- Jun
- 349
- 7,195
- مدالها
- 2
با ترس و اضطراب، نگاهی به دور و اطراف میاندازم. در این تاریکی به سختی میتوان چیزی دید. دست قطعشده و خونی بر روی صندلی عقب، توجهام را جلب میکند؛ اسلحه را در نزدیکی خود میگذارم و دست قطعشده را برداشته و آن را بررسی میکنم. دست، مشت شدهاست. آن را باز میکنم. همانطور که انتظارش را داشتم، سوئیچ فلزی و خاکخوردهای درست مقابل چشمانم قرار میگیرد. آن را برمیدارم و با عجله درِ راننده را میبندم و برای احتیاط آن را قفل میکنم. دنده را خلاص کرده و چند بار با عجله استارت میزنم. کامیون با غرش وحشتناکی به صدا در آمده و سکوت اطراف را پاره میکند، اما در خواب عمیق خود مانده و اتفاقی نمیافتد. عرق پیشانیام از گونهام لیز میخورد. قلبم دوباره با سرعت به تپش میافتد. ترس رویارویی با آن موجود شکارچی و گروهش آشوب و دلهرهام را بیشتر میکند. نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم آرامشم را حفظ کنم. دوباره با شدت استارت میزنم. غرش کامیون فضای اطراف را فرا میگیرد اما با خاموش شدنش امیدم را کمرنگ و ترسم را چند برابر میکند. گویی شخصی با پتک دارد به سرم ضربه وارد میکند.
- بجنب... یالا... لعنتی روشن شو...!
صدای غرش شکارچی از دور آشوبم را بیشتر میکند. گویی بدنم از شدت ترس فلج شدهاست. انگار صدای استارت کامیون توجه او و همنوعانش را جلب کرده و با سرعت بیشتری به این طرف میآید. بدنم را به سختی میتوانم تکان دهم. آب دهانم را با اضطراب زیادی قورت میدهم و شانسم را برای بار آخر امتحان میکنم... .
- بجنب... یالا... لعنتی روشن شو...!
صدای غرش شکارچی از دور آشوبم را بیشتر میکند. گویی بدنم از شدت ترس فلج شدهاست. انگار صدای استارت کامیون توجه او و همنوعانش را جلب کرده و با سرعت بیشتری به این طرف میآید. بدنم را به سختی میتوانم تکان دهم. آب دهانم را با اضطراب زیادی قورت میدهم و شانسم را برای بار آخر امتحان میکنم... .
آخرین ویرایش توسط مدیر: