- Feb
- 15
- 42
- مدالها
- 1
ماشین وارد عمارت تهران شد...
ساعت سه بعد از ظهر بود که رسیدیم اوا رو بیدار کردم،اوا خمیازه کشید و خودش روجمع وجور کرد، چشم های ابیش خمار بودن ،وارد عمارت شدیم اتاق اوا نزدیک ترین اتاق به خودم بود، وارد اتاقم شدم و روی تخت دراز کشیدم که....
چشم هام رو باز کردم، ساعت شیش بعد از ظهر شده بود، لباس هام رو عوض کردم، کت اسپرت زرشکی رنگی پوشیدم وسایلم رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم چشمم به اوا افتاد که روی راحتی اتاق نشیمن طبقه بالا نشسته بود با دیدن من سمتم اومد و گفت: جایی میری؟!
-دارم میرم به چیزی سر بزنم...
+میشه منمبیام؟!
به صورتش نگاه کردم میشد فهمید حوصله اش سر رفته،از کلافگی دستم روتویموهام فرو کردم و گفتم باشه بیا بریم..
اوا با خوشحالی سمت اتاقش رفت و حدود پنج دقیقه بعد اومد ، باهم از عمارت بیرون رفتیم و سوار ماشینی شدیم که باهاش اومده بودیم،راننده مارو سمت یکی از باغ های میوه ام برد....
وقتی از ماشین پیاده شدیم قبل اینکه چیزی بگم اوا وسط باغ دوئید و خوشحالی کرد!
ذوق کردنش خیلی ساده باعث شد تا سگ های نگهبان باغ متوجه اش بشن!
صدای پارس کردن های عصبی سه تا سگ مشکی رنگم بلند شد و بعد سه تا سگ گریت دین نر با قد ۸۶ سانتی متر سمت اوا حمله ور شدن اوا با دیدن سه تا سگی که سمتش حرکت میکردن فشارش افتاد و روی زمین نشست با قدم های سریع بالای سر اوا وایستادم هر سه تا سگ با دیدن من اوا رو بیخیال شدن وسمت من اومدن ،اوا از ترس پاهای من رو گرفته بود و به من چسبیده بود، دستش رو گرفتم وبلندش کردم ،اوا رو دنبال خودم کشیدم سمت الاچیق وسط باغ رفتیم که دارای میز و صندلی چوبی بود میز گرد بزرگی که شکل تنه ی درخت بود و صندلی هایی به شکل تنه ی درخت دورش رو گرفته بودن!
روی صندلی نشستیم از ته باغ باغبون پیری که با زن و بچه اش توی ویلای باغ زندگی میکردن اومد
بلند شدم، من رو به اغوش پیرش کشید و بعد با اوا دست داد و سر اوا رو بوسید ،توی چشم های اوا محبت موج میزد ، هنوز خیلی نگذشته بود که غرغرای پیر زنی شروع شد....
- مشتی ؟ مگه بهت نگفتم برو زود میوه بچین برای اقا ومهمونشون بیار، اینجایی هنوز؟!
+باشه خانوم رفتم رفتم
به صحنه مقابلم با خونسردی وارامش نگاه کردم پیرزن سمت من اومد و بغلم کرد...
قد کوتاهش و نقلی بودنش باعث میشد کامل توی بغلم گم بشه...
سمت اوا رفت و با خوشحالی بغلش کرد انگار که سالها بود میشناختش...
نشستم و یکی از فنجون های چایی ایی رو که روی میز گذاشته بودن برداشتم و با ارامش به لبم رسوندم....
به مکالمه ی اوا با نُقلی گوش کردم، اوا شروع کننده بحث بود:
- من شمارو چی صدا کنم؟!
+خب راستش من چون دیر بچه دار شدم بهم میگن ننه گلی خودم اسمم حناعه
-پس من شمارو همون ننه گلی صدا میکنم
وسط بحثشون پریدم و در حالی که فنجون رو روی میز میذاشتم گفتم اصلش نقلیه!
اوا با تعجب گفت :نقلی؟!
سری به نشونه تایید تکون دادم که نقلی گفت:اقا منو نقلی صدا میکنن
اوا نگاه تیزی به من دوخت !
به چه جرعتی انقدر گستاخ بود!؟
سعی کردم خودم رو اروم کنم، به سه تا سگی که کنار پام خوابیده بودن نگاه کردم و پوزخندی زدم، ظرف میوه روی میز قرار گرفته بود با نگاه کردن به میوه ها میتونستم بگم باغبون کارش رو خوب انجام میداد
همگی در ارامش بودیم، بلند شدم،خواستم کمی داخل باغ قدم بزنم که در باغ باز شد و دختر جوونی با شتاب دوئید و داد زد کمک کنید کمک کنید!
پشت سر دختر چشمم به سه تا خروس بزرگ افتاد که میدوئیدن!!!
ساعت سه بعد از ظهر بود که رسیدیم اوا رو بیدار کردم،اوا خمیازه کشید و خودش روجمع وجور کرد، چشم های ابیش خمار بودن ،وارد عمارت شدیم اتاق اوا نزدیک ترین اتاق به خودم بود، وارد اتاقم شدم و روی تخت دراز کشیدم که....
چشم هام رو باز کردم، ساعت شیش بعد از ظهر شده بود، لباس هام رو عوض کردم، کت اسپرت زرشکی رنگی پوشیدم وسایلم رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم چشمم به اوا افتاد که روی راحتی اتاق نشیمن طبقه بالا نشسته بود با دیدن من سمتم اومد و گفت: جایی میری؟!
-دارم میرم به چیزی سر بزنم...
+میشه منمبیام؟!
به صورتش نگاه کردم میشد فهمید حوصله اش سر رفته،از کلافگی دستم روتویموهام فرو کردم و گفتم باشه بیا بریم..
اوا با خوشحالی سمت اتاقش رفت و حدود پنج دقیقه بعد اومد ، باهم از عمارت بیرون رفتیم و سوار ماشینی شدیم که باهاش اومده بودیم،راننده مارو سمت یکی از باغ های میوه ام برد....
وقتی از ماشین پیاده شدیم قبل اینکه چیزی بگم اوا وسط باغ دوئید و خوشحالی کرد!
ذوق کردنش خیلی ساده باعث شد تا سگ های نگهبان باغ متوجه اش بشن!
صدای پارس کردن های عصبی سه تا سگ مشکی رنگم بلند شد و بعد سه تا سگ گریت دین نر با قد ۸۶ سانتی متر سمت اوا حمله ور شدن اوا با دیدن سه تا سگی که سمتش حرکت میکردن فشارش افتاد و روی زمین نشست با قدم های سریع بالای سر اوا وایستادم هر سه تا سگ با دیدن من اوا رو بیخیال شدن وسمت من اومدن ،اوا از ترس پاهای من رو گرفته بود و به من چسبیده بود، دستش رو گرفتم وبلندش کردم ،اوا رو دنبال خودم کشیدم سمت الاچیق وسط باغ رفتیم که دارای میز و صندلی چوبی بود میز گرد بزرگی که شکل تنه ی درخت بود و صندلی هایی به شکل تنه ی درخت دورش رو گرفته بودن!
روی صندلی نشستیم از ته باغ باغبون پیری که با زن و بچه اش توی ویلای باغ زندگی میکردن اومد
بلند شدم، من رو به اغوش پیرش کشید و بعد با اوا دست داد و سر اوا رو بوسید ،توی چشم های اوا محبت موج میزد ، هنوز خیلی نگذشته بود که غرغرای پیر زنی شروع شد....
- مشتی ؟ مگه بهت نگفتم برو زود میوه بچین برای اقا ومهمونشون بیار، اینجایی هنوز؟!
+باشه خانوم رفتم رفتم
به صحنه مقابلم با خونسردی وارامش نگاه کردم پیرزن سمت من اومد و بغلم کرد...
قد کوتاهش و نقلی بودنش باعث میشد کامل توی بغلم گم بشه...
سمت اوا رفت و با خوشحالی بغلش کرد انگار که سالها بود میشناختش...
نشستم و یکی از فنجون های چایی ایی رو که روی میز گذاشته بودن برداشتم و با ارامش به لبم رسوندم....
به مکالمه ی اوا با نُقلی گوش کردم، اوا شروع کننده بحث بود:
- من شمارو چی صدا کنم؟!
+خب راستش من چون دیر بچه دار شدم بهم میگن ننه گلی خودم اسمم حناعه
-پس من شمارو همون ننه گلی صدا میکنم
وسط بحثشون پریدم و در حالی که فنجون رو روی میز میذاشتم گفتم اصلش نقلیه!
اوا با تعجب گفت :نقلی؟!
سری به نشونه تایید تکون دادم که نقلی گفت:اقا منو نقلی صدا میکنن
اوا نگاه تیزی به من دوخت !
به چه جرعتی انقدر گستاخ بود!؟
سعی کردم خودم رو اروم کنم، به سه تا سگی که کنار پام خوابیده بودن نگاه کردم و پوزخندی زدم، ظرف میوه روی میز قرار گرفته بود با نگاه کردن به میوه ها میتونستم بگم باغبون کارش رو خوب انجام میداد
همگی در ارامش بودیم، بلند شدم،خواستم کمی داخل باغ قدم بزنم که در باغ باز شد و دختر جوونی با شتاب دوئید و داد زد کمک کنید کمک کنید!
پشت سر دختر چشمم به سه تا خروس بزرگ افتاد که میدوئیدن!!!