جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [آبینه] اثر «Z SR نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط جانان قصه با نام [آبینه] اثر «Z SR نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,894 بازدید, 73 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آبینه] اثر «Z SR نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع جانان قصه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط جانان قصه
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
87
946
مدال‌ها
2
جاوید اخم ریزی زمینه‌ی لبخند محوش می‌کند و با نگاهی منتظر می‌گوید:
- صبر کن ببینم، چشمات چرا نم داره؟ این چه ریختیه پیدا کردی؟!
بازوهایم را می‌گیرد و اجازه دور شدن نمی‌دهد. حال چهره‌اش به شدت در هم شده و من با لبخند خسته‌ای خودم را کمی عقب می‌کشم:
- چیزی نیست...
میان حرفم می‌پرد:
- توضیح بده ببینم، اتفاقی افتاده تو بلوط؟
من‌منی می‌کنم و در نهایت با آهی مقابل نگاه نافذش تسلیم می‌شوم و لب می‌زنم:
- امون بده چشم، فقط از رفتن خانم‌سرمدی غصه‌‌ام شده.
گره ابروهایش کورتر می‌شود.
- یعنی چی؟ کجا داره میره؟
خودم را عقب می‌کشم و با تکیه بر صندلی موضوع رفتن خانم‌سرمدی و آمدن کامروا را توضیح می‌دهم. خیالش که بابت این‌که حالم از چیز دیگری گرفته نیست راحت می‌شود، دستی میان موهایش می‌کشد و استارت می‌زند.
- به سرآشپز جدیدم عادت می‌کنی، غصه نخور.
کفش‌هایم را در می‌آورم و پاهایم را طبق معمول لبه صندلی می‌گذارم و شروع به ماساژ دادنشان می‌کنم.
- من به اومدن کامروا کاری ندارم، ولی کاش خانم‌سرمدی به این زودی‌ها نمی‌رفت. با وجود تمام سختگیری و بداخلاقی‌هاش، حضورش دلگرمی برای هممون بود.
- حق دارید، بالاخره عادت کرده بودید.
آهی می‌کشم و دوباره نگاه می‌چرخانم سمت سر در بلوط، در همین حین با دیدن مهساکامروا و حاتم‌پیرزاد که از بلوط بیرون می‌زند رو به جاوید که هنوز حرکت نکرده می‌گویم:
- ببینش، اوناهاش... سرآشپز جدیدمون.
نیم نگاهی روانه‌شان می‌کند و از پارک درمی‌آید:
- خیلی جوون دیده میشه.
کامروا و پیرزاد دوشادوش یکدیگر سمت ماشینی می‌روند که پنجاه متر جلوتر از ماشین جاوید پارک شده است.
- چهره‌‌اش بی‌بی فیسِ ولی خانم‌سرمدی گفت سی‌و دو سالشه، مثل این‌که.
آرام حرکت می‌کند و هم‌زمان که حاتم پشت فرمان ماشینش می‌نشیند و مهسا کامروا هم روی صندلی شاگرد، ما از کنارشان می‌گذریم.
نمی‌دانم چرا بی‌دلیل از آینه بغل زیر نظرشان می‌گیرم و می‌توانم لبخند پیرزاد را از این فاصله تشخیص دهم. زانوهایم را بغل می‌گیرم و تا زمانی که در آینه بغل دیده می‌شوند، چشم از آن‌ها بر نمی‌دارم.

***
 
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
87
946
مدال‌ها
2
با حس خزیدن چیزی روی صورتم، چهره در هم می‌کشم‌ و بدون باز کردن چشمانم، سر سنگین و ممکن را تکان می‌دهم. طولی نمی‌کشد در حالی که در خوابی مبهم دست و پا می‌زنم دوباره همان حس را تجربه می‌کنم.
خواب‌آلود دستی به صورتم می‌کشم و صدای خنده ریزی زیر گوشم می‌پیچد. دستم که به جسمی کوچکی روی صورتم می‌رسد، به سرعت پلک باز می‌کنم. چند ثانیه طول می‌کشد تا آن جسم کوچک سیاه بدترکیب را در میان دستم تحلیل کنم.
چند ثانیه بعد ذهنم کار خودش را کرده و من با دیدن سوسک سیاه بالدار با تمام قدرت جیغ می‌کشم و با پرتاب کردنش به گوشه اتاق خودم را به انتهای تخت می‌کشانم.
صدای خنده‌ سورنا را تشخیص می‌دهم که سر از زیر تختم بیرون می‌کشد. به من که صدای داد و فریادم هنوز پا بر جا است می‌خندد و با برداشتن همان سوسکی که به گوشه اتاق پرت کرده‌ام، خندان سمت در می‌دود و داد می‌زند:
- دیدی ترسیدی عمه؟ دیشب فقط کری می‌خوندی که نمی‌ترسی... .
صدای نگران جاوید و پشت‌بندش مامان را می‌شنوم.
- جانان چت شده؟
- خوبی دخترم، چی شدی تو؟
با صدای جیغ و فریادم جاوید و مامان و پشت سرش بابا پشت در اتاقم رسیده‌اند. همین که نیم‌خیز می‌شوم سمت سورنا، با دادی از خوشحالی خودش را از میان جاوید و مامان به بیرون از اتاق می‌اندازد. تا از روی تخت خیز برمی‌دارم سمتش در میان بازوهای جاوید گیر می‌افتم.
- جاوید ولم کن تو رو قرآن... باید پسرت‌ رو ادب کنم، دیگه شورش‌ رو درآورده.
در حالی که خنده‌اش گرفته دست دور کمر باریکم می‌اندازد و محکم در میان آغوشش قفلم می‌کند. هم‌زمان به سورنا که کوله‌پشتی‌اش را روی دوشش انداخته و در میان در رو به ایوان برایم زبان درآورده محکم می‌گوید:
- سورنا سرویست منتظرته، عمه‌تو ول کنم و دستش بهت برسه جا می‌مونی گفته باشم.
مامان و بابا همراه با خنده به آشپزخانه می‌روند و سورنا در حالی که لپ‌هایش از خندیدن زیاد گل انداخته است و کتونی‌هایش را می‌پوشد بلند می‌گوید:
- بابا دو دقیقه دیگه نگهش داری من رفتم.
با حرص موهای پریشانم را از جلوی صورتم کنار می‌زنم و غرغرهلیم بالا می‌گیرد:
- جاوید ولم کن، چی کار می‌کنی تو، اصلاً می‌دونی بچه‌ات چی کار کرده حمایتش می‌کنی؟! اینه انصاف و تربیت پدرانه‌ات؟!
در میان دست و پا زدن‌هایم، موهایم دوباره به صورت وحشیانه اطراف صورتم پخش شده و صدای سورنا بدون این‌که دیدی به او داشته باشم، از دور به گوشم می‌رسد.
- من رفتم بابا ولش کن، فقط عمه... به قول خودت درس عبرتی برات ساختم که دیگه قپی نیای.
صدای بسته شدن در حیاط که می‌آید، جاوید قفل دستانش را شُل می‌کند و موهایم را با خنده کمرنگی بیشتر به هم می‌ریزد:
- زورت زیاد شده جانان... باید ازت ترسید.
دود از کله‌‌ام بیرون می‌زند. چهره برزخی‌ام را می‌بیند می‌خواهد به مانند پسرش فرار کند که بلافاصله دندان‌های ردیف و به قول خودش خرگوشی‌ام را به بازویش می‌رسانم و با گرفتن گازی محکم می‌گویم:
- دستم به پسرت نمی‌رسه، به خودت که می‌رسه مرتیکه خر زور!
نگاهی به رد دندان‌هایم می‌اندازد. به جای اخم سرم را درآغوش می‌گیرد و همراه با خنده بوسه‌ای روی موهایم می‌کارد و راهی آشپزخانه می‌شود.
- من مشکلی ندارم با دندون گرفتنات سرآشپز... فقط فک خودت درد می‌گیره؛ سورنا رو فرستادیم بیدارت کنه که سریع‌تر بریم، بدو صبحونه بخور راه بیفتیم داره دیر میشه.
 
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
87
946
مدال‌ها
2
موج سنگین موهایم را از صورتم کنار می‌زنم و راهی سرویس می‌شوم. همان‌طور که هنوز غر می‌زنم و صورتم را خشک می‌کنم، قدم در آشپزخانه می‌گذارم و رو به هر سه نفرشان که مشغول صبحانه خوردن هستند می‌گویم:
- ببینید کی گفتم، بلایی سرش بیارم با این کارش که‌ تا عمر داره یادش نره.
مامان و جاوید با لبخند نگاهم می‌کنند و بابا خم می‌شود صندلی کنارش را برایم بیرون می‌کشد. روی صندلی که جای می‌گیرم، لیوان چای را مقابلم می‌گذارد و مهربان می‌گوید:
- بخور دخترم، دیرت نشه. اون بچه رو هم کاری نداشته باش، می‌خواسته هنر نمایی کنه.
جاوید خم می‌شود و در حالی لقمه‌ای نان و پنیر و گردو در دستم می‌گذارد می‌گوید:
- وقتی که براش خالی می‌بندی از هیچ جک و جونوری نمی‌ترسی، اونم سعی می‌کنه حرفت‌ رو ثابت کنه. تو نمی‌شناسی این بچه رو؟
مامان هم به طرفداری از سورنا می‌گوید:
- راست میگه مادر، کاری به بچه نداشته باشی ها، تقصیر خودت بوده.
با چشمان گرده شده رو به هر سه نفرشان متعرض می‌گویم:
- دست همگی‌تون درد نکنه واقعاً، حالا اون مظلوم واقع شده و منی که می‌خواستم مثلاً خودم‌ رو قهرمان نشون بدم پیش بچه شدم تقصیر کار، داشتم سکته می‌کردم سوسک به اون گندگی‌ رو صورتم بود.
جاوید خنده‌اش را با چای فرو می‌دهد:
- سوسک واقعی نبوده که... زودتر بخور بریم، دیرمون شد قهرمان.
پر حرص نگاهش می‌کنم که بابا دست پشتم می‌گذارد.
- جانان حق داره، سورنا شوخی بی‌مزه‌ای کرد، خودم امروز تنبیه‌ش می‌کنم. حرص نخور باباجان... .
با نیش باز سر روی شانه بابا می‌گذارم و به چشم و ابرو آمدن‌های جاوید که اخطار می‌دهد دیر شده هم توجه نمی‌کنم.
- قربون بابای خودم برم فقط، جاوید انقدر صورتت‌ رو کج و کوله نکن، اصلا امروز خسته‌م دوست ندارم برم سر کار.
جاوید بی‌مکث جرعه‌ی آخر چایش را می‌نوشد و برمی‌خیزد.
-خوددانی، جواهرخانم دستت طلا، ما رفتیم.
 
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
87
946
مدال‌ها
2
با رفتنش از آشپزخانه، می‌بینم که بابا آهی سر می‌دهد و رو به من آرام می‌گوید:
- اگه واقعاً خسته‌ای نمی‌خواد امروز بری باباجان.
بلافاصله سر از روی شانه‌اش برمی‌دارم، نشاط به لحنم می‌دهم و با خوردن لقمه‌ای که جاوید برایم گرفته لبخندی به بابا می‌زنم.
- شوخی می‌کنم بابایی، فکر می‌کنی من بیکار تو خونه اونم تا شب دووم میارم؟ یه بلوط‌ و یه جانان... منو دست کم گرفتی؟
از پشت میز برمی‌خیزم و نادیده می‌گیرم حس سرخوردگی پنهان چشمان بابا را.
مامان بلافاصله لقمه‌ی بزرگی را سمتم می‌گیرد.
- بگیر مامان، می‌دونم برسی اون‌جا لب به چیزی نمی‌زنی.
با تشکر و بوسیدن صورت مامان، از نیم‌رخ تن بابا را در آغوش می‌کشم و بوسه می‌کارم روی صورت لاغرش.
- امشب سعی می‌کنم زودتر بیام، با هم شطرنج بزنیم، منتظرم باشید.
با لبخند بدرقه‌ام می‌کند و من بلافاصله از آشپزخانه بیرون می‌زنم و آهی که از همان ابتدا در کنج گلویم خانه کرده بود را بیرون می‌دهم.
- جاوید نری‌ها صبر کن اومدم
صدایش نمی‌آید و من با سرعت لباس‌هایم را می‌پوشم و به دلیل تنگی وقت از خیر آرایش کردن می‌گذرم و خودم را داخل کوچه می‌اندازم. جاوید به محض دیدنم با بدجنسی دنده عقب می‌گیرد. هم.زمان نسیم هم از خانه بیرون می‌زند و با دیدن این‌که سمت ماشین جاوید می‌دوم پشت سرم می‌شتابد.
- وا بازی‌تون گرفته شما دوتا؟! جاویدخان صبر کن ببینم، کجا با این عجله؟
تا زمانی که جاوید ماشین را از کوچه خارج می‌کند دنبالش می‌دویم. اما مثل همیشه طاقت اخمم را ندارد که ترمز می‌زند و از داخل در را برایم باز می‌کند.
به محض نشستن کنارش، لبخندی بزرگ تحویلم می‌دهد.
- نفست بند اومد قهرمان؟ می‌خواستی نیای که؟
چشم و ابرویی برایش می‌آیم و نسیم به حرف می‌آید:
- جاوید‌خان اول صبحی ورزش خوبی بهمون دادی، دمت گرم، خواب از سرم پرید.
 
بالا پایین