- Jun
- 349
- 7,197
- مدالها
- 2
فرمانده با حیرت و تردید از آن شخص کمی دور میشود و از او فاصله میگیرد، سرفه اجازه نمیدهد که آن شخص سخنش را کامل و واضح بگوید. او پس از سرفههای کوچک و بزرگی به حرف زدنش ادامه میدهد، در حین این کار قهقهههای کوچک و بلندی میزند و اعصابم را خرد میکند. پس از مدتی با صدایی که به سرزنش و خشم شباهت دارد میگوید:
- حت... ح... حتی اگه بدونم هم بهت نمیگم، مردیکهی عوضی!
ناگهان شخص با سرعت خودش را به نزدیکی من میرساند، لولهی اسلحهی هفتتیری که در دست دارم و آن را به طرفش نشانه گرفتهام را با دستانش محکم میگیرد و آن را داخل دهانش میکند. سپس با سرعت و پیش از آن که من یا سربازان بتوانیم مانع او بشویم ماشهی اسلحهی هفتتیر را میکشد!
گلولهی هفتتیر با سرعت از لولهی اسلحه خارج و همزمان با این اتفاق، خون قرمزرنگی به دور و اطرافم پاشیده میشود، صدای گوشخراش شلیک گلوله در اتاق و دفتر کارم طنین میاندازد. شخص با سرعت نقش زمین میشود و در مقابل پایم به خوابی عمیق فرو میرود، فرمانده به همراه سربازان از این اتفاق کمی شوکه میشوند. مدت کوتاهی طول میکشد تا همگی بفهمیم آن شخص دست به خودکشی زدهاست، فرمانده در حالی که با تعجب به جسد نگاه میکند با خشم میگوید:
- لعنتی، چرا خودکشی کرد؟!
با بیتوجهی به این اتفاق پکی به سیگارم میزنم و عرق پیشانیام را پاک میکنم، سپس با لحن سرزنش آمیزی شروع به صحبت میکنم:
- چون لیاقتش این بود فرمانده!
به جسدی که در مقابلم بر روی زمین افتاده است نزدیک و جیبهای لباس جسد را میگردم، در میان چند پاکت سیگار، دستنوشته و برگههای مچاله شده، پاکت محرمانهای را پیدا میکنم. پاکت را پاره و برگهی سفیدرنگی را از داخلش بیرون میآورم و نوشتههای آن را میخوانم:
- سا... سا... ساعت هفت، محل قدیمی. (پل مرگ)
کلمهی آخر نسبت به بقیه جملات بزرگتر نوشته شدهاست. با تعجب و عصبانیت نگاهی به جسد میاندازم، به نزدیکی جسد میروم و دوباره جیبهای لباس و شلوارش را میگردم، اما چیز به درد بخوری جز نامه برای اعضای خانواده و چند پاکت سیگار را پیدا نمیکنم، نامه و پاکتهای سیگار را به گوشهای میاندازم. از جایم بلند میشوم و به طرف میز کارم میروم، ناگهان در حین این کار فردی اسلحه به دست و با عجله همراه با چند سرباز وارد اتاق میشود. در مقابلم احترام نظامی و با عجله شروع به صحبت میکند:
- قربان، افراد جسد یه نفر رو تو محل استراحتگاه سربازها پیدا کردن!
کمی شوکه میشوم و با خشم شدیدی شروع به صحبت میکنم:
- چی؟! کدوم جسد؟ از چی حرف میزنی سرهنگ؟
شخصی که او را سرهنگ خطاب کردم با خونسردی آب دهانش را قورت میدهد، سپس با لحن جدی شروع به صحبت میکند:
- نمیدونم قربان، خودتون باید بیایید و ببینید.
با خشم برگهی محرمانه را بر روی میز کارم میاندازم، اسلحهی هفتتیر را غلاف میکنم و به طرف درب خروجی و محل قتل میروم. پیش از آنکه از اتاق کارم به صورت کامل خارج بشوم سر جایم میایستم و از سربازان میخواهم که جسد را به سردخانه منتقل کنند، سپس در حالی که از اتاق خارج میشوم از فرمانده میخواهم تا من را همراهی کند. همراه با سرهنگ به طرف سربازخانه میروم، به محض ورودم تمامی سربازان همراه با مافوقهایشان به نظم میایستند و در برابرم احترام نظامی میکنند. با نزدیک شدنم به محل قتل، شخصی را که به زن سی و دو سالهای شباهت دارد مشاهده میکنم، او به مانند بقیه کلاه آبیرنگ نظامی به سر دارد. لباس، شلوار و پوتینهای نظامی همراه با درجههای روی شانه و سی*ن*هاش به او صلابت و ابهت خاصی را دادهاست. در سمت چپ صورتش آثار سوختگی، خراش و زخمهای عمیق به آسانی قابل مشاهده است. چشم چپش نیز کاملاً سفید است، حالت خشن صورتش شدیداً او را ترسناک کردهاست. زن از تخت خواب خونی و جسد کمی فاصله میگیرد، به محض دیدن من احترام نظامی میکند. با احترام نظامی پاسخش را میدهم.
- حت... ح... حتی اگه بدونم هم بهت نمیگم، مردیکهی عوضی!
ناگهان شخص با سرعت خودش را به نزدیکی من میرساند، لولهی اسلحهی هفتتیری که در دست دارم و آن را به طرفش نشانه گرفتهام را با دستانش محکم میگیرد و آن را داخل دهانش میکند. سپس با سرعت و پیش از آن که من یا سربازان بتوانیم مانع او بشویم ماشهی اسلحهی هفتتیر را میکشد!
گلولهی هفتتیر با سرعت از لولهی اسلحه خارج و همزمان با این اتفاق، خون قرمزرنگی به دور و اطرافم پاشیده میشود، صدای گوشخراش شلیک گلوله در اتاق و دفتر کارم طنین میاندازد. شخص با سرعت نقش زمین میشود و در مقابل پایم به خوابی عمیق فرو میرود، فرمانده به همراه سربازان از این اتفاق کمی شوکه میشوند. مدت کوتاهی طول میکشد تا همگی بفهمیم آن شخص دست به خودکشی زدهاست، فرمانده در حالی که با تعجب به جسد نگاه میکند با خشم میگوید:
- لعنتی، چرا خودکشی کرد؟!
با بیتوجهی به این اتفاق پکی به سیگارم میزنم و عرق پیشانیام را پاک میکنم، سپس با لحن سرزنش آمیزی شروع به صحبت میکنم:
- چون لیاقتش این بود فرمانده!
به جسدی که در مقابلم بر روی زمین افتاده است نزدیک و جیبهای لباس جسد را میگردم، در میان چند پاکت سیگار، دستنوشته و برگههای مچاله شده، پاکت محرمانهای را پیدا میکنم. پاکت را پاره و برگهی سفیدرنگی را از داخلش بیرون میآورم و نوشتههای آن را میخوانم:
- سا... سا... ساعت هفت، محل قدیمی. (پل مرگ)
کلمهی آخر نسبت به بقیه جملات بزرگتر نوشته شدهاست. با تعجب و عصبانیت نگاهی به جسد میاندازم، به نزدیکی جسد میروم و دوباره جیبهای لباس و شلوارش را میگردم، اما چیز به درد بخوری جز نامه برای اعضای خانواده و چند پاکت سیگار را پیدا نمیکنم، نامه و پاکتهای سیگار را به گوشهای میاندازم. از جایم بلند میشوم و به طرف میز کارم میروم، ناگهان در حین این کار فردی اسلحه به دست و با عجله همراه با چند سرباز وارد اتاق میشود. در مقابلم احترام نظامی و با عجله شروع به صحبت میکند:
- قربان، افراد جسد یه نفر رو تو محل استراحتگاه سربازها پیدا کردن!
کمی شوکه میشوم و با خشم شدیدی شروع به صحبت میکنم:
- چی؟! کدوم جسد؟ از چی حرف میزنی سرهنگ؟
شخصی که او را سرهنگ خطاب کردم با خونسردی آب دهانش را قورت میدهد، سپس با لحن جدی شروع به صحبت میکند:
- نمیدونم قربان، خودتون باید بیایید و ببینید.
با خشم برگهی محرمانه را بر روی میز کارم میاندازم، اسلحهی هفتتیر را غلاف میکنم و به طرف درب خروجی و محل قتل میروم. پیش از آنکه از اتاق کارم به صورت کامل خارج بشوم سر جایم میایستم و از سربازان میخواهم که جسد را به سردخانه منتقل کنند، سپس در حالی که از اتاق خارج میشوم از فرمانده میخواهم تا من را همراهی کند. همراه با سرهنگ به طرف سربازخانه میروم، به محض ورودم تمامی سربازان همراه با مافوقهایشان به نظم میایستند و در برابرم احترام نظامی میکنند. با نزدیک شدنم به محل قتل، شخصی را که به زن سی و دو سالهای شباهت دارد مشاهده میکنم، او به مانند بقیه کلاه آبیرنگ نظامی به سر دارد. لباس، شلوار و پوتینهای نظامی همراه با درجههای روی شانه و سی*ن*هاش به او صلابت و ابهت خاصی را دادهاست. در سمت چپ صورتش آثار سوختگی، خراش و زخمهای عمیق به آسانی قابل مشاهده است. چشم چپش نیز کاملاً سفید است، حالت خشن صورتش شدیداً او را ترسناک کردهاست. زن از تخت خواب خونی و جسد کمی فاصله میگیرد، به محض دیدن من احترام نظامی میکند. با احترام نظامی پاسخش را میدهم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: