جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [آخرين سقوط] اثر «امیراحمد کاربر انجمن‌ رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط امیراحمد با نام [آخرين سقوط] اثر «امیراحمد کاربر انجمن‌ رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,992 بازدید, 148 پاسخ و 72 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [آخرين سقوط] اثر «امیراحمد کاربر انجمن‌ رمان بوک»
نویسنده موضوع امیراحمد
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط امیراحمد
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,197
مدال‌ها
2
فرمانده با حیرت و تردید از آن شخص کمی دور می‌شود و از او فاصله می‌گیرد، سرفه اجازه نمی‌دهد که آن شخص سخنش را کامل و واضح بگوید. او پس از سرفه‌های کوچک و بزرگی به حرف زدنش ادامه می‌دهد، در حین این کار قهقهه‌های کوچک و بلندی می‌زند و اعصابم را خرد می‌کند. پس از مدتی با صدایی که به سرزنش و خشم شباهت دارد می‌گوید:
- حت... ح... حتی اگه بدونم هم بهت نمیگم، مردیکه‌ی عوضی!
ناگهان شخص با سرعت خودش را به نزدیکی من می‌رساند، لوله‌ی اسلحه‌ی هفت‌تیری که در دست دارم و آن را به طرفش نشانه گرفته‌ام را با دستانش محکم می‌گیرد و آن را داخل دهانش می‌کند. سپس با سرعت و پیش از آن که من یا سربازان بتوانیم مانع او بشویم ماشه‌‌ی اسلحه‌ی هفت‌تیر را می‌کشد!
گلوله‌ی هفت‌تیر با سرعت از لوله‌ی اسلحه خارج و هم‌زمان با این اتفاق، خون قرمزرنگی به دور و اطرافم پاشیده می‌شود، صدای گوش‌خراش شلیک گلوله در اتاق و دفتر کارم طنین می‌اندازد. شخص با سرعت نقش زمین می‌شود و در مقابل پایم به خوابی عمیق فرو می‌رود، فرمانده به همراه سربازان از این اتفاق کمی شوکه می‌شوند. مدت کوتاهی طول می‌کشد تا همگی بفهمیم آن شخص دست به خود‌کشی زده‌است، فرمانده در حالی که با تعجب به جسد نگاه می‌کند با خشم می‌گوید:
- لعنتی، چرا خود‌کشی کرد؟!
با بی‌توجهی به این اتفاق پکی به سیگارم می‌زنم و عرق پیشانی‌ام را پاک می‌کنم، سپس با لحن سرزنش آمیزی شروع به صحبت می‌کنم:
- چون لیاقتش این بود فرمانده!
به جسدی که در مقابلم بر روی زمین افتاده است نزدیک و جیب‌های لباس جسد را می‌گردم، در میان چند پاکت سیگار، دست‌نوشته و برگه‌های مچاله شده، پاکت محرمانه‌ای را پیدا می‌کنم. پاکت را پاره و برگه‌ی سفید‌رنگی را از داخلش بیرون می‌آورم و نوشته‌های آن را می‌خوانم:
- سا... سا... ساعت هفت، محل قدیمی. (پل مرگ)
کلمه‌ی آخر نسبت به بقیه جملات بزرگ‌تر نوشته شده‌است. با تعجب و عصبانیت نگاهی به جسد می‌اندازم، به نزدیکی جسد می‌روم و دوباره جیب‌های لباس و شلوارش را می‌گردم، اما چیز به درد بخوری جز نامه برای اعضای خانواده و چند پاکت سیگار را پیدا نمی‌کنم، نامه و پاکت‌های سیگار را به گوشه‌ای می‌اندازم. از جایم بلند می‌شوم و به طرف میز کارم می‌روم، ناگهان در حین این کار فردی اسلحه به دست و با عجله همراه با چند سرباز وارد اتاق می‌شود. در مقابلم احترام نظامی و با عجله شروع به صحبت می‌کند:
- قربان، افراد جسد یه نفر رو تو محل استراحت‌گاه سرباز‌ها پیدا کردن!
کمی شوکه می‌شوم و با خشم شدیدی شروع به صحبت می‌کنم:
- چی؟! کدوم جسد؟ از چی حرف می‌زنی سرهنگ؟
شخصی که او را سرهنگ خطاب کردم با خونسردی آب دهانش را قورت می‌دهد، سپس با لحن جدی شروع به صحبت می‌کند:
- نمی‌دونم قربان، خودتون باید بیایید و ببینید.
با خشم برگه‌ی محرمانه را بر روی میز کارم می‌اندازم، اسلحه‌ی هفت‌تیر را غلاف می‌کنم و به طرف درب خروجی و محل قتل می‌روم. پیش از آنکه از اتاق کارم به صورت کامل خارج بشوم سر جایم می‌ایستم و از سربازان می‌خواهم که جسد را به سردخانه منتقل کنند، سپس در حالی که از اتاق خارج می‌شوم از فرمانده می‌خواهم تا من را همراهی کند. همراه با سرهنگ به طرف سربازخانه می‌روم، به محض ورودم تمامی سربازان همراه با مافوق‌هایشان به نظم می‌ایستند و در برابرم احترام نظامی می‌کنند. با نزدیک شدنم به محل قتل، شخصی را که به زن سی و دو ساله‌‌ای شباهت دارد مشاهده می‌کنم، او به مانند بقیه کلاه آبی‌رنگ نظامی به سر دارد. لباس، شلوار و پوتین‌های نظامی همراه با درجه‌های روی شانه و سی*ن*ه‌اش به او صلابت و ابهت خاصی را داده‌است. در سمت چپ صورتش آثار سوختگی، خراش و زخم‌های عمیق به آسانی قابل مشاهده است. چشم چپش نیز کاملاً سفید است، حالت خشن صورتش شدیداً او را ترسناک کرده‌است. زن از تخت خواب خونی و جسد کمی فاصله می‌گیرد، به محض دیدن من احترام نظامی می‌کند. با احترام نظامی پاسخش را می‌دهم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,197
مدال‌ها
2
از کنار او عبور می‌کنم، با خشم شدیدی به طرف جسد می‌روم و جسد را بررسی می‌کنم. شدیداً از دیدن آن شوکه می‌شوم، جسد خونین و نیمه پوشیده، جسد همان شخصی است که برایم جاسوسی می‌کرد! لباسش کاملاً پاره شده، ضربات متعدد چاقو بر روی شکم و سی*ن*ه‌اش کاملاً پیدا و نمایان است. یک چشمش غرق در خون است و کاملاً از حدقه در آمده و بر روی زمین و در نزدیکی تخت خواب افتاده‌است، بوی گندی از جسد غرق در خون به دور و اطرافم پخش شده‌است. نگاهم را از جسد سلاخی‌شده می‌دزدم و با عصبانیت به زن و چندتا از مأموران امنیتی که در کنارش ایستاده‌اند، نگاه می‌کنم، پوکی به سیگارم می‌زنم و در حالی که سعی می‌کنم تا عصبانیتم را کنترل کنم با لحن خشنی شروع به صحبت می‌کنم:
- کِی این اتفاق افتاد؟
زن با خونسردی آب دهانش را قورت می‌دهد و شروع به صحبت می‌کند:
- احتمالاً، همین چند ساعت قبل، این اتفاق افتاده ژنرال.
با خشم دود سیگار را به بیرون و اطرافم پخش می‌کنم، سپس خشمگینانه به صحبت کردنم ادامه می‌دهم:
- وقتی این اتفاق افتاد نگهبان‌ها و مأمورای امنیتی داشتن چه غلطی می‌کردن؟ چطوری با وجود این همه نگهبان و مءمور امنیتی یه نفر تونسته به اینجا نفوذ پیدا کنه و این کار رو بکنه؟
زن با حالت بی‌خبری به صحبت کردنش ادامه می‌دهد:
- کسی نمی‌دونه ژنرال، فعلاً داریم تحقیق می‌کنیم. به محض اینکه به نتیجه برسیم بهتون خبر... .
ناگهان صدای داد و فریاد بلندی در اطراف خوابگاه طنین می‌اندازد، نگاهی به منبع صدا می‌کنم. دو مءمور امنیتی داخل خوابگاه می‌شوند و در حالی که سربازی را دستگیر و او را با زور و اجبار همراه خود می‌آورند در مقابلم می‌ایستند، سرباز مدام دست و پا می‌زند و با ناسزاگویی به مأموران امنیتی از آن‌ها می‌خواهد که او را آزاد کنند.
- لعنتیا، لعنت به همتون. ولم کنین، چند بار بگم؟ من این کار رو نکردم.
با تعجب شروع به صحبت می‌کنم:
- چی شده؟ چرا این رو دستگیر کردید؟
یکی از مأموران، در حالی که بازو و دست سرباز را گرفته‌است با خشم به او نگاهی می‌اندازد، سپس در مقابلم می‌ایستد و شروع به صحبت می‌کند:
- قربان، وقتی داشتیم تخت این سرباز رو همراه با وسایلش بررسی می‌کردیم این چاقوی خونی رو از زیر تشک تخت پیدا کردیم!
او چاقوی بزرگ و خونینی را در دستش گرفته و آن را به من نشان می‌دهد، با تعجب و خشم به سرباز نگاهی می‌اندازم. چاقو را می‌گیرم و آن را بررسی می‌کنم، سپس با تردید و لحن خشنی شروع به صحبت می‌کنم:
- این چاقو مال توئه سرباز؟
سرباز با اضطراب آب دهانش را قورت می‌دهد، سپس با نگرانی به من نگاه می‌کند. دوباره با خشم و عصبانیت شدیدی سوالم را تکرار می‌کنم:
- چرا لالمونی گرفتی؟ گفتم این چاقو مالِ توئه؟
او پس از مدتی تعلل با نگرانی به من نگاهی می‌اندازد، سپس با ترس و بی‌خبری شروع به صحبت می‌کند. عرق، پیشانی‌اش را شدیداً خیس کرده‌است:
- ب... ب... باور کنین ژنرال، این کار، کارِ من نیست. من اصلاً همچین چاقویی ندارم، این یه پاپوشه. من اون رو نکشتم، از بقیه بپرسید، همه‌ی سرباز‌ها شاهد هستن. وقتی این اتفاق افتاد من همراه بقیه تو سالن غذا خوری بودم، می‌تونین دوربین‌های امنیتی رو چک کنید.
نگاهی به زن انداخته و با حالت سؤالی شروع به صحبت می‌کنم، در حین این کار پوکی به سیگار زدم و دود آن را به اطرافم پخش کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,197
مدال‌ها
2
- از دوربین‌های امنیتی خوابگاه چیزی دستگیرتون نشد؟
زن بزاق دهانش را با سرعت به پایین قورت می‌دهد، سپس با لحن جدی شروع به صحبت می‌کند:
- نه ژنرال، متأسفانه چیز مشکوکی ندیدیم. در حقیقت نشد که ببینیم!
با تعجب پوکی به سیگارم می‌زنم و به صحبت کردنم ادامه می‌دهم:
- نشد که ببینید؟!
زن با لحن جدی و خشنی شروع به صحبت می‌کند:
- یه نفر دوربین‌های امنیتی که تو خوابگاه بودن رو برای مدتی از کار انداخته!
با تعجب و عصبانیت شدیدی می‌گویم:
- چی؟ کی این کار رو کرده؟ چطور ممکنه؟!
زن با حالت بی‌خبری شروع به صحبت می‌کند:
- نمی‌دونیم ژنرال، از کسایی هم که بازجویی کردیم چیز خاصی دستگیرمون نشد!
با خشم به سیگار پوکی می‌زنم و دود سیگار را به اطرافم پخش می‌کنم، کمی در اطراف خوابگاه قدم می‌زنم و نگاهی به تخت خواب‌ها می‌اندازم. یعنی چه کسی توانسته دوربین‌های امنیتی خوابگاه را از کار بی‌اندازد؟! آن هم به گونه‌ای که کسی متوجه نشود. سرم را می‌چرخانم و به همان سربازی که توسط مأموران دستگیر شده‌است نگاهی می‌اندازم، کمی شوکه و متعجب می‌شوم. نوع چهره‌ی او شدیداً برایم آشنا به نظر می‌رسد، چهره‌اش شبیه به همان افسر شورشی است که چند ماه پیش در هنگام بازدید از منطقه‌ی مرزی، قصد کشتنم را داشت! یعنی واقعاً خودش است؟ اما این غیر ممکن است، او درست با شلیک گلوله‌ای به سرش جلوی چشمم کشته شد. شاید اشتباه متوجه شدم، اما هر چه به او نگاه می‌کنم بیشتر به این قضیه مشکوک می‌شوم، چند قدم به او نزدیک می‌شوم. پوکی به سیگارم می‌زنم و دود آن را به اطراف خوابگاه پخش می‌کنم، سپس با تردید و حالت سؤالی می‌گویم:
- ببینم، گفتی وقتی این اتفاق افتاد تو توی سالن غذاخوری بودی، درسته سرباز؟
شخصی که او را سرباز خطاب کردم با اضطراب آب دهانش را قورت می‌دهد، با نگرانی نگاهش بر روی من قفل می‌شود. پس از مدتی سکوت مرده اطرافم را می‌شکند و به سؤالم پاسخ می‌دهد، می‌توانم در چهره آشفته‌اش حس ترس و نگرانی را به آسانی مشاهده کنم:
- ب... بله ژنرال، من... م... من توی سالن غذاخوری بودم.
سرم را می‌چرخانم و با خشم به سربازانی که همراه با مافوق‌هایشان به ردیف و با نظم خاصی در کنارم ایستاده‌اند نگاهی می‌اندازم، سپس با خشم و حالت سؤالی شروع به صحبت می‌کنم:
- بین شما کسی هست که این شخص رو در اون زمان تو سالن غذاخوری دیده باشه؟
سربازان همراه با مافوق‌هایشان با تعجب و بی‌خبری به یک دیگر نگاه می‌کنند، همهمه‌ی بزرگی در اطرافم طنین می‌اندازد. با صدای بلندی دوباره سؤالم را تکرار می‌کنم، اما کسی به سؤالم پاسخی نمی‌دهد، با خشم و تردید به سربازی که توسط مأموران دستگیر شده‌است، نگاهی می‌اندازم. قدمی به او نزدیک می‌شوم و اسم روی لباسش را می‌خوانم، پس از مدتی سکوت مرده را می‌شکنم و با عصبانیت و حالت سؤالی می‌گویم:
- خب، جناب الکساندر. اسمت همینه دیگه، درسته سرباز؟
شخص، پیشانی‌اش از عرق شدید خیس شده‌است، آب دهانش را دوباره با اضطراب قورت می‌دهد و با لحن مضطربی شروع به صحبت می‌کند:
- ب... بله ژن...ژنرال، اسمم همینه.
با لحن تردید شروع به صحبت می‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,197
مدال‌ها
2
- عضو کدوم گردان عملیاتی هستی سرباز؟
شخص برای مدتی سکوت می‌کند و با نگرانی به من و اطرافش نگاهی می‌اندازد، پس از مدتی سکوت مرگبار اطرافم را می‌شکند و با صدایی که به نگرانی شباهت دارد می‌گوید:
- گر... گردان ۴۰۱ زرهی ژنرال.
سخنش شدیداً من را شوکه می‌کند؛ تمامی اعضای آن گردان در درگیری که چند سال پیش در همان ناحیه‌ی مرزی رخ داد به طرز عجیبی پس از تلاش نافرجام ترور من، کشته و یا ناپدید شدند. در میان آن‌ها نام این سرباز (الکساندر) هم جزو اشخاص فراری و مفقود شده‌بود! چگونه ممکن است که اکنون صحیح و سالم اینجا باشد. یعنی ممکن است که او همان شخص باشد، چیزی که بیشتر من را شوکه می‌کند شباهت داشتن قیافه‌ی این شخص به کسی است که قصد کشتنم را داشت! با خشم و شک و تردید به او نگاهی می‌اندازم و می‌گویم:
- گردان ۴۰۱ زرهی؟! عجیبه! اگه یادم باشه تموم اعضای اون گردان چند سال پیش به طرز عجیبی همگی از محل خدمت فرار کردن و عده‌ی دیگه‌ای هم یا مفقود شدن یا به قتل رسیدن! درست میگم سرباز؟
شخص با ترس و اضطراب شدیدی آب دهانش را قورت می‌دهد و چشمانش بر روی من قفل می‌شود، می‌توانم به آسانی ترس و وحشت را در صورت و چشمانش مشاهده کنم. پس از مدتی با صدایی که به نگرانی شباهت دارد می‌گوید:
- آ، حواسم نبود، گردان ۷۰۱... .
با عصبانیت به او نگاه تندی می‌اندازم و می‌گویم:
- یعنی‌چی که حواست نبود سرباز، بگو ببینم چرا دستات داره می‌لرزه؟ مشکلی پیش اومده؟
شخص دوباره با اضطراب شدیدی آب دهانش را قورت می‌دهد، عرق، پیشانی‌اش را کاملاً خیس کرده‌است. پس از مدتی با صدایی که به اطمینان و بی‌خبری شباهت دارد می‌گوید:
- ژنرال، اگه می‌خواید بگید که من... .
با خشم دستم را مشت می‌کنم و ضربه‌ی محکمی را به شکم او می‌زنم، شخص با فریاد کوتاهی کمرش ناخودآگاه خم می‌شود و در حالی که سرفه می‌کند با دست‌هایش شکمش را محکم می‌گیرد. سپس با اضطراب سرش را بالا می‌آورد و با ترس نگاهی به من می‌اندازد.
- چند بار بگم من اون رو نکشتم، چرا حرفم رو باور نمی‌کنین یه بار که بهتون... .
پیش از آن که سخنش را کامل بزند وسط حرفش می‌پرم و فریاد خشمگینانه‌ای می‌کشم:
- دهن گشادت رو ببند سرباز، بی‌خودی واسه‌ی من طفره نرو. من سابقه‌ی تو رو چک کردم، از همه‌ چیزت خبر دارم. زود حقیقت رو بگو، وگرنه... .
شخص در حالی که دستانش را با حالت تسلیم و خواهش به صورتش نزدیک کرده است با نگرانی می‌گوید:
- حقیقت رو یه بار گفتم، چند بار دیگه... .
لوله‌ی اسلحه‌ی هفت‌تیر را خشمگینانه بر روی پیشانی‌اش قرار می‌دهم و آن را از ضامن خارج می‌کنم، شخص با نگرانی به من نگاهی می‌اندازد و شروع به صحبت می‌کند:
- خواهش می‌کنم، من... من... .
با عصبانیت به او نگاهی می‌اندازم و می‌گویم:
- تو داری یه چیزی رو از من مخفی می‌کنی سرباز، من هم از کسایی که بخوان ازم چیزی رو مخفی کنن خوشم نمیاد. برای بار آخر ازت می‌پرسم، سعی کن که به ذهنت فشار بیاری و پاسخ درستی بهم بدی. تو با این چاقو اون رو کشتی؟
شخص در حالی که دستانش از ترس و وحشت زیاد مدام می‌لرزد با نگرانی نگاهی به من می‌اندازد و سریع نگاهش را می‌دزدد، سپس با ترس و وحشت می‌گوید:
- من چیزی نمی‌دونم، یه بار بهتون گفتم. من اون رو نکشتم.
با خشم سرش فریاد می‌کشم:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,197
مدال‌ها
2
- خفه شو، به حرف میای یا... .
سرباز همچنان به بی‌گناهی خود اصرار می‌ورزد:
- من بی‌گناهم، خواهش می‌کنم م... م... من... .
با صدایی که به بی‌اعتمادی و عصبانیت شباهت دارد می‌گویم:
- خب، پس نمی‌خوای به جنایتی که کردی اعتراف کنی. باشه، وقتی مُردی... .
ناگهان صدای خشن و جدی در اطرافم طنین می‌اندازد، نگاهم را از سرباز می‌دزدم و به منبع صدا نگاهی می‌اندازم. شخصی که لباس و شلوار نظامی به تن دارد و کلاه قرمز‌رنگ نظامی را بر سرش گذاشته‌است در مقابل دیدگانم قرار می‌گیرد:
- ژنرال، افراد... .
پیش از آن‌که سخنش را کامل به زبان بیاورد با عصبانیت و بی‌توجهی می‌گویم:
- چند بار باید بگم وقتی که مشغول اعتراف‌گیری و نصیحت کردنم کسی مزاحمم نشه، حتماً باید... . خیلی‌خب، حرفت رو بزن.
شخص با صدای جدی و خشنی می‌گوید:
- ژنرال‌ها و فرمانده‌هایی که تو جلسه هستن منتظر شمان، بهشون چی بگم؟
به قدری حواسم به این مسائل پرتاب شده‌بود که جلسه‌ی مهمی که برگزار کرده بودم را فراموش کردم، نفس عمیقی می‌کشم، پوکی به سیگارم می‌زنم. سپس هفت‌تیر را با حرکت سریعی غلاف می‌کنم و با خشم به سرباز نگاهی می‌اندازم، پس از مدت کوتاهی سکوت مرگبار اطرافم را می‌شکنم و می‌گویم:
- شانس آوردی سرباز.
با عصبانیت یقه‌اش را می‌گیرم و می‌گویم:
- به موقعش به حسابت می‌رسم.
یقه‌ی او را رها و با سرعت به طرف درب خروجی حرکت می‌کنم، سرباز با دیدن این اتفاق نفس عمیقی می‌کشد و دستانش را از صورتش دور می‌کند. پیش از آن که خارج بشوم سر جایم می‌ایستم، نگاهی به آن زن می‌اندازم و از او می‌خواهم که خودش به مسئله‌ی قتل رسیدگی کند. سپس در حالی که فرمانده از پشت سر، من را همراهی می‌کند از خوابگاه خارج و به سمت ساختمانی که دفتر کارم و محل جلسه در آن قرار دارد حرکت می‌کنم، سربازان به همراه تانک، ماشین زرهی و دیگر وسایل جنگی همه‌جا حضور دارند. چیزی جز سرباز مسلح، بالگرد، کامیون و تانک نظامی غول پیکر در مقابل چشمانم قرار نمی‌گیرد. با سرعت از کنار تعدادی از آن‌ها عبور می‌کنم و با عجله وارد دفتر کارم می‌شوم، نگاهی به میز کارم می‌اندازم. چیزی ذهنم را مشغول‌ می‌کند، اثری از برگه‌ی محرمانه نیست! مقدار زیادی خون قرمز‌رنگ بر روی زمین و اطراف دفتر کارم قرار دارد، با خشم نگاهی به اطراف می‌اندازم. به دنبال برگه‌ی محرمانه، اطراف میز و اتاق کارم را می‌گردم، اما چیزی پیدا نمی‌کنم. از شدت خشم و عصبانیت دستم را مشت می‌کنم و محکم بر روی میز ‌کارم ضربه‌‌ای می‌زنم، به محض این کار درد شدیدی را در انگشتان دستم احساس می‌کنم. با عصبانیت به فرمانده نگاهی می‌اندازم، پوکی به سیگارم می‌زنم و در حالی که در حال پخش کردن دود سیگار به دور و اطرافم هستم با صدای خشنی شروع به صحبت می‌کنم:
- چه تعداد نیرو برای عملیات آماده‌ست؟
فرمانده آب دهانش را قورت می‌دهد، سپس با لحن جدی شروع به صحبت می‌کند:
- حدوداً یه گردان سی نفره ژنرال، آماده‌سازی بقیه نیرو‌ها نهایتاً تا فردا طول می‌کشه.
- نیازی نیست، وقت چندانی نداریم. هر لحظه که زمان رو هدر بدیم احتمال دستیابی دشمن به جعبه‌ی سفید و محموله‌های داخلش بیشتره، همین امروز به طرف اون پناهگاه حرکت می‌کنیم.
فرمانده با تعجب و ناباوری به من نگاهی می‌اندازد و شروع به صحبت می‌کند:
- چی؟! اما تعداد نیرو‌هامون کمه، اگه بخوایم با این تعداد... .
با عصبانیت به او نگاهی می‌اندازم، سپس با صدای خشن و بلندی سرش فریاد می‌کشم:
- فقط خبرشون کن فرمانده، همین‌الان. برام مهم نیست تعداد نیرو‌هامون کمه یا زیاد، وقتی دستوری میدم طبق دستورم عمل کن. فهمیدی یا نه؟
فرمانده زیر لب با عصبانیت چیزی می‌گوید، سپس با عجله در مقابلم می‌ایستد. احترام نظامی می‌کند و می‌گوید:
- بله ژنرال، هر چی شما دستور بدید.
فرمانده پشت به من می‌کند و با عجله از اتاق خارج می‌شود، قبل از آنکه اتاق کارم را ترک کند از او می‌خواهم که به فرماندهان و ژنرال‌هایی که در جلسه حاضر شده‌اند اطلاع دهد که جلسه به اتمام رسیده‌است. سیگار را در جاسیگاری قرار می‌دهم و آن را له می‌کنم، سپس به پنجره‌ها نزدیک می‌شوم و نگاهی به بیرون می‌اندازم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,197
مدال‌ها
2
فرقه‌ی زانترا ( فصل چهارم )
***
(بی‌نام)
چشمان خسته و خواب‌آلودم را با زحمت زیادی باز و سیاهی مطلق را از دیدگانم دور می‌کنم، چند بار چشمانم را باز و بسته می‌کنم تا واضح‌تر بتوانم اطرافم را ببینم. تاریکی شدیدی فضای اطرافم را تسخیر کرده‌است، درست روی صندلی شاگرد و داخل ماشین قرار دارم.
سرم را با زحمت زیادی بلند و در حین این کار درد شدیدی را در گردن و دیگر اعضای بدنم احساس می‌کنم.
صدای ترق و تروق استخوان گردنم را می‌توانم به آسانی بشنوم، با دست سالم و زخمی‌ام سر و گردنم را محکم می‌گیرم و نگاهی به اطرافم می‌اندازم.
اسلحه رگبار درست در کنار پایم قرار دارد، با زحمت درب شاگرد را باز می‌کنم و از ماشین پیاده می‌شوم.
به محض باز شدن درب شاگرد تعادلم را از دست می‌دهم و محکم با صورت و دهان باز روی زمین خاکی می‌افتم. خاک، شن و ماسه را با سرفه‌های شدیدی به بیرون می‌ریزم.
دست سالمم را اهرم بدنم می‌کنم، با زحمت زیاد و فریاد کوتاهی از جایم بلند می‌شوم و نگاهی به آسمان و محیط اطرافم می‌اندازم. خبری از بارش قطرات باران نیست، اما رعد و برق همچنان بر تن آسمان با صدای وحشتناکی شلاق می‌زند.
مه غلیظی دور و اطرافم را احاطه کرده و سرمای شدیدی ‌کف دست و دیگر اعضای بدنم را آزار می‌دهد.
نگاهی به ماشین می‌اندازم، سراسر بدنه‌ی آن با ضربات بی‌شمار گلوله، سوراخ شده‌است. شیشه‌های درب شاگرد به همراه درب عقب ماشین کاملاً شکسته و دود سفید غلیظی از ماشین به هوا بلند شده.
یکی از تایر‌های آن به نظر می‌رسد که پنچر شده‌است و نمی‌توان دیگر از آن استفاده‌ای کرد، اثری از جیکوب نیست.
یعنی در مدتی که بی‌هوش بودم چه بلایی بر سرش آمده؟ با تعجب نگاهی به اطرافم می‌اندازم و چند بار جیکوب را صدا می‌زنم، اما خبری نمی‌شود، دوباره این کار را با صدای بلندی تکرار می‌کنم:
- جیکوب... جیکوب... لعنتی، یهو کجا غیبش زد؟
نگاهی به اطرافم می‌اندازم، چیزی جز مِه غلیظ در مقابل چشمانم قرار نمی‌گیرد.
تاریکی و سیاهی مطلق همچنان پهنه‌ی وسیع آسمان را با ابر‌های سیاه‌رنگی تسخیر کرده‌است، ناگهان صدا‌های وحشتناک و عجیبی شبیه به صدای حشره در فضای محیط تاریک و مه‌آلود اطرافم طنین می‌اندازد.
در حین این کار صدایی که بیشتر به صدای نعره‌های گوش‌خراش شکارچی و هم‌نوعانش شباهت دارد باعث می‌شود تا ترس و دلهره دوباره به سراغم بیاید، اصلاً حس خوبی نسبت به محیط اطرافم ندارم.
تپش قلبم دوباره زیاد می‌شود و با سرعت به سی*ن*ه‌ام می‌کوبد، با عجله اسلحه را از داخل ماشین برمی‌دارم. خشاب را چک می‌کنم و به محض آن که متوجه می‌شوم هنوز مقداری گلوله دارد آن را به اسلحه می‌زنم.
با کمک دست سالمم و به زحمت اسلحه را از ضامن خارج می‌کنم، با افتادن نگاهم به داخل ماشین اخم‌هایم در هم می‌روند و فکم را محکم جمع می‌کنم. خبری از نقشه و کیف سیاه‌رنگ نیست.
شاید زمانی که بی‌هوش شده‌بودم جیکوب من را به حال خودم در اینجا رها کرده‌است. از عصبانیت، اخم‌هایم بیشتر از قبل در هم می‌روند. از ماشین خارج می‌شوم و بی‌هدف در میان مِه غلیظی که دور و اطرافم را احاطه کرده‌است به طرف مسیر نامشخصی حرکت می‌کنم.
در حین راه رفتن سؤالات بی‌شماری ذهنم را به خود مشغول می‌کنند.
چرا یک شورشی سعی داشت من را به قتل برساند؟ گرگ سفید چگونه از هویت جاسوسی که به مقر او فرستاده‌بودم آگاه شد؟ چگونه با وجود آن همه سرباز، نگهبان و مأمور امنیتی جاسوسی که فرستاده‌بودم به آسانی در داخل پادگان و درست در روز روشن به قتل رسید؟! گردان ۴۰۱ زرهی دیگر چیست؟ یعنی قبل از این هم عده‌ای سعی در کشتن من داشتند؟ چگونه عضوی از آن گردان همچنان زنده مانده‌بود؟ آن زن چه کسی بود؟ چهره‌اش برایم شدیداً آشنا به نظر می‌رسید، درد شدید سرم اجازه نمی‌دهد که به درستی روی سؤالات تمرکز و پاسخ عاقلانه‌ای برای آن‌ها پیدا کنم‌. نمی‌دانم اصلاً به کجا می‌روم و مقصدم چیست، اما از نعره‌های هیولا‌ و حشره‌مانند دور و اطرافم می‌دانم که در محل امنی نیستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,197
مدال‌ها
2
***
چندین ساعت تمام است که دارم در میان مِه غلیظی که اطرافم را احاطه کرده‌است راه می‌روم، در میانه‌ی راه گاهی اوقات لاشه اسکلت انسان و دیگر موجودات در مقابل دیدگانم قرار می‌گیرد.
در حین راه رفتن تابلو‌های شکسته‌شده و گرد و خاک گرفته راهنمایی و رانندگی را مشاهده می‌کنم که با دور شدنم از آن در مِه غلیظی که اطرافم را احاطه کرده است، ناپدید می‌شود.
در میانه مِه غلیظ بدنه خراب و درب و داغان ساختمانی نیمه سالم در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد. از کنار ساختمان با احتیاط عبور می‌کنم، کل در و دیوار ساختمان را گرد و خاک فرا گرفته‌است. پنجره‌های آن کاملاً شکسته و نیمی از دیوار آن خراب و کاملاً نابود شده‌است.
ناگهان پایم به شیء عجیبی برخورد می‌کند و باعث می‌شود سِکَندری بخورم، با زحمت تعادلم را حفظ می‌کنم و سر جایم می‌ایستم.
نعره‌ی وز‌وز مانندِ ترسناکی شبیه به صدای حشره همراه با صدای بال زدن آن مدام در فضای محیط اطرافم طنین می‌اندازد و همراه با نعره‌های گوش‌خراش آن شکارچی و هم‌نوعانش اضطراب و دلهره‌ام را بیشتر می‌کند.
گاهی مضطربانه و با سرعت به پشت سر و اطرافم نگاهی می‌اندازم ولی مِه غلیظی که من را در محاصره‌ی خود گرفته‌است، اجازه نمی‌دهد تا بتوانم به خوبی چیزی را از دور مشاهده کنم.
عرق شدیدی پیشانی‌ام را خیس کرده‌است، قلبم مدام به سی*ن*ه‌ام مشت می‌‌‌کوبد.
احساس می‌کنم چیزی از فاصله‌ی نزدیک تحت نظرم گرفته و به آرامی من را تعقیب می‌کند. به ناگاه صدایی رعب‌آور شبیه به مچاله شدن سقف ماشین در پرده‌ی گوشم طنین می‌اندازد. گویی چیزی از روی سقف به جای دیگری جهش بلندی می‌زند، در حین این اتفاق وز‌وز‌های حشره‌مانندی در اطرافم تکرار می‌شود. لوله‌ی اسلحه‌‌ام را به سمت منبع صدا نشانه می‌گیرم، با ترس و احتیاط شدیدی بزاق دهانم را قورت می‌دهم و آرام‌آرام به سمت منبع صدا حرکت می‌کنم.
تاریکی و مِه غلیظ اجازه نمی‌دهد تا بتوانم به خوبی چیزی را ببینم، با نزدیک‌تر شدنم چهره‌ی ماشین خزه‌‌مانند، کهنه و زنگ‌زده‌ای در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد.
تایر‌های آن از جا کنده شده‌اند، نیمی از سقف آن کاملاً مچاله شده‌است، تمام شیشه‌های درب‌های جلو و عقب ماشین کاملاً شکسته شده و اثری از آن‌ها نیست.
دست‌ها و اعضای استخوانی و ربات‌مانند بدنم بی‌اراده می‌لرزند، احساس می‌کنم که چیزی سر جایش نیست.
جیغ‌های حشره‌مانند با نزدیک‌تر شدنم به ماشین بیشتر و بلند‌تر می‌شوند، احساس می‌کنم هیولای حشره‌‌ مانندی درست در کنار یا روبه‌رویم قرار دارد. با احتیاط به ماشین نزدیک می‌شوم و نگاهی به درب از جا کنده شده و فرسوده‌اش که روی زمین افتاده‌است، می‌اندازم. با افتادن نگاهم به داخل ماشین، جسد خونینی را مشاهده می‌کنم. تاریکی اجازه نمی‌دهد تا بتوانم به خوبی آن را بررسی کنم، به آرامی و با احتیاط خودم را کمی به ماشین نزدیک می‌کنم و به جسد نگاهی می‌اندازم.
چراغ‌قوه‌ی درب و داغانی در بیرون ماشین و در نزدیکی درب از جا کنده‌شده‌ی شاگرد، زمین افتاده‌است.
بند اسلحه را به شانه‌ام می‌اندازم و با احتیاط خم می‌شوم.
چراغ‌قوه را از روی زمین برمی‌دارم و آن را کمی تکان می‌دهم، مایع زرد‌رنگ عجیبی که به اطراف و روی زمین پاشیده شده‌است حالم را بهم می‌زند. آن را روشن و نور مرده را به طرف جسد می‌گیرم، به محض مشاهده‌ی آن با چشمانی از حدقه در آمده، چراغ‌قوه را از جسد دور می‌کنم، وحشت‌زده چند قدم عقب می‌روم و از ماشین فاصله می‌گیرم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,197
مدال‌ها
2
دوباره با احتیاط به جسد نزدیک و نگاهی به آن می‌اندازم، ناگهان صدا‌هایی پشت سر هم و شبیه به شلپ‌شلپ آب در فضای اطرافم طنین می‌اندازد و حواسم را از جسدی که در داخل ماشین است، پرت می‌کند. قلبم تند‌تند می‌تپد و حس دلهره‌ی شدیدی به جانم می‌افتد، با ترس و اضطراب شدیدی اسلحه را به طرف منبع صدا و دور و اطرافم نشانه می‌گیرم. اصلاً حس خوبی نسبت به اتفاقات دور و اطرافم ندارم، چیزی سر جایش نیست. حالم دارد بهم می‌خورد، حس سرگیجه به سراغم می‌آید. حالت تهوع شدیدی به من دست می‌دهد. باید از این جا دور بشوم. چشمانم مدام سیاهی می‌روند و تعادلم را در حین راه رفتن کمی از دست می‌دهم، با زحمت زیادی تعادلم را حفظ و از افتادن بر روی زمین جلو‌گیری می‌کنم. تلو‌تلو خوران و بی‌هدف به طرف مسیری حرکت می‌کنم، ناگهان کف پایم کمی خیس می‌شود. می‌توانم جریان حرکت آب سرد را حس کنم، انگار بر روی آب رودخانه پا گذاشته‌ام. کمی به عقب می‌روم، پایم را بالا می‌آورم و آن را کمی تکان می‌دهم. مقدار زیادی قطره‌ی آب به دور و اطرافم پاشیده می‌شود، صدا‌های حشره‌مانند ترسناکی به همراه صدای شلپ‌شلپ آب، آتش دلهره و نگرانی‌ام را بیشتر می‌کند. انگار چیزی بر روی آب با سرعت زیادی در حال حرکت است، مسیرم را با دلهره و ترس شدیدی عوض و در میان مِه غلیظ به طرف دیگری حرکت می‌کنم. در حین این کار مدام اسلحه را با نگرانی و احتیاط به دور و اطرافم نشانه می‌گیرم، سرگیجه باعث می‌شود تا در حین راه رفتن مدام تعادلم را از دست بدهم. ناگهان پایم به تکه سنگ بزرگی می‌خورد، تعادلم را از دست می‌دهم و با صورت محکم زمین می‌خورم. اسلحه درست در نزدیکی‌ام می‌افتد، سیاهی شدیدی چشمانم را تسخیر کرده‌است. به سختی می‌توانم چشمانم را باز نگه دارم، در حین باز و بسته کردن چشمان خسته‌ و خواب‌آلودم برای مدتی شبح سیاه‌رنگ و عجیبی درست در مقابل دیدگانم قرار می‌گیرد و صدای ترسناک و خشنی در محیط اطرافم پخش می‌شود:
- عمو... عمو...!
برای مدتی شدیداً شوکه و بدنم‌ مور‌مور می‌شود، نمی‌توانم چیزی را که می‌بینم باور کنم. انگار دارم توهم می‌زنم، دوباره تصویر جسم روح‌مانند دختر‌ بچه‌ای که در خواب دیده‌بودم برای مدتی در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد! دختر بچه با خشم نگاهش بر روی من قفل و در چشم به هم زدنی ناپدید می‌شود، اما صدا‌ها مدام در ذهنم تکرار می‌شوند:
- عمو... ق... قول دادی که... .
صدای خشن و ترسناک در کنار صدای حشره‌مانند وحشتم را بیشتر می‌کند، سرم را کمی با سرعت تکان می‌دهم. با دست سالمم سرم را محکم می‌گیرم و چند بار به آن ضربه می‌زنم، اما این کار‌ها فایده‌ای ندارد، با عجله دست سالمم را از سرم دور می‌کنم. آن را اهرم بدنم می‌کنم و با فریاد کوتاهی که به آه و ناله شباهت دارد از جایم بلند می‌شوم، سپس خم می‌شوم و اسلحه را بر می‌دارم. در حالی که اسلحه‌ام را با نگرانی به دور و اطرافم نشانه گرفته‌ام، پا تند می‌کنم و با سرعت در میان مِه غلیظی که اطرافم را تصرف کرده‌است بی‌هدف و وحشت‌زده به سمت مسیر نامشخصی می‌دوم. در حین این کار دوباره جسم روح‌مانند دختر‌ بچه در مقابلم قرار می‌گیرد، تنها سر و نیمی از دست‌ها و بدنش قابل مشاهده‌است. چهره‌ی خونین و بدن زخمی‌اش دلهره و ترسم را بیشتر می‌کند، دختر بچه با صدای عجیبی شروع به صحبت می‌کند. در حین این کار لبخند شیطانی ترسناکی به لبانش می‌آید و با قدم‌های آرامی به من نزدیک می‌شود:
- عمو... ک...کجا داری میری؟!
نمی‌توانم چنین چیزی را باور کنم، احساس عجیبی دارم، انگار چیزی سر جایش نیست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,197
مدال‌ها
2
تن صدایش اصلاً به تن صدای دختر‌بچه‌ای که در خواب دیدم نمی‌خورد. با دلهره و نگرانی سر جایم می‌ایستم و با قدم‌های آرام و لرزانی عقب می‌روم، جسم روح‌مانند دختر‌بچه در تاریکی و مِه غلیظی که اطرافم را تسخیر کرده‍‌است با سرعت باور‌نکردنی و زیادی به طرفم می‌آید و جیغ بلند و گوش‌خراشی می‌کشد. به محض نزدیک شدنش به من دوباره به طرز ترسناک و عجیبی ناپدید می‌شود، صدا‌های ترسناک و دلهره‌آوری مدام در ذهنم تکرار می‌شود:
- من اینجام، ع... عمو، بهش برسون، آتش با سنگ.
ناگهان صدا‌ها از کلمات و جملات گنگ و عجیب به زجه، آه و ناله، جیغ و داد و فریاد‌های وحشتناکی تغییر می‌کند. در میانه مِه غلیظ تلو‌تلوخوران به کامیون سوخته، زنگ‌زده و درب و داغانی نزدیک می‌شوم. سرم را چند بار محکم به بدنه‌ی کامیون زنگ‌زده می‌زنم و با عصبانیت می‌گویم:
- ب... برو بیرون، لعنتی، ا... از سرم برو بیرون.
هر چقدر این کار را می‌کنم فایده‌ای ندارد، سردرد و سرگیجه شدیدی امانم را بریده‌است. چشم‌هایم مدام سیاهی می‌روند، نمی‌توانم به خوبی دور و اطرافم را مشاهده کنم. تصاویر گنگ و نامفهومی با سرعت از مقابل چشم‌هایم می‌گذرد، انگار دنیا به دور سرم می‌چرخد. پا تند می‌کنم و با دلهره و صدایی که به آه و ناله شباهت دارد وحشت‌زده به سمت مسیر نامشخصی می‌دوم. در حین دویدن تعادلم را از دست می‌دهم و چند بار زمین می‌خورم، هر‌بار که از جایم بلند می‌شوم جسم روح‌مانند دختر‌بچه در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد. با سرعت زیادی به من نزدیک می‌شود و به محض نزدیک شدنش به طرز وحشتناک و با جیغ بلندی ناپدید می‌شود، چشمانم را می‌بندم. چند بار با اضطراب نفس عمیقی می‌کشم و سعی می‌کنم تا آشفتگی‌ام را کنترل کنم، درست به محض باز کردن چشمانم چهره‌ی شخصی که به چهره‌اش ماسک سیاه‌رنگ ترسناکی زده‌بود در مقابل دیدگانم قرار می‌گیرد. او با حالت تمسخر به من زل می‌زند و در حالی که چوب‌دستی‌اش را با سرعت در دست‌هایش جابه‌جا و با قدم‌های آرامی به طرفم می‌آید سخنان عجیبی را با لحن ترسناکی به زبان می‌آورد:
- ن... نینا ملیدا، نینا ملیدا !
نمی‌توانم از سخنانش چیزی بفهمم، از ترس شدید بدنم خشک شده‌است. قلبم تند‌تند می‌زند و عرق شدیدی پیشانی‌ام را خیس می‌کند، با اضطراب و عصبانیت اسلحه را به طرفش نشانه می‌گیرم و از او می‌خواهم تا سر جایش بایستد. او بی‌توجه به اخطار‌هایم خشمگینانه و طوری که انگار قصد آسیب زدن به من را دارد به طرفم حرکت می‌کند، رفتارش اصلاً دوستانه به نظر نمی‌رسد. خشمگینانه فریاد می‌زنم:
- هِی گفتم سر جات وایسا، مگه با تو نیستم؟ هِی!
شخص بی‌توجه به تهدیداتم خودش را به من نزدیک‌تر می‌کند، وحشت‌زده کمی عقب می‌روم و با فشار دادن ماشه او را به گلوله می‌بندم. به محض برخورد گلوله‌ها آن شخص با سرعت محو و صدای حشره‌‌مانندی که به آه و ناله شباهت دارد در فضای تاریک و مِه آلود اطرافم طنین می‌اندازد، ناگهان حس حالت تهوع، سردرد و سرگیجه‌ام به سرعت از بین می‌رود. سیاهی چشمانم محو می‌شود و می‌توانم به خوبی تعادلم را حفظ کنم، در تاریکی چیزی نسبتاً بزرگ با صدایی که به آه و ناله شباهت دارد درست در مقابلم و بر روی زمین می‌افتد. از فاصله‌ی دور نمی‌توانم به خوبی تشخیص بدهم که دقیقاً چه چیزی است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,197
مدال‌ها
2
فشنگ اسلحه‌ام را در می‌آورم و فشنگ پر را با آن جا‌به‌جا می‌کنم، گلنگدن اسلحه را به کمک دست سالمم با زحمت زیادی می‌کشم و آن را از ضامن خارج می‌کنم. اسلحه را به سمت موجود عجیبی که در تاریکی به طرفش شلیک کردم نشانه می‌گیرم. با احتیاط و به آرامی در میان تاریکی و مِه غلیظ خودم را به آن موجود نزدیک می‌کنم، با نزدیک شدنم به آن جسد حشره‌ی وحشتناک و غول‌پیکر بزرگی که چهره‌اش به عقرب شباهت دارد در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد. پا‌های سوسک‌مانند، دراز و بزرگش مو‌های تنم را سیخ و بدنم را شدیداً مور‌مور می‌کند. چند دست چنگک‌مانند شبیه به چنگک‌های خرچنگ دارد، نیش بلند و درازی بر پایین دهانش متصل است. اجسام تیزی بر روی بدنش قرار دارد، بال‌ها و بدن زرد‌رنگ و بزرگش با وجود تاریکی شدید به آسانی قابل مشاهده‌است. مایع تیره و زرد‌رنگی جای زخم گلوله‌های اسلحه‌ام را پوشانده و با شدت به بیرون و بر روی زمین می‌ریزد، چشمان دایره‌ای شکل و سفید‌رنگش رعشه بر اندامم می‌اندازد. دم دراز، بزرگ و عقرب مانندش ترس و دلهره‌ام را دو چندان می‌کند. ناگهان حشره با سرعت یکی از دست‌های چنگک‌مانندش را به قصد ضربه زدن با صدای بلندی بالا می‌آورد و آن را کمی در هوا تکان می‌دهد، در حین این کار کمی دست‌ و پا می‌زند و سعی می‌کند تا خودش را به من نزدیک و به طرفم حمله کند، اما به محض بلند شدنش از روی زمین با صدایی که به آه و ناله شباهت دارد تعادلش را از دست می‌دهد و بر روی زمین می‌افتد. وحشت‌زده عقب می‌روم و لوله‌ی اسلحه را به طرفش نشانه می‌گیرم، پس از مدتی صدای آه و ناله‌اش خاموش می‌شود و بر روی زمین به خواب عمیقی فرو می‌رود. با احتیاط خودم را به او نزدیک و در حالی که بزاق دهانم را با اضطراب به پایین قورت می‌دهم برای اطمینان از مردنش با لوله‌ی اسلحه ضربه‌هایی را به سر و صورت حشره وارد می‌کنم، افکار آشفته ذهنم را تسخیر کرده‌است. این موجود عجیب دیگر چیست؟ چرا به محض برخورد گلوله‌ به او سرگیجه و سردردم باید متوقف شود؟ یعنی داشتم توهم می‌زدم؟ آن شخص چه کسی است؟ چرا چنین جمله‌ی عجیبی را به زبان می‌آورد؟ نینا ملیدا یعنی چه؟ اصلاً... .
ناگهان صدای گوش‌خراش و ترسناک شکارچی و هم‌نوعانش در فضای اطرافم طنین می‌اندازد و رشته‌ی افکارم را پاره می‌کند، بی‌توجه به آن سرم را می‌چرخانم و با نگرانی به اطرافم نگاهی می‌اندازم. تاریکی به همراه مِه اجازه نمی‌دهد که بتوانم به خوبی دور و اطرافم را تشخیص بدهم، ناخودآگاه به‌ یاد دوربین دو چشم نیمه سالمم می‌افتم. با عجله آن را در دست می‌گیرم و دوربین را به چشمانم نزدیک می‌کنم، چیزی جز مه و تصاویر ضعیف درختان خشک‌شده و سیاه‌رنگ به همراه اسکلت ماشین درب‌ و داغان و نیمه سالمی در مقابل چشمانم قرار نمی‌گیرد. ناگهان چند سایه‌ی سیاه و عجیب را مشاهده می‌کنم، به محض برخورد نگاهم سایه‌ها محو و ناپدید می‌شوند. صدا‌های غرش‌مانند دوباره پرده‌ی گوشم را تسخیر می‌کند، قلبم تند‌تند می‌تپد. با نگرانی دوربین را از چشمانم دور می‌کنم. موجود شکارچی و هم‌نوعانش به احتمال جایی در این نزدیکی هستند، باید تا جایی که می‌توانم از اینجا دور بشوم. با احتیاط از کنار جسد خونین حشره‌ای که در مقابل پایم افتاده‌است، عبور می‌کنم و بی‌هدف به طرف مسیر نامشخصی حرکت می‌کنم، در حین دویدن پایم به تکه سنگی می‌خورد و با سر و صورت محکم زمین می‌خورم. درد شدیدی را در صورت و دیگر اعضای بدنم احساس می‌کنم، به زحمت دستم را اهرم بدنم می‌کنم و با زحمت از جایم با فریاد کوتاهی که به آه و ناله شباهت دارد بلند می‌شوم. اسلحه را از روی زمین برمی‌دارم و با عجله و دلهره‌ی شدیدی مسیرم را ادامه می‌دهم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین