- Jun
- 349
- 7,197
- مدالها
- 2
- افراد تو؟! هِه، فکر کردی برده یا نوکر گیر آوردی لعنتی!
پیرمرد از تعجب و خشم کمی شوکه میشود، در تاریکی از چشمان سرخ و ابروان گره کردهاش به آسانی مشخص است که میخواهد از عصبانیت شدید منفجر شود. پس از مدتی تعلل به نزدیکی شخصی که کاتیا خطابش کرد میرود و به صورتش کشیده محکمی میزند، دستش را محکم میگیرد و با نگاه تندی به او میگوید:
- دفعهی آخرت باشه که اینطوری باهام صحبت میکنی! یادت نره اونموقع که داشتی زیر آوار جون میدادی من به موقع رسیدم و جون بیارزشت رو نجات دادم. یادت که نرفته اگه بخوام میتونم جونت رو ازت بگیرم و بفرستمت پیش همون برادر لعنتیت!
پیرمرد دست کاتیا را بیشتر فشار میدهد، کاتیا از درد آه و ناله و فریاد بلندی میکشد:
- حالا بهم بگو کاتیا، دلت میخواد زنده بمونی یا به برادرت ملحق بشی؟!
کاتیا در حالی که صورتش از شدت درد مچاله شده است با پشیمانی میگوید:
- باشه... با... با... باشه، غلط کردم، هر چی تو بگی!
پیرمرد بزاق دهانش را محکم به پایین قورت میدهد و با صدای تهدیدآمیزی میگوید:
- خوبه، نبینم بار دیگه حس بلبلزبونی بهت دست بده.
به محض پایان سخنش دست کاتیا را رها میکند، از او دور میشود و به نزدیکی پنجرههای نیمه سالم میرود. کاتیا با چشم غره و کینه شدیدی نگاهی به من میاندازد و بر روی صندلی مینشیند، پیرمرد در حالی که از طریق پنجره به فضای بیرون خیره شدهاست میگوید:
- همونطور که داشتم میگفتم مسئلهی مهمی هست که باید راجبش باهات صحبت کنم جیکوب.
جیکوب پس از کمی تعلل و نگرانی زبانش را روی دهانش میکشد و شروع به حرف زدن میکند:
- خ... خ... خب چه مس... مس... مسئلهای؟ سراپا گوشم.
پیرمرد به آرامی سرش را به طرف جیکوب میچرخاند و روبه او میایستد، اسلحهی دوربین دارش را در دست میگیرد و نگاهی به او میاندازد، حالت اسلحه به گونهای است که انگار قصد استفاده از آن را دارد:
- این که مار دو بار از یه سوراخ گزیده... .
ناگهان صدایی شبیه به آه و ناله و داد و فریادهای بلندی که به درخواست کمک شباهت دارد در محیط اطراف طنین میاندازد و همراه با صدای بمباران قطرات باران و غرش رعد و برق ترس و دلهرهام را بیشتر میکند. در کلبه با ضربات محکمی به سرعت باز میشود و شخصی در حالی که دستش را به پهلویش گرفته و چهرهاش در سیاهی و نور کم کلبه پنهان شدهاست، داخل میشود و بر روی زمین میافتد. به محض این اتفاق همگی از ترس شوکه شده و نگاهمان روی او قفل میشود. کاتیا از روی صندلی قدمی عقب میرود و تفنگ هفت تیرش را از زیر شلوار سیاه و لباس چهارخانهی سبزرنگش در میآورد، سپس همراه با جیکوب که او نیز کلت کمری به دست گرفته است به خود حالت تدافعی میگیرد. پیرمرد اسلحهی دوربین دارش را به طرف آن شخص نشانه میگیرد و قدمی به او نزدیک میشود. فرد دستش را به نشانه تسلیم بالا برده و به صورتش نزدیک میکند و با صدایی که به آه و ناله و درخواست کمک شباهت دارد شروع به صحبت میکند:
- نه، نه، شلیک نکنید! خواهش میکنم، شلیک نکنید، منم... آه لعنتی!
او با سرفههای کوچک و بزرگی خون قرمزرنگ را از دهانش به بیرون میریزد و به اطراف پخش میکند. خون شدیدی از پهلویش سرازیر شدهاست. پیرمرد با احتیاط به او نزدیک میشود و پس از آنکه با دقت نگاهی به او میکند با چشمان از حدقه درآمده میگوید:
- آرتور؟ ببینم خودتی پسر؟! پس بقیه کجان؟! دیو و دنیِل کجا هستن؟ مگه باهات نیومدن... ؟ راستی صبر کن ببینم، مگه تو نمردی؟! خودم دیدم که از دره سقوط کردی؟!
شخصی که آرتور نامیده شد به سرفه کردن ادامه میدهد و پس از کمی تعلل شروع به حرف زدن میکند:
- خواهش میکنم کمکم کنید، اون... اون... اونها... .
سرفه اجازه نمیدهد که حرفش را کامل بزند.
پیرمرد با تشر میگوید:
- اونها چی؟ درست حرف بزن ببینم چی میگی؟
آرتور با آه و ناله فریاد میزند:
- اونها دنبال منن!
پیرمرد با صدای نگرانی میگوید:
- کی؟
آرتور با سرفههای کوتاهی کف زمین را سرخرنگ میکند و میگوید:
- اون جونور و همنوعهای وحشیش!
پیرمرد با چشمان از حدقه درآمدهاش فریاد میزند:
- چی؟ صبر کن ببینم... .
او با قدمهای تندی به طرف پنجرهها میرود و با ترس و نگرانی نگاهی به اطراف میاندازد... .
پیرمرد از تعجب و خشم کمی شوکه میشود، در تاریکی از چشمان سرخ و ابروان گره کردهاش به آسانی مشخص است که میخواهد از عصبانیت شدید منفجر شود. پس از مدتی تعلل به نزدیکی شخصی که کاتیا خطابش کرد میرود و به صورتش کشیده محکمی میزند، دستش را محکم میگیرد و با نگاه تندی به او میگوید:
- دفعهی آخرت باشه که اینطوری باهام صحبت میکنی! یادت نره اونموقع که داشتی زیر آوار جون میدادی من به موقع رسیدم و جون بیارزشت رو نجات دادم. یادت که نرفته اگه بخوام میتونم جونت رو ازت بگیرم و بفرستمت پیش همون برادر لعنتیت!
پیرمرد دست کاتیا را بیشتر فشار میدهد، کاتیا از درد آه و ناله و فریاد بلندی میکشد:
- حالا بهم بگو کاتیا، دلت میخواد زنده بمونی یا به برادرت ملحق بشی؟!
کاتیا در حالی که صورتش از شدت درد مچاله شده است با پشیمانی میگوید:
- باشه... با... با... باشه، غلط کردم، هر چی تو بگی!
پیرمرد بزاق دهانش را محکم به پایین قورت میدهد و با صدای تهدیدآمیزی میگوید:
- خوبه، نبینم بار دیگه حس بلبلزبونی بهت دست بده.
به محض پایان سخنش دست کاتیا را رها میکند، از او دور میشود و به نزدیکی پنجرههای نیمه سالم میرود. کاتیا با چشم غره و کینه شدیدی نگاهی به من میاندازد و بر روی صندلی مینشیند، پیرمرد در حالی که از طریق پنجره به فضای بیرون خیره شدهاست میگوید:
- همونطور که داشتم میگفتم مسئلهی مهمی هست که باید راجبش باهات صحبت کنم جیکوب.
جیکوب پس از کمی تعلل و نگرانی زبانش را روی دهانش میکشد و شروع به حرف زدن میکند:
- خ... خ... خب چه مس... مس... مسئلهای؟ سراپا گوشم.
پیرمرد به آرامی سرش را به طرف جیکوب میچرخاند و روبه او میایستد، اسلحهی دوربین دارش را در دست میگیرد و نگاهی به او میاندازد، حالت اسلحه به گونهای است که انگار قصد استفاده از آن را دارد:
- این که مار دو بار از یه سوراخ گزیده... .
ناگهان صدایی شبیه به آه و ناله و داد و فریادهای بلندی که به درخواست کمک شباهت دارد در محیط اطراف طنین میاندازد و همراه با صدای بمباران قطرات باران و غرش رعد و برق ترس و دلهرهام را بیشتر میکند. در کلبه با ضربات محکمی به سرعت باز میشود و شخصی در حالی که دستش را به پهلویش گرفته و چهرهاش در سیاهی و نور کم کلبه پنهان شدهاست، داخل میشود و بر روی زمین میافتد. به محض این اتفاق همگی از ترس شوکه شده و نگاهمان روی او قفل میشود. کاتیا از روی صندلی قدمی عقب میرود و تفنگ هفت تیرش را از زیر شلوار سیاه و لباس چهارخانهی سبزرنگش در میآورد، سپس همراه با جیکوب که او نیز کلت کمری به دست گرفته است به خود حالت تدافعی میگیرد. پیرمرد اسلحهی دوربین دارش را به طرف آن شخص نشانه میگیرد و قدمی به او نزدیک میشود. فرد دستش را به نشانه تسلیم بالا برده و به صورتش نزدیک میکند و با صدایی که به آه و ناله و درخواست کمک شباهت دارد شروع به صحبت میکند:
- نه، نه، شلیک نکنید! خواهش میکنم، شلیک نکنید، منم... آه لعنتی!
او با سرفههای کوچک و بزرگی خون قرمزرنگ را از دهانش به بیرون میریزد و به اطراف پخش میکند. خون شدیدی از پهلویش سرازیر شدهاست. پیرمرد با احتیاط به او نزدیک میشود و پس از آنکه با دقت نگاهی به او میکند با چشمان از حدقه درآمده میگوید:
- آرتور؟ ببینم خودتی پسر؟! پس بقیه کجان؟! دیو و دنیِل کجا هستن؟ مگه باهات نیومدن... ؟ راستی صبر کن ببینم، مگه تو نمردی؟! خودم دیدم که از دره سقوط کردی؟!
شخصی که آرتور نامیده شد به سرفه کردن ادامه میدهد و پس از کمی تعلل شروع به حرف زدن میکند:
- خواهش میکنم کمکم کنید، اون... اون... اونها... .
سرفه اجازه نمیدهد که حرفش را کامل بزند.
پیرمرد با تشر میگوید:
- اونها چی؟ درست حرف بزن ببینم چی میگی؟
آرتور با آه و ناله فریاد میزند:
- اونها دنبال منن!
پیرمرد با صدای نگرانی میگوید:
- کی؟
آرتور با سرفههای کوتاهی کف زمین را سرخرنگ میکند و میگوید:
- اون جونور و همنوعهای وحشیش!
پیرمرد با چشمان از حدقه درآمدهاش فریاد میزند:
- چی؟ صبر کن ببینم... .
او با قدمهای تندی به طرف پنجرهها میرود و با ترس و نگرانی نگاهی به اطراف میاندازد... .
آخرین ویرایش توسط مدیر: