جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل نشده [آخرين سقوط] اثر «امیراحمد کاربر انجمن‌ رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط امیراحمد با نام [آخرين سقوط] اثر «امیراحمد کاربر انجمن‌ رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,936 بازدید, 148 پاسخ و 72 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [آخرين سقوط] اثر «امیراحمد کاربر انجمن‌ رمان بوک»
نویسنده موضوع امیراحمد
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط امیراحمد
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,195
مدال‌ها
2
با ترس و اضطراب، نگاهی به دور و اطراف می‌اندازم. در این تاریکی به سختی می‌توان چیزی دید. دست قطع‌شده و خونی بر روی صندلی‌ عقب، توجه‌ام را جلب می‌کند؛ اسلحه را در نزدیکی خود می‌گذارم و دست قطع‌شده را برداشته و آن را بررسی می‌کنم. دست، مشت شده‌است. آن را باز می‌کنم. همان‌طور که انتظارش را داشتم، سوئیچ فلزی و خاک‌خورده‌ای درست مقابل چشمانم قرار می‌گیرد. آن را برمی‌دارم و با عجله درِ راننده را می‌بندم و برای احتیاط آن را قفل می‌کنم. دنده را خلاص کرده و چند بار با عجله استارت می‌زنم. کامیون با غرش وحشتناکی به صدا در آمده و سکوت اطراف را پاره می‌کند، اما در خواب عمیق خود مانده و اتفاقی نمی‌افتد. عرق پیشانی‌ام از گونه‌ام لیز می‌خورد. قلبم دوباره با سرعت به تپش می‌افتد. ترس رویارویی با آن موجود شکارچی و گروهش آشوب و دلهره‌ام را بیشتر می‌کند. نفس عمیقی می‌کشم و سعی می‌کنم آرامشم را حفظ کنم. دوباره با شدت استارت می‌زنم. غرش کامیون فضای اطراف را فرا می‌گیرد اما با خاموش شدنش امیدم را کم‌رنگ و ترسم را چند برابر می‌کند. گویی شخصی با پتک دارد به سرم ضربه وارد می‌کند.
- بجنب... یالا... لعنتی روشن شو...!
صدای غرش شکارچی از دور آشوبم را بیشتر می‌کند. گویی بدنم از شدت ترس فلج شده‌است. انگار صدای استارت کامیون توجه او و هم‌نوعانش را جلب کرده و با سرعت بیشتری به این طرف می‌آید. بدنم را به سختی می‌توانم تکان دهم. آب دهانم را با اضطراب زیادی قورت می‌دهم و شانسم را برای بار آخر امتحان می‌کنم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,195
مدال‌ها
2
با شدت استارت می‌زنم. دوباره غرش کامیون به هوا می‌رود، اما برخلاف دفعات قبل، صدای روشن شدن خود را نگه می‌دارد و با فعال شدن چراغ‌های جلویی کامیون، محیط جلو کمی از تاریکی و سیاهی مطلق بیرون می‌رود و جای خود را به روشنایی می‌دهد.
- آره... همینه!
اضطراب و ترسم کم و آب سردی بر آتش دلهره‌ام ریخته‌می‌شود. ناگهان ضربه‌‌ی محکمی به کامیون می‌خورد و آن را با شدت تکان می‌دهد. صدای خر‌خر شکارچی در پرده‌ی گوشم طنین می‌اندازد و ناقوس مرگ را دوباره به ذهنم می‌آورد. ناگهان چنگال‌های بلند و تیزی به شیشه جلو کامیون برخورد می‌کند و چهره‌ی گرگینه‌مانند آن موجود دوباره جلوی چشمانم قرار می‌گیرد. ضربه‌ی محکم دستش ترک عظیمی را به جان شیشه‌ی جلوی کامیون وارد می‌کند. ضربه‌ی محکم بعدی، بخشی از شیشه را می‌شکند و ناخن‌های تیز و کشیده‌اش به صورتم نزدیک می‌‌شود. در حالی که سعی دارم خودم را عقب بکشم، سریع دستم را به‌ اسلحه‌ام نزدیک می‌کنم. مضطربانه و نفس‌زنان آن را برمی‌دارم و لوله آن را به سمت دست‌های چنگال‌مانند موجود شکارچی نشانه می‌گیرم.
با فشردن ماشه، گلوله‌ها دوباره سفیر‌کشان از لوله‌ی اسلحه‌ام خارج می‌شوند و به دست‌های چنگال‌مانند موجود خون‌خوار مقابلم برخورد می‌کنند. غرش بلند و گوش‌خراشی فضای اطراف را فرا می‌گیرد و سکوت مرده را از بین می‌برد. موجود، نعره‌زنان، کامیون را رها می‌کند و در سیاهی اطراف ناپدید می‌شود.
تردید را کنار می‌گذارم، پای خود را روی کلاج قرار می‌دهم، آن را پایین می‌برم و دنده را روی یک می‌گذارم.
سپس پای خود را هم‌زمان با بالا آوردن کلاج روی گاز می‌گذارم و آن را به پایین فشار می‌دهم. کامیون با غرش بلندی شروع به حرکت می‌کند، با سرعت ماشین‌ها و وسایل‌ نقلیه و غیر‌نقلیه‌ی اطراف را کنار می‌زند و به دور و اطراف یا پشت سر خود پرتاب می‌کند. با جا‌به‌جا کردن دنده، سرعت کامیونِ راه باز کن را بیشتر می‌کنم و مسیر تاریک جاده را با سرعت می‌پیمایم.
صدای غرش‌ها از دور بیشتر می‌شود با نگاه به آینه‌ی کناری حرکت سریع دست و پاهای چنگال‌‌مانند موجود شکارچی و هم‌نوعانش را می‌توانم مشاهده کنم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,195
مدال‌ها
2
نگاهم در حین رانندگی گاهی به مسیر جاده و گاهی به شیشه‌ی کنار راننده است. ثانیه‌ها به سختی می‌گذرند؛ تاریکی همچنان همه‌جا را به جز شیشه‌های جلویی ماشین، تسخیر کرده‌است. از شدت ترس و اضطراب شدید، آب دهانم را به سختی قورت می‌دهم. کامیون، غرش‌ کنان مسیر جاده را پاره می‌کند و پیش می‌رود. صدایش گاهی در میان صدای غرش شکارچی و هم‌نوعانش و گاهی در میان پرتاب و خرد شدن ماشین‌ها و اتوبوس‌های فرسوده به دور و اطراف گم می‌شود. کامیون با برخورد به یکی از ماشین‌ها به هوا بلند شده و در مسیر چندتا از آن موجودات خون‌خوار قرار می‌گیرد و آن‌ها را از مسیر جاده منحرف می‌کند. مسیرم را به طرف آن کلبه‌ی متروکه بر‌می‌گردانم و در دل تاریکی با سرعت زیادی پیش می‌روم، هنوز فاصله‌ی زیادی تا کلبه دارم. یک‌مرتبه جسم محکمی به آینه‌ی بغل کامیون خورده و آن را از بین می‌برد. شکارچی و همراهانش از دور، سنگ و برخی از اجسام دور و اطرافشان را با قدرت به طرف کامیون راه باز کن پرتاب کرده و سعی می‌کنند تا مسیرم را منحرف کنند. دود و گرد و خاک بزرگی به هوا بلند شده‌است. گاهی در حین رها کردن فرمان برای عوض کردن دنده کامیون با سرعت کمی از مسیر منحرف شده و به چپ و راست می‌رود و هر چیزی که در روبه‌رویش قرار می‌گیرد را به اطراف پرتاب می‌کند. انگار قلبم می‌خواهد از شدت تپش با‌یستد. با دلهره و اضطراب آب دهانم را به سختی قورت می‌دهم و تمرکزم را روی جاده می‌گذارم. از ساختمان‌های مخروبه و آتش گرفته تا حد زیادی فاصله گرفته و کامیون را به سمت مسیر خاکی که در جهت کلبه است قرار می‌دهم. از میان چند ماشین فرسوده و زنگ‌‌زده عبور می‌کنم. چیزی تا مقصد نمانده. ناگهان کنترل کامیون از دستم خارج می‌شود، صدای پنچر شدن چند تایر به گوشم می‌رسد. کامیون کمی با سرعت به هوا بلند شده و چپ می‌شود و محکم به زمین می‌خورد. با صورت، محکم به فرمان راننده برخورد می‌کنم و درد شدیدی در سرم ایجاد می‌شود. سیاهی چشمان خسته و خواب‌آلودم را تسخیر کرده‌است. به سختی می‌توانم جایی را ببینم. در میان تصاویر نا‌مفهومی که در مقابل دیدگانم قرار می‌گیرد، ناگهان صدای شکسته شدن شیشه‌ی کامیون و خر‌خر‌های وحشتناکی پرده‌ی گوشم را تسخیر می‌کند. با کمی دقت، زبان دراز و دندان‌های موجود شکارچی را در روبه‌رویم می‌بینم. با ترس و داد و فریاد شدیدی سعی می‌کنم تا جایی که می‌توانم از او دور شوم. اسلحه رگبار درست در مقابلم قرار دارد اما نمی‌توانم برای برداشتنش دستم را از شدت خستگی و آسیب تکان دهم؛ گویی که از کار افتاده‌است. موجود، دهانش را به قصد بلعیدنم تا آخر باز می‌کند و آن را نزدیک صورتم قرار می‌دهد. از ترس شدید، بدنم فلج شده‌است، چشمانم را می‌بندم. دلم نمی‌خواهد چنین صحنه‌ی ترسناکی را مشاهده کنم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,195
مدال‌ها
2
شهر مرده (فصل دوم)
ناگهان صدایی که شبیه به ناله و نگرانی است، توجه‌ام را جلب می‌کند. با باز کردن چشمان خسته‌ام موجود شکارچی را می‌بینم که دهانش را از من دور کرده و به اطرافش نگاه می‌کند، سپس با خشم و کینه نگاهی به من می‌اندازد و خود و هم‌نوعانش ناپدید می‌شوند. با دیدن طلوع آفتاب و افتادن نور آن در پرده‌ی سیاهی اطراف، متوجه فرار او و هم‌نوعانش می‌شوم. به نظر می‌رسد که آن‌‌ها به نور خورشید حساسیت دارند. دیگر نمی‌توانم چشمان خسته و خواب‌آلودم را باز نگه دارم. درد شدیدی را در سر و اعضای دیگر بدنم احساس می‌کنم. دوباره درست در لحظه‌ی آخر از مرگ جان سالم به در بردم. آب دهانم را با شدت قورت می‌دهم و در میان نفس‌نفس زدن‌هایم به طلوع خورشید در دور دست‌ها نگاه می‌اندازم. از شدت خواب‌آلودگی و خستگی دوباره چشمانم روی هم می‌روند و تاریکی در مقابل دیدگانم قرار می‌گیرد. در میان باغ سر‌سبزی قرار دارم و مشغول قدم زدن هستم. سکوت عجیبی همه‌جا را فرا گرفته است. گل‌ها و درختان میوه به همراه‌ نور تابنده خورشید به محیط اطراف، آرامش عجیبی در من ایجاد کرده‌است؛ آرامشی که دلم نمی‌خواهد تحت هیچ شرایطی تمام شود. آبشار‌ها و صخره‌هایی که از دل آن‌ها آب زلال و پاک و آبی‌رنگی بیرون آمده و زیبایی وصف نشدنی به محیط اطرافم داده‌است. نگاهی به آسمان می‌اندازم. خبری از سیاهی نیست. سراسر پهنه‌ی آبی و زیبای آن به آسانی قابل مشاهده است. همه‌چیز برایم مانند یک رؤیای شیرین است. رؤیایی که هیچ‌گاه به عمر خود مانندش را ندیده‌ام. گویی که در بهشت پا گذاشته‌ام. همه‌چیز خوب است و... . ناگهان صدا‌هایی عجیب شبیه به آه و ناله و گریه و زاری تمام پرده‌ی گوشم را فرا می‌گیرد. با هراس و دلهره‌ی شدیدی به اطراف نگاهی می‌اندازم و به سمت منبع صدا حرکت می‌کنم. تمام گل‌ها و درختان در چشم به‌ هم زدنی در جلوی چشمانم پژمرده و خشک می‌شوند و خاکسترشان دور و اطراف را فرا می‌گیرد و به دود و آتش تبدیل می‌شود. آبشار‌های زیبا خشک شده و جای خود را به مواد مذاب داده‌اند. صخره‌ها به ماسه و تپه تبدیل می‌شوند و آب آن‌ها به مواد مذاب تغییر می‌کند. نگاهی به آسمان می‌اندازم، خبری از خورشید نیست. تاریکی و سیاهی تمام پهنه‌ی وسیع آن را فرا گرفته است. حتی از آسمان هم آتش و خاکستر می‌بارد. با اضطراب شدیدی به مکانی نامعلوم می‌دوم. گویی در جهنم پا گذاشته‌ام. تاریکی اجازه نمی‌دهد اطرافم را تشخیص دهم. ناگهان پایم به شئ ناشناس خورده و با صورت محکم به زمین می‌خورم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,195
مدال‌ها
2
دستم را اهرم بدنم کرده و سعی می‌کنم از جای خود بلند شوم. درست در روبه‌رویم دو پای سوخته و خونین قرار دارد. سرم را بالا می‌آورم. ناگهان از شدت ترس و اضطراب خشکم می‌زند. بدنم گویی فلج شده‌است و از من اصلاً پیروی نمی‌کند. صورت شخصی که در برابر چشمانم قرار می‌گیرد، صورت یک دختر بچه است! همان دختری که از من تقاضای کمک داشت! دختر بچه با خشم و ابروان گره کرده در برابرم می‌ایستد، درست در کنار او جسدی به درخت خشک‌شده‌ای آویزان است. سراسر بدن جسد سوخته و چهره‌اش همچون صورت دختر بچه، غرق در خون و زخم‌های عمیق است. با کمی دقت متوجه می‌شوم که جسد، جسد آن زن جوان است. همان زنی که با بدنی زخمی در گوشه‌ای از آن اتاق کم نور و تاریک در کنار دختر بچه افتاده‌بود!
صدای زمخت و خشن دختر‌بچه را می‌شنوم که می‌گوید:
- چرا به کمکم نمیای! مگه نگفتی که... .
ناگهان از دهان او خون شدیدی بیرون می‌ریزد و سر و صورتش غرق خون می‌شود. دختر بچه تعادلش را از دست داده و بر زمین می‌افتد. درست قبل از این اتفاق زمین دهان باز کرده و او را به اعماق تاریکی می‌برد. با عجله نزدیک رفته و به پایین دره‌ی تاریک نگاهی می‌اندازم، اما اثری از دختر بچه یا آن زن پیدا نمی‌کنم. در این میان چشمم به دوردست‌ها می‌افتد. در تاریکی شخصی که انگار شیء تیزی شبیه به شمشیر را در دست دارد با عجله و دوان‌دوان به طرفم می‌آید. در این تاریکی نمی‌توانم از دور چهره‌اش را تشخیص دهم.
ناگهان شخصی از پشت یقه‌ام را می‌گیرد و محکم من را زمین می‌زند. درد شدیدی را در سرم احساس می‌کنم.
دستم را اهرم بدنم می‌کنم، از جایم بلند و با افتادن نگاهم به آن شخص با چشمانی از حدقه در آمده، شوکه می‌شوم.
همان شخص با ماسک سیاه رنگ و چوب دستی بلندش در مقابلم ایستاده‌است. ماسک، چهره‌ی او را در این تاریکی شدیداً ترسناک کرده و از حالت چهره‌اش، خشم و تمسخر شدیدی موج می‌زند.
بزاق دهانم را به سختی می‌توانم قورت دهم. بدنم از شدت ترس فلج شده‌است. مردی که ماسک سیاه‌رنگ به چهره‌اش زده، چوب‌دستی را در دستانش جابه‌جا می‌کند، سپس با جملات نامفهومی که چیزی از آن سر در نمی‌آورم چوب‌دستی را بالا می‌برد و به قصد ضربه زدن به صورتم، آن را در هوا می‌چرخاند و با شدت و قدرت زیادی ضربه‌ی محکمی را روانه‌ی سرم می‌کند. با برخورد چوب‌دستی، محکم با سر زمین می‌خورم و دهانم پر از خاکستر می‌شود. با زحمت از جایم بلند می‌شوم، در این حین دستم شیء تیزی را بر روی زمین لمس می‌کند، با کمی دقت متوجه می‌شوم که یک چاقوی جیبی است. آن را برمی‌دارم، از جای خود بلند می‌شوم و خاکستر را از دهنم با سرفه بیرون می‌ریزم، با خشم چاقو را در دست می‌گیرم و آن را با چند ضربه روانه‌ی گردن مرد نقاب‌دار می‌کنم.
او بدون آه و ناله در برابرم می‌ایستد. خون از گردنش جاری می‌شود، اما بی‌توجه به آن با حالت تمسخرآمیزی در مقابلم شروع به خندیدن می‌کند!
ناگهان درد شدیدی را در شکم و سی*ن*ه‌ام احساس می‌کنم، با کمی دقت مرد را می‌بینم که چاقو را با سرعت درون شکم و سی*ن*ه‌ام فرو کرده‌است. تلو‌تلو خوران قدمی به عقب می‌روم، تعادلم را از دست می‌دهم و بر روی زمین می‌افتم. شخصی که به چهره‌اش ماسک زده به نزدیکی‌ام می‌آید و چاقو را به گلویم نزدیک می‌کند.
دوباره جملات نا‌مفهومی می‌گوید، چاقو را بالا می‌آورد و به قصد کشتنم آن را به سمت گلویم هدایت می‌کند، اما درست در لحظه‌ی آخر، شیء تیزی از پشت، شکمش را پاره و او را درست رو‌به‌رویم می‌اندازد. در تاریکی، چهره‌ی شخصی در مقابل دیدگانم قرار می‌گیرد؛ اما پیش از آن که چهره‌اش را تشخیص دهم، تاریکی همه‌جا را فرا‌ می‌گیرد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,195
مدال‌ها
2
ناگهان با داد و فریاد بلندی، چشمانم را باز می‌کنم. سرم محکم به سقف کامیون می‌خورد و درد آن بیشتر می‌شود. دست سالم و زخمی‌ام را با تلاش زیادی به زحمت حرکت می‌دهم و از طریق شیشه‌های شکسته‌شده از کامیون خارج می‌شوم. روشنایی همه‌جا را فرا گرفته و خورشید درست در بالای سرم قرار دارد. در گوشه‌ای نشسته و به خوابی که بیشتر به کابوس شباهت داشت فکر می‌کنم. سوالات وحشیانه به ذهنم هجوم می‌آورند. من در آنجا چه کار داشتم؟ آن مرد نقابدار چه کسی بود؟ چرا... . سردرد شدید من‌ را از توجه به سوالات منصرف می‌کند. چندتا از قرص‌های مسکن را که از کامیون کمک‌های اولیه پیدا کرده‌بودم را در دهان انداخته و آن‌ها را می‌جوم و با زحمت قورت می‌دهم تا درد سرم کمتر شود. به سختی می‌توانم اعضای بدنم را تکان دهم. نگاهی به اطراف می‌اندازم، تپه‌های ماسه‌ای و بیابان همه‌جا را احاطه کرده‌است. چیزی جز شن و ماسه در مقابل چشمانم قرار نمی‌گیرد. با زحمت از جای خود بلند شده و به داخل کامیون می‌روم و اسلحه رگبار را با دست سالمم برمی‌دارم. از کامیون خارج شده و لنگ‌لنگان مسیر کلبه متروکه را در پیش می‌گیرم و بدن خسته‌ام را تکان می‌دهم. گرمای شدید، پیشانی و بدنم را خیس عرق کرده‌است. چشمانم گاهی اوقات سیاهی می‌رود و به سختی می‌توانم تعادلم را حفظ کنم. قمقمه‌های آب را یکی‌یکی از کوله‌پشتی برداشته و با عطش شدیدی، تشنگی‌ام را بر‌طرف می‌کنم، اما با گذشت مدت زمان کوتاهی دوباره تشنگی شدید باز‌ می‌گردد. در میان راه رفتن در دوردست‌ها چشمه‌ی آب بزرگی همراه با درختان سرسبز در مقابل دیدگانم قرار می‌گیرد. با عطش شدیدی به طرف آن می‌دوم. خود را با پرشی به روی چشمه‌ی آب می‌اندازم، ناگهان درد شدیدی را در صورت و سرم احساس می‌کنم! دهانم پر از شن و ماسه داغ می‌شود و با سرفه کردن، آن‌ها را بیرون می‌ریزم. با تعجب از جای خود بلند می‌شوم و نگاهی به اطراف می‌اندازم، دوباره چشمه‌ی آبی در مقابل دیدگانم قرار می‌گیرد، با عجله به طرف آن می‌دوم، اما به محض نزدیک شدنم چشمه ناپدید می‌شود! با زحمت از روی تپه‌های ماسه‌ای بالا رفته و مسیر کلبه را ادامه می‌دهم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,195
مدال‌ها
2
***
( چند ساعت بعد)
چپ... راست... چپ... راست... چپ... راست... با قدم‌های آرامی در میان بیابان سوزان و تپه‌های ماسه‌ای حرکت می‌کنم، اما هنوز به مقصد نرسیده‌ام. هر چه حرکت می‌کنم، انگار مقصد از من دورتر می‌شود. گرمای شدید اعصابم را بهم ریخته است. چشمانم را به سختی می‌توانم باز نگه دارم. آخرین قمقمه‌ی آب را از کوله‌پشتی در آورده و با عجله و عطش شدیدی به دهانم نزدیک می‌کنم، اما چیزی از آن به جز چند قطره آب بیرون نمی‌آید. آن را از دهانم دور کرده و کمی تکان می‌دهم اما دیگر اثری از آب در آن پیدا نمی‌کنم. قمقمه‌ی آب را با عصبانیت به گوشه‌ای از بیابان پرتاب می‌کنم و نگاهی به اطراف می‌اندازم. دوباره مانند قبل چند چشمه‌ی آب همراه با درختان سرسبز در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد، اما به محض نزدیک شدنم به آن ناپدید می‌شود. به آسمان نگاهی می‌اندازم، خورشید همچنان در بالای سرم قرار دارد. ابر‌های سفیدرنگی پهنه‌ی آسمان آبی را تسخیر کرده‌است و به سمت مسیر نامشخصی در حرکت هستند. چشمانم را از آسمان گرفته و نگاهی به مسیرم می‌اندازم، همه‌جا جسد اسکلت مانند انسان و دیگر موجودات قرار دارد. برخی از آن‌ها در زیر شن و ماسه به سختی قابل شناسایی هستند. وجود اجساد حس دلهره و ترس مرگ را دوباره در سرم تداعی می‌کند. هنوز فاصله‌ی زیادی تا کلبه دارم. دیگر نمی‌توانم این وضعیت را تحمل کنم. با شدت، آب دهانم را قورت می‌دهم و زبانم را بر روی لبان خشک شده‌ام، می‌کشم. سیاهی چشمانم هر لحظه بیشتر می‌شوند و به سختی می‌توانم تعادلم را حفظ کنم. ناگهان در حین پایین آمدن از تپه‌ی ماسه‌ای تعادلم را از دست داده و محکم با صورت به زمین می‌خورم و دهانم دوباره پر از ماسه و شن داغ می‌شود. با زحمت زیادی بدنم را تکان داده و می‌چرخانم، طوری که چشمانم آسمان و خورشید سوزان را ببیند. با چند سرفه‌ی کوتاه و بلند، شن و ماسه‌های داغ را از دهانم خارج می‌کنم. به سختی می‌توانم چشمانم را حرکت دهم. درد و خستگی سراسر بدنم را تسخیر کرده‌است. زبان و دهان خشک شده‌ام برای جرعه‌ای آب تقلا می‌کند. ناگهان سایه‌ی شخصی در مقابل دیدگانم قرار می‌گیرد. نمی‌توانم به درستی چهره‌اش را تشخیص دهم. چیزی شبیه به لوله‌ی اسلحه درست بر روی شکم و سپس سی*ن*ه‌ام قرار می‌گیرد و از آن دور می‌شود. چشمان خسته‌ام به آرامی روی هم می‌روند و... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,195
مدال‌ها
2
***
( ژنرال)
با قدرت سیگار را می‌کشم و دود آن را به اطراف پخش می‌کنم. اسلحه‌ی هفت‌تیر را روی انگشتان دستم می‌چرخانم و با حرکتی سریع آن را غلاف می‌کنم. از روی صندلی میز کاری بلند شده و به سمت پنجره‌ها می‌روم و با گوشه‌ چشمم نگاهی به محیط بیرون می‌اندازم. سرباز‌ها به همراه تانک‌ها و کامیون و ماشین‌های نظامی و زرهی، همه‌جای پادگان نظامی را احاطه کرده‌اند. برخی سوار بر تانک‌ها به دور و اطراف گشت‌زنی می‌کنند. عده‌ای در کنار آتش‌هایی که در زیر ناودان‌ها روشن شده ایستاده و مشغول صحبت با یک دیگر هستند. بالگردی بزرگ در روبه‌روی باند پرواز، فرود می‌آید و از درون آن تعدادی سرباز که به چهره‌ی خود ماسک سیاه‌رنگِ ترسناکی زده‌اند، همراه با اسلحه رگبار و چند جعبه‌ی مهمات جنگی و گلوله خارج می‌شوند و با عجله به طرف انبار مهمات می‌روند. باران شدیدی می‌بارد، رعد و برق بر آسمان شلاق می‌زند و صدای گوش خراشش را به محیط اطراف پادگان پخش می‌کند. قطرات باران همراه با بخار آب، سراسر پنجره‌ها را فرا گرفته‌است. ناگهان دری که در روبه‌رویم قرار دارد با سرعت باز می‌شود. شخصی که لباس و شلوار نظامی به تن دارد در مقابلم می‌ایستد و احترام نظامی می‌کند. درجات نظامی روی شانه‌ها و سی*ن*ه‌اش صلابت و ابهت خاصی به او داده‌است. زخمی عمیق در نزدیکی چشم چپش قرار گرفته و صورت خشن و زشتش را ترسناک‌تر کرده‌است. او در حالی که خبردار در مقابلم ایستاده با صدایی جدی که عصبانیت در آن موج می‌زند می‌گوید:
- در خدمتم ژنرال.
از پنجره‌ها فاصله می‌گیرم و به طرف میز کارم می‌روم، صندلی را کمی به عقب می‌برم و بر روی آن می‌نشینم. سپس با صدای جدی و خشنی شروع به صحبت می‌کنم:
- باید در مورد موضوع مهمی با تو صحبت کنم فرمانده، بشین، وقت زیادی ندارم که بخوام تلف کنم.
شخصی که فرمانده خطاب شد در را می‌بندد و با عجله روی صندلی که در مقابل میزم قرار دارد می‌نشیند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,195
مدال‌ها
2
شخصی که او را فرمانده خطاب کردم با حالت سؤالی می‌گوید:
- موضوع چیه ژنرال؟
سیگار را دوباره با قدرت می‌کشم و دودش را به اطراف پخش می‌کنم. آن را در جاسیگاری قرار داده و محکم له می‌کنم و به گوشه‌ی جاسیگاری می‌اندازم. سپس با لحن جدی و خشنی می‌گویم:
- می‌خوام لیست کاملی از مقدار مهمات و تعداد نیروها تهیه کنی و سریع در اختیارم بذاری.
فرمانده با تعجب می‌گوید:
- مشکلی پیش اومده؟
آب دهانم را قورت داده و با لحن خشن و جدی به صحبت کردنم ادامه می‌دهم:
- شنیدم منابع کارخانجاتی که در نزدیکی پادگان قرار گرفته رو به اتمامه.
- خب می‌تونیم یه جای دیگه را واسه تأمین منابع مورد نیاز پیدا کنیم.
- مسئله این نیست.
فرمانده با تعجب نگاهی به من می‌اندازد، اما سریع نگاهش را تغییر می‌دهد. پس از مدتی سکوت مرده را می‌شکنم و با لحن خشنی به صحبت کردنم ادامه می‌دهم:
- بهم خبر رسیده که دشمن در نزدیکی شهر متروکه‌ای یه پایگاه دایر کرده، اون‌ها مشغول حفر کردن زمین بزرگی تو اون ناحیه بودن و یه چیزایی شبیه به اورانیوم تونستن پیدا کنن. اگه این خبر صحت داشته باشه پس قراره دشمن به کار خطرناکی دست بزنه.
فرمانده با نگرانی می‌گوید:
- یعنی ممکنه اون‌ها... .
با لحنی که به اطمینان شباهت دارد می‌گویم:
- بله درسته، ممکنه قصد داشته باشن با سلاح ممنوعه خودشون‌ رو پیروز جنگ کنن. ما تا امروز با زحمت زیادی تونستیم بخشی از مناطق اشغال شده رو آزاد کنیم. تو این کار خیلی از افراد سختی کشیدن، خیلی‌ها هم جونشون رو از دست دادن، اما با این وجود موفقیت زیادی به دست آوردیم. اما اگه این اتفاق بیفته، خودت می‌دونی چی میشه!
صدای رعد و برق با شدت بیشتری در اطرافم طنین می‌اندازد، فرمانده پس از مدتی با لحن خشنی می‌گوید:
- نگران نباشید، اگه اجازه بدید می‌تونم دستور بدم اون ناحیه رو به توپ ببندن و بمب‌بارون کنن یا یه نفر رو بفرستیم تا... .
پیش از آنکه حرفش را کامل بزند، وسط حرفش می‌پرم و با لحن خشنی می‌گویم:
- قضیه این نیست فرمانده! یه نفر چند هفته قبل اطلاعاتی مبنی بر محل اختفای خائنی که جعبه‌ی سفید و محموله‌های اونا رو دزدید بهم داد.
فرمانده با حیرت و تعجب نگاهی به من می‌اندازد، نگاهش به گونه‌ای است که انگار چشمانش می‌خواهد از حدقه در بیاید. پس از مدتی با تردید می‌گوید:
- چی؟ شما مطمئنین ژنرال، خب اون کی بود؟
با لحن خشنی به صحبت کردنم ادامه می‌دهم:
- نمیدونم، اسمشو که بهم نگفت، اما موضوع دزدیده شدن اطلاعات محرمانه به همراه اون جعبه‌سفیدرنگ و ارتباطش با این پایگاه دشمن حسابی ذهنم‌ رو مشغول کرده. ممکنه اتفاق بدی در راه باشه.
خودکار آبی‌رنگ روی میز کارم را برمی‌دارم و در حالی که برگه‌ی گزارشات محرمانه را در دست گرفته‌ام با صدای کلفت و خشنم می‌گویم:
- واسه همین تو رو به این‌جا فرا خوندم، می‌خوام بهترین افرادت رو برای این مأموریت مهم به اونجا اعزام کنی. و از اونجا که خیلی مهمه، خودمم توش شرکت خواهم داشت!
فرمانده با نگرانی می‌گوید:
- اما ژنرال این ماموریت خطرناکی محسوب میشه، اگه اتفاقی برای شما بیفته... . خیلی خب، باشه، دستور اجرا میشه.
نگاه تند و خشنم را از او برمی‌دارم و به ساعتی که در روبه‌رویم و در بالای دیوار است، نگاه می‌کنم. ناگهان سربازی با عجله در را باز می‌کند و روبه‌رویم ایستاده و احترام نظامی می‌کند. سپس با لحن جدی و خشنی می‌گوید:
- قربان یه نفر می‌خواد شما رو ببینه، میگه اطلاعات مهمی براتون داره. دستور چیه قربان؟
- خیلی خب، بذارید بیاد داخل، مرخصی فرمانده، برو و کاری که گفتم رو سریع انجام بده، راستی به بقیه اطلاع بده سریع به جلسه بیان. باید با همه در مورد مسئله‌ی مهمی صحبت کنم.
فرمانده از جای خود بلند می‌شود و در حالی که احترام نظامی می‌کند با صدای بلندی فریاد می‌زند:
- بله ژنرال.
سپس با عجله از اتاق خارج می‌شود... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,195
مدال‌ها
2
به محض خروج او، شخصی که چهره‌اش را زخم‌های عمیقی تسخیر کرده با چشمانی سرخ‌رنگ در مقابلم می‌ایستد و احترام نظامی می‌گذارد.
سرباز به سرعت با احترام نظامی از اتاق خارج می‌شود و درب اتاق را پشت سرش می‌بندد. نگاهی به شخص می‌اندازم و با لبخند تلخی شروع به صحبت می‌کنم:
- خوش اومدی، چه عجب! کم‌کم فکر کردم لو رفتی. خب، بگو چیز به درد بخوری داری یا نه، امیدوارم وقتم رو واسه اطلاعات بی‌ارزشی هدر نداده باشی.
فرد ناشناس در حالی که در مقابلم خبر‌دار ایستاده‌است با لحنی که به اطمینان شباهت دارد می‌گوید:
- نگران نباشید ژنرال، با دست پر به اینجا اومدم.
با خشم به او نگاهی می‌اندازم و شروع به صحبت می‌کنم:
- امیدوارم، می‌دونی اگه واقعاً با دست پر نیومده باشی چه اتفاقی می‌افته، یا نه؟!
لبخند موذیانه‌ای به لبانش می‌آید.
- آره، ژنرال کاملاً آگاهم که چه اتفاقی می‌افته.
با خشم می‌گویم:
- خب، پس به جای وقت تلف کردن زود باش برو سر اصل مطلب، هر چی که می‌دونی بگو.
شخص با خونسردی می‌گوید:
- باشه ژنرال، اول در مورد اون شخص خائن میگم و محل اختفاش، طبق آخرین جست‌وجوها و چیزایی که می‌دونم، اون تو یه شهر کوچیک که بیشتر به پناهگاه شباهت داره مخفی شده، عده‌‌ی کمی توش زندگی می‌کنن. با یه گردان سی نفره از افرادت می‌تونی به آسونی اونجا رو محاصره کنی و اون خائن رو دستگیر.
کلاهم را در آورده و دستی روی مو‌هایم می‌کشم و آن را بر سرم می‌گذارم.
- در این مورد مطمئنی؟ سطح دفاعی شهر به چه صورته و تعداد نگهبانایی که داره؟ می‌خوام هر چیزی که به دردم می‌خوره بدونم، حتی کوچک‌ترین جزئیاتش، می‌دونی اگه بخوایی بازیم بدی چی به سرت میارم، متوجه هستی یا نه؟!
شخص با تعجب شروع به صحبت می‌کند:
- ای بابا، مثل اینکه شما به من هنوز اعتماد ندارین ژنرال، چه دروغی دارم که بخوام... .
- به جای وراجی ادامه بده.
شخص برای مدتی سکوت می‌کند، زبانش را روی دهانش می‌کشد و می‌گوید:
- نگهبان که نه، زیاد نگهبانی نداره. فقط چندتاشون بالای دروازه کشیک میدن، بیشترشون روستایی و مهاجرن. یه عده از کسایی که از مناطق جنگی فرار کردن و بی‌خانمان شدن هم بینشون هست، اما خوب خطر چندانی ندارن. می‌تونین به آسونی اونجا را تصرف کنین.
لبخند تلخی می‌زنم و می‌گویم:
- خ،ب تا اینجا که بد نبود، بگو دیگه چه اطلاعاتی داری، می‌شنوم.
- خبری از رقیب دیرینه و دشمنتون دارم ژنرال، فکر کنم بدونین در مورد کی حرف می‌زنم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین