- Apr
- 87
- 946
- مدالها
- 2
جاوید اخم ریزی زمینهی لبخند محوش میکند و با نگاهی منتظر میگوید:
- صبر کن ببینم، چشمات چرا نم داره؟ این چه ریختیه پیدا کردی؟!
بازوهایم را میگیرد و اجازه دور شدن نمیدهد. حال چهرهاش به شدت در هم شده و من با لبخند خستهای خودم را کمی عقب میکشم:
- چیزی نیست...
میان حرفم میپرد:
- توضیح بده ببینم، اتفاقی افتاده تو بلوط؟
منمنی میکنم و در نهایت با آهی مقابل نگاه نافذش تسلیم میشوم و لب میزنم:
- امون بده چشم، فقط از رفتن خانمسرمدی غصهام شده.
گره ابروهایش کورتر میشود.
- یعنی چی؟ کجا داره میره؟
خودم را عقب میکشم و با تکیه بر صندلی موضوع رفتن خانمسرمدی و آمدن کامروا را توضیح میدهم. خیالش که بابت اینکه حالم از چیز دیگری گرفته نیست راحت میشود، دستی میان موهایش میکشد و استارت میزند.
- به سرآشپز جدیدم عادت میکنی، غصه نخور.
کفشهایم را در میآورم و پاهایم را طبق معمول لبه صندلی میگذارم و شروع به ماساژ دادنشان میکنم.
- من به اومدن کامروا کاری ندارم، ولی کاش خانمسرمدی به این زودیها نمیرفت. با وجود تمام سختگیری و بداخلاقیهاش، حضورش دلگرمی برای هممون بود.
- حق دارید، بالاخره عادت کرده بودید.
آهی میکشم و دوباره نگاه میچرخانم سمت سر در بلوط، در همین حین با دیدن مهساکامروا و حاتمپیرزاد که از بلوط بیرون میزند رو به جاوید که هنوز حرکت نکرده میگویم:
- ببینش، اوناهاش... سرآشپز جدیدمون.
نیم نگاهی روانهشان میکند و از پارک درمیآید:
- خیلی جوون دیده میشه.
کامروا و پیرزاد دوشادوش یکدیگر سمت ماشینی میروند که پنجاه متر جلوتر از ماشین جاوید پارک شده است.
- چهرهاش بیبی فیسِ ولی خانمسرمدی گفت سیو دو سالشه، مثل اینکه.
آرام حرکت میکند و همزمان که حاتم پشت فرمان ماشینش مینشیند و مهسا کامروا هم روی صندلی شاگرد، ما از کنارشان میگذریم.
نمیدانم چرا بیدلیل از آینه بغل زیر نظرشان میگیرم و میتوانم لبخند پیرزاد را از این فاصله تشخیص دهم. زانوهایم را بغل میگیرم و تا زمانی که در آینه بغل دیده میشوند، چشم از آنها بر نمیدارم.
***
- صبر کن ببینم، چشمات چرا نم داره؟ این چه ریختیه پیدا کردی؟!
بازوهایم را میگیرد و اجازه دور شدن نمیدهد. حال چهرهاش به شدت در هم شده و من با لبخند خستهای خودم را کمی عقب میکشم:
- چیزی نیست...
میان حرفم میپرد:
- توضیح بده ببینم، اتفاقی افتاده تو بلوط؟
منمنی میکنم و در نهایت با آهی مقابل نگاه نافذش تسلیم میشوم و لب میزنم:
- امون بده چشم، فقط از رفتن خانمسرمدی غصهام شده.
گره ابروهایش کورتر میشود.
- یعنی چی؟ کجا داره میره؟
خودم را عقب میکشم و با تکیه بر صندلی موضوع رفتن خانمسرمدی و آمدن کامروا را توضیح میدهم. خیالش که بابت اینکه حالم از چیز دیگری گرفته نیست راحت میشود، دستی میان موهایش میکشد و استارت میزند.
- به سرآشپز جدیدم عادت میکنی، غصه نخور.
کفشهایم را در میآورم و پاهایم را طبق معمول لبه صندلی میگذارم و شروع به ماساژ دادنشان میکنم.
- من به اومدن کامروا کاری ندارم، ولی کاش خانمسرمدی به این زودیها نمیرفت. با وجود تمام سختگیری و بداخلاقیهاش، حضورش دلگرمی برای هممون بود.
- حق دارید، بالاخره عادت کرده بودید.
آهی میکشم و دوباره نگاه میچرخانم سمت سر در بلوط، در همین حین با دیدن مهساکامروا و حاتمپیرزاد که از بلوط بیرون میزند رو به جاوید که هنوز حرکت نکرده میگویم:
- ببینش، اوناهاش... سرآشپز جدیدمون.
نیم نگاهی روانهشان میکند و از پارک درمیآید:
- خیلی جوون دیده میشه.
کامروا و پیرزاد دوشادوش یکدیگر سمت ماشینی میروند که پنجاه متر جلوتر از ماشین جاوید پارک شده است.
- چهرهاش بیبی فیسِ ولی خانمسرمدی گفت سیو دو سالشه، مثل اینکه.
آرام حرکت میکند و همزمان که حاتم پشت فرمان ماشینش مینشیند و مهسا کامروا هم روی صندلی شاگرد، ما از کنارشان میگذریم.
نمیدانم چرا بیدلیل از آینه بغل زیر نظرشان میگیرم و میتوانم لبخند پیرزاد را از این فاصله تشخیص دهم. زانوهایم را بغل میگیرم و تا زمانی که در آینه بغل دیده میشوند، چشم از آنها بر نمیدارم.
***