، زورت نمی‌رسه؟ پس اون بازوها رو چرا اون‌قدر درشت کردی؟ یا نکنه دلت نمیاد؟ ها؟ اگه دلت نمیاد بسپرش به من.
سر به سوی نسیم بلند می‌کند و خودم را از جاوید بالا می‌کشانم و می‌غرم:
- نسیم شات‌آپ لطفاً.
دست تو هوا تکان می‌دهد.
- برو بابا!
گوش به حرف‌هایش نمی‌دهم و با بوسه‌ای محکم روی گونه جاوید، التماس را در چشمانم می‌ریزم.
- دورت بگردم کوتاه بیا دیگه.
محبت چشمانش عیان است، اما با زبانش خط و نشان می‌کشد:
- چرا از صبح نمی‌ذاری روز تعطیلی بخوابم؟
مظلومانه لب برمی‌چینم:
- چون به من و سورنا قول دادی بعد ناهار ما رو با موتور رفیقت ببری موتور سواری.
اخم تحویلم می‌دهد.
- الان عصر شده؟ هنوز وقت ناهارم نرسیده!
دندان‌های ردیفم نمایان می‌شوند و نیش باز می‌کنم.
- ظهره شده الان، مگه چقدر می‌خوابی تو، ناهار بخوری شده عصر.
چشم ریز می‌کند.
- حقته بندازمت و دل همه‌ رو شاد کنم.
نیش بازم را بیشتر به نمایش می‌گذارم، اشاره به بیرون از حوض می‌کنم.
- اگه می‌خواستی بندازی همون اول انداخته بودی قربونت برم، حالا میشه من‌ رو بذاری روی خشکی تا خیالم راحت باشه؟
با تأسف می‌خندد و از حوض بیرون می‌آید.
- واقعاً که جاوید‌خان... حریف این جغله نشدی؟
پاهایم که به زمین می‌رسد، جاوید بی‌توجه به نسیم اشاره به دستانم می‌کند.
- حالا که از خیر خیس کردنت گذشتم، ولم کن دختر، چیزی تا خفه شدنم نمونده.
با همان خنده‌ی روی صورتم بوسه‌ای دیگر روی صورتش می‌کارم و فاصله می‌گیرم. جاوید به خانه برمی‌گردد تا لباس‌هایش را عوض کند و نسیم سمتم یورش می‌آورد و چنان نیشگون محکمی از ساعدم می‌گیرد که دل ضعفه می‌گیرم.
- ذلیل مرده، اومدم دنبالت تا با هم بریم خونه سیداسماعیل‌‌ رو تمیز کنیم. صبح اول وقت خوب کاری تو کاسم گذاشتی.
چشم گرد می‌کنم و در حین مالاندن جای نیشگونش فاصله می‌گیرم.
- عمراً بیام کمکت، نذر کردی، دندت نرم باید تا لحظه آخرش‌ رو خودت تنهایی انجام بدی تا مورد قبول خدا قرار بگیره.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین