قطرههای اشک از چشمهاش سرازیر شده بود و با هر اشکی که میریخت من نابود میشدم، عصبی دستی تو موهام کشیدم و گوشه چادر سفیدش رو کشیدم که بلند شد. عصبی به صورتش زل زدم.
- گریه نکن لعنتی چرا گریه میکنی؟ هان؟ صاحب خونهی تو آدم حسابی نبوده اینوقت شب دختر تنها رو بیرون کرده. چرا پیش خودم نمیومدی؟ مگه من غریبه شدم؟
هرانوش: پسرعمو... نه یعنی من رو بیرون کرد ولی تقصیر خودم بود اجارهش عقب افتاده بود.
- درد پسرعمو مرگ پسرعمو پارسا بمیره با این خانوادهاش.
چونهش رو توی دستهام گرفتم که بازم اشکهاش ریخت.
- آتیشی چی شده؟ باز من چیکار کردم؟ یکوجب به من اعتماد نداری؟ حاضری شب رو روی زمین توی پارک بخوابی ولی با من نیای؟
هرانوش: نامحرمی!
- به جهنم خدا رو خوش میاد با روح و روان من بازی میکنی؟ در حال حاضر من همهک.س توام و نمیذارم دختر تنها توی خونه بمونه میفهمی؟
چندتا تار از موهای سرخ رنگش روی پیشونیش ریخته بود همیشه از موهاش تعجب میکردم که چرا قرمزه و با اون چشمهاش... من رو میسوزوند. آمپر چسبوندم و عصبی گفتم:
- برو بشین تو ماشین موهات هم بکن تو زود باش.
با تعجب موهاش رو کرد تو و چادرش رو جمع کرد. دستم سمت چمدونش رفت و بلندش کردم. صندوق عقب رو باز کردم و گذاشتمش و سمت هرانوش برگشتم.
- آتیشی؟ حالت خوبه؟
هرانوش: آره مرسی.
در خونه ویلایی رو باز کردم و سمت در رفتم.
- بفرما.
لبخندی دلنشین زد و با ممنونی وارد شد، از بچگی همینطور بود؛ همیشه برای این که غمش رو به نمایش نداره لبخند میزد.
هرانوش: چه خونه بزرگ و قشنگی داری پارسا.
خونه بزرگ نبود حتی ۸۰ مترم نبود! لبخند محوی زدم.
- ممنون دخترعمو.
چمدونش رو برداشت و سمت اتاقش رفت و من رو تنها گذاشت. نشسته بودم و به صدای بارون گوش میدادم که آروم میبارید و بوی خوش خاک نم خورده میاومد.
هرانوش لباسهاش رو عوض کرده بود و کنارم نشست و موهای سرخ رنگش زیر شال معلوم بود.
هرانوش: میشه یکم حرف بزنیم؟ حس بدی دارم عین مزاحم بودن.