جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [آترابان] اثر «آرژین کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط arzhin با نام [آترابان] اثر «آرژین کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 873 بازدید, 18 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آترابان] اثر «آرژین کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع arzhin
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

arzhin

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
15
42
مدال‌ها
1
ماشین وارد عمارت تهران شد...
ساعت سه بعد از ظهر بود که رسیدیم اوا رو بیدار کردم،اوا خمیازه کشید و خودش رو‌جمع و‌جور کرد، چشم های ابیش خمار بودن ،وارد عمارت شدیم اتاق اوا نزدیک ترین اتاق به خودم بود، وارد اتاقم شدم و روی تخت دراز کشیدم که..‌‌‌..
چشم هام رو باز کردم، ساعت شیش بعد از ظهر شده بود، لباس هام رو عوض کردم، کت اسپرت زرشکی رنگی پوشیدم وسایلم رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم چشمم به اوا افتاد که روی راحتی اتاق نشیمن طبقه بالا نشسته بود با دیدن من سمتم اومد و گفت‌: جایی میری؟!
-دارم میرم به چیزی سر بزنم...
+میشه منم‌بیام؟!
به صورتش نگاه کردم میشد فهمید حوصله اش سر رفته،از کلافگی دستم رو‌توی‌موهام فرو کردم و گفتم باشه بیا بریم..
اوا با خوشحالی سمت اتاقش رفت و حدود پنج دقیقه بعد اومد ، باهم از عمارت بیرون رفتیم و سوار ماشینی شدیم که باهاش اومده بودیم،راننده مارو سمت یکی از باغ های میوه ام برد....
وقتی از ماشین پیاده شدیم قبل اینکه چیزی بگم اوا وسط باغ دوئید و خوشحالی کرد!
ذوق کردنش خیلی ساده باعث شد تا سگ های نگهبان باغ متوجه اش بشن!
صدای پارس کردن های عصبی سه تا سگ مشکی رنگم بلند شد و بعد سه تا سگ گریت دین نر با قد ۸۶ سانتی متر سمت اوا حمله ور شدن اوا با دیدن سه تا سگی که سمتش حرکت میکردن فشارش افتاد و روی زمین نشست با قدم های سریع بالای سر اوا وایستادم هر سه تا سگ با دیدن من اوا رو بیخیال شدن و‌سمت من اومدن ،اوا از ترس پاهای من رو گرفته بود و به من چسبیده بود، دستش رو گرفتم و‌بلندش کردم ،اوا رو دنبال خودم کشیدم سمت الاچیق وسط باغ رفتیم که دارای میز و صندلی چوبی بود میز گرد بزرگی که شکل تنه ی درخت بود و صندلی هایی به شکل تنه ی درخت دورش رو گرفته بودن!
روی صندلی نشستیم از ته باغ باغبون پیری که با زن و بچه اش توی ویلای باغ زندگی میکردن اومد
بلند شدم، من رو به اغوش پیرش کشید و بعد با اوا دست داد و سر اوا رو بوسید ،توی چشم های اوا محبت موج میزد ، هنوز خیلی نگذشته بود که غرغرای پیر زنی شروع شد....
- مشتی ؟ مگه بهت نگفتم برو زود میوه بچین برای اقا و‌مهمونشون بیار، اینجایی هنوز؟!
+باشه خانوم رفتم رفتم
به صحنه مقابلم با خونسردی و‌ارامش نگاه کردم پیرزن سمت من اومد و بغلم کرد...
قد کوتاهش و نقلی بودنش باعث میشد کامل توی بغلم گم بشه...
سمت اوا رفت و با خوشحالی بغلش کرد انگار که سالها بود میشناختش...
نشستم و یکی از فنجون های چایی ایی رو که روی میز گذاشته بودن برداشتم و با ارامش به لبم رسوندم....
به مکالمه ی اوا با نُقلی گوش کردم، اوا شروع کننده بحث بود:
- من شمارو چی صدا کنم؟!
+خب راستش من چون دیر بچه دار شدم بهم میگن ننه گلی خودم اسمم حناعه
-پس من شمارو همون ننه گلی صدا میکنم
وسط بحثشون پریدم و در حالی که فنجون رو روی میز میذاشتم گفتم اصلش نقلیه!
اوا با تعجب گفت :نقلی؟!
سری به نشونه تایید تکون دادم که نقلی گفت:اقا منو نقلی صدا میکنن
اوا نگاه تیزی به من دوخت !
به چه جرعتی انقدر گستاخ بود!؟
سعی کردم خودم رو اروم کنم، به سه تا سگی که کنار پام خوابیده بودن نگاه کردم و پوزخندی زدم، ظرف میوه روی میز قرار گرفته بود با نگاه کردن به میوه ها میتونستم بگم باغبون کارش رو خوب انجام میداد
همگی در ارامش بودیم، بلند شدم،خواستم کمی داخل باغ قدم بزنم که در باغ باز شد و دختر جوونی با شتاب دوئید و داد زد کمک کنید کمک کنید!
پشت سر دختر چشمم به سه تا خروس بزرگ افتاد که میدوئیدن!!!
 
موضوع نویسنده

arzhin

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
15
42
مدال‌ها
1
با سوت من!
خون بود و صداهای خفه ایی از اخرین لحضه های خروس ها!!
نفس عمیقی کشیدم، سگ های خوب من!
برگشتم و به صورت بهت زده ی سه تا زن و صورت کاملا عادیه باغبون نگاه کردم از توی صورتش میشد خوند که داره چیزی رو میگه مثل اینکه، من چیزای ترسناک تر از این رو هم از تو دیدم شاو!
صدای مردی اومد که با چوب وارد باغ شده بود ومی گفت:یا خدا،خروسام!!
خروس های کرمانشاهیه قشنگم!!
چوب رو بلند کرد سمت سگ ها و داد زد ها!
داد زدم:چوبت رو پایین بیاری به خروسات ملحق میشی!
من رو دید وگفت: صاحبشون تویی؟!توی عوضی به من ضرر زدی؟! سگ هات رو میکشم!!!
-ارزش اون سه تا سگ از تو بیشتره! درضمن بیشتر از تو روی تربیتشون کار شده!
مرد از عصبانیت سرخ شده بود، برگ چکی نوشتم به ارزش ده میلیون به تاریخ روز و توی صورتش پرت کردم کمی بعد بدون حرف دیگه ایی از جلوی چشم هام دور شد، دوباره به پشت سرم نگاه کردم، هیشکی جز اوای متعجب اونجا نبود، خواستم از کنارش رد بشم که گفت: با این کارت چی‌رو ثابت میکنی!؟
ایستادم،نگاهی بهش کردم و گفتم:قدرتم رو؟!
-قدرت تو؟! یا سگ ها و پولت؟!
رو به روش ایستادم تو چشماش نگاه کردم، دستم رو سمت شالش بردم، با ارامش شالش رو‌درست میکردم، گفتم:تو فکر میکنی من قدرتم از پول و ادمام‌میاد؟
منتظر جوابش بودم!
با چشم های گستاخش نگام کرد و سری از روی‌تایید تکون داد، پوزخندی زدم و در کسری از ثانیه گردنش رو گرفتم، دست هاش سعی داشت فشار کم دستم رو محار کنه پشت درخت ها کشیدمش و به درخت چسبوندمش ، سرم رو‌نزدیک بردم و گفتم: خوب گوش کن ببین چی‌میگم!
تمام چیز های قدرتمندی که اطرافت میبینی از من قدرتشون رو تغذیه میکنن!
بدون من کل این سلسله میخوابه!
در حالی که فشار دستم روبالا بردم با دست دیگم کلت کمریم رو روی پیشونیش گذاشتم حرکتی نکرد، برای ازادی تلاش نکرد، برای نفس کشیدن تلاش نکرد اروم و خونسرد گفتم: من خدا نیستم! ولی الان چجوری مردنت توی دست های منه!چرا؟! چون تو به من بخشیده شدی و من بجای اینکه مثل اشغال پرتت کنم بیرون نگهت داشتم و بهت بال و‌پر دادم پس بدرد بخور وگرنه تبدیل میشی به غذای سگ!
فهمیدی؟!
اوا با ترس و چشم های پر از اشکش سر تکون داد،پوزخندی زدم و دستم رو برداشتم گردنش رو گرفت و روی زمین نشست و نفس های عمیقی کشید، کلتم رو سر جاش گذاشتم بهش نگاه کردم که داشت بی صدا اشک میریخت، ساعت گوشیم رو چک کردم ساعت هشت بود!
وقتش بود که بریم ، بازوش رو گرفتم و بلندش کردم از جیبم در اوردم و در حالی که زیر چشم هاش میکشیدم گفتم : سعی کن منو عصبی نکنی چون فقط تو ضرر میکنی
هیچی نمیگفت و فقط نگاهم میکرد،شالش رو روی سرش درست کردم و خاک بازو هاش رو تکوندم خواستم خاک پشتشو بتکونم که خودش رو عقب کشید، با تعجب بهش نگاه کردم هیچی نگفت و دور شد!
چند دقیقه بعد توی ماشین نشسته بودیم!
اوا توی دستش پلاستیک میوه بود و یه شیشه دوغ محلی، از اون ترشی هایی که گرفت نگذریم!
یاد صحبتم با گلی افتادم!
-بهت خبر میدم
+هروقت به من احتیاج داشتی خبرم کن شاو بزرگ!
- حتما این کار رو‌میکنم!
دوباره به اوا نگاه کردم...
بیرون رو نگاه میکرد و هیچی نمیگفت ،شیطونی نمیکرد!
گستاخی نمیکرد!
داشت خیالم راحت میشد که حس کردم رون پام گرم و سنگین شد!
به سر اوا که روی پام افتاده بود نگاه کردم!
نفس عمیقی کشیدم و زیر لب گفتم:فقط خواب بود!
وسایل رو پایین گذاشتم و دیگه حرکتی نکردم....
 
موضوع نویسنده

arzhin

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
15
42
مدال‌ها
1
وارد محوطه عمارت شدیم ، خواستم اوا رو صدا کنم که بیخیالش شدم اروم کنار رفتم و خواستم وسایل رو داخل بیارن، وارد عمارت شدم و سمت اتاقم رفتم، لباس های راحتی پوشیدم و روی تخت دراز کشیدم، نقشه رو مرور میکردم ،در اتاق زده شد و کارلو وارد شد بسته ایی توی دستش بود ،نگاهی به من کرد و گفت چیزی که میخواستیه!
سری تکون دادم و بسته رو ازش گرفتم قبل از خارج شدنش از اتاق نگاهی به من کرد و گفت:مطمئنی نیاز نیست همراهت بیام؟!
نگاهی به کارلو کردم و گفتم: تو هنوز من رو پسر بچه میبینی کارلو؟!
-من بزرگت کردم!
+نه!
بسته رو‌ روی تخت گذاشتم و سمت کارلو رفتم واروم و شمرده گفتم: کارلوی عزیزم، تو به من یاد دادی یه مافیای خوب باشم!
چجوری رشد کنم!
و چجوری باعث وحشت بشم!
تو فقط بهم راه های چجوری نحس تر شدن رو گفتی!
و من خودم تصمیم گرفتم اون مسیر رو ادامه بدم!
رشد کنم!
قد بکشم!
میدونی که چی میگم!
کارلو چیزی نگفت، از اتاق بدون هیچ حرفی بیرون رفت!
دوباره سمت بسته برگشتم و درش رو باز کردم!
دستبند طلایی و ریزی بود مناسب دست اوا بود!
دستبند باز بود و یه قلب طلایی رنگ روی اون خودنمایی میکرد که با بستن و قفل کردن دستبند….
دیگه امکان نداشت بشه بازش کرد…!
هیچ راهی برای باز کردنش نبود…
جز کلید کوچیک و طلایی رنگی که دقیقا توی شکاف وسط قلب قرار میگرفت..!
کلید کوچیک و‌طلایی به زنجیر وصل بود، کلید رو گردنم انداختم و دستبند رو توی جعبه ی دیگه ایی گذاشتم!
ساعت۱۰ بود سر میز منتظر اوا بودم ،اوا با عجله اومد و عذرخواهی کرد و روبه روی من نشست ،به صورت پف کرده از خوابه اوا نگاه کردم سری از روی تاسف تکون دادم و منتظر شدم…
لازانیا،جز غذاهای مورد علاقه ام بود با لذت شروع به خوردن کردم…
بعد از تموم شدن غذا بلند شدم و سمت اتاقم حرکت کردم اوا پشت سرم حرکت کرد نگاهی به اوا انداختم!
دور دهنش چربی های لازانیا بود بخاطر سفید بودن پوستش لکه ها خیلی خودنمایی میکردن و روی مخ بودن…
اوا با تعجب پرسید: چیزی شده اینجوری منو نگاه میکنی؟!نکنه جوش زدم؟
چقدر این دختر خنگ بود!
دستمال رو از جیبم در اوردم و دور دهن اوا کشیدم، عمداً دستمال رو محکم میکشیدم تا شاید کمی از حرصم خالی بشه!!!
من بدجنس نبودم فقط باید این دختر رو اهلی میکردم!
اوا دوتا دستش رو روی دستم گذاشت و دستمو پایین کشید بهش نگاه کردم،با اخم نگاهم میکرد با لب و دهنی که قرمز شده بود گفت:ارث باباتو خوردم مگه؟!
هیچی نگفتم و به راهم ادامه دادم ، به این فکر میکردم ارث بابام رو نخورده بود ولی مخمو خورده بود!
وارد اتاق شدم ساعت رو تنظیم کردم،وان اماده بود….
لباسام رو در اوردم و توی وان با اب ولرم نشستم تکیه دادم و چشمام رو بستم تا فکرم رو‌ ازاد کنم،اهنگ اروم و کلاسیکی پخش میشد و باعث ارامش بیشترم میشد ….
با الارمی که حموم رو پر کرده بود چشم هام رو باز کردم، ساعت ۱۲ شب بود…
از حموم بیرون رفتم و کت کلاسیک مشکی رنگی پوشیدم کلت به کمرم نبستم!
عطرم رو زدم ساعتم رو برداشتم و اتاق بیرون رفتم چشمم به اوا خورد!
لباس ها به تنش نشسته بود و‌جذابیتش رو بیشتر میکرد…
کت زنونه مشکی رنگ همراه با شلوارش و کفش هایی با پاشنه متوسط ترکیب جذابی رو برای اوا رقم‌میزد…
همراه با اوا سمت ماشین حرکت کردیم سوار ماشین شدیم،در طول مسیر حواسم به پای اوا بود که به حالت تیک عصبی کوبیده میشد،سیگار برگی رو برداشتم و بعد از کات دادن روشنش کردم مزه ی البالو میداد!
روبه کارلو گفتم: من قهوه و وانیل رو‌بیشتر دوست دارم کارلو!
+فعلا البالو داری میکشی!
انقدر کوبنده حرفش رو‌ زد که چیزی نگفتم!
معلوم بود عصبیه و‌اگه دست خودش بود تمام شکنجه های قدیم و جدید رو‌ روی من پیاده میکرد…
نفس عمیقی کشیدم که اوا گفت: مزه ی البالو‌داره؟!
به سیگار توی دستم و‌بعد به اوا نگاهی کردم و سری از روی تایید تکون دادم ،اوا با ذوق گفت میشه منم امتحان کنم؟!
خواستم چیزی بگم که ذوق و شوقش نذاشت حرفی برای مخالفت به زبونم بیاد، سیگار‌ رو‌دستش دادم با خوشحالی سیگار رو‌نزدیک دهنش برد،با کمی تردید پرسیدم:بلدی چجوری‌استفاده کنی؟!
+اره،مثل سیگار‌معمولیه دیگه!
سری از روی تایید تکون دادم که یهو متوجه شدم منظورش از سیگار معمولی شدم ، قبل از اینکه چیزی‌بگم‌پک عمیقی به سیگار زد و اونو به ریه هاش داد، شروع به سرفه کرد نفس عمیقی کشیدم از حرص سیگار عزیز و گرون قیمتم رو بیرون پنجره پرت کردم و اوا رو بغل گرفتم، اوا سرفه میکرد و من دستم رو روی کمرش به حرکت در میاوردم و ضربه های ارومی به کمرش میزدم…
به خودش اومد و صاف نشست دستم رو به پیشونیم زدم و گفتم:کجای اون سیگار رو معمولی دیدی؟؟؟
هیچی نمیگفت و سرش رو پایین گرفته بود، بلندتر تکرار کردم ولی اون چیزی نمیگفت و سرش رو بیشتر پایین میگرفت ،کارلو نگاهی به من کرد و گفت:کافیه شاو تمومش کن!
چیزی نگفتم و بیرون رو نگاه کردم، صدای اوا در نمیومد و‌سرش پایین بود …..
به فرودگاه رسیدیم، پیاده شدیم راننده چمدون هارو میاورد وارد فرودگاه شدیم، اوا حرفی نمیزد و‌سرش هنوز پایین بود چمدون هارو تحویل دادیم، به طبقه بعدی رفتیم ….
یه ربع بعد روی صندلی نشسته بودیم و متتظر پروازمون شدیم…
اوا حرفی نمیزد و‌سرش پایین بود..
اروم گفتم:چیزی نیاز نداری؟!
اوا حرفی نزد و فقط سرش رو پایین تر‌گرفت، کلافه دستی به موهای سفیدم کشیدم و با گوشی دوتا پیام ارسال کردم….
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

arzhin

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
15
42
مدال‌ها
1
ساعت ۱۲:۵۷ بود که اعلام کردن باید بریم، سمت مینی بوس حرکت کردیم تا به هواپیما برسیم....
اوا هنوز در سکوت بود....
وارد قسمت فرست کلاس شده بودیم ، صندلی های بزرگ و راحتی کرم و قهوه ایی تیره کنار هم و تک وجود داشتن روبه روی هر صندلی مانیتور بود حدودا ۲۰ نفر ضرفیت فرست کلاس بود!
به اوا اشاره کردم تا کنار پنجره بشینه...
اوا سرش رو‌پایین تر گرفت و با کمی لرزش و صدای ریزی شروع به صحبت کرد!
و فقط با یه جمله بحث رو تموم کرد:من ترجیح میدم دور از پنجره بشینم...
چیزی نگفتم و نشستم اوا با کمی تردید کنارم نشست...
مهماندار ها درحال رفت و امد بودن...
پرواز با ۵ دقیقه تاخیر اتفاق افتاد، به اوا نگاهی کردم که با اوج‌گرفتن هواپیما نفسش حبس شد و فشار دستاش رو به دسته های صندلی داد....
با تردید به چیزی فکر کردم!
فوبیای ارتفاع!
امکان نداشت فوبیای ارتفاع داشته باشه و‌ سوار‌هواپیما بشه!
کسی که فوبیای ارتفاع داره باید از جونش سیر بشه که حتی بهش فکر کنه!
بدنم رو روی صندلی رها کردم و چشم هام رو بستم....
کمی از پرواز میگذشت که اوا بلند شد...
نگاهی بهش کردم،اوا رنگش پریده بود، لبخند خجولی زد و با صدای لرزونی گفت من باید برم دستشویی باشه ایی گفتم و دوباره چشم هام رو بستم، صدای تقه ایی باعث شد چشم هام رو باز کنم کمی بلند شدم که چشمم به اوا خورد...
کف زمین افتاده بود و خیس عرق بود...
سمتش رفتم و بلندش کردم و گذاشتمش روی صندلیش، اروم به گونش کوبیدم ،چشم هاش رو‌محکم بسته بود نفس های عصبی و نا منظم میکشید، کاور پنجره هواپیما رو بستم و کنار اوا روی صندلیم نشستم دسته ی صندلی رو خوابوندم و دوباره دست به گونه ی اوا کشیدم ،چشم هاش رو محکم تر فشار داد...
نجواگونه گفتم : اوا ترس از ارتفاع داری؟!
اوا سرش رو‌تند تند بالا و‌پایین کرد...
دوباره با نجوا گفتم:احساس تهوه میکنی؟!
دوباره سرش رو سریع بالا و پایین کرد...
دستم رو دور شونه های اوا انداختم و اروم و شمرده گفتم: من کنارتم اوا نیازی نیست بترسی!
اوا نه چشم هاش رو باز کرد و نه نفس هاش منظم شد ولی انقباض بدنش کم شد....
ادامه دادم:به حرف هام گوش کن، نفس هات رو با شمارش من تنظیم کن، هر عددی رو که گفتم نفس بکش، باشه؟!
اوا سری از روی تایید تکون داد، با ارامش و ترتیب شمارش رو شروع کردم....
نفس های اوا منظم شده بود و بدنش در ارامش به سر میبرد ، مهماندار رو صدا زدم و درخواست قرص تهوه و ارامش بخش کردم وقتی قرص رو اوردن روبه اوا گفتم : چشم هات رو باز کن اوا...
اوا با کمی تردید بخش کمی از چشم هاش رو باز کرد، قرص هارو خورد و دوباره چشم هاش رو بست...
فشار دست هام رو‌دور شونه هاش بیشتر کردم و به خودم فشردمش...
میدیدم که سعی داره نفس هاش رو منظم نگه داره....
یه ربع میگذشت و اوا خوابش برده بود...
علاقه ی زیادی به دیدن اطراف از بالا داشتم ولی بخاطر اوا مجبور بودم از خواسته ام بگذرم...!
نفس عمیقی کشیدم و خودم هم چشم هام رو بستم...
با حرکت چیزی زیر دستم چشم هام رو اروم باز کردم، به اوا نگاه کردم که درسکوت اطراف رو‌نگاه میکرد، چشم هام رو بستم ،خواستم دستم رو از دور شونه های اوا بردارم که اوا دستم رو گرفت...
چشم هام رو باز کردم و با تعجب به اوای مظلوم شده نگاه کردم، با صدای ریزی گفت: میشه،میشه...یعنی...
دست دیگم رو توی موهام فرو کردم و گفتم :باشه باشه
اوا ساکت شد و به مانیتور روبه روش نگاه کرد...
حواسم به اوا بود که چطوری محو تماشای انیمیشن تام و جری بود...
با صحنه های خنده دار نیشش باز میشد و با صحنه های احساسی اشک توی چشم هاش جمع میشد ....
جعبه کوچیکی رو‌از جیبم در اوردم و جلوی اوا گذاشتم...
اوا نگاه مشکوکی بین من و جعبه مخمل رد و بدل کرد و بعد جعبه رو باز کرد به حلقه ی ضریف طلای سفید نگاه کرد روی حلقه نگین الماس قرار داشت،چشم های اوا برق پر شوری زد و بعد گفت: فکر میکردم فقط قراره فیلم بازی کنیم...
با بیخیالی گفتم: من همیشه خاص ترین هارو میخوام!
به حلقه ی مردونه ی توی دستم نگاه ریزی انداختم....
دوباره به نقشه فکر کردم که اوا با تردید گفت: یه سوال ازت داشتم...
-بگو...
+اسمت چیه؟!
با تعجب به اوا نگاه کردم و گفتم :اسم من به چه کار تو‌میاد؟!
+میخواستم بدونم چی صدات کنم!
با کمی غرور گفتم: اسم من رو محدود ادم ها میدونن و هر کسی جرعت به زبون اوردنش رو‌ نداره!
با تعجب پرسید:چرا؟!
فشار دستم رو‌دور شونه هاش زیاد کردم و کمی سمتش خم شدم و با صدای ریزی گفتم:چون نحسه و هربار هرکس اسمم رو اورد مرد!
اوا کمی فکر کرد و دوباره با کنجکاوی گفت:اسمت چیه؟!
نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط باشم،با کلافگی گفتم:اسمم اِنزوعه دست از سرم بردار حالا!!
+انزو؟!
-اره
+معنیش چیه؟!
کف دستم رو روی سر اوا گذاشتم و روبه مانیتور برگروندم و با صدای نیمه عصبی گفتم: برنامه کودکت رو ببین!!!
اوا حرفی نزد و دوباره به مانیتور خیره شد....
چشم هام رو‌ روی هم گذاشتم....
 
موضوع نویسنده

arzhin

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
15
42
مدال‌ها
1
هواپیما به فرودگاه استکهلم نشست!
از عصبانیت فکم رو بهم فشار میدادم!
اوا نذاشت راحت بخوابم...
دلم میخواست وسط پرواز پرتش کنم پایین تا یه نفس راحت بکشم!
یه ربع بعد توی فرودگاه بودیم، اوا از خوشحالی روی پاهاش بند نمیشد....
نفس عمیقی کشیدم!
خواستم یکم‌ازش فاصله بگیرم تا بقیه فکر کنن با من نیست!
اما چون توی هر جمله اش پنج بار کلمه ی شاو رو تکرار میکرد و‌مستقیم توی‌چشم های من زل میزد این ایده پوچ‌بود!
صدایی از پشت سرم بلند گفت:
‌+Il mio buon amico Shaw(دوست خوبم شاو)

برگشتم و به پسر مو بور و چشم سبزی چشم دوختم!
هیکل خوبی داشت و سمت راست بدنش تتو بود...
نزدیک تر اومد دست دادیم با ملایمت گفتم:
-Mi mancavi te e l'Italia(دلم برای تو و ایتالیا تنگ شده)
با مهربونی دستم رو‌فشرد و گفت:

+Manchi a tutti Shaw(همه دلتنگ‌تو هستن شاو)

لبخندی زدم، کارلوس با تعجب به اوا نگاه کرد و گفت:

+Hai nominato Shaw?(نامزد کردی شاو)
با تعجب گفتم:

-Tu che conosci la storia, perché dici così?
(تو که از ماجرا خبر داری چرا این رو‌میگی؟)

کارلوس خنده ایی کرد و گفت:
+Lo so, ma voi due andate molto d'accordo
(میدونم ولی شما دو نفر خیلی بهم دیگه میاید)

سری از روی تاسف تکون دادم....
اوا رو‌به کارلوس معرفی کردم و همگی سمت ماشین گرون قیمت کارلوس که بیرون فرودگاه بود رفتیم، کارلوس تنها اومده بود و این برام عجیب به نظر میرسید چشمم به ایینه ماشین خورد...!
سه تا ماشین مشکی رنگ پشت سر ما حرکت میکردن!
خیالم از این بابت که تنها نبودراحت شد
به اوا نگاهی انداختم که با انگشتاش بازی میکرد...
جعبه ایی رو از جیبم در اوردم و روبه اوا گرفتم...
اوا با تعجب جعبه رو باز‌کرد تعجب چهرش رو توی صداش ریخت و گفت:این چیه؟!
- به دستبند نگاه کردم و با ارامش گفتم این دستبند رو به موچت ببند و به هیچ عنوان بیرونش نیار!
به این فکر‌میکردم که اون دستبند چجوری قرار‌بود باز بشه وقتی کلیدش پیش من بود!!
اوا با خوشحالی دستبند رو دور موچش بست بدون اینکه بدونه قرار نیست از دستش در بیاد!
به عمارت باشکوهی رسیدیم تمام عمارت پر از گچ کاری ها و نما های جذاب بود...
سمت ورودی عمارت رفتیم دو نفر برای بررسی نزدیک ما شدن قبل از برخورد دستشون به بدنم لئو از در اصلی عمارت بیرون اومد و بلند گفت:
Cavalletto posteriore(عقب وایستا)
هر دو‌نفر عقب رفتن و به من نگاه کردن
لئو نزدیک شد و دست داد و گفت: سلام شاو بزرگ!
سلام سردی با شاو کردم دختری از داخل عمارت سمت ما اومد دکلته ی کوتاه مشکی تنش بود و موهای شرابی رنگش اتوکشیده شده بود و صاف بود سمت من اومد و دستش رو جلو اورد و گفت: از دیدنتون خیلی خوشحال شدم شاو
سری تکون دادم و برای اینکه از دست دادن باهاش فرار کنم به اوا که قیافه ی خنگ هارو به خودش گرفته بود اشاره کردم و گفتم من و نامزدم برای مدتی تفریح اومدیم و مجبور شدیم بیایم اینجا چون زیاد از هتل لذت نمیبره!
به لئو دقت کردم که با نگاه هیزش آوا رو انالیز میکرد. سمت آوا رفتم و کشیدمش سمت خودم و گفتم آوا ایشون لئو هستن و این خانوم هم...
با تعجب پرسیدم شما خودتون رو معرفی نمیکنید؟
 

Arzin

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
11
36
مدال‌ها
1
دستش رو جلو اورد و گفت : دختر عموی لئو هستم،لیوا
دستش رو پس زدم و سری تکون دادم دست اوا رو گرفتم و گفتم ایشون نامزدم آوا هستن...
یکه خوردنِ لیوا کاملا مشخص بود...
لئو به عمارت دعوتمون کرد دست اوا رو فشردم خواستم حرکت کنم که دستش رو از دستم بیرون کشید،با تعجب سمتش برگشتم و گفتم چیزی شده؟!
اوا با تردید سری به علامت نه تکون داد و دنبالم حرکت کرد...
فلش بک...
(قبل از رسیدن به عمارت لئو پیش یک مسلمان رفتیم و درخواست کردیم صیغه ی محرمیت یک ماهه بینمون خونده بشه...
اوا با تردید و کلی ترس اینو قبول کرد)
احتمال میدادم تردید اوا به دلیل محرمیت کوتاه مدتمون باشه...
پشت سر زنی با لباس های زرشکی و پوشیده حرکت میکردیم تغریبا به اخر راهروی باریک میرسیدیم،راهرویی تشکیل شده از فرش های طولانی شیری و سبز ، نقاشی های ارزشمندی با ترکیب رنگ های خاص به دیوار راهرو وصل بود ،کاغذ دیواری شیری با گل های ریز سبز کمرنگ...
روبه روی در شیری رنگی ایستادیم زن در رو باز کرد من و اوا وارد اتاق شدیم چمدون هامون زیر پنجره بود...
زن رفت ،در اتاق رو بستم و قفل کردم،نفس حبس شده ی اوا از قفسه سینش ازاد شد...
پشت سر اوا وایستادم،دستم رو دور کمرش حلقه کردم قبل از اینکه اعتراضی کنه سرم رو روی شونه اش گذاشتم و اروم گفتم: اتاق دوربین داره مراقب حرکاتت باش...
اوا سکوت کرد و حرفی نزد...
چند دقیقه ایی بوی خوش عطر شیرین اوا رو به ریه هام هدیه کردم و بعد اوا رو اروم رها کردم عقب کشیدم و گفتم لباسات رو عوض کن من میرم حموم...
حوله ایی برداشتم و از در اخر اتاق رد شدم و وارد حموم شدم، حوله رو اویزون کردم و لباس هام رو در اوردم و داخل سبد گذاشتم در طی این مدت وان تا نصف پر شد ،داخل وان نشستم، چشم هام رو دور تا دور حموم چرخوندم حموم ترکیب رنگ های شیری و کاراملی داشت و کاملا ترکیب ارومی رو رقم میزد،نمیدونم چقدر داخل حموم بودم که در زده شد و اوا گفت:برای نهار صدامون میزنن
باشه ایی گفتم و بلند شدم از اوا خواستم لباس برام بیاره حوله ام رو دور‌کمرم پیچیدم، لباس هارو از آوا گرفتم، کت اسپرت خاکستری و پیراهن و شلوار اسپرت مشکی لباس هام رو پوشیدم بخاطر عجله ایی که داشتم خواستم بیخیال سشوار بشم، از حموم بیرون اومدم به آوا نگاه کردم کفش پلتفرم مشکی رنگی پوشیده بود و کت و شلوار زنونه ی خاکستری رنگ موهاش رو بالا بسته بود و سایه چشم خاکستری رنگی زده بود ارایش ساده ایی داشت در حال که کرواتم رو میبستم به اتاق نگاهی انداختم ترکیب شیری و کاراملی وسایلی مثل تخت دو نفره زیر پنجره بزرگ اتاق با پرده کاراملی و فرش کوچیک کف زمین کمد های شیری و پاتختی داخل اتاق خود نمایی میکردن روبه اوا گفتم بریم؟
آوا با تعجب پرسید:موهات رو خشک نمیکنی؟
با بی حوصلگی جواب دادم وقتش و حوصلش رو ندارم...
قبل رفتنم اوا گوشه ی استین کتم رو گرفت و گفت: بذار مرتبت کنم...
سری تکون دادم و بدون حرف دنبالش راه افتادم، چرا داشتم به حرفش گوش میکردم؟!؟
روبه روی ایینه روی صندلی کوچیکی داخل سرویس اتاق نشستم از داخل ایینه به حرکات اوا خیره شدم با حوصله سشوار رو روشن کرد و یواش شونه رو توی موهام به حرکت در اورد شونه رو لابه لای موهای سفیدم میکشید روی موهام زوم کرده بود...
با تعجب پرسیدم: زشتن؟
بهت زده از داخل ایینه نگاهم کرد و گفت: چی زشته؟
به نقطه نامعلومی نگاه کردم و گفتم: موهام رو میگم...رنگشون...
کمی مکث کرد و بعد اروم گفت: موهات زشت نیستن نه زشتن نه بد رنگ،باعث شدن یه جذابیت خاص تورو از بقیه آدم ها سوا کنه...
از داخل ایینه به چشم های آوا نگاه کردم خواستم حرفی بزنم....
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: meshki

ENZO

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
218
823
مدال‌ها
1
که اوا گفت: خب تموم شد پاشو بریم
خودم رو جمع و‌جور کردم و گفتم : باشه باشه پاشو بریم
از اتاق بیرون رفتیم راهرو رو رد کردیم همون زن زرشکی پوش سمتمون اومد و راهنماییمون کرد،وارد سالن بزرگی شدیم از ترکیب رنگ های سبز تیره و قهوه ایی روشن میز بزرگ غذاخوری وسط سالن قرار داشت کف سالن سرامیک های شیری رنگی داشت و دیواره ها کاغذ دیواری سبز تیره با شکوفه های ریز سفید داشتن مجددا روی‌دیوار پر بود از تابلو های نقاشی ارزشمند...
لئو سر میز مینشست کنار لئو نشستم روبه روی من لیوا بود و کنارم آوا لئو به آوا خیره شد و با لبخند پهنی گفت: به افتخار شما میز امروز رو با غذاهای ایرانی پر کردیم....
به چیدمان میز نگاه کردم مرغ و خورشت های مختلف و برنج و هرچیزی که باهاش میشد میز روپر کرد وجود داشت..
اوا در سکوت کنار من جا خوش کرده بود برنج رو سمت آوا گرفتم برای خودش برنج کشید، مثل بچه های کوچیک شده بود وقتی مطمعن شدم بشقابش کامل شده برای خودم غذا کشیدم و شروع به خوردن کردم،سکوت داخل سالن غذا خوری حکمرانی میکرد که لئو خطاب به من گفت:شاو از اونجایی که میدونم علاقه ی زیادی به آثار باستانی داری خواستم امشب با من داخل جلسه ایی که بین چندتا تاجر عتیقه دارم شرکت کنی...
لبخند ساختگی زدم و گفتم: حتما اینکار رو انجام میدم
لئو خم شد تا آوا کاملا در معرض دیدش باشه و بعد گفت: میتونی آوا رو ام بیاری
لیوا قاشق و چنگلاشو توی بشقاب کوبید و با حالت عصبی گفت: بنظرم جای آوا اونجا نیست چون از چیزی سر در نمیاره و بعد رو به من با عشوه گفت: نظر تو چیه شاو عزیز؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:شاید درست میگی،بهش فکر میکنم
جا خوردن آوا از چشمم دور نموند...
علاقه ایی نداشتم آوا رو جایی ببرم که لئو اونجا بود و سعی میکردم با هربهونه ایی این کار رو انجام بدم که لیوا بهونه رو بهم هدیه کرد...
آوا دلخور بود...
و من این رو درک میکردم، یک ساعتی از نهار گذشته بود و آوا اتاق رو برای بار هزارم دور زد به تاج تخت تکیه داده بودم و به آوا نگاه میکردم با بی حوصلگی غریدم: میشه بشینی؟ سردرد گرفتم
آوا طلبکارانه نگاهم کرد و گفت: چرا باید امشب بریم جلسه؟
ابرویی بالا انداختم و نگاهش کردم که سریع گفت: منظورم اینه که بری...
دست هام رو پشت سرم قرار دادم و به سقف اتاق خیره شدم و با خونسردی گفتم:یادت رفته برای چی اینجاییم؟ جلسه داخل اتاق مذاکره است یا هرجا، بهترین جا برای شنوده...
آوا سریع کنارم نشست و با کنجکاوی گفت: شنود هارو کجا باید نصب کنیم؟
کمی نزدیکش شدم و اروم گفتم: هرجایی که مهمه،مثل کجا؟ اتاق مذاکره،سالن غذاخوری، ماشین شخصی یا اتاق کار یا اتاق شخصی لئو...
آوا سری تکون داد و گفت: متوجه شدم
به ساعت نگاه کردم و گفتم: بهتره اماده بشم دوست ندارم دیر برسم...
این حرف ها باعث میشد آوا هرلحظه برای کشتنم اقدام کنه...
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: meshki

ENZO

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
218
823
مدال‌ها
1
بلند شدم و سمت حمام رفتم با دوش کوتاهی از حمام بیرون‌اومدم،شلوارک جذب ورزشی پام بود و بالاتنه ام برهنه بود لباس هام رو برداشتم و سمت حمام رفتم کت مشکی William Westmancott رو پوشیدم با پیراهن مشکی و کروات زرشکی موهای سفیدم رو درست کردم و از حمام بیرون رفتم نگاه های خیره ی اوا رو‌حس میکردم بوی ادکلن مورد علاقم clive christian imperial majesty اتاق رو پر کرد شنود رو برداشتم و ساعتم رو نگاه کردم هنوز وقت بود،نگاهی به آوا انداختم که با اخم به من نگاه میکرد دست هام رو از هم باز کردم و گفتم : خوب نیست؟
آوا چشم هاش رو از من گرفت و اروم گفت:خوبه
کنارش نشستم و گفتم: ما برای بازی نیومدیم آوا
نگاهش رو داخل چشمام انداخت و با دلخوری گفت: ولی قرار بود باهم این کار رو انجام بدیم...
ابرویی بالا انداختم و گفتم: باهم؟ تو از ترس قبول کردی با من بیای،اینطور نیست؟
دوباره اخم کرد و سرش رو سمت دیگه ایی برگردوند،دستم رو سمت صورتش بردم و چونه اش رو سمت خودم کشیدم و اروم گفتم: میتونی داخل سالن برای خودت بگردی اینجا خیلی قشنگه لیوا گفت میتونی برای سرگرم شدن این کار رو انجام بدی...
آوا چشم هاش رو پایین انداخت و گفت باشه دستم رو کف سرش گذاشتم و محکم حرکت دادم و موهای اوارو بهم ریختم اوا با جیغ جیغ از خودش دفاع میکرد،خنده ایی کردم و بلند شدم و گفتم: دیگه بهتره برم مراقب خودت باش
صدای اروم اوا که میگفت (تو ام مراقب خودت باش) از نظرم دور‌نموند...
نیم ساعتی میشد داخل جلسه حضور داشتیم من،لئو،لیوا و سه ادم دیگه هرکدوم مال کشور دیگه ایی بودن و انگلیسی با لئو ارتباط برقرار میکردن هنوز موقعیتی برای نصب شنود پیدا نکرده بودم و این من رو عصبی میکرد....
صدای جیغ آوا بحث رو قطع کرد،در اتاق باز شد و مرد قد بلندی دوتا دست اوارو بزور گرفته بود و داخل اتاق میکشید ،صورت آوا از اشک قرمز شده بود لئو با عصبانیت بلند شد و گفت: اینجا چه خبره؟
بدون توجه به جمع بلند شدم و سمت مرد رو به روم حرکت کردم بدون لحظه ایی تردید دستم رو با تمام توان توی صورتش کوبیدم ،با بهت بهم خیره شده بود دست آوا رو‌ از دستش بیرون کشیدم به آوا نگاه کردم صورتش از اشک قرمز شده بود و مچ دستش سرخ شده بود لباس مشکی استین بلندی پوشیده بود با شلوار مازاراتی مشکی و کفش زرشکی پاشنه دار،عجیب لذت میبردم از اینکه ست بودیم...
اشک های باقی مونده روی صورتش رو پاک کردم نگاه همه به ما بود و من بی تفاوت به حرف های سرزنش کننده ی لئو به اون مرد آوا در آغوش کشیدم،بدن آوا منقبض شد...
آروم کنار گوشش نجوا کردم: هنوز نتونستم شنود رو کار بذارم...
از آوا فاصله گرفتم آوا کنار من روی مبل چستر طوسی نشست، حس میکردم آوا از چیدمان ساده ی اتاق لذت میبرد ترکیب های رنگ طوسی و طلایی جذابیت زیادی داشتن اتاق شامل یک دست مبل چستر طوسی یک میز و مقدار زیادی مجسمه های گچی از خدایان باستانی یونان در گوشه گوشه ی اتاق و روبه رو پنجره ی بزرگی با پرده های طلایی بود...
آوا خوب اتاق رو وارسی کرد، به صحبت هاشون گوش میکردم....
هرمان نقطه ی دقیقی رو هدف گرفته بود،هیولایی که گنج های ارزشمند کشورش رو به بیگانه ها میفروخت تا بنام خودشون ثبت کنن...
از حرفاشون میشد فهمید زیاد از حضور من راضی نیستن
از گوشه ی چشمم چیزی رو دیدم که سر خورد و بعد صدای ارومی از برخورد حلقه ی طلایی رنگ ایجاد شد...
آوا با مظلومیت گفت:انگشترم برام بزرگ بود و از دستم افتاد میشه برام بیاریش؟
سری از روی تایید تکون دادم و برای برداشتن انگشتر سمت زمین خم شدم خیلی سریع شنود رو زیر مبل نصب کردم و انگشتر رو برداشتم و با لبخند محوی به آوا دادم، لبخند آوا از چشمم دور نموند...
جلسه تموم شد همراه آوا به اتاق برگشتیم در رو بستم ،آوا روبه روم قرار گرفت و با چشم های به اشک نشسته گفت:ببخشید
بهت زده پرسیدم:چرا؟
آوا به چشمام خیره شد و گفت: من نمیخواستم جلسه رو بهم بزنم‌ ، قطره اشکی از چشم های خیسش سر خورد
نگاهم قطره اشک رو تا پایین گونه اش دنبال کرد و نوک انگشتم مانع افتادنش شد به چشم هاش نگا کردم و آروم و شمرده گفتم: تو هیچ کار اشتباهی انجام ندادی
خیلی طول نکشید تا بتونم برق خوشحالی رو توی چشم هاش ببینم سمت حمام برای عوض کردن لباسم میرفتم و درحال شل کردن گره کرواتم بودم که آوا با ذوق گفت: وای بارون، چقدر قشنگه...
آوا به پنجره نگا میکرد و بلند بلند کلمات رو ادا میکرد، کرواتم رو در اوردم و گفتم : میخوای بریم بیرون؟
آوا نگاهی به من کرد و گفت: واقعا میشه؟
با سر حرفش رو تایید کردم، سوییچ ماشینی که کارلوس برام آورده بود رو برداشتم و به آوا اشاره کردم که بریم
 

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,974
مدال‌ها
9
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.

[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین