جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل نشده [آخرين سقوط] اثر «امیراحمد کاربر انجمن‌ رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط امیراحمد با نام [آخرين سقوط] اثر «امیراحمد کاربر انجمن‌ رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,957 بازدید, 148 پاسخ و 72 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [آخرين سقوط] اثر «امیراحمد کاربر انجمن‌ رمان بوک»
نویسنده موضوع امیراحمد
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط امیراحمد
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,197
مدال‌ها
2
- افراد تو؟! هِه، فکر کردی برده یا نوکر گیر آوردی لعنتی!
پیر‌مرد از تعجب و خشم کمی شوکه می‌شود، در تاریکی از چشمان سرخ و ابرو‌ان گره کرده‌اش به آسانی مشخص است که می‌خواهد از عصبانیت شدید منفجر شود. پس از مدتی تعلل به نزدیکی شخصی که کاتیا خطابش کرد می‌رود و به صورتش کشیده محکمی می‌زند، دستش را محکم می‌گیرد و با نگاه تندی به او می‌گوید:
- دفعه‌ی آخرت باشه که این‌طوری باهام صحبت می‌کنی! یادت نره اون‌موقع که داشتی زیر آوار جون می‌دادی من به موقع رسیدم و جون بی‌ارزشت رو نجات دادم. یادت که نرفته اگه بخوام می‌تونم جونت رو ازت بگیرم و بفرستمت پیش همون برادر لعنتیت!
پیر‌مرد دست کاتیا را بیشتر فشار می‌دهد، کاتیا از درد آه و ناله و فریاد بلندی می‌کشد:
- حالا بهم بگو کاتیا، دلت می‌خواد زنده بمونی یا به برادرت ملحق بشی؟!
کاتیا در حالی که صورتش از شدت درد مچاله شده است با پشیمانی می‌گوید:
- باشه... با... با... باشه، غلط کردم، هر چی تو بگی!
پیرمرد بزاق دهانش را محکم به پایین قورت می‌دهد و با صدای تهدید‌آمیزی می‌گوید:
- خوبه، نبینم بار دیگه حس بلبل‌زبونی بهت دست بده.
به محض پایان سخنش دست کاتیا را رها می‌کند، از او دور می‌شود و به نزدیکی پنجره‌های نیمه سالم می‌رود. کاتیا با چشم‌ غره و کینه شدیدی نگاهی به من می‌اندازد و بر روی صندلی می‌نشیند، پیرمرد در حالی که از طریق پنجره‌ به فضای بیرون خیره شده‌است می‌گوید:
- همون‌طور که داشتم می‌گفتم مسئله‌ی مهمی هست که باید راجبش باهات صحبت کنم جیکوب.
جیکوب پس از کمی تعلل و نگرانی زبانش را روی دهانش می‌کشد و شروع به حرف زدن می‌کند:
- خ... خ... خب چه مس... مس... مسئله‌ای؟ سراپا گوشم.
پیر‌مرد به آرامی سرش را به طرف جیکوب می‌چرخاند و روبه او می‌ایستد، اسلحه‌ی دوربین‌ دارش را در دست می‌گیرد و نگاهی به او می‌اندازد، حالت اسلحه به گونه‌ای است که انگار قصد استفاده از آن را دارد:
- این که مار دو بار از یه سوراخ گزیده... .
ناگهان صدایی شبیه به آه و ناله و داد و فریاد‌های بلندی که به درخواست کمک شباهت دارد در محیط اطراف طنین می‌اندازد و همراه با صدای بمباران قطرات باران و غرش رعد و برق ترس و دلهره‌ام را بیشتر می‌کند. در کلبه با ضربات محکمی به سرعت باز می‌شود و شخصی در حالی که دستش را به پهلویش گرفته و چهره‌اش در سیاهی و نور کم کلبه پنهان شده‌است، داخل می‌شود و بر روی زمین می‌افتد. به محض این اتفاق همگی از ترس شوکه شده و نگاهمان روی او قفل می‌شود. کاتیا از روی صندلی قدمی عقب می‌رود و تفنگ هفت تیرش را از زیر شلوار سیاه و لباس چهار‌خانه‌ی سبز‌رنگش در می‌آورد، سپس همراه با جیکوب که او نیز کلت کمری به دست گرفته است به خود حالت تدافعی می‌گیرد. پیرمرد اسلحه‌ی دوربین دارش را به طرف آن شخص نشانه می‌گیرد و قدمی به او نزدیک می‌شود. فرد دستش را به نشانه تسلیم بالا برده و به صورتش نزدیک می‌کند و با صدایی که به آه و ناله و درخواست کمک شباهت دارد شروع به صحبت می‌کند:
- نه، نه، شلیک نکنید! خواهش می‌کنم، شلیک نکنید، منم... آه لعنتی!
او با سرفه‌های کوچک و بزرگی خون قرمزرنگ را از دهانش به بیرون می‌ریزد و به اطراف پخش می‌کند. خون شدیدی از پهلویش سرازیر شده‌است. پیر‌مرد با احتیاط به او نزدیک می‌شود و پس از آن‌که با دقت نگاهی به او می‌کند با چشمان از حدقه درآمده می‌گوید:
- آرتور؟ ببینم خودتی پسر؟! پس بقیه کجان؟! دیو و دنیِل کجا هستن؟ مگه باهات نیومدن... ؟ راستی صبر کن ببینم، مگه تو نمردی؟! خودم دیدم که از دره سقوط کردی؟!
شخصی که آرتور نامیده شد به سرفه کردن ادامه می‌دهد و پس از کمی تعلل شروع به حرف زدن می‌کند:
- خواهش می‌کنم کمکم کنید، اون... اون... اون‌ها... .
سرفه اجازه نمی‌دهد که حرفش را کامل بزند.
پیرمرد با تشر می‌گوید:
- اون‌ها چی؟ درست حرف بزن ببینم چی میگی؟
آرتور با آه و ناله فریاد می‌زند:
- اون‌ها دنبال منن!
پیرمرد با صدای نگرانی می‌گوید:
- کی‌؟
آرتور با سرفه‌های کوتاهی کف زمین را سرخ‌رنگ می‌کند و می‌گوید:
- اون جونور و هم‌نوع‌های وحشی‌ش!
پیرمرد با چشمان از حدقه درآمده‌اش فریاد می‌زند:
- چی؟ صبر کن ببینم... .
او با قدم‌های تندی به طرف پنجره‌ها می‌رود و با ترس و نگرانی نگاهی به اطراف می‌اندازد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,197
مدال‌ها
2
پیرمرد به محض مشاهده‌ی محیط بیرون با لحنی که اضطراب از آن موج می‌زند، می‌گوید:
- بیرون خیلی تاریکه، نمیشه چیزی رو دید... .
ناگهان تن صدایش بلند می‌شود و خشمگینانه فریاد می‌‌کشد:
- وایسا، اون دیگه چیه؟! لعنتی، لعنت بهت! آرتور به چه جرئتی؟!
ناگهان شخصی که آرتور خطاب شده بود با خشم، غرش و صدا‌های ترسناک عجیبی به طرف پیر‌مرد یورش می‌برد و او را زمین زده و شانه‌اش را محکم گاز می‌گیرد! پیر‌مرد از شدت درد فریاد بلندی می‌کشد و با قنداق اسلحه دوربین‌دار خود ضربه‌ای به شقیقه آرتور می‌زند، با ضربات پا او را از خودش دور می‌کند و با نگرانی فریاد می‌زند:
- به طرفش شلیک کنید. اون آرتور نیست! اون... او... اون... .
درد شدید مانع از آن می‌شود که پیر‌مرد بتواند سخنی بگوید. پیر‌زن همراه با جیکوب لوله‌ی تفنگ‌هایشان را به طرف آرتور که رفتارش به حیوان وحشی شباهت دارد می‌گیرند و او را به گلوله می‌بندند. آرتور به محض برخورد گلوله‌ها و انفجار آن‌ها بی‌اراده زمین می‌افتد، اما پس از مدتی از جای خود بلند می‌شود و با پرشی به سقف کلبه آویزان و خود را در تاریکی پنهان می‌کند، کاتیا با نگرانی فریاد می‌زند:
- لعنتی! کجا رفت؟
پیر‌مرد همچنان از شدت درد آه و ناله می‌کند، کمی با زحمت بدن زخمی‌اش را بر روی زمین خاک‌خورده می‌کشاند و با فریاد کوتاهی به ستون کناری کلبه و نزدیک پنجره تکیه می‌دهد. زبانش را روی لبانش می‌کشد و در حالی که اسلحه‌ی دوربین‌دارش را در تاریکی به سمت آرتور نشانه گرفته است و نفس‌نفس می‌زند با عصبانیت می‌گوید:
- زودباش، کجا قایم شدی؟ بیا بیرون تا بهت نشون بدم... .
سرفه‌های بلند و کوتاه اجازه نمی‌دهد که پیر‌مرد حرفش را کامل بزند. کاتیا با ترس و دلهره چند قدم به جلو می‌آید، سپس در حالی که سلاحش را به دور و اطراف نشانه گرفته‌است نگاهی به پیر‌مرد می‌کند و با لحن نگرانی می‌گوید:
- حالت خوبه جانسون؟
شخصی که جانسون خطاب شد چند سرفه کوچک و بزرگ می‌‌زند و پس از مدتی شروع به حرف زدن می‌کند:
- آ... آ... آره، خو... خو... خوبم فقط... .
ناگهان شئ از روی میز به زمین می‌افتد، کاتیا جیغ بلندی می‌کشد و از ترس قدمی به عقب می‌رود و بر روی زمین می‌افتد. از روی زمین بلند می‌شوم، اسلحه را با دست سالمم از روی زمین بر می‌دارم و به طرف او می‌روم. کاتیا به محض دیدن من قدمی به عقب می‌رود و با خشم سرم فریاد می‌کشد:
- نیازی به کمکت ندارم.
با لحن آرامی می‌گویم:
- باشه فقط می‌خواستم... .
فریاد بلندش حرفم را قطع می‌کند:
- گفتم که، به کمکت نیازی ندارم لعنتی. اصلاً همش تقصیرِ توی عوضیه! اگه تو... .
ناگهان مایعی شبیه به آب دهان و بزاق بر روی سر و لباس او می‌افتد و حالم را بهم می‌زند. کاتیا سرش را بلند می‌کند و به بالای سقف کلبه نگاهی می‌‌اندازد، به محض این کار از ترس خشکش زده و جیغ بلند و گوش‌خراشی می‌کشد. هم‌زمان با او آرتور نیز غرش بلندی می‌کند و با جهش کوتاه و سریعی بر روی او چمبره می‌زند، پیش از آنکه فرصتی دهد با دندان‌های تیزش که در تاریکی به آسانی قابل مشاهده‌است، صورت، گردن و گلوی کاتیا را پاره می‌کند و در چشم به هم زدنی، با چند حرکت ساده می‌بلعد، در حین این کار صدای شکسته شدن جمجمه و استخوان به همراه پاره شدن گوشت و پوست بدن پیرزن با ریتم سریعی در گوش‌هایم طنین می‌اندازد، با کمی دقت متوجه می‌‌شوم که دستی اضافه با چنگال‌های تیز و بلند در کنار پهلوی آرتور به وجود آمده‌است! درست به مانند همان موجودی که در خاطرات آن دختر بچه مشاهده کردم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,197
مدال‌ها
2
- کاتیا، لعنتی.
آرتور دهانش را تا آخر باز می‌کند و از گلوی خون آلودش غرش گوش‌خراشی را بیرون می‌آورد. در حین این کار، خون قرمزرنگ و آب دهانش به دور و اطراف پخش می‌شود و کمی حالم را بهم می‌زند. از ترس، بدنم خشک شده‌است. دستان سالم و نیمه سالمم، مدام می‌لرزد. آرتور زبان درازش را بر روی صورت و دماغش می‌کشد و حالم را بهم می‌زند. سپس نگاه اخم‌آلود و ترسناکی به من می‌اندازد و به طرفم حرکت می‌کند. با عجله و زحمت زیادی، لوله‌ی اسلحه‌ام را سمت او نشانه می‌گیرم و با فشار دادن ماشه او را به گلوله می‌بندم. گلوله‌ها سفیر‌کشان به طرف او شلیک می‌شوند و سی*ن*ه و شکمش را می‌درند، اما بی‌آنکه تاثیری روی او بگذارند، پس از مدتی بر روی زمین می‌افتند و فقط سرعتش را کند می‌کنند. آرتور بی‌توجه به زخم‌ها و جراحاتش با غرش بلندی روی چهار دست و پایش می‌ایستد و با جهش کوتاهی به سمتم یورش می‌برد. ماشه را می‌کشم، اما گلوله‌ای از لوله‌ی اسلحه خارج نمی‌شود. اسلحه را با حالت دفاعی به صورتم نزدیک می‌کنم و چشمانم را می‌بندم. احساس می‌کنم که هر لحظه دندان‌های تیز آن موجود گلویم را می‌درد و من را به کام مرگ می‌فرستد. ناگهان صدای شلیک گلوله‌ای، رشته‌ی افکار آشفته‌ام را پاره می‌کند. چشمانم را باز می‌کنم، موجود درست در نزدیکی پایم می‌افتد و پس از مدتی دست و پا زدن و غرش‌ها و صدا‌هایی که به آه و ناله شباهت دارد بر روی زمین آرام می‌گیرد. خون قرمزرنگ از وسط سر او با شدت و سرعت زیادی به اطراف پخش می‌شود. نگاهم را از آن می‌گیرم، دلم نمی‌خواهد چنین صحنه‌ی چندش‌آوری را مشاهده کنم. به دنبال جیکوب در تاریکی نگاهی به اطراف می‌اندازم، او درست در مقابلم ایستاده و به اسلحه‌اش ور می‌رود. نگاهی به جانسون می‌‌‌اندازم، دود سفیدرنگ غلیظی از لوله‌ی اسلحه‌ی دوربین‌دارش خارج شده‌است. جانسون اسلحه‌ی دوربین‌دارش را به گوشه‌ای می‌اندازد و با دست خون‌آلودش شانه‌اش را که خون شدیدی از آن سرازیر شده‌است، می‌گیرد، سپس سرفه‌های کوچک و بزرگی می‌کند و در حالی که مشغول به نفس‌نفس زدن است، نگاهی به من می‌اندازد و شروع به صحبت می‌کند:
- زود باش بیا اینجا. عج... عج... عجله ک... ک... .
سرفه‌ اجازه نمی‌دهد که حرفش را کامل بزند. با عجله به نزدیکی او می‌روم و سعی می‌کنم او را بلند کنم. نگاهی به جیکوب می‌اندازم، او بی‌توجه به من و جانسون به اسلحه‌اش ور می‌رود. با صدای بلندی فریاد می‌زنم:
- هی جیکوب... هی با تو‌ام.
جیکوب هین کوتاهی می‌کشد، نگاهش را از اسلحه‌اش می‌گیرد و چشمانش را روی من قفل می‌‌کند. با لحن آرامی که به درخواست شباهت دارد می‌گویم:
- زود باش، بیا یه کمکی بکن. دِ بجنب.
پس از مدتی تعلل به سمتم می‌آید و با کمک هم جانسون را از زمین بلند می‌کنیم و بر روی صندلی نیمه سالمی که در نزدیکی میز است می‌نشانیم.
جانسون سرفه‌های کوچک و بزرگی می‌زند، سپس برگه‌ی سفیدرنگی به همراه سوئیچ قرمزرنگ را از جیبش در‌ می‌آورد و به من می‌دهد.
- این‌ها رو بگیرید و سریع از اینجا دور بشید، این برگه رو بده ب... ب... به... .
سرفه اجازه نمی‌دهد که حرفش را کامل بزند. ناگهان از بیرون کلبه صدا‌هایی شبیه به غرش‌ شکارچی و هم‌نوعانش، در فضای اطراف داخل آن پخش می‌شود و ترس و دلهره‌ام را بیشتر می‌کند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,197
مدال‌ها
2
جیکوب در حالی که نگاه اخم‌آلود و نگرانش بر روی منبع صدا قفل شده‌است با صدای لرزانی می‌گوید:
- لعنتی... لعنتی گندش بزنن... .
پس از مدتی با صورت اخم‌کرده‌اش رو به من می‌گوید:
- زودباش غریبه... عجله کن باید بریم.
جیکوب به طرف اتاقی که در کنار آشپزخانه است می‌رود و پیش از آن‌که وارد اتاق شود نگاهی به من می‌اندازد و با ترس و اضطراب شدیدی سرم فریاد می‌کشد:
- چرا ماتت برده لعنتی؟ دِ بیا بریم، الان اون جونور و هم‌نوعاش میریزن داخل.
با عصبانیت سرش فریاد می‌کشم:
- پس این چی میشه؟ همین‌جا ولش کنیم؟
جیکوب، رویش را از من برمی‌گرداند و با بی‌توجهی شروع به حرف زدن می‌کند:
- من چه می‌دونم، این مسئله به من مربوط نیست! اصلاً برام اهمیتی نداره... اگه می‌خوای همین‌جا بمون و همراه با این پیرمرد خوراک اون جونور عجیب شو... کسی جلوت رو نگرفته!
با چشمانی از حدقه در آمده نگاهی به او می‌اندازم و می‌گویم:
- اما اون... .
فریاد خشن و بلندش خفه‌ام می‌کند:
- گفتم به من ربطی نداره لعنتی، اون گزیده شده تا چند ساعت دیگه مثل یکی از اون جونورا میشه! حالا میایی یا نه؟
قبل از آنکه چیزی بگویم، پیر‌مرد بلند سرم فریاد می‌کشد:
- راست میگه! زو... زو... زود باهاش برو، قبل از اینکه دیر بشه.
با ناراحتی نگاهی به او می‌اندازم و با حالت سؤالی شروع به صحبت می‌کنم:
- اما، اما پس تو چی؟ یعنی می‌خوای همین‌طور اینجا ولت کنیم؟
پیرمرد با نیش‌خند تلخی می‌گوید:
- می‌تونم براتون وقت بخرم، تا بتونید تا جایی که می... می... میشه، ا... ا... از اینجا دور بشید.
با عصبانیت به او نزدیک می‌شوم و با لحنی که خشم و اعتراض شدیدی از آن موج می‌زند می‌گویم:
- اما من نمی‌تونم تو رو... .
پیرمرد با دست خون‌آلودش یقه‌ی لباسم را محکم می‌گیرد، اسلحه‌ی هفت‌تیری از پشت شلوارش در می‌آورد و لوله‌ی آن را روی شقیقه‌ام نشانه می‌گیرد و با خشم سرم فریاد می‌کشد:
- حرف اضافی نزن، وقتی بهت میگم همراهش برو پس برو! بیخودی اعصابم رو بیشتر از این خرد نکن. تو هیچ دِینی بهم نداری فهمیدی پسر، حالا زودتر گورت رو گم کن قبل از این‌که یه گلوله تو سرت خالی کنم.
او کاغذ سفیدرنگ و سوئیچ را در دستم می‌گذارد و آن را مشت می‌کند سپس محکم من را به عقب هل می‌دهد، تعادلم را از دست می‌دهم و محکم بر روی زمین می‌افتم. با زحمت از جایم بلند می‌شوم، کاغذ و سوئیچ را در جیب لباسم می‌گذارم، اسلحه‌ام را برمی‌دارم و با عجله به طرف جیکوب و اتاق می‌روم. پیش از آنکه از او کامل دور شوم سر جایم می‌ایستم و نگاهی به او می‌اندازم، بزاق دهانم را محکم به پایین قورت می‌دهم و با ناراحتی رو به او می‌گویم:
- راستی، جانسون... .
پیرمرد با پیشانی چین‌خورده نگاهی به من می‌کند و در حالی که اخم‌هایش بیشتر از قبل به چشمانش نزدیک شده‌اند بلند فریاد می‌زند:
- باز چیه؟
پس از مدت کوتاهی گلویم را صاف می‌کنم و می‌گویم:
- ممنون!
پیرمرد لبخند تلخی به چهره‌اش می‌زند و پس از چند سرفه کوچک و بزرگ شروع به صحبت می‌کند:
- قابلت رو نداشت پسر. زود باش برو، موفق باشی.
ناگهان دیوار کناری شکسته می‌شود و هیولای غول پیکر و بزرگی با چهره‌ی گرگ‌مانند، همراه با غرش بلندی داخل کلبه می‌شود و با صورت خونینش نگاهی به من می‌اندازد، ناگهان چند گلوله به طرفش شلیک می‌شود. هیولای گرگینه‌مانند بی‌توجه به زخم گلوله‌ها هوای اطراف را کمی بو می‌کشد و به پیر‌مرد نگاه تندی می‌‌اندازد، سپس با چشمانی خونین و پیشانی چین‌خورده به سمت او می‌رود. پیرمرد رو به من ملتمسانه فریاد می‌زند:
- فرار کن، زود باش.
او در حالی که اسلحه‌ی هفت‌تیرش را سمت موجود و هم‌نوعانش گرفته و به طرفشان شلیک می‌کند از من می‌خواهد که سریع کلبه را ترک کنم.
در حالی که از شدت عصبانیت اخم‌هایم روی هم رفته‌اند و دستانم را محکم مشت کرده‌ام با قدم‌های تندی داخل اتاق می‌شوم، به محض ورود بر روی زمین تونل و راه مخفی را می‌بینم. جیکوب کلت کمری‌اش را پشت شلوارش می‌گذارد و از من می‌خواهد که دنبالش کنم، در حین پایین رفتن از پله‌ها فریاد گوش‌خراشی که به آه و ناله و زجه شباهت دارد در پرده‌ی گوشم طنین می‌اندازد، در کنار آن صدایی شبیه به فرو کردن شئ نوک‌تیز در داخل بدن انسان همراه با صدای انفجار بزرگی شبیه به انفجار نارنجک همه‌جا را فرا می‌گیرد. بی‌توجه به آن از پله‌ها پایین می‌روم، جیکوب پشت سرم درب مخفی را می‌بندد و در تاریکی به سمت راه خروجی حرکت می‌کند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,197
مدال‌ها
2
آب دهانم را با اضطراب شدیدی قورت می‌دهم و در تاریکی کورمال‌کورمال همراه با جیکوب مسیر خروج را در پیش می‌گیرم، او در حین راه رفتن سر جایش می‌ایستد و از من می‌خواهد که توقف کنم.
- یه لحظه صبر کن.
به محض ایستادنم، جیکوب در تاریکی، روشنایی ضعیفی را با شیء عجیبی که به چراغ‌قوه شباهت دارد در محیط تاریک اطرافم به وجود می‌آورد. سپس از من می‌خواهد که او را دنبال کنم. دستی به صورتم که در زیر نقاب نظامی پنهان شده‌است، می‌کشم و طبق خواسته‌اش او را از پشت سر دنبال می‌کنم، پس از مدت کوتاهی جیکوب با صدای تمسخر‌آمیزی می‌گوید:
- هی غریبه، در مورد اون پیرمرد و اتفاقی که افتاد ناراحت نباش. زندگیه دیگه، کاریش نمیشه کرد. گاهی طرف مجبور میشه برای دیگران فدا‌کاری کنه.
با چشمان از حدقه در آمده‌ نگاهی به او می‌اندازم، حالت و رفتارش به گونه‌ای است که انگار اتفاق خاصی نیفتاده! انگار اصلاً هیچگاه با پیرمرد و آن پیرزن آشنا نشده‌است، نه تنها ناراحت نیست بلکه حتی گاهی قهقهه می‌زند و کاملاً از اتفاقی که افتاده خوشحال است، با لحنی که تعجب و ناراحتی از آن موج می‌زند، می‌گویم:
- تو چرا این‌جوری هستی؟ یعنی واقعاً ناراحت نیستی که دوستات رو از دست دادی؟
جیکوب سر جایش می‌ایستد و نگاه تندی به من می‌اندازد، نگاهش به گونه‌ای است که انگار از او سؤال احمقانه‌ای پرسیده‌ام. سپس با صدایی که به بی‌توجهی و تنفر شباهت دارد شروع به صحبت می‌کند:
- ببین غریبه، بذار یه حقیقتی رو بهت بگم، من توی این دنیای نابود و داغون شده که توش هر کسی فقط به فکر منافع خودشه و حاضره برای سیر شدن شکمش حتی به نزدیک‌ترین کَسِش خ*یانت بکنه یا اون رو بکشه به جز خودم به هیچ شخص دیگه‌ای اهمیت نمیدم.
سرم از عصبانیت می‌خواهد منفجر بشود، دست سالمم را مشت می‌کنم و محکم انگشتان دست و دندان‌هایم را روی هم فشار می‌دهم و نگاهی به او می‌اندازم. چه راحت در مورد چنین مسئله‌ای سخن می‌گوید و در مورد مرگ و زندگی دیگران نظر می‌دهد. با لحن متعجبانه‌ای می‌گویم:
- یعنی واقعاً تو زندگیت کسی برات مهم نیست؟! اما اون... .
جیکوب با تشر رو به من فریاد می‌زند:
- آره، درسته! مهم نیست، برای چی باید مهم باشه؟ در ضمن همون شخص خودش جون خیلی‌ها رو گرفته‌بود. پس انقدر براش دلسوزی نکن غریبه، مطمئن باش اگه الان اون جای تو بود و تو دردسر افتاده بودی نمی‌موند تا بهت کمک کنه. برای نجات خودش همین‌جوری ولت می‌کرد تا خوراک اون جونورهای عجیب بشی. حالا هم از سؤال پرسیدن دست بردار و به مسیر ادامه بده.
جیکوب با بی‌توجهی پشت به من می‌کند و مسیر خروج را در پیش می‌گیرد، به ناچار او را دنبال می‌کنم. سکوت مرگبار و عجیبی در اطراف سایه افکنده است. چیزی جز خاک، شن، ماسه و سنگ‌های کوچک به همراه اسکلت انسان یا موجودات دیگر در مقابل چشمانم قرار نمی‌گیرد. پس از مدتی آب دهانم را قورت می‌دهم و شروع به پرسیدن سؤال می‌کنم:
- راستی، جیکوب... .
جیکوب با صدایی که به بی‌حوصلگی شباهت دارد پاسخ می‌دهد:
- چیه؟ اگه می‌خوایی در این مورد نصیحتم کنی... .
با لحنی معترضانه می‌گویم:
- در مورد اون نیست.
جیکوب در حین راه رفتن زیر چشمی نگاهی به من می‌اندازد و شروع به حرف زدن می‌کند:
- پس در مورد چیه؟ امیدوارم نخوای سؤال احمقانه‌ای ازم بپرسی چون اگه حدسم درست باشه پاسخی به سؤالت نمی‌دم.
با تشر فریاد می‌زنم:
- می‌ذاری حرف بزنم؟
جیکوب با بی‌کلافگی می‌گوید:
- خیلی‌خب، باشه، حرف بزن، من که چیزی نگفتم.
نمی‌دانم سؤالم را بپرسم یا نه، پس از کمی تعلل و دودلی شروع به پرسیدن سؤالم می‌کنم:
- تو می‌دونی چرا همه چیز نابود شده؟ منظورم اینه که اون موجودات چجوری به وجود اومدن؟ چه کسی عامل این اتفاقاته؟
جیکوب در حالی که راه می‌رود نگاهی تند به من می‌اندازد و سریع حالت نگاهش را تغییر می‌دهد، پس از کمی تعلل شروع به حرف زدن می‌کند:
- خب، راستشو بخوای خودمم چیز زیادی نمی‌دونم غریبه، اما خوب اون چیزی که می‌دونم و فکر می‌کنم درست هست رو بهت می‌گم فقط از من نشنیده بگیر، فهمیدی؟
با اشتیاق نگاهی به او می‌اندازم و می‌گویم:
- باشه، خب زود باش تعریف کن. سراپا گوشم.
جیکوب، با یک دستش بطری کوچکی را از داخل جیب لباسش خارج می‌کند و در حالی که مشغول راه رفتن است درب بطری را باز می‌کند و از مایع نارنجی‌رنگ درون آن مقداری می‌نوشد و آروق کوتاهی می‌زند. سپس زبانش را روی لب و دهانش می‌کشد و پس از کمی تعلل، شروع به صحبت می‌کند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,197
مدال‌ها
2
- همه‌‌چیز... خوب چطور بگم که متوجه بشی؟ با یه... .
جیکوب، دوباره بطری را به دهانش نزدیک می‌کند و چند قلوپ دیگر از مایع نارنجی‌رنگ و عجیب را می‌نوشد. سپس آن را از دهانش دور می‌کند و با آستین لباسش دستی به دهانش می‌کشد، بلند آروقی می‌زند و به صحبت کردن، ادامه می‌دهد:
- همه‌چیز با یه آزمایش عجیب از غیر نظامی‌ها شروع شد.
کنجکاوانه می‌گویم:
- آزمایش عجیب؟!
جیکوب سرش را به نشانه‌ی تأیید سخنم به بالا و پایین تکان می‌دهد و می‌گوید:
- آره، آزمایش عجیب، اون موقع رو خوب به خاطر دارم. پدر‌ و مادرم وقتی که بچه بودم، از هم جدا شدن و خب، من توسط پدربزرگم تحت مراقبت قرار گرفتم، پدرم نمی‌دونم چرا، اما بنا به دلایلی یهو غیبش زد و دیگه هیچ‌وقت پیشم بر نگشت.
با صدایی که به ناراحتی شباهت دارد شروع به صحبت می‌کنم:
- برای چی؟ چه اتفاقی براش افتاد؟
جیکوب آه بلندی می‌کشد و شروع به صحبت می‌کند:
- نمی‌دونم، اون تو یه سازمان مرموز و عجیب به نام سازمان هیدرا کار می‌کرد.
با دست سالمم گلویم را کمی صاف می‌کنم و کنجکاو‌تر از قبل می‌گویم:
- سازمان هیدرا؟!
جیکوب با تعجب سر‌ جایش می‌ایستد و نگاهی به من می‌اندازد. زبانش را دور دهانش می‌کشد و شروع به صحبت می‌کند:
- یعنی تو تا حالا اسمش‌ رو نشنیدی غریبه؟ نکنه از عصر هجر به این‌جا اومدی؟
با صدایی که به بی‌خبری شباهت دارد می‌گویم:
- نه، تا‌ حالا نشنیدم.
جیکوب طوری به من زل می‌زند که انگار سخن عجیبی را به زبان آورده‌ام. پس از مدتی پشتش را به من می‌کند و در حالی که به آرامی قدم بر می‌دارد با صدای کلفت و خشنی می‌گوید:
- بگذریم، مهم نیست همنطور که می‌گفتم... .
ناگهان صدایی شبیه شکسته شدن اسکلت استخوان در فضای اطراف طنین می‌اندازد، جیکوب با احتیاط و عجله چراغ قوه را به طرف منبع صدا می‌گیرد.
به محض این اتفاق جنازه سلاخی شده‌ی انسانی درست در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد، بخشی از بدن اسکلت مانندش به آسانی قابل مشاهده‌است.
خون قرمزرنگ سر‌تا‌پایش را فرا گرفته‌است.
لباس خاکستری‌اش که در خون غرق شده‌است و به لباس کارگر‌ها شباهت دارد در تاریکی به آسانی مشخص است، با مایع سرخ‌رنگ عجیبی دستانش به بالای سقف راه مخفی بسته شده‌است و نیمی از بدنش قطع شده و بر روی زمین افتاده‌است.
دل و روده بیرون آمده و بوی گند جسد حالم را به شدت بد می‌کند، انگار می‌خواهم بالا بیاورم. ناگهان چند موجود عجیب شبیه به موش از درون بدن سلاخی‌شده خارج می‌شوند و با عجله خود را در داخل سوراخ‌های کوچک درون زمین مخفی می‌کنند و در تاریکی پنهان می‌شوند.
با چشمانی از حدقه در آمده می‌گویم:
- خدای من، این دیگه کیه؟
جیکوب با دقت آن را بررسی می‌کند و پس ازکمی تعلل می‌گوید:
- آمانداست دیگه!
با صورت اخم‌کرده‌ام به جیکوب و جسد مقابل نگاهی می‌اندازم و با صدایی که تعجب و خشم در آن موج می‌زند می‌گویم:
- آماندا دیگه کدوم خریه؟
جیکوب با صدایی که به بی‌خیالی شباهت دارد پاسخ می‌دهد:
- من چه می‌دونم؟ پرسیدی کیه من هم اسمش رو گفتم.
اخم‌هایم بیشتر از قبل به چشمانم نزدیک می‌شوند، در حالی که پلک‌هایم به هم نزدیک شده‌اند به او نگاهی می‌اندازم و با صدایی که تردید در آن موج می‌زند رو به او می‌گویم:
- اگه نمی‌دونی کیه پس از کجا اسمش رو می‌شناسی؟!
جیکوب با صورتی سرخ و اخم‌کرده نگاه تندی به من می‌اندازد و بلند سرم فریاد می‌کشد، صدای او کمی در اطراف طنین می‌اندازد و چند بار تکرار می‌شود:
- بیشعور نگفتم که می‌شناسمش، اسمش روی لباس کارش نوشته شده‌بود، من هم اسم رو خوندم، همین. این سؤال احمقانه‌ چیه که می‌پرسی؟
کف دست سالمم را به نشانه تسلیم به او نشان می‌دهم و با تشر فریاد می‌زنم:
- باشه، خیلی‌خب باشه چرا داد می‌زنی؟ من که چیزی نگفتم.
جیکوب بی‌توجه از کنار جسد سلاخی‌شده که به زن سی‌ و‌ پنج ساله‌ای شباهت دارد عبور می‌کند و به حرف زدن ادامه می‌دهد. به ناچار او را دنبال می‌کنم:
- بگذریم، همون‌طور که داشتم می‌گفتم پدرم تو سازمان هیدرا کار می‌کرد. اون در حقیقت یه دانشمند بود، یه جور دانشمند هسته‌ای، سازمان عقیده داشت که میشه با روش‌هایی از مواد رادیواکتیو و انفجار اتمی به آسونی جون سالم به در برد.
دوباره دستی به سرش می‌کشد و با صدایی که به تمسخر و ناراحتی شباهت دارد می‌گوید:
- اونم تو دوران جوونی تحت تاثیر این تبلیغات عجیب قرار می‌گیره و به سازمان می‌پیونده تا به خیالش مثلاً راه درمانی پیدا کنه و به نوع بشر خدمت کرده باشه.
با اشتیاق شدیدی به سخنانش گوش فرا می‌دهم. شاید بتوانم از طریق سخنان و خاطراتش ردی از هویت و گذشته‌ام پیدا کنم.
جیکوب دوباره بطری را به دهانش نزدیک می‌کند و مقدار دیگری از مایع نارنجی‌رنگ را می‌نوشد و بلند آروق می‌زند، سپس به حرف زدن ادامه می‌دهد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,197
مدال‌ها
2
- یه شب، با ترس و اضطراب بر‌گشت خونه و در حالی که چندتا برگه‌ی خط‌خطی‌شده رو برداشته‌بود به طرف اتاقش رفت.
جیکوب با آستین لباسش دماغش را پاک می‌کند و خشمگینانه می‌گوید:
- هیچ‌وقت پدر عوضیم رو این‌طور عصبی و مضطرب ندیده بودم، اون بی‌توجه به من مشغول بستن چمدون و قرار دادن وسایل ضروریش و اون برگه‌ها داخل جعبه مخصوصش بود. وقتی ازش پرسیدم که چرا داره این کار رو می‌کنه، بی‌توجه به حرفم به طرف در خروجی رفت، رفتارش جوری بود که انگار من اصلاً اونجا حضور نداشتم!
جیکوب دوباره به مانند دفعه قبل بلند از ته دل آهی می‌کشد و به حرف زدنش ادامه می‌دهد:
- اون آشغال بی‌توجه به من سوار ماشینش شد و سریع خونه رو ترک کرد. فرداش که از خواب بلند شدم، خودم رو توی یه شهر شلوغ پیدا کرده‌بودم، خیلی عجیب بود! همه چمدون به دست به طرف کامیون و بالگرد‌های نظامی می‌رفتن، ارتش همه‌ی راه‌ها رو بسته‌بود. راه‌ها با تانک و ماشین زرهی احاطه شده‌بودن.
با دستانم گرد و خاکی که از سقف بر روی لباسم فرود آمده‌است را می‌تکانم و از او می‌خواهم به حرفش ادامه بدهد.
جیکوب با سرفه‌ی کوتاهی گلویش را صاف می‌کند و می‌گوید:
- از طریق تلوزیون و شبکه‌ی اخبار متوجه شدم که اون‌ها رو دارن به یه پناهگاه که البته در حقیقت یه‌جور آزمایشگاه سری بود می‌برن. البته اون زمان کسی از نیت اصلی دولت و رئیس جمهور دیوونش خبر نداشت.
سخنانش کاملاً ذهنم را درگیر و من را شدیداً شوکه می‌کند، او دارد خاطره‌ی عجیبی را که از طریق تصویر آن دختر بچه مشاهده کردم برایم بازگو می‌کند، با چشمانی گرد شده‌ به او نگاهی می‌اندازم و می‌گویم:
- آزمایشگاه سری؟ تو اونجا بودی؟
جیکوب بطری را به دهانش می‌گیرد و مایع نارنجی‌رنگ را می‌نوشد و دوباره با صدای بلندی آروق می‌زند، سپس به حرف زدن ادامه می‌دهد:
- نه، من که نبودم، اما از کسایی که از اونجا جون سالم به در بردن این حرف‌ها را شنیدم.
کنجکاوانه می‌گویم:
- چه بلایی سرشون آوردن؟
جیکوب با آستین دستش در حالی که مشغول راه رفتن است، دهانش را پاک می‌کند و دستی روی مو‌های قهوه‌ای‌رنگش می‌کشد. سپس به حرف زدن ادامه می‌دهد:
- آزمایشات عجیب روی همه می‌کردن، هر روز همه رو می‌بردن و روی تخت می‌نشوندن و با سوزن و سرم، مایعات عجیبی رو به بدنشون تزریق می‌کردن. می‌گفتن برای حفظ سلامتیتون این کار‌ها واجبه، خیلی‌ها زیر آزمایشات عجیب جونشون رو از دست دادن. بعضی‌ها هم، به جونور‌های عجیبی که می‌بینی تبدیل شدن.
با تعجب شروع به صحبت می‌کنم:
- پس تو چطور زنده موندی؟!
جیکوب با صدایی که به بی‌خیالی و خشم شباهت دارد می‌گوید:
- وقتی می‌خواستن من رو همراه با تعدادی دیگه به محل نامشخصی انتقال بدن کامیونی که داخلش بودم مورد حمله قرار می‌گیره، من با استفاده از این فرصت فرار کردم، نمی‌دونم دیگه سر بقیه چی اومد.
دوباره با صدای بلندی آروق می‌زند و پس از چند سرفه کوتاه می‌گوید:
- چند روزی رو دور و اطراف شهر‌های متروکه و نابودشده تک و تنها سپری کردم. یه بار به یه آدم‌خوار دیوونه برخوردم و مجبور شدم با استفاده از چاقوی جیبیش اون رو بکشم! اصلاً خاطره‌ی خوشی از اون دوران ندارم.
جیکوب ناگهان سر جایش می‌ایستد و نگاهی به رو‌به‌رویش می‌اندازد، با کمی دقت متوجه می‌شوم که یک دوراهی در مقابلمان قرار دارد. جیکوب پس از کمی تعلل حرکت می‌کند و با عبور از راه سمت راست از من می‌خواهد که او را دنبال کنم.
با صدایی که شک و تردید در آن موج می‌زند می‌گویم:
- راستی، مطمئنی راهی که میریم درسته؟ اشتباهی سر از قبرستون در نیاریم.
جیکوب با لحن خشن و جدی شروع به صحبت می‌کند:
- نگران نباش، راه رو خیلی‌خب به‌خاطر دارم.
آب دهانم را به آرامی قورت می‌دهم و می‌گویم:
- خب، ادامه بده، می‌گفتی.
جیکوب دوباره مقداری از مایع نارنجی‌رنگ درون بطری را می‌نوشد، بلند آروقی می‌زند و زبانش را روی دهانش می‌کشد و با آستین لباسش دهانش را پاک می‌کند:
- وقتی همه رو تو اون شرایط دیدم، تازه دلیل کار عجیب پدرم رو فهمیدم. اون کثافت از قبل خبر داشت که قراره چه اتفاقی بیفته، اما نمی‌دونم چرا چیزی به من یا مادرم نگفت. مادرم وقتی پدرم خونه رو ترک کرد، فردا صبحش فهمید که پدرم دست به چنین کاری زده. خب، خیلی خشمگین و عصبانی شد، در حالی که پدرم رو به فحش و ناسزا می‌گرفت سریع به پدر‌بزرگم زنگ زد و از اون خواست که بیاد و به ما کمک کنه... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,197
مدال‌ها
2
در حالی که صدای ساییده شدن دندان‌هایش در گوش‌هایم طنین می‌اندازند خشمگینانه‌تر از قبل می‌گوید:
- اما از شانس بدمون برق قطع شده‌بود. نمی‌شد با کسی تماس بگیری، درست حین این کار اون جونور‌های نیمه‌گرگینه‌ی عجیب پیداشون شد و من و مادرم مجبور شدیم خونه‌ی تاریکمون رو ترک کنیم و به یه پادگان نظامی که به غیر‌نظامی‌های اونجا پناه می‌دادن بریم، اما... .
مدتی سکوت برقرار می‌شود، زبانم را بر روی دهانم می‌کشم و کنجکاوانه می‌پرسم:
- اما چی؟
جیکوب نفس عمیقی می‌کشد و در حالی که سعی دارد خشمش را کنترل کند با صدای لرزانی می‌گوید:
- بقیش رو بعداً برات تعریف می‌کنم، خب فکر کنم رسیدیم.
جیکوب در مقابل راهی که توسط دیواری از سنگ‌های بزرگ و کوچک بسته‌ شده‌است می‌ایستد و به آن نگاهی می‌اندازد، سپس چراغ‌قوه را به من می‌دهد و از من می‌خواهد آن را با دست سالمم نگه دارم.
اسلحه‌ام را در نزدیکی پایم قرار می‌دهم و چراغ قوه را می‌گیرم، دوباره با صدای تردیدآمیزی می‌گویم:
- صبر کن ببینم، راه که بسته‌ست. مطمئنی درست اومدیم؟
جیکوب با نگاهی اخم‌آلود به من زل می‌زند و می‌گوید:
- آره، چند بار بگم راه درسته؟ میشه کارت رو انجام بدی؟ به جای سؤال پرسیدن نور چراغ‌قوه ر بنداز اینجا تا بتونم کارم رو بکنم.
نور چراغ‌قوه را به سمت سنگ‌هایی که راه را مسدود کرده‌اند می‌اندازم، جیکوب درب بطری را می‌بندد و آن را در لباسش مخفی می‌کند. سپس با دستانش سنگ‌های کوچک و بزرگ را بر‌می‌دارد و آن‌‌ها را به دور و اطراف می‌اندازد، پس از مدتی پله‌های نردبان درب و داغان و نیمه سالمی در مقابل چشمانم نمایان می‌شود.
جیکوب چراغ قوه را از من می‌گیرد، نور آن را به طرف نردبان می‌اندازد و از آن بالا می‌رود. در حین این کار از من می‌خواهد تا او را دنبال کنم. اسلحه را از زمین برمی‌دارم و با بندی که به آن وصل شده‌است آن را به شانه‌ام می‌اندازم و به طرف نردبان می‌روم.
با دست سالم و بدن نیمه فلزی و ربات مانندم از نردبان بالا می‌روم و او را دنبال می‌کنم.
جیکوب پس از مدتی با دستش شیء دایره‌ای شکل سیاه‌رنگی را با زور و زحمت زیادی کنار می‌کشد و با احتیاط به اطراف نگاهی می‌اندازد، سپس با صدای آرام و نگرانی می‌گوید:
- بذار ببینم... نه، انگار خبری نیست.
پس از مدتی با عجله بالا می‌رود و از من می‌خواهد تا او را همراهی کنم:
- زودباش غریبه، سریع بیا بالا. وقتمون تنگه.
صدای رعد و برق و برخورد قطرات باران در فضای محیط اطرافم، دوباره حس ترس و دلهره را در من به وجود می‌آورد. با دست سالمم به زحمت خودم را بالا می‌کشم و نگاهی به دور و اطرافم می‌اندازم.
با نگاه کردن به آسمان دوباره سیاهی مطلق ترسناکی در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد، اثری از خورشید سوزان نیست. به جای گرمای کشنده‌اش سرمای شدیدی جایگزین آن شده‌است، جیکوب کلت کمری‌اش را در می‌آورد و آن را از ضامن با حرکت سریعی خارج می‌کند. سپس با احتیاط در تاریکی و صدای رعد و برق به طرف پمپ بنزین متروکه و سوخته‌ای حرکت می‌کند و از من می‌خواهد تا او را همراهی کنم.
اسلحه‌ام را در دست سالمم محکم نگه می‌دارم و او را دنبال می‌کنم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,197
مدال‌ها
2
نگاهی به پمپ بنزین درب و داغان می‌کنم، تمام پنجره‌های آن شکسته شده‌است و مانند آن کلبه عجیب چوب‌های تکه‌تکه شده‌ای تمام سطح پنجره‌ها را پوشانده‌است. نیمی از دیوار آن خراب شده‌است. بدنه پوسیده، ترک خورده و گرد و خاک گرفته‌اش با وجود تاریکی و بارندگی شدید کاملاً پیدا و قابل مشاهده‌است. با عجله به طرف پمپ بنزین می‌روم، جیکوب با دست درب ورودی را باز می‌کند و با احتیاط به داخل می‌رود. پشت سر او وارد می‌شوم، نگاهی به محیط تاریک داخل می‌اندازم. میز بزرگ درب و داغان و شکسته‌ای به همراه تعداد زیادی برگه‌ی سفیدرنگ و دفتر و کتاب پاره‌پاره‌شده به دور و اطراف پخش شده‌است، چند موش از روی آن‌ها و چند جسد تکه‌تکه شده و اسکلت مانند انسان عبور می‌کنند و در تاریکی ناپدید می‌شوند. صدای رعد و برق ترس و هراسم را بیشتر می‌کند، جیکوب به طرف اتاقی که درب آن پوسیده و در گذر زمان زنگ زده است، می‌رود. با احتیاط، درب را با ضربه‌ی کوتاهی باز می‌کند و به داخل می‌رود، از روی زمین چند تکه چوب بزرگ را کنار می‌زند. کیف سیاه‌رنگی را بالا می‌آورد و بر روی زمین می‌گذارد، زیپ آن را باز می‌کند و چند برگه، جعبه‌ی کمک‌های اولیه و کلت کمری را به همراه یک نقشه‌ی بزرگ از درون آن خارج می‌کند. سپس نگاهی به نقشه می‌اندازد و پس از کمی تعلل شروع به صحبت می‌کند.
- خیلی‌خب، طبق محاسباتم ما باید به اینجا بریم.
او در تاریکی، انگشت دستش را روی بخشی از نقشه می‌گذارد، چند بار با تأکید بر روی آن اشاره می‌کند و شروع به صحبت می‌کند.
- اینجا، توی این ناحیه یه شهر متروکه وجود داره. بهش میگن شهر مرده! زیاد تا اونجا راهی نیست. اگه با ماشین بریم می‌تونیم زودتر خودمون رو به اونجا برسونیم.
او برگه‌ها و جعبه‌های کمک‌های اولیه را در داخل کیف سیاه‌رنگ قرار می‌دهد، سپس نقشه را به همراه کیف سیاه‌رنگ و کلت کمری برمی‌دارد. کلت کمری را پشت شلوارش می‌گذارد و کیف سیاه‌رنگ را روی شانه‌هایش قرار می‌دهد و از من می‌خواهد که او را همراهی کنم.
- راستی، سوئیچ که همراهته؟
- آره، تو جیب لباسم قرارش دادم. راستی چرا شهر مرده؟ این اسم عجیب دیگه چیه؟
جیکوب در حالی که به سمت درب خروجی حرکت می‌کند نگاهی به من می‌اندازد و با بی‌خیالی شروع به صحبت می‌کند.
- چون توش همه میمیرن! یه موجود خیلی عجیب، تو بخشی از این شهر وجود داره. هر کسی که با اون مواجه شده یا مرده یا دیوانه شده! جاهای دیگش هم پر از آدمکش، قاتل و جونور‌های جهش‌یافته و هیولامانند عجیب و غریبه. تازه آدم‌خوارم بعضی جاهاش زیاد داره، یه بخش‌هایی هم کاملاً متروکه‌ست. کسی توی بخش‌های متروکه زندگی نمی‌کنه.
با تعجب و در حالی که او را دنبال می‌کنم شروع به حرف زدن می‌کنم:
- خب وقتی در این حد خطرناکه برای چی باید به اونجا بریم؟!
جیکوب پس از مدتی تعلل سر جایش می‌ایستد و نگاهی به من می‌اندازد.
- چون یه پناهگاه زیر زمینی و خونه‌ی امن با وسایل ذخیره اونجا هست، وسایلی که به درد می‌خورن. تازه یه نفر اون‌جاست که باید اون رو حتماً ببینم.
با تعجب نگاهی به او می‌اندازم.
- چه کسی؟ برای چی ببینی؟
جیکوب با عصبانیت شروع به حرف زدن می‌کند.
- چه اهمیتی داره؟! چقدر سؤال می‌پرسی غریبه، به جای حرف زدن سریع همراهم بیا. یه ماشین نزدیک پمپ بنزین قرار داره باید مسیر را با استفاده از اون طی کنیم، توی راه راهزن و غارت‌گر زیاد هست باید خیلی مراقب باشیم. تازه اون جونور و هم‌نوعاش، ممکنه هر لحظه سر برسن، پس کنجکاویت رو کنار بزار و سریع همراهم بیا.
جیکوب با عجله به طرف درب خروجی حرکت می‌کند، به ناچار او را دنبال می‌کنم و همراه با او به طرف درب خروجی می‌روم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,197
مدال‌ها
2
پل مرگ (فصل سوم)
سوئیچ را از جیب لباسم در می‌آورم و آن را سریعاً به جیکوب می‌دهم. جیکوب با عجله درب ماشین قهوه‌ای‌رنگ را باز می‌کند، کیف سیاه‌رنگ را به صندلی عقب می‌اندازد و سوار می‌شود. به محض آن‌که سوار ماشین می‌شوم و درب شاگرد را می‌بندم ماشین با چند صدای غرش مانند روشن می‌شود و شروع به حرکت می‌کند، جیکوب ماشین را وارد جاده می‌کند و در حین رانندگی نگاهی به نقشه و دور و اطراف می‌اندازد. اسلحه رگبار را کنار پایم می‌گذارم و از طریق شیشه‌‌ی درب شاگرد نگاهی به فضای بیرون می‌اندازم. بیابان، شن و ماسه در تاریکی و بارش قطرات باران به سختی قابل مشاهده است. صدای رعد و برق گاهی اوقات هراس و دلهره‌ام را بیشتر می‌کند، درختان خشک‌شده و سیاه‌رنگ برخی جاها وجود دارد. جیکوب با احتیاط ماشین را هدایت می‌کند و از کنار کامیون‌ها، تانک‌ها، بالگرد‌های سقوط کرده و آتش گرفته عبور می‌کند و بی‌توجه به اطرافش سرعتش را بیشتر می‌کند. سکوت مرگبار و عجیبی همه‌جا را تسخیر کرده‌است، گاهی صدای رعد و برق آن را کم‌رنگ می‌کند، اما نه در حدی که کاملاً تاثیر گذار باشد. در تاریکی اجساد سلاخی‌شده‌ی انسان و موجودات دیگر را می‌توانم به آسانی مشاهده کنم، برخی از آن‌ها با طناب از بالای درختان خشک‌شده و سیاه‌رنگ آویزان شده‌اند و تابلو‌های عجیبی با نوشته‌هایی که نمی‌توانم چیزی از آن‌ها سر در بیاورم به گردن اجساد آویزان شده‌است. برخی دیگر بر روی میله‌های تیزی قرار گرفته‌اند، خون قرمزرنگ پاشیده‌شده بر روی میله‌ها کمی دل‌آشوب و ترسم را بیشتر می‌کند. با قدرت آب دهانم را قورت می‌دهم و نگاهم را از اجساد می‌گیرم، دلم نمی‌خواهد چنین صحنه‌های وحشتناکی را نگاه کنم. جیکوب در حین رانندگی با تعجب نگاهی به من می‌اندازد و با حالتی تمسخر آمیز نیشخندی می‌زند و شروع به صحبت می‌کند.
- چی شده غریبه؟ از منظرش لذت نمی‌بری؟! مشکلش چیه؟
با بی‌میلی شروع به حرف زدن می‌کنم.
- مشکل؟! یه نگاه بنداز، تو به این میگی مشکل؟!
- خب، که چی؟
با حیرت نگاهی به او می‌اندازم، سپس با صدایی که به اعتراض و عصبانیت شباهت دارد شروع به صحبت می‌کنم.
- اجساد سلاخی شده رو نمی‌بینی؟!
جیکوب بلند قهقهه‌ای می‌زند و شروع به صحبت می‌کند.
- آها، گرفتم اون اجساد رو میگی، یادم رفته‌بود تو یه خرده ساده‌لوح و دل‌رحم هستی! این‌ها که چیزی نیست. بزار برسیم شهر تا جسد واقعی رو با چشم خودت ببینی، اون وقت وضعیت اینجا رو به هر جای دیگه‌ای ترجیح میدی.
جیکوب با دستش در حین رانندگی بر روی دکمه آهنگ می‌زند و آهنگ بی صدای ملایمی را پخش می‌کند.
- راستی یادم رفته‌بود، اونجا حواست باشه با کسی دلرحم نباشی، وگرنه تیکه بزرگت گوشته غریبه!
نگاهی به او می‌اندازم و با تعجب شروع به صحبت می‌کنم.
- برای چی؟
- هیچی، فقط توصیه دوستانه بهت کردم، اونجا پر از خلافکار، آدمکش، شکارچی یا هیولاست. آدم صاف، راستگو یا درستکار هم پیدا نمیشه! پس یه وقت تحت تاثیر حرف کسی قرار نگیری و بخوایی قهرمان بازی یا زرنگ بازی در بیاری. سرت فقط تو کار خودت باشه فهمیدی غریبه.
- باشه، فهمیدم.
- امیدوارم.
جیکوب بی‌توجه به من بطری نوشابه‌ کوچکی را از داشبورد زنگ‌زده‌ی ماشین در می‌آورد، درب بطری را باز می‌کند و مایع سیاه‌رنگ درون آن را می‌نوشد. به محض نوشیدن آن چشمانش کاملاً سیاه و ترسناک می‌شوند.
- اون دیگه چیه؟
- نیفارتین، یه جور دارو محسوب میشه. باعث میشه اضطراب و ترسم موقع رانندگی کمتر بشه. وقتی هم می‌خوام با کسی درگیر بشم، هم تمرکزم رو برای انجام کاری بیشتر می‌کنه و هم سرعتم رو.
با صدایی که به تعجب شباهت دارد شروع به صحبت می‌کنم:
- مگه قراره با کسی درگیر بشی؟
- یادت رفت چی بهت گفتم؟ اینجا پر از راهزن، غارتگر و آدمکشه. جاده‌ای که داریم ازش عبور می‌کنیم، جاده‌ی خطرناک و مرگباریه! حالا اگه میشه دست از کنجکاوی بردار و بذار کارم رو بکنم.
جیکوب پس از مدتی بطری کوچک نوشابه را از پنجره به بیرون پرتاب می‌کند و کلت کمری‌اش را در می‌آورد و از من می‌خواهد که اسلحه رگبار دستم باشد و حواسم را جمع کنم.
- آماده باش غریبه، الان بازی شروع میشه!
- چی؟ چی شروع... .
ناگهان جیکوب سرعت ماشین را بیشتر می‌کند و بی توجه به سخنانم مسیر را ادامه می‌دهد و از ماشین‌ها، کامیون و تانک‌های فرسوده و آتش‌گرفته با سرعت بالایی عبور می‌کند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین