جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل نشده [آخرين سقوط] اثر «امیراحمد کاربر انجمن‌ رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط امیراحمد با نام [آخرين سقوط] اثر «امیراحمد کاربر انجمن‌ رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,926 بازدید, 148 پاسخ و 72 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [آخرين سقوط] اثر «امیراحمد کاربر انجمن‌ رمان بوک»
نویسنده موضوع امیراحمد
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط امیراحمد
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,195
مدال‌ها
2
Screenshot_۲۰۲۳۰۷۰۶-۱۸۲۴۳۵_Chrome.jpg


نام اثر: آخرین سقوط
نویسنده: امیر احمد
ژانر: فانتزی، علمی‌تخیلی
عضو گپ نظارت: (10)S.O.W
ویراستار: @Arezoo.h و @SPEED و @سپید
خلاصه: خواب‌ها و کابوس‌ها مدام بر پیکره‌ی ذهن تاریک، بیمار و آشفته‌ام چنگ می‌زنند، سوالات و خاطرات ترسناکی من را به بازی گرفته‌اند، من که هستم؟ در این دنیای تاریک، سرد و سوخته چه می‌کنم؟ هدفم چیست و برای چه نفس می‌کشم؟ سوالاتی که تا به آن‌ها پی نبرم نمی‌توانم این دنیای مرده و بی‌رحم را ترک کنم، آیا چیزی که طالب آن هستم را به دست می‌آورم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
26,088
53,532
مدال‌ها
12
1686072958041.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,195
مدال‌ها
2
مقدمه
در دنیایی که روزگاری پر از زندگی و امید بود، اکنون تنها ویرانه‌ها و سایه‌های گذشته از آن باقی مانده‌اند. دنیایی که جنگ‌های بی‌رحم اکنون آن را به جهنمی تبدیل کرده‌اند و انسانیت را در آن به مرز نابودی کشانده‌اند. در این میان من کسی که بدنش با تکنولوژی‌های باقی‌مانده از دنیایِ پیشین پیوند خورده بود بی‌خبر از خاطرات گذشته‌ام به هوش آمدم و با بدن آهنی‌ام در جستجوی هویت گمشده‌، قدم به دنیای خطرناک و غیرقابل پیش‌بینی گذاشتم.
دنیایی که در آن باید با موجودات جهش‌یافته و رادیواکتیو که در آن ویرانه‌ها پرسه می‌زدند، روبرو می‌شدم و هر قدمی که برمی‌داشتم مرا به حقیقتی نزدیک‌تر می‌کرد که ممکن بود زندگی‌ام را برای همیشه تغییر دهد. آیا می‌توانستم هویت گُنگَم را در میانِ سِیرِ خاطرات گذشته‌ام که به تاریکی سپرده شده بودند بازیابم و در این دنیای تاریک، جایگاهی برای خود پیدا کنم؟ دنیایی که مردمانش به خاطر اشتباهت من به این روزگار دچار شده بودند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,195
مدال‌ها
2
بیداری (فصل اول)
- بهش سلام برسون... .
بهش سلام برسون... .
بهش سلام برسون... .
همهمه‌ی تاریکی در فضای خالی ذهنم در جریان است. جملات وحشیانه به ذهنم هجوم می‌آورند، گویی در میان جمعیتی بزرگ قرار گرفته‌ام؛ اما از میان تمام این جملات تنها همین جمله در ذهنم تکرار می‌شود:
- بهش سلام برسون... .
به ناگاه با باز شدن چشمانم، خود را افتاده بر روی آسفالتی ترک‌خورده، میابم. درست در کنارم، دستی خونین قرار دارد و درد شدیدی دست چپم را فرا گرفته‌است.
با کمی دقت به آن، شوکه می‌شوم. دست چپم آسیب دیده و خونریزی شدیدی دارد. فریاد کوتاهی می‌کشم و سعی می‌کنم با دست راستم مانع خونریزی شوم؛ اما هر چه تلاش می‌کنم بی‌فایده‌است.
نگاهی به محیط اطرافم می‌اندازم. اجساد سلاخی و تکه‌تکه‌شده‌ی سربازها،‌ سنگرهای ویران‌شده، پادگان‌های سالم و نیمه‌سالم و تانک‌های سوخته و نابودشده، سرتاسر شهر را فرا گرفته‌است.
ساختمان‌های مخروب و سقوط کرده، همه‌جا قرار دارد. آتش، برخی از آن‌ها را در آغوش کشیده و جلوه‌ای ترسناک به آنها داده‌است. در دوردست‌ها، گرد و غبار و دود بزرگی به پا شده‌است و با هیبتش رعشه بر اندام هر موجودی می‌اندازد.
نگاهی به آسمان می‌‌کنم. سیاهی و تاریکی مطلق، پهنه‌ی وسیع آن را تصرف کرده و ابرهای بزرگ به همراه رعد و برق در حالی که وحشیانه بر تن آن شلاق می‌زنند، غرش‌کنان مشغول پیشروی هستند.
نگاهم را از آسمان می‌کشم تا با چنین صحنه‌ی دلهره‌آوری مواجه نشوم. شدت درد دستم اجازه نمی‌دهد که به درستی تمرکز کنم.
در یک آن، چشمم به کامیون فرسوده و از زوار در رفته‌ای می‌افتد که آرمی شبیه به کمک‌های اولیه بر رویش نقش بسته‌است.
کامیون، درست در نزدیکی پادگان نظامی ویران‌شده‌ای قرار دارد. به امید پیدا کردن راهی برای درمان دستم، با زحمت دست سالمم را اهرم بدنم می‌کنم و با داد و فریاد کوتاهی از جایم بلند می‌شوم و به طرف کامیون می‌روم.
از کنار اجسادی که سر تا پا خونین هستند عبور می‌کنم. دست‌های قطع و تکه‌تکه شده‌ای به دور و اطراف اجساد افتاده‌است.
دل و روده‌های بیرون ریخته‌شده از شکم سربازان، حالم را شدیداً بد می‌کند و حالت تهوع را در من به وجود می‌آورد.
چیزی ترش و تلخ را در داخل گلویم احساس می‌کنم. نگاهم را با تنفر زیادی از اجساد برمی‌دارم تا شاید کمی از حس دلهره و تهوعم بکاهد.
با باز کردن در کامیون، شوکه شده و قدمی به عقب باز می‌گردم. جسدی با چهره سوخته و از بین‌رفته، درست در مقابل پایم بر زمین می‌افتد. لباس و شلوار سفیدرنگش کاملاً با خون، قرمز شده و جسد سلاخی و پاره‌پاره‌شده‌اش در این تاریکی به آسانی قابل مشاهده‌است.
خم می‌شوم و با آه و ناله روی زانو‌هایم می‌نشینم. با دست سالمم جیب‌های لباس جسد را می‌گردم؛ اما به جز چند دست‌نوشته و نسخه پزشک به همراه تصویر نصفه و نیمه از یک دختر بچه، چیز دیگری پیدا نمی کنم.
دست‌نوشته‌ها را بررسی می‌کنم؛ اما چیزی از جملات آن نمی‌فهمم.
به تصویر دختر بچه نگاهی می‌‌اندازم که تنها چشم‌ها به همراه دهان و نیمی از صورت او به سختی قابل مشاهده‌است.
زخمی عمیق بر چهره‌ی دختر بچه نقش بسته و در نگاهش نگرانی موج می‌زند.
تصویر را برمی‌گردانم؛ اما در پشت آن چیزی جز سفیدی دیده نمی‌شود. درد شدید دستم مرا از بررسی بیشتر تصویر منصرف می‌کند. آن‌ را در جیب لباس نظامی خونین و پاره‌شده‌ام می‌گذارم و به داخل کامیون می‌روم.
نگاهی به داخل کامیون می‌اندازم؛ اما چیزی به چشم نمی‌خورد.
داشبورد پوسیده و درب و داغانش را باز می‌کنم. چشمم به چند قرص مسکن، گاز استریل، باند، چسب زخم و دستمال‌های مرطوب می‌افتد. با دستمال مرطوب محل خونریزی را کمی تمیز می‌کنم، سپس پانسمان را روی جراحات دست زخمی‌ و خونینم می‌گذارم و با چسب زخم، آن را محکم می‌بندم.
برای رهایی از درد چند تا از قرص‌های مسکن را در دهان انداخته، آن را جویده و قورت می‌دهم. اکنون احساس بهتری دارم. ناگهان صدای غرشی مهیب و گوش‌خراش، پرده‌ی گوشم را مرتعش می کند.
به دنبال منبع صدا از کامیون کمک‌های اولیه خارج می‌شوم. نگاهی به محیط اطرافم می‌اندازم. تاریکی شدید، مانع دیدم شده و نمی‌توانم اطرافم را به درستی تشخیص دهم.
در میان ساختمان‌های آتش گرفته و ویران‌شده و ماشین‌ها و کامیون و اتوبوس‌های غول پیکر اطرافم، رد نگاهم با سایه‌ی موجود عجیبی تلاقی می‌کند که در چشم به هم زدنی ناپدید می‌شود. ترس و دلهره‌ی شدیدی سراسر وجودم را فرا می‌گیرد.
صدای غرش‌ها از دور، هراسم را چند برابر می‌کند. باید تا جایی که می‌توانم از این‌جا دور شوم؛ اما توان این کار را ندارم. ساختمان‌ها از من فاصله‌ی زیادی دارند و تانک‌های سوخته به همراه ماشین‌ها و کامیون‌ها و اتوبوس‌های غول‌پیکر منهدم‌شده، راه را تا حد زیادی مسدود کرده‌است.
صدای غرش با نزدیک‌تر شدن به من، به خرخر تبدیل می‌شود و ناقوس مرگ را در سرم به صدا در می‌آورد.
یعنی آن صدا به چه موجودی تعلق دارد؟ صدای گرگ یا خرس؟ اما چندان شباهتی به صدای آن‌ها ندارد، اصلاً شاید... .
حتی فکر کردن به آن، ترس و وحشتم را بیشتر می‌کند. بلافاصله فکری به ذهنم می‌رسد. با عجله و ترس به زیر کامیون کمک‌های اولیه می‌روم و در تاریکی، خودم را در زیر آن پنهان می‌کنم. صدای شکسته و له شدن سقف ماشین های فرسوده‌ی اطراف، نشان از نزدیک‌تر شدن موجود عجیب می‌دهد.
صدای خرخر‌ها در نزدیکی کامیون بیشتر می‌شود. درست چهار دست بزرگ و رعب‌انگیز با چنگال‌های تیز و برنده‌ای در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد.
موجود، هوای اطراف را می‌بوید و به طرف جسد سلاخی‌شده، می‌رود. جسد را با ولع شدیدی بو می‌کشد. آب دهانش را بر روی آن می‌ریزد و حالم را بد می‌کند. ناگهان با غرش کوتاهی جسد را به دهان می‌گیرد.
با دندان‌های بی‌شمار و تیزش آن را تکه‌تکه می‌کند و با چند حرکت ساده، آن را در چشم بهم زدنی می‌بلعد.
خون قرمزرنگ از دهانش سرازیر شده و همراه با آب دهانش به دور و اطراف می‌پاشد. ثانیه‌ها به سختی می‌گذرند. قلبم از شدت ترس به سرعت شروع به تپیدن می‌کند.
آب دهانم را به سختی قورت می‌دهم. عرق، پیشانی‌ام را خیس کرده و نفس‌هایم به شماره افتاده‌است.
موجود عجیب پس از نگاهی به اطراف، به زیر کامیون کمک‌های اولیه زل می‌زند.
کمی دور آن می‌چرخد و اطراف آن را بو می‌کشد و غرش‌کنان، ضربه‌ی کوتاهی به کامیون وارد می‌کند.
از رفتارش مشخص است که متوجه حضور من در زیر کامیون شده‌است.
با صدایی که از ترس و وحشت می‌لرزد، می‌گویم:
- لَ... لَ...لعنتی، چرا نمیری؟
مدام این جمله را در سرم تکرار می‌کنم، اما انگار آن موجود قصد ترک کردن اینجا را ندارد. او ناخن‌های تیزش را بر روی بدنه کامیون می‌کشد و صدای گوش‌خراشی را ایجاد می‌کند.
با دست سالمم گوشم را می‌گیرم تا شاید کمتر صدای گوش‌خراشش باعث آزار و اذیتم شود؛ اما این کار فایده‌ای ندارد.
موجود، ناخن‌های تیزش را از بدنه‌ی کامیون جدا می‌کند و غرش بلندی می‌کشد، سپس زبانش را از دهانش بیرون می‌آورد و آن را در هوا می‌چرخاند و بر روی صورت و بخشی از دماغش می‌کشد و حالم را بهم می‌زند.
با احتیاط صورتم را نزدیک تایرها می‌برم. سعی می‌کنم نگاهی به بیرون بی‌اندازیم. درست در همین موقع، باز و بسته شدن فکی پر از دندان‌های تیز و خونین را در مقابل چشمانم می‌بینم و سعی می‌کنم تا جایی که ممکن است خودم را به عقب بکشانم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,195
مدال‌ها
2
بدنم از شدت ترس فلج شده‌است. در تاریکی به دست‌ و چنگال‌های تیزش نگاه می‌کنم. موجود هیولا‌مانند با شدت به کامیون ضربه می‌زند و چنگال‌ تیز و برنده‌اش را وحشیانه به زیر آن می‌کشد و سعی می‌کند تا من‌ را به چنگ آورد. ناگهان کامیون اندکی به سمت بالا متمایل می‌شود و برای زمان کوتاهی چهره‌ی وحشتناک آن موجود عجیب که تا حد زیادی به گرگینه شباهت دارد در برابر چشمانم قرار می‌گیرد. پوست صورتش از بین رفته و ماهیچه‌های قرمزرنگ آن نمایان شده‌است. چشمان سرخ‌رنگ و بزرگش کمی از حدقه بیرون زده و چهره‌ی او را به شدت خشن و ترسناک کرده‌است. موجود، دهانش را باز کرده و سعی می‌کند دندان‌های اره‌‌ای‌مانند و بلند و بی‌شمارش را برای دریدن صورتم به من نزدیک کند. با تقلا و زحمت زیاد سعی می‌کنم تا جایی که می‌توانم از او فاصله بگیرم. آشوبی در دلم ایجاد شده‌است، شقیقه‌هایم نبض می‌زنند، گویی با پتک بر آن‌ها ضربه وارد می‌کنند. هر لحظه ممکن است که دندان‌های اره‌ مانندش صورتم را بدرد و مرا به کام مرگ بفرستد. صدای داد و فریادهای بلندم در میان صدای غرش‌ها و خرخر‌هایش و صدای خوفناک رعد و برق و باد، محو و ناپدید می‌شود. آرزو می‌کنم به همان تاریکی بازگردم که از آن زاده شده‌ام. آن موجود در آخرین تلاش‌هایش چنگال‌های تیزش را به بدنه و زیر کامیون می‌کشد و صداهای ناهنجاری را به وجود می‌آورد. با دست سالمم یکی از گوش‌هایم را می‌گیرم تا کمتر در سرم احساس درد کنم، اما این کار بی‌فایده است. چشمانم را می‌بندم تا پیش از این شاهد چنین صحنه‌ی هراسناکی نباشم. دلم می‌خواهد که آن موجود از مقابل دیدگانم نیست و نابود گردد. در این موقع صدای شلیک گلوله‌ای هوا را می‌شکافد. با باز شدن چشمانم، هیولا کامیون را رها می‌کند.
کامیون که کمی به سمت بالا جهت داشت با سرعت به زمین برخورد می‌کند و آن هیولای چندش‌آور با غرش‌های گوش‌خراش و بلندش به دنبال منبع صدا در فضای تاریک اطراف ناپدید می‌شود. آب سردی بر روی آتش نگرانی و هول و وحشتم ریخته‌می‌شود. قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام با شدت بالا و پایین می‌رود. آب دهانم را به آرامی قورت می‌دهم و چشمانم را چند بار باز و بسته می‌کنم. در میان صدای رعد و برق و باد و نفس‌نفس زدن‌هایم، نا‌خود‌آگاه پلک‌هایم بر روی هم می‌افتند و در تاریکی زیر کامیون به خوابی عمیق فرو می‌روم.
***
عَمو... .
عَمو... .
با آن که فضای تاریک اطراف با نور کم و ضعیفِ لامپِ رو‌به‌رو‌یم اندکی روشن شده‌است نمی‌توانم به خوبی اطرافم را تشخیص دهم.
یک‌مرتبه؛ سایه‌ی ضعیفی در مقابل دیدگانم قرار می‌گیرد. با کمی دقت چهره‌ی زخمی و خونین دختر بچه‌ای را که به سختی قابل شناسایی است، مشاهده می‌کنم!
او در حالی که غمگینانه خودش را بغل کرده‌است رو به من با صدایی که اضطراب و ناراحتی از آن موج می‌زند می‌گوید:
- قول دادی که برگردی پیشمون!
در مقابلش زنی جوان با شلوار و لباس پوسیده و آبی‌رنگ پلیس، پشت به من زمین افتاده، سر تا پایش خونین است و اثری از حیات در او پیدا نمی‌شود.
دلم می‌خواهد به دختر بچه نزدیک و از شدت دل‌تنگی او را در آغوش بگیرم، اما توان حرکت کردن ندارم. گویی شخصی پاهایم را از زمین محکم گرفته و قدرت و توان هر اقدامی را از من سلب کرده‌است. با زحمت زیادی دستم را به سمتش دراز و با صدایی که اطمینان در آن موج می‌زند می‌گویم:
- نگران نباش، میام تو و مادرت رو زنده می‌کنم! بهت قول می‌دم، قول می‌دم که هر دوتون رو زنده کنم!
چهره‌ی دختر بچه نگران‌تر از قبل می‌شود و با چرخاندن سرش به درِ زنگ‌زده و سیاهی که درست در روبه‌رویم قرار دارد، نگاهی می‌اندازد. ناگهان از پشت در صدایی که سرشار از خشم و کینه است بیرون می‌آید و در فضای تاریک اطراف طنین می‌اندازد. در فرسوده با ضربه‌ی محکمی شکسته شده و شخصی که با ماسک سیاه‌رنگی چهره‌اش را پوشانده و چوب‌دستی بلندی در دست دارد، چند قدم جلو می‌آید و در مقابل دختر بچه می‌ایستد. دختر‌ک رو به من می‌کند و ملتمسانه می‌گوید:
- عمو، نذار اون من رو ببره! اون می... می... می‌خواد، من... من... من رو... !
بغض، گلوی دخترک را می‌فشارد. مرد با عصبانیت به طرف دختر بچه می‌رود و سعی می‌کند تا او را با خود ببرد. دختر بچه با تمام توانش شروع به جیغ و فریاد می‌کند و سعی دارد مقاومت کند اما این کارها فایده‌ای ندارد. می‌خواهم به کمکش بروم، اما نمی‌توانم کاری کنم. انگار بدنم فلج شده و اصلاً از من پیروی نمی‌کند. مرد نگاهی به من و سپس به آن زن جوان می‌اندازد و با چوب‌دستی به لامپی که در روبه‌‌رویم قرار دارد، ضربه‌ی محکمی می‌کوبد. نور چراغ به سرعت خاموش شده و تاریکی همه‌جا را فرا می‌گیرد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,195
مدال‌ها
2
***
( بی‌نام)
با شنیدن صدای بلندی شبیه به صدای کلاغ، چشمانم را می گشایم و از جای خود می‌پرم. سرم به سقف سیاه‌‌رنگ و سفت زیر کامیون برخورد می‌کند. درد شدیدی در سرم ایجاد می‌شود. با دست سالمم سر خود را محکم می‌گیرم و کمی ماساژ می دهم. وقتی به خود می‌آیم، می‌فهمم که با صدای بلندی در حال فریاد زدن هستم. دست از داد و فریاد برمی‌دارم و چشمان خواب آلودم را با سرعت باز و بسته می‌کنم، کمی طول می‌کشد تا پی ببرم که داشتم خواب می‌دیدم.
نگاهی به دور و برم می‌اندازم و آن موجود عجیب و وقایع چند ساعت قبل را به یاد می آورم. با احتیاط و به آرامی سرم را به بیرون هدایت می‌کنم و سعی می‌کنم ردی از آن موجود عجیب پیدا کنم اما چیزی به جز دود آتش و ساختمان مخروبه و ماشین درب و داغان‌شده، نمی‌بینم.
با زحمت زیادی از زیر کامیون به بیرون می‌خزم و بر پشت آن لم می‌دهم. ناخودآگاه ذهنم به سمت ر‌ویایی که دیدم می‌رود. دختر‌ بچه‌ای من را عمو خطاب کرده و از من در مقابل شخصی که ماسک سیاه‌رنگی به چهره‌‌اش زده بود تقاضای کمک داشت. سعی می‌کنم اسمم را به خاطر آورم، اما چیزی به ذهنم نمی‌آید. سوالات وحشیانه به ذهنم هجوم می‌آورند و افکار آشفته‌ام را اشفته‌تر می‌کنند
من چه کسی هستم؟ اینجا در این تاریکی چه کار می‌کنم؟ یعنی من یک خواهر و یک خواهر‌زاده دارم؟ اگر چنین است، پس اکنون آن‌ها کجا هستند؟ چگونه باید آن‌ها را پیدا کنم؟
نشستن و فکر کردن هیج فایده ای ندارد، تنها به سوالات بی‌پاسخ بیشتری می‌‌رسم. به سختی با کمک دست سالمم از جا برمی‌خیزم. نگاهی به آسمان می‌اندازم. تاریکی همچنان سرتاسر پهنه‌ی وسیع آن را تصرف کرده و نور و روشنایی را از چهره آن زدوده است. نگاهم را از آسمان می‌گیرم و به مسیر جلوی رویم چشم می‌دوزم. در تاریکی به سختی راه را می‌یابم و مسیر ناشناخته‌ای را در پیش می‌گیرم.
***
- بهش سلام برسون.
به چه کسی سلام برسانم؟ این جمله چه معنایی دارد؟ هر چه بیش‌تر سعی می‌کنم به پیام و معنای آن پی ببرم، کمتر چیزی دستگیرم می‌شود.
آخرین بار و درست در یک قدمی مرگ، صدای شلیک گلوله موجب شد تا آن موجود هیولا‌مانند بی‌خیال کشتن من شود و به دنبال منبع صدا من را رها کند. یعنی به جز من شخص دیگری هم در این شهر متروکه و تاریک وجود دارد؟ اگر چنین است پس نباید وقت را تلف کنم. شاید کسی باشد که بتوانم به کمک او از گذشته و هویتم آگاه شوم.
همه‌جا پر از قطعات و ماشین‌های فرسوده و زنگ‌زده است. خزه‌ها سراسر جاده‌ها و مسیر‌های تاریک و وسایل نقلیه‌ی اطراف را احاطه کرده‌اند. سکوت مرگباری همه‌جا را فرا گرفته‌است.
گاهی ناچار می‌شوم با زحمت و دشواری بسیار، از کامیون‌ها، تانک‌های سوخته و نیمه‌سالم و اتوبوس‌های غول پیکر بالا بروم و از روی آن‌‌ها ادامه‌ی مسیر را در پیش بگیرم. از بالای کامیون، جسد سربازی را می‌بینم که کمی دورتر از من به جیپ نظامی تکیه داده و درست در پشت سرش چند سرباز دیگر از بالای میله‌ای بلند، حلق‌آویز شده‌اند. با سرعت و احتیاط از بالای سقف کامیون به پایین می‌پرم و دوان‌دوان خود را به جسد و جیپ نظامی می‌رسانم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,195
مدال‌ها
2
سکوت مرده همچنان فضای شهر و مسیر تاریک را تسخیر کرده‌است. سعی می‌کنم با خودم حرف بزنم تا کمتر احساس دلهره و تنهایی به من دست دهد. با نزدیک شدنم به جسد سرباز، کمی می‌ایستم تا نفسی تازه کنم. با افتادن نگاهم به سرباز مرده، کمی شوکه شده و ترس و دلهره‌ام بیشتر می‌شود، پوست بدن و سر و صورت او کاملاً از بین رفته و فقط جمجمه و بدن اسکلت مانندش باقی مانده‌است. با ترس و دلهره به طرف جسد می‌روم و جیب‌‌های لباسش را برسی می‌کنم، اما چیزی جز نامه برای اعضای خانواده پیدا نمی‌کنم. دوباره با دقت جیب‌ها را برسی می‌کنم، اما چیزی به دست نمی‌آورم.
جسد را به حال خود رها می‌‌کنم و به طرف جیپ نظامی می‌روم. دستگیره‌ی در راننده را می‌کشم، اما در باز نمی‌شود. با تخته‌سنگی که در کنار پایم افتاده شیشه‌ی راننده را می‌شکنم و قفل در را با دست سالمم باز می‌کنم. داخل جیپ رفته و اطراف آن را برسی می‌کنم. در صندلی راننده جسد اسکلت مانند سرباز دیگری که بر روی فرمان افتاده، توجه‌ام را جلب می‌کند. با احتیاط جسد را می‌گردم و یک چاقوی جیبی را از داخل جیب لباس پاره‌پاره‌شده‌اش در می‌آورم. با نگاه به شیشه‌های جلو، چشمم به عکس یادگاری چند سرباز اسلحه‌ به دست جوان می‌افتد. تعدادی از عکس‌ها پاره شده و بعضی از آن‌ها به سختی قابل مشاهده هستند. روی یکی از آن‌ها جملات نامفهومی نوشته شده‌است. چشمانم را از تصاویر برداشته و متوجه داشبورد می‌کنم. در داشبورد را باز کرده و یک کلت کمری به همراه چند خشاب پر را مشاهده می‌کنم. آن‌ها را برداشته و در پشت شلوارم قرار می‌دهم. سپس نگاهی به صندلی‌های عقب می‌اندازم. جسد اسکلت‌مانند سرباز دیگری بر روی شیشه‌ی عقب ماشین افتاده‌است. بی‌توجه به او، یک جاخشابی را همراه با اسلحه رگبار که در جلوی پای جسد افتاده، بر‌می‌دارم. جسد را بررسی می‌کنم، اما چیز مفیدی جز چند پاکت خالی و پاره‌شده‌ی غذا پیدا نمی‌کنم. پاکت‌های خالی را به کنار می‌اندازم. از جیپ خارج شده و جاخشابی را که مانند یک جلیقه است، می‌پوشم و خشاب‌ها را در داخل آن قرار می‌دهم. بند اسلحه‌ رگبار را گرفته و آن را به پشتم می‌اندازم و راه می‌افتم. در این حین چشمم به صندوق عقب جیپ می‌افتد. به طرف آن رفته و سعی می‌کنم تا در صندوق عقب را باز کنم، اما هر چه زور می‌زنم این کار بی‌فایده‌است. چشمم را از صندوق عقب بر‌داشته و نگاهی به اطراف می‌اندازم. اجساد حلق‌آویزشده توجه‌ام را جلب می‌کند. ناخودآگاه اسلحه رگبار را به طرف طنابِ دار نشانه می‌گیرم و ماشه را می‌کشم. گلوله‌ها سفیر‌کشان از لوله‌ی اسلحه خارج می‌شوند و درست به طنابی که در بالای سر یکی از اجساد است، برخورد می‌کند. جسد از بالا با سرعت به پایین و درست روبه‌رویم می‌افتد و صدایی شبیه به شکسته‌شدن اسکلت در فضای اطراف، طنین می‌اندازد. اسلحه را پایین آورده و به پشتم می‌اندازم. با احتیاط به طرف جسد رفته و آن را بررسی می‌کنم. دست سالمم در حین بررسی، شیء عجیبی را لمس می‌کند. آن را از جیب لباس پاره‌پاره‌شده، بیرون می‌آورم. همان‌طور که انتظار داشتم آن یک سوئیچ است. جسد را دوباره می‌گردم، اما چیزی پیدا نمی‌کنم به طرف صندوق عقب می‌روم و با استفاده از سوئیچ، درِ آن را باز می‌کنم. چشمم به چند عدد خشاب و تعدادی قمقمه‌ی آب به همراه یک کوله‌پشتی می‌افتد. آن‌ها را بر‌می‌دارم، خشاب‌ها را در جا‌خشابی قرار می‌دهم، قمقمه‌های آب را در کوله‌پشتی می‌گذارم و در آن را محکم می‌بندم. اسلحه رگبار را بر روی زمین گذاشته و کوله‌پشتی را به پشتم می‌اندازم. مسلسل را از زمین برمی‌دارم، آن را در دست می‌گیرم و مسیرم را بی‌هدف به طرفی از جاده‌ی ترک‌ خورده و تاریک ادامه می‌دهم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,195
مدال‌ها
2
با احتیاط از موانع سر راهم عبور می‌کنم. گاهی در حین عبور از روی ماشین‌ها پایم لیز می‌خورد و کمی تعادلم را از دست می‌دهم اما نه در حدی که زمین بخورم. هر چه به مسیر ادامه می‌دهم، به جایی که می‌خواهم نمی‌رسم. دلم می‌خواهد که این مسیر طولانی زودتر تمام شود اما انگار تلاش‌هایم نتیجه‌ای ندارد. ناگهان پایم به شیء عجیبی برخورد می‌کند و چند قدم آن طرف‌تر و درست روبه‌رویم می‌افتد و توجهم را جلب می‌کند. به طرفش رفته و آن را بر‌می‌دارم. چیزی شبیه به دوربین دیدبانی جلوی چشمانم قرار می‌گیرد که قسمتی از گوشه‌ی سمت راست آن شکسته شده و به نظر کمی فرسوده می‌آید، اما همچنان قابل استفاده است.
آن را به چشمانم نزدیک کرده و در مسافت‌های دور، محیط اطراف را کاووش می‌کنم، اما چیزی جز خزه و ماشین و وسایل نقلیه‌ی فرسوده به همراه مغازه‌های خراب و یا غارت‌شده، جلوی دیدگانم قرار نمی‌گیرد.
تابلو‌های مغازه‌ها و علائم راهنمایی و رانندگی، سطح خیابان‌های اطراف شهر را پر کرده‌است که اغلب آن‌ها شکسته یا خم شده و در برابر حوادث اطراف، زانو زده‌اند. دکمه‌ی زوم دوربین را فشار داده و با دقت و توجه بیشتری دوباره نگاهی به مسافت‌های دور می‌اندازم. در این تاریکی به سختی می‌توان چیزی را مشاهده کرد. در میان تصاویر تکراری از ساختمان‌های متروکه و آتش‌گرفته به همراه سطل‌‌زباله‌ها و اجساد تکه‌تکه‌شده و سر تا پا خونین انسان‌ها و حیوانات خانگیشان، ناگهان کلبه‌ی متروکه‌ای که به نظر کمی قدیمی می‌آید و از ساختمان‌های شهر فاصله گرفته و در دل بیابان و تپه‌های ماسه‌ای قرار دارد، توجهم را جلب می‌کند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,195
مدال‌ها
2
پنجره‌های کلبه شکسته شده و جای خود را همچون ساختمان‌ها به چوب‌های تکه‌تکه‌شده و کوچک‌ و‌ بزرگ که با میخ به هم وصل شده‌اند، داده‌است. ماشین کهنه و درب‌ و‌ داغانی در نزدیکی آن قرار دارد.
درختان پوسیده و خشک‌شده با شاخه‌های نیمه‌شکسته، جلوه‌ی وحشت و ترس را به کلبه داده‌است. درست در دورتر از کلبه و پشت آن، برج رادیویی بلندی وجود دارد و از آن دود غلیظ و سیاه‌‌رنگی به هوا رفته‌است. شاید اگر خود را به آن برج رادیویی برسانم بتوانم از طریق آن با فرستادن پیام، در‌خواست کمک کنم. ناگهان صدای غرش بلندی از دوردست‌ها و پشت سرم، چشمانم را از دوربین دور کرده و توجه‌ام را به فضای تاریک اطراف سوق می‌دهد. نگاهی به بالای ساختمان‌ها و کامیون‌های اطراف می‌اندازم، اما چیز خاصی دستگیرم نمی‌شود.
دوباره امتحان می‌کنم. در حین نگاه کردن به اطراف، چشمانم با موجود شکارچی که قصد کشتنم را داشت تلاقی می‌کند و روی آن قفل می‌شود. این‌بار به نظر می‌رسد که چندتا از هم‌نوعانش را با خودش آورده‌است. عرق، پیشانی‌ام را فرا می‌گیرد. دوباره ترس و دلهره‌ به سراغم می‌آید. بدنم کمی از ترس خشک شده‌است. به سختی و با اضطراب زیادی آب دهانم را به پایین قورت می‌دهم. به نظر می‌رسد که آن‌ها گروهش هستند که دور و اطراف او ایستاده و به سخنانش گوش می‌دهند. موجود دستش را به سمتی که من در آن جهت هستم دراز می‌کند و از بقیه گروه می‌خواهد که او را دنبال کنند. آن‌ها با سرعتی باور‌نکردنی شروع به حرکت می‌کنند و با پرش از روی ماشین‌های فرسوده و اتوبوس‌ها و کامیون‌های غول‌‌پیکر به طرف من می‌آیند. با وجود تاریکی شدید می‌توانم از دور هیکل بزرگ و تنومند آن‌ها را ببینم. نوع فیزیک بدنشان کمی شبیه به انسان است. دست‌های دراز و چنگال‌‌مانند تیز و خونی سراسر بدنشان را فرا گرفته‌است. صورتی شبیه به گرگینه دارند و چشمان سرخ و از حدقه بیرون‍‌زده‌، چهره‌شان را ترسناک‌تر کرده‌است. جمجمه‌ی سرشان بزرگ‌تر از جمجمه‌ی سر یک انسان معمولی است. برخی به جای دو دست، چهار یا پنج دست دارند و سر تا پایشان غرق در خون است. تکه‌های بزرگ فلز و شیشه بر پشت کمر آن‌ها فرو رفته و آنان را ترسناک‌تر کرده‌است. زبان دراز و دندان‌های اره‌مانندشان به آسانی از دور قابل مشاهده است. با این سرعت حتماً به من خواهند رسید. مرگ درست در بالای سرم قرار دارد و در کمینم نشسته‌است. چشمانم را از دوربین دور کرده و با عجله و ترس زیاد و بدون اتلاف وقت، مسیر جاده را به طرف کلبه‌ی متروکه و قدیمی که در دل بیابان و تپه‌های ماسه‌ای قرار دارد، در پیش می‌گیرم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,195
مدال‌ها
2
آشوبی غیر قابل کنترل در دلم به راه افتاده‌است باید تا جایی که می‌توانم از اینجا دور شوم، دوان‌دوان مسیر جاده را می‌پیمایم و از کامیون‌ها و ماشین‌های فرسوده و از کار افتاده به هر زحمتی عبور می‌کنم.
نفسم بند می‌آید و کمی می‌ایستم تا نفسم را تازه کنم.
این‌طور هرگز نمی‌توانم خودم را به موقع به کلبه برسانم. باید چاره‌ای بی‌اندیشم، اما هر چه فکر می‌کنم چیزی به ذهن آشفته‌ام نمی‌آید. دوباره با دویدن، ادامه‌ مسیر را می‌پیمایم.
در این حین صدای غرش‌ها از دور، همچون پتکی بر شقیقه‌هایم می‌کوبد و تپش قلبم را دو چندان می‌کند.
گاهی لباسم در حین دویدن با برخورد به اجسام تیز، کمی پاره می‌شود. گاهی نیز کمی تعادلم را از دست داده و روی سپر ماشین فرسوده‌ای می‌افتم و از جای خود با زحمت و آه و ناله بلند شده و مسیر را دنبال می‌کنم.
چشمانم سیاهی می‌روند و به سختی می‌توانم نفس بکشم، اگر این طور پیش بروم، حتماً خوراک آن شکارچی عجیب و هم‌نوعانش خواهم شد.
در میان راه، توقف می‌کنم و فاصله‌ی خود را با کلبه می‌سنجم، هنوز تا حد زیادی از آنجا فاصله دارم.
نفس عمیقی کشیده و سعی می‌کنم آشفتگی خود را کنترل کنم.
ناگهان در میان ماشین‌ها و کامیون‌های فرسوده و نابودشده، چشمم به کامیون بزرگی که در روبه‌روی سپر آن چند جسم مستطیل شکل بزرگ نصب شده‌است، می‌افتد که به نظر به یک راه بازکن بزرگ، شباهت دارد.
شاید با استفاده از آن بتوانم موانع سر راهم را کنار بزنم و خود را زودتر از مهلکه دور کنم و به آن کلبه برسانم.
با سرعت و اضطراب زیاد به طرف آن حرکت کرده و با زحمت در آن را باز می‌کنم، ناگهان با جسد سلاخی‌شده‌ای مواجه می‌شوم.
کل بدن و لباس‌های جسد، تکه و پاره شده و صورتش کاملاً از بین رفته‌است.
دو دست آن قطع شده و خون، سر تا پای آن را فرا گرفته‌است، بخشی از جمجمه‌ی جسد کاملاً پیدا و نمایان است.
با دست سالمم اسلحه رگبار را در نزدیکی خود می‌گذارم، یقه‌ی لباس آبی‌رنگ و خونین جسد را گرفته و با قدرت به طرف بیرون پرتاب می‌کنم. اسلحه رگبار را برداشته و سریع داخل کامیون شده و به دنبال سوئیچ، اطراف را بررسی می‌کنم، اما چیزی پیدا نمی‌شود. درِ داشبورد پوسیده و زنگ‌زده را باز کرده و نگاهی به داخل آن می‌اندازم، اما به جز چند پاکت سیگار و برگه‌های خط‌خطی شده و پاره‌پاره، چیزی پیدا نمی‌کنم.
صدای غرش‌ها هر لحظه بیشتر می‌شود و آشوب و دل‌نگرانی‌ام را دو‌چندان می‌کند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین