جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [آخرين سقوط] اثر «امیراحمد کاربر انجمن‌ رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط امیراحمد با نام [آخرين سقوط] اثر «امیراحمد کاربر انجمن‌ رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 8,024 بازدید, 148 پاسخ و 72 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [آخرين سقوط] اثر «امیراحمد کاربر انجمن‌ رمان بوک»
نویسنده موضوع امیراحمد
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط امیراحمد
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,205
مدال‌ها
2
از کنار تابلو‌های خاک‌خورده و نیمه‌سالم راهنمایی و رانندگی و ساختمان‌های مخروب و آتش‌گرفته با سرعت عبور می‌کنم. در حین حرکت مدام نگاهی به اطراف و پشت سرم می‌اندازم. در تاریکی که اطرافم را تسخیر کرده‌است، جسم نیمه‌جان و زخمی با حالتی شکسته و ایستاده در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد. برای مدت کوتاهی، چهره‌ی خشن، خونین و نیمه‌اسکلتی‌اش را در زیر چرک و کثیفی می‌توانم مشاهده کنم. تپش قلبم برای مدتی می‌ایستد و درد شدیدی را در سی*ن*ه‌ام احساس می‌کنم. هین بلندی می‌کشم و با عجله موتور را به سمت چپ هدایت می‌کنم و با عبور از کنار آن شخص عجیب از برخورد ‌کردنم به او جلو‌گیری می‌کنم. با زحمت و اضطراب زیادی هدایت موتور را در دست می‌گیرم و مانع برخورد آن به ماشین‌ها و کامیون‌های زنگ‌زده و آتش گرفته دور و اطرافم می‌شوم. صدای غرش‌های شکارچی و هم‌نوعانش از دور، ترس و وحشتم را بیشتر و همراه با صدای پی‌در‌پی رعد و برق آتش دلهره‌ام را دو چندان می‌کند. در تاریکی و در حین رانندگی به اطرافم نگاهی می‌اندازم. اغلب تیر‌های برق به طرز عجیبی کج شده‌اند، تعدادی بر روی ماشین‌ها، کامیون‌های خرد‌ شده و بالگرد سوخته‌ و تعداد دیگر بر روی زمین و جاده ترک‌خورده شهر و یا بدنه زخمی ساختمان‌ها و اجساد غرق در خون سقوط کرده‌اند و شکستگی و زنگ‌زدگی سر‌تا پای آن‌ها را تسخیر کرده‌است. چشمانم را از تیر‌های چراغ برق می‌دزدم و به مسیرم ادامه می‌دهم. با نگاهی به روبه‌رویم با سرعت ترمز می‌کنم و سر جایم می‌ایستم، صدای جیغ‌مانند ترمز و سابیدگی لاستیک موتور بر روی جاده سیاه و ترک‌خورده در پرده گوشم طنین می‌اندازد و اعصابم را کمی خرد می‌کند. تعداد زیادی ماشین، کامیون فرسوده به همراه تانک‌ها و نفر‌بر‌های زرهی سوخته و آتش‌گرفته مسیرم را به صورت کامل مسدود کرده‌است. تیر‌های درب‌ و داغان چراغ برق بر روی‌ تعدادی از آن‌ها سقوط کرده و آتش بزرگی چهره تاریکی را کمی از اطرافم زدوده است. با ترس و نگرانی شدیدی آب دهانم را قورت می‌دهم، سپس با نگاهی به اطرافم موتور را به سمت جاده ترک‌خورده‌ای که در طرف راستم قرار دارد هدایت می‌کنم و با سرعت مسیر جاده را در پیش می‌گیرم. در حین حرکت از کنار مغازه‌ها و سوپر‌مارکت‌های آتش‌گرفته و غارت شده‌ای عبور می‌کنم. سایه‌های سیاه‌رنگی از دور به طرف محل نا‌مشخصی اشیای آتشینی را پرتاب می‌کنند. با نزدیک‌ شدنم به آن‌ها چهره انسان‌هایی سر تا پا مسلح و اسلحه به دست با لباس و شلوار‌های سیاه‌رنگی شبیه به لباس و شلوار آن مرد و پسر نو‌جوانی که کشتم در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد. آن‌ها به محض دیدن من با عصبانیت اسلحه‌های خود را به سمتم نشانه می‌گیرند و بی‌رحمانه به طرفم شلیک می‌کنند. در حین این کار مدام جملات عجیبی را با صدای بلندی به زبان می‌آورند:
- ما... پا... نیم... .
نمی‌توانم از جملات عجیبی که می‌گویند، چیزی سر در بیاورم. یکی از آن‌ها در حالی که بر روی تانک سوخته و درب و داغانی ایستاده و تیر هوایی می‌زند با بلند‌گوی فرسوده و خاک‌خورده بزرگی بلند فریاد می‌کشد:
- زنده‌باد ملکه!... زنده باد ملکه! مرگ بر... .
ناگهان گلوله‌ای به سرش شلیک و او را از روی تانک فرسوده به پایین می‌اندازد. گلوله‌ها از دور مدام به دور و اطرافم شلیک می‌شوند. با عجله مسیر جاده را به طرف مسیر دیگری تغییر می‌دهم. با سرعت بیشتری حرکت می‌کنم و از آن‌ها دور می‌شوم. در حین این اتفاق ماشین مخروبه‌ای در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد. موتور را با سرعت به سمت راست هدایت می‌کنم، از مسیر کمی منحرف می‌شوم اما با زحمت هدایت موتور را در دست می‌گیرم و از منحرف شدنش جلوگیری می‌کنم‌. قلبم با سرعت و شدت زیادی می‌تپد، اضطراب و ترس شدیدی به جانم افتاده و پیشانی‌ام خیس عرق شده‌است. با احتیاط و با سرعت از کنار ماشین‌های شکسته و موتور‌ها و کامیون‌های درب‌ و داغان عبور می‌کنم. خزه‌های سبز‌رنگ، همه‌‌جای بدنه ساختمان‌ها و مغازه‌های آتش‌گرفته را تسخیر کرده‌است... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,205
مدال‌ها
2
صدای رعد و برق، مدام در پرده گوشم طنین می‌اندازد. با نگاهی به اطراف، پادگان درب، داغان، مخروبه و آتش گرفته‌ای در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد. هواپیمای نظامی غول پیکری درست بر روی آن سقوط کرده و بخش اعظم پادگان نظامی را به همراه خانه‌ها، مغازه‌ها و ساختمان‌های اطرافش کاملاً تخریب و نابود کرده‌است. دود سیاه‌رنگِ آتش به هوا بلند شده. همه‌جای پادگان را آتش، قطعات بزرگ و تکه‌تکه‌ شده و سوخته هواپیمای نظامی و آجر‌های شکسته شده و درب و داغان فرا گرفته و آتش بزرگی که در اثر این اتفاق به وجود آمده‌است، تاریکی را از بین برده. اجساد تکه‌پاره شده همه جای پادگان و ساختمان‌های زخمی اطراف آن را فرا گرفته‌است. ناگهان صدای شلیک گلوله در پرده گوشم طنین می‌اندازد و از طرف محل نامشخصی تیرباران می‌شوم. با اضطراب و وحشت زیادی، سرعت موتور را بیشتر می‌کنم و از پادگان نظامی دور می‌شوم. با سرعت به داخل کوچه تاریکی که در سمت چپم قرار دارد می‌روم. چیزی جز تصاویر تکراری از ساختمان، مغازه یا وسایل نقلیه نیمه‌سالم و آتش گرفته در مقابل چشمانم قرار نمی‌گیرد. احساس عجیبی نسبت به این شهر و فضای اطرافم دارم، تنها حس مرگ و نابودی از این شهر در سرم تداعی می‌شود. انگار بیهوده و بی‌دلیل نیست که آن را شهر مرده خطاب می‌کنند. چیزی جز خون و ویرانی را نمی‌توانم مشاهده کنم. ناگهان صدایی گوش‌خراش شبیه به صدای انفجار را می‌شنوم. همراه با موتور به هوا بلند می‌شوم و با فریاد بلندی محکم بر روی جاده سیاه و ترک‌خورده فرود می‌آیم. موتور با صدای گوش‌خراش و بلندی غلت‌زنان در نزدیکی‌ام و بر روی جاده می‌افتد. درد شدیدی را در سر و دیگر اعضای بدنم احساس می‌کنم. پا‌هایم را از شدت درد به سختی می‌توانم تکان بدهم. سیاهی بر چشمان خسته‌ام غلبه کرده و تصاویر اطراف برایم نامعلوم است. چند بار چشمانم را باز و بسته می‌کنم و با دقت بیشتری به دور و اطرافم نگاه می‌اندازم. صدای وِز‌وِز عجیب و آزاردهنده‌ای در پرده گوشم طنین انداخته‌است. دست سالمم را به آرامی کمی تکان می‌دهم و آن را اهرم بدنم می‌کنم، سپس با داد و فریاد بلندی که بیشتر به آه و ناله شباهت دارد از جایم بلند می‌شوم. در حین این کار، درد شدیدی را در کف دست سالمم احساس می‌کنم. بی‌توجه به آن و در حالی که با دستم سرم را گرفته‌ام، در تاریکی به دور و اطرافم نگاهی می‌اندازم. آتش و دود سیاه‌رنگی در مقابل چشمانم به وجود آمده‌است، چشمان سرخ‌رنگی از داخل پنجره‌های ساختمان‌های زخمی و نیمه‌سالم به من زل زده‌اند. در کنار آن‌ها، سایه‌های سیاهی برای مدتی کوتاه در مقابل دیدگانم قرار می‌گیرند و به سرعت ناپدید می‌شوند. با اضطراب شدیدی، آب دهانم را به پایین قورت می‌دهم و بی‌توجه به آن لنگ‌لنگان به طرف موتور می‌روم. در نزدیکی موتور می‌ایستم و به آن نگاهی می‌اندازم، از تن زخمی و خرد شده و آسیب دیده‌اش پی می‌برم که دیگر نمی‌توانم از آن استفاده‌ای بکنم. ناگهان صدای انفجار شلیک اسلحه، پرده گوشم را تسخیر می‌کند و گلوله‌ای در نزدیکی‌ام شلیک می‌شود، با وحشت و اضطراب دستانم را به نشانه تسلیم بودن بالا می‌برم و به منبع صدا نگاهی می‌اندازم. شخصی با لباس و شلوار سیاه‌رنگ به نزدیکی‌ام می‌آید و اسلحه کلاشینکف خود را به سمتم با حالت تهدید‌آمیزی نشانه می‌گیرد‌. نوشته سیاه‌رنگی شبیه به حرف زِد بر روی پیشانی‌اش حک شده‌است و چهره‌اش غرق در کثیفی و خون است. او به آرامی چند قدم به من نزدیک می‌شود و لبخند موزیانه‌ای می‌زند، زبانش را به آرامی بر روی دهانش می‌کشد و با خشم شدیدی شروع به صحبت می‌کند:
- زود هر چی داری رد کن بیاد... حواست باشه دست به کار احمقانه‌ای نزنی... وگرنه... .
به محض نزدیک شدنش به من، نوشته‌های عجیبی برای مدتی کوتاه در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد و به سرعت ناپدید می‌شود. ناخودآگاه و بدان آن که فکر یا اراده‌ای کنم با حرکت سریعی دستش را می‌پیچانم، سپس در حالی که شخص مشغول آه و ناله است، اسلحه را از دستش می‌گیرم و او را با ضربه قنداق اسلحه بی‌هوش می‌کنم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,205
مدال‌ها
2
با احتیاط، اسلحه کلاشینکف را به دور و اطرافم نشانه می‌گیرم. از دور سایه‌های سیاه‌رنگی در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد. در حین نگاه کردن به آن‌ها، چند گلوله به دور و اطرافم شلیک می‌شود. گلوله‌ای درست از کنار گردنم رد می‌شود و هوا را می‌شکافد، گلوله دیگری به بخشی از بدن نیمه فلزی‌ام برخورد می‌کند و صدای آهنی عجیبی در پرده گوشم طنین می‌اندازد اما اصلاً هیچ دردی را از شلیک و برخورد گلوله به بدنم احساس نمی‌کنم! گلوله‌ها سفیرکشان و بی‌رحمانه از دور به طرفم شلیک می‌شوند، بی‌توجه به آن خشمگینانه و با اضطراب و ترس شدیدی سرم را کمی پایین می‌آورم. لوله اسلحه را به طرف سایه‌های سیاه‌رنگی که در حال نزدیک شدن هستند می‌گیرم و با کشیدن ماشه آن‌ها را به گلوله می‌بندم. در حین تیر‌اندازی آرام‌آرام و با عجله به عقب می‌روم. گلوله‌ها سفیرکشان از لوله اسلحه‌ام خارج می‌شوند و به دور و اطراف سایه‌های سیاه‌رنگ برخورد می‌کنند اما هیچ‌کدام به هدف نمی‌خورد. سرم را می‌چرخانم، پا تند می‌کنم و با عجله و لنگ‌لنگان به داخل یکی از مغازه‌های خراب و درب و داغان می‌روم، به محض داخل شدنم در تاریکی به طرف پنجره‌ نیمه‌شکسته و خرد شده‌ای که در مقابلم قرار دارد، حرکت می‌کنم و با زحمت از طریق آن به بیرون می‌روم. مسیرم را بی‌هدف به طرف محل نامشخصی در پیش می‌گیرم، در تاریکی از کنار مغازه‌های غارت شده و رستوران‌ها و آپارتمان‌های زخمی، درب و داغان و آتش گرفته عبور می‌کنم. در حین این کار سایه‌های سیاهی در تاریکی از دور مدام من را با اسلحه به گلوله می‌بندند. در مقابل با شلیک گلوله به آن‌ها واکنش نشان می‌دهم، در حین دویدن با نگاه به مسیر روبه‌رویم سر جایم می‌ایستم. راه روبه‌رویم توسط ماشین‌های زنگ‌زده و قطعات آتش‌گرفته بالگرد و هواپیما‌های غول‌پیکر نظامی مسدود شده‌است‌. در حالی که مشغول نفس‌نفس‌زدن هستم آب دهانم را با شدت و اضطراب قورت می‌دهم و با نگرانی نگاهی به اطرافم می‌اندازم، صدا‌های غرش‌مانند عجیبی به همراه صدای آن سایه‌های سیاه‌رنگ رشته افکارم را پاره می‌کند:
- اون‌جا رفت... زود باشین بی‌عرضه‌ها... نباید بزاریم قسر در بره... باید اون رو..‌. .
ناگهان صدای شلیک گلوله همراه با صدای آه و ناله ، زجه و داد و فریاد از دور توجه‌ام را به خود جلب می‌کند:
- آه... ل... ل... لعنتی... لعنتی... به طرفشون شلیک کنید... عقب نشینی... عقب... آ... .
صدای شلیک گلوله، داد و فریاد و درخواست کمک مدام در پرده گوشم طنین می‌اندازد. در میان آن صدا‌ی غرش‌های ترسناکی هراسم را بیشتر می‌کند، پس از مدتی صدای شلیک گلوله و آه و ناله به سرعت متوقف و خاموش می‌شود. صدای غرش‌مانند جای آن را می‌گیرد. صدا‌ها پس از مدت کوتاهی بلند‌تر می‌شود. انگار موجودات عجیبی از دور در حال نزدیک شدن به من هستند، آب دهانم را با اضطراب قورت می‌دهم، عرق سردی سر تا پایم را خیس کرده‌است، سرم را از منبع صدا می‌چرخانم و با اضطراب به اطرافم نگاهی می‌اندازم. سپس با عجله به سمت کوچه تاریکی که در سمت چپم قرار دارد حرکت می‌کنم. به محض وارد شدنم به داخل کوچه تاریک، ترس و دلهره شدیدی به سراغم می‌آید و قلبم با سرعت زیادی شروع به تپیدن می‌کند، راه مقابلم توسط تعداد زیادی ماشین و دیوار درب و داغان بلندی مسدود شده‌است. صدا‌های غرش‌مانند مدام در پرده گوشم طنین می‌اندازد و دل‌آشوبم را بیشتر می‌کند‌، با اضطراب شدیدی به اطرافم نگاهی می‌اندازم اما راه فراری نمی‌بینم. ناگهان در تاریکی، صدا‌های ترسناک عجیبی رشته افکار آشفته‌ام را پاره می‌کند. سرم را می‌چرخانم و به منبع صدا نگاهی می‌اندازم. سایه‌های سیاه‌رنگی با حالت‌هایی عجیب و غیر‌طبیعی از دور در حال نزدیک شدن به من هستند. حالت رفتارشان خیلی شبیه به موجودی است که بر روی پل فلزی در حین فرار کردن به طرفش شلیک کردم. یعنی ممکن است... اصلاً نمی‌توانم به آن فکر کنم. با اضطراب، لوله اسلحه را به طرف منبع صدا نشانه می‌گیرم و انگشت دست سالمم را بر روی ماشه اسلحه‌ام می‌‌گذارم. اسلحه همراه با دست سالم و نیمه‌سالمم مدام می‌لرزد، باید سریعاً راهی پیدا کنم اما چیزی به ذهن آشفته‌ام نمی‌رسد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,205
مدال‌ها
2
با نزدیک‌تر شدن سایه‌های سیاه‌رنگ، چهره موجودات عجیبی درست شبیه به موجودی که بر روی پل فلزی به طرفش شلیک کردم در جلوی چشمانم قرار می‌گیرد. سرتاپای آن‌ها غرق در خون است، لباس‌ها و شلوار‌های پاره‌پاره و شدیداً کهنه‌ و فرسوده‌ای به تن دارند، بدن لاغر ، دست‌های دراز، باریک و کشیده به همراه ناخن‌ها و دندان‌های بلند، تیز و خونین‌شان رعشه بر اندامم می‌اندازد. ماهیچه و گوشت صورت و دیگر اعضای بدنشان به همراه جمجمه اسکلت‌مانندی که دارند به راحتی قابل مشاهده است. بوی گندی که از آن‌ها بلند شده‌است شدیداً حالم را بهم می‌زند‌. یکی از آن‌ها در حالی که سر و گردنش شکسته و به طرف پایین کج شده‌است دست قطع‌شده و خونینی را با دندان‌های تیزش محکم گاز می‌زند و گوشت، پوست و ماهیچه آن را با عطش شدیدی می‌خورد. سپس دست سلاخی‌شده را در نزدیکی پایم می‌اندازد و حالم را شدیداً بد می‌کند. پس از مدتی زبان دراز و خون‌آلودش را بر روی صورت و دماغ کثیف و خونی‌اش می‌کشد و با حالت خشن، ترسناک و عجیبی نگاهش به همراه بقیه بر روی من قفل می‌شود. یکی از آن‌ها با حالت غیرطبیعی و خشمگینانه‌ای لنگ‌لنگان و با سرعت کمی به طرفم می‌آید. در حین این کار دهانش را کمی باز می‌کند و صدای ترسناک و گوش‌خراش عجیبی را در اطرافم پخش می‌کند. با اضطراب آب دهانم را قورت می‌دهم و چند قدم به عقب می‌روم. ناگهان پشتم به بدنه ماشین زنگ‌زده‌ای برخورد می‌کند. دیگر نمی‌توانم بیشتر از این از آن موجود عجیب فاصله بگیرم. قلبم به شدت می‌تپد و دانه‌های ریز عرق به آرامی از روی صورتم به طرف پایین لیز می‌خورد. او در حالی که به من نزدیک می‌شود با صدای ترسناک و عجیبی که انگار از ته چاه می‌آید می‌گوید:
- ققق... غ... غ..‌. غذا... غ... غ... غذا!
با اضطراب و وحشت، لوله اسلحه را به طرفش نشانه می‌گیرم و از او می‌خواهم که سر جایش بایستد اما این کار فایده‌ای ندارد:
- و..‌. و..‌. وایسا سر جات... هِی..‌. بهت اِختار می..‌. .
ناگهان شخص غرش بلندی می‌کشد و وحشیانه به طرفم حمله‌ور می‌شود، با عجله ماشه را می‌کشم، صدای انفجار و شلیک گلوله در اطرافم طنین می‌اندازد. گلوله‌ها به شکم و سی*ن*ه‌اش شلیک و او را نقش زمین می‌کند. خون سیاه‌رنگ عجیبی از زخم‌های گلوله‌ای که به او اصابت کرده‌است بیرون می‌ریزد. شخص پس از مدتی با حالت ترسناک و عجیبی به آرامی از جایش بلند می‌شود و غرش ترسناکی می‌کشد! هم‌زمان با این اتفاق بقیه آن‌ها نیز داد و فریاد بلندی می‌زنند. ماشه را دوباره فشار می‌دهم اما گلوله‌ای به سمت آن‌ها شلیک نمی‌شود. با طنین انداختن صدای چکاندن ماشه در پرده گوشم متوجه می‌شوم که خشاب اسلحه خالی شده‌است. دل‌آشوب و دلهره شدیدی به جانم می‌افتد، شخص با حالتِ تهدید‌آمیز و خشنی دست از غریدن بر می‌دارد و دوباره مصمم‌تر و وحشیانه‌تر از قبل به طرفم حمله‌ور می‌شود. قبل از آن که با دندان‌های تیزش گردنم را پاره و کارم را یک‌سره کند، گلوله‌ای درست به سرش شلیک و خون سیاه‌رنگی را به اطرافم پخش می‌کند‌. حالم از این اتفاق کمی بد می‌شود‌. بقیه‌ آن‌ها نیز به سرعت و بی‌رحمانه به گلوله بسته می‌شوند. تعدادی از گلوله‌ها به عده‌ای برخورد و آن‌ها را نقش زمین می‌کنند و تعدادی دیگر به دور و اطرافشان شلیک می‌شوند. در حین این اتفاق صدای ربات‌مانند و زنانه‌ای توجه‌ام را به بالای ساختمان کناری جلب می‌کند:
- هِی از این طرف، زود باش بیا بالا.
شخصی با لباس و شلوار آبی‌رنگ و ماسک نظامی سیاه‌رنگی بر روی لبه ساختمان ایستاده‌است و در حالی که با اسلحه‌ای شبیه به اسلحه ژِسه آن موجودات عجیب را به گلوله می‌بندد با پایش نردبان فلزی کهنه‌ای را به پایین هل می‌دهد و از من می‌خواهد که سریعاً از نردبان بالا بیایم. با ترس و اضطراب خودم را به نردبان می‌رسانم، اسلحه‌ای که در دست دارم را به گوشه‌ای می‌اندازم و با زحمت بدن نیمه‌فلزی‌ام را تکان می‌دهم و از نردبان بالا می‌روم..‌. .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,205
مدال‌ها
2
یکی از موجودات با عجله و خشم شدیدی به طرفم حرکت می‌کند و در حالی که مشغول بالارفتن از نردبان درب و داغان هستم با دست خون‌آلودش پای نیمه‌فلزی‌ام را می‌گیرد و سعی می‌کند با پایین کشیدنم مانع فرارم بشود.
محکم نردبان فلزی را می‌گیرم، سرم را می‌چرخانم و با پای نیمه‌فلزی دیگرم ضربه محکمی را به شکم و صورتش می‌زنم.
او با فریاد گوش‌خراش کوتاهی، پایم را رها می‌کند و با از دست‌دادن تعادلش بر روی زمین می‌افتد.
عده زیادی که در اثر شلیک گلوله کَفِ زمین افتاده‌اند جز تعدادی که گلوله به سرشان اصابت کرده‌است به آرامی و با حالت ترسناک و عجیبی دست‌ها و پا‌های نیمه‌سالم، کشیده، زخمی و اسکلت‌مانندشان را اهرم بدنشان می‌کنند و با صدا‌های ترسناکی از روی زمین بلند می‌شوند.
سپس با خشم و عصبانیت به مانند گرگ زخم‌خورده‌ای، چشمان سرخ‌‌رنگشان بر روی من و شخصی که در بالای پشتبام است قفل می‌شود.
پس از مدتی، غرش گوش‌خراشی می‌کشند و همگی وحشیانه به طرف نردبان حمله‌ور می‌شوند و سعی می‌کنند تا از آن بالا بروند.
با اضطراب آب دهانم را به پایین قورت می‌دهم، سرم را سریع می‌چرخانم و بی‌توجه به آن‌ها خودم را از بقیه پله‌های نردبان بالا می‌کشم.
به محض بالا آمدنم، شخصی که به چهره‌اش ماسک نظامی ترسناکی را زده‌است به طرف مسیر نامشخصی با سرعت می‌دود و از من می‌خواهد تا او را تعقیب کنم. در حین این کار با اسلحه‌اش به طرف آن موجودات عجیب و خون‌خوار شلیک می‌کند و به آن‌ها ناسزا می‌گوید.
به ناچار، او را همراهی می‌کنم و نگاهی به اطراف و پشت سرم می‌اندازم، آن‌ها فریاد‌زنان با سرعت و عطش زیادی به قصد شکار کردنمان در حال تعقیب ما هستند.
نگاهم را از آن‌ها می‌گیرم و به دویدنم ادامه می‌دهم، شخصی که او را همراهی می‌کنم به طرف چپ تغییر مسیر می‌دهد و با پرش بلندی از روی سقف ساختمان بر روی پشت‌بام ساختمان مخروبه و نیمه‌سالمی می‌پرد، سپس با سرعت عمل بالایی از جایش بلند می‌شود و به مسیر ادامه می‌دهد.
به نا‌چار با سرعت پایم را اهرم بدنم می‌کنم و با پرش بلندی خودم را بر روی پشت‌بام ساختمانی که در مقابلم قرار دارد می‌اندازم. با سر و صورت محکم بر روی پشت‌بام ساختمان می‌افتم و درد شدیدی را در پیشانی‌ام احساس می‌کنم.
با شنیدن صدای غرش‌ها، وحشت‌زده دست سالم و زانو‌هایم را اهرم بدنم می‌کنم و با آه و ناله و فریاد کوتاهی از جایم بلند می‌شوم و به دویدنم ادامه می‌دهم.
ضربان قلبم با شدت زیادی شروع به تپیدن می‌کند و چشمانم کمی سیاهی می‌روند. خستگی شدیدِ پاهایم، مانع از آن می‌شود تا با سرعت بیشتری بدوم.
با نگاهی به بخشی از لبه ساختمان لکه‌های سیاهی در تاریکی توجه‌ام را به خود جلب می‌کنند، با کمی دقت دست‌های خونینی را مشاهده می‌کنم که همگی به لبه چنگ‌ زده‌اند، انگار چیزی در تلاش است تا از لبه ساختمان بالا بیاید. پس از مدتی سر و چهره زخمی، خونین و اسکلت‌مانند تعداد دیگری از آن موجودات در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد و ترس و دلهره‌ام را بیشتر می‌کند.
آن‌ها همگی با خشم و عطش شدیدی به طرفمان حمله‌ور می‌شوند و غرش‌کنان به تعقیب ما می‌پردازند.
مدام نفس‌نفس می‌زنم، قلبم به سختی می‌تواند خون را در داخل رگ‌هایم پمپاژ کند، درد و خستگی پا‌های نیمه‌فلزی‌ام را تسخیر کرده و من را به توقف کردن در وسط راه تشویق می‌کند. اگر یک ربات هستم، پس چرا درد و خستگی را به آسانی احساس می‌کنم؟ چرا به استراحت احتیاج دارم؟ هنوز نتوانسته‌ام پاسخ عاقلانه‌ای برای آن پیدا کنم‌.
ناگهان غرشی گوش‌خراش و آزار‌دهنده به مانند صاعقه در پرده گوشم طنین می‌اندازد، صدای غرش انگار از آسمان و بالای سرم می‌آید.
سرم را بالا می‌آورم و نگاهی به آسمان و ابر‌های سیاه‌رنگی که اطراف آن را تسخیر کرده‌اند می‌اندازم، برای مدتی ترس و وحشت شدیدی به مانند تیرِ زهرآگینی به جانم می‌افتد. نمی‌توانم چیزی که می‌بینم را باور کنم.
موجود سفید‌رنگ و خفاش‌مانند عجیبی در بالای آسمان تاریک با بال‌های بزرگ و تنومندش مشغول پرواز کردن است.
بدن بسیار بزرگ و هیولا‌مانندش به همراه چشم‌های سیاه و پا‌های چنگال‌مانند، رعشه بر اندامم می‌اندازد.
در حالی که چشمانم نا‌باورانه بر روی آن موجود عجیب قفل شده‌است، تعادلم را از دست می‌دهم و محکم زمین می‌خورم.
با عجله و ترس و وحشت زیادی، دست سالم و زانو‌هایم را دوباره اهرم بدنم می‌کنم و از جایم با فریاد کوتاهی بلند می‌شوم.
یکی از آن موجودات با سرعت به من نزدیک می‌شود و با پرش کوتاهی خودش را به طرف من می‌اندازد.
سپس با دندان‌های تیز و خونینش سعی می‌کند تا گلو و گردنم را پاره کند. با دست سالمم از نزدیک شدن دندان‌های تیز و اره‌مانندش به گلو و گردن نیمه‌فلزی‌ام جلو‌گیری می‌کنم.
موجود در آخرین تلاش‌هایش غرش کوتاهی می‌کند و دست چنگال‌مانندش را به قصد ضربه زدن به بالای سرش می‌آورد.
برای لحظه‌ای، بدنم از ترس خشک می‌شود. چشمانم را محکم می‌بندم و دست سالم و نیمه‌سالمم را با حالت دفاع به صورتم نزدیک می‌کنم، سپس با صدای بلندی فریاد می‌زنم:
- نه!
ناگهان صدای گلوله‌ای، هوا را می‌شکافد، چشمانم را با وحشت زیادی باز می‌کنم. به محض باز شدن چشمانم، خون سیاه‌رنگی بر روی صورتم پاشیده می‌شود و حالم را به هم می‌زند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,205
مدال‌ها
2
شخصی که به چهره‌اش ماسک سیاه‌رنگ نظامی زده‌بود، سریع به من نزدیک می‌شود و با پای نیمه‌فلزی عجیبش، ضربه محکمی را به موجود مرده‌ای که بر روی من افتاده می‌زند و او را به گوشه‌ای می‌اندازد.
سپس به من کمک می‌کند تا از روی زمین بلند بشوم، به محض بلندشدنم من را به طرف جلو هل می‌دهد و در حالی که اسلحه‌اش را به طرف آن موجودات عجیب نشانه گرفته‌است و آن‌ها را بی‌رحمانه به گلوله می‌بندد با صدای خشنی می‌گوید:
- اون در نیمه‌سالم... برو به طرف اون در.
زمانی که بی‌توجهی و تعلل من را می‌بیند، خشمگینانه سرم فریاد می‌کشد:
- هِی مگه کَری؟ دِ بجنب.
با ترس و اضطراب، آب دهانم را قورت می‌دهم و با عجله به طرف درب سیاه‌رنگی که در مقابلم قرار دارد حرکت می‌کنم.
شخص در حالی که مشغول عوض کردن خشاب اسلحه‌اش است من را همراهی می‌کند.
قدم‌هایم را کمی تند‌تر می‌کنم، فاصله کمی تا درب باقی مانده، ناگهان صدای افتادن اسلحه بر روی زمین به همراه صدای ربات‌مانند و زنانه توجه‌ام را به خود جلب می‌کند:
- لعنتی... موجود کثیف... ازم دور شو... لعنت بهت... .
نگاهی به او می‌اندازم، یکی از آن موجودات خودش را با پرشی بر روی او انداخته و سعی می‌کند تا با دندان‌های تیزش گردن آن شخص را پاره کند.
شخص با دستانش مانع نزدیک شدن دندان‌های تیز و خونین موجود به گردنش می‌شود و مدام دست و پا می‌زند و سعی می‌کند تا دستش را به اسلحه‌اش برساند. آتشی در دلم به راه می‌افتد، دلهره شدیدی دارم، او نمی‌تواند با چنین وضعی کاری برای رهایی خودش انجام بدهد. نا‌خود‌آگاه به یاد کلت کمری‌ام می‌افتم، آن را از پشت شلوارم در می‌آورم و لوله اسلحه را به سر موجودی که قصد کشتن آن شخص را دارد نشانه می‌گیرم و با سرعت ماشه را می‌کشم.
گلوله سفیر‌کشان از لوله اسلحه‌ام خارج و مستقیم به پیشانی آن موجود عجیب برخورد می‌کند. خون سیاه‌رنگی در هوا پخش می‌شود و موجود را با فریادی کوتاه به گوشه‌ای می‌اندازد.
موجود کمی از شدت درد دست و پا می‌زند و با زحمت و تلو‌تلوخوران از جایش بلند می‌شود اما به محض بلند شدنش تعادلش را از دست می‌دهد و در نزدیکی‌ام محکم زمین می‌خورد.
شخصی که بر روی زمین افتاده‌است با استفاده از این فرصت با سرعت از جایش بلند می‌شود، اسلحه‌اش را از روی زمین بر می‌دارد و با سرعت به طرفم می‌آید. با نگرانی و تردید می‌گویم:
- حالت خوبه؟
او بی‌توجه به سوالم با بی‌خیالی از کنارم رد می‌شود و به طرف آن درب سیاه‌رنگ حرکت می‌کند. به ناچار او را دنبال می‌کنم و به محض داخل شدنم شخص درب را محکم می‌بندد و آن را از پشت قفل می‌کند.
سپس میز فلزی بزرگ و نیمه‌شکسته‌ای را با زور و زحمت زیادی بر پشت آن می‌گذارد. او در حالی که چراغ قوه درب و داغان و کهنه‌ای در دست گرفته و نور ضعیفی را از طریق آن به اطرافم پخش کرده‌است از من می‌خواهد که او را دنبال کنم.
با عجله پا تند می‌کنم و به دنبالش می‌روم، ناگهان صدا‌های غرش‌مانند عجیبی از پشت درب سیاه‌رنگ به داخل و فضای تاریک اطرافم پخش می‌شود. سر جایم می‌ایستم و به منبع صدا نگاهی می‌اندازم، موجوداتی که بیرون هستند با خشم و عطش شدید و وحشیانه‌ای بی‌رحمانه به درب ضربه می‌زنند و آن را کمی تکان می‌دهند.
بی‌توجه به آن، سرم را می‌چرخانم و به دنبال آن شخص نا‌شناس به راهم ادامه می‌دهم.
او در حین پایین رفتن از پله‌ها نور چراغ قوه‌ را در محیط تاریک پخش و لوله اسلحه‌اش را با احتیاط به دور و اطراف نشانه می‌گیرد.
در حالی که مشغول این کار است، با لحن خشن و جدی می‌گوید:
- اون در زیاد دووم نمیاره، باید تا جایی که می‌تونیم از این‌جا دور بشیم.
او درب نیمه‌سالم مقابل را به آرامی باز می‌کند و به اتاق تاریک و متروکه‌ای وارد می‌شود، با عجله پالایه ماسک نظامی‌اش را عوض می‌کند و می‌گوید:
- همراهم بیا، یه جرثقیلِ درب و داغون درست روی این ساختمون سقوط کرده... فک کنم بشه ازش به عنوان پل استفاده کرد.
در حالی که مشغول نفس‌نفس‌زدن هستم با تعجب و کنجکاوی می‌گویم:
- تو کی هستی، اسمت... .
پیش از آن که سخنم را کامل به زبان بیاورم، شخص وسط حرفم می‌پرد و با صدای ربات‌مانند و زنانه‌ای می‌گوید:
- آه... ببخشید... یادم رفت خودم رو معرفی کنم... سارا میلر هستم، عضو یگان مقاومت و شما؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,205
مدال‌ها
2
هنوز نتوانسته‌ام نامم را به خاطر بیاورم، باید چه جوابی بدهم؟ اصلاً... ناگهان برای مدتی کوتاه سردرد عجیبی به من دست می‌دهد و نوشته‌ای عجیب در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد.
نوشته در چشم‌ به هم زدنی ناپدید می‌شود، به نا‌چار کلمه‌ای که در برابر چشمانم قرار گرفت را با لحن جدی و آرامی می‌گویم:
- فِندانرِز، اسمم اینه.
شخصی که خودش را سارا معرفی کرد با صدایی رباتی و زنانه که در ظاهر به خوش‌حالی شباهت دارد می‌گوید:
- خوبه، از آشناییت خوشبختم آقای فِندانرِز. ببینم اهل این‌جا هستی؟
با لحن آرام و بی‌خبری می‌گویم:
- نه، راستش... خب داستانش طولانیه... من...
ناگهان غرش وحشتناکی در فضای تاریک محیط اطرافم به وجود می‌‌آید، برای مدتی سقف کمی ریزش می‌کند، ستون‌ها و بخشی از بدنه دیوار اتاق ترک بر می‌دارد و بخشی از آجر‌های داخل بدنه دیوار نمایان می‌شوند. احساس می‌کنم که سقف اتاق می‌خواهد کاملاً در اثر صدا نابود شود و ما را هم همراه با خودش به کام مرگ بکشاند. دلهره و اضطراب شدیدی به جانم می‌افتد، دستانم کمی می‌لرزند، دیوار‌ها از شدت صدا همگی به داد و فریاد افتاده‌اند. صدای غرش به صدای غرش موجود عجیبی که در آسمان مشغول پرواز کردن بود شباهت دارد، یعنی ممکن است که این صدا به او تعلق داشته باشد؟
مقدار زیادی سنگ، تکه‌آجر و گرد و خاک از بالا به روی سر و لباس نظامی‌ام می‌افتد. با دستم گرد و خاک را می‌تکانم و با تعجب به سقف نگاه می‌کنم. به محض خاموش شدن صدای غرش، همه‌چیز به حالت قبل باز می‌گردد و سکوت مرگباری بر فضای تاریک اتاق مسلط می‌شود، دیوار‌ها و ستون‌ها از لرزش شدید و داد و فریاد دست بر می‌دارند و آرام می‌گیرند!
کمی شوکه می‌شوم، با ترس قدمی به عقب بر می‌دارم و با تعجب می‌گویم:
- خدای من... این دیگه...
سارا در حالی که نور ضعیف چراغ قوه را به دور و اطراف پخش کرده، با احتیاط قدم بر می‌دارد، سط حرفم می‌پرد و با لحن خشنی می‌گوید:
- ستاره مرگه، کسی نمی‌دونه اون موجود دقیقاً چیه. فقط این رو می‌دونم که شب‌ها و موقعی که تاریکی همه‌جا رو فرا می‌گیره پیداش میشه. البته گاهی اوقاتم موقع طلوع آفتاب دیده شده.
آب دهانم را قورت می‌دهم، زبانم را بر روی دهانم می‌کشم و با تعجب می‌گویم:
- ستاره مرگ؟!
سارا در حالی که با احتیاط از اتاق خارج و از پله‌های زخمی و نیمه‌سالم با قدم‌های آرامی پایین می‌رود، رو به من می‌کند و با تعجب می‌گوید:
- خب آره، مگه اسمش‌رو تا حالا نشنیدی؟
با صدایی که به بی‌خبری شباهت دارد می‌گویم:
- نه، تا حالا نشنیدم.
سارا سرش را می‌چرخاند و با پایین رفتن از پله‌ها نگاهی به دور و اطراف و درب پوسیده‌ و نیمه‌شکسته‌ای که در سمت چپش قرار دارد می‌اندازد.
با احتیاط و به آرامی به آن نزدیک می‌شود و در حالی که اسلحه‌اش را با حالت تهدید نشانه گرفته‌است، درب را با دستش باز می‌کند. در حین این کار با لحن خشنی می‌گوید:
- مهم نیست، راستی حواست باشه، این ساختمون اعتباری بهش نیست، یه وقت ممکنه از یه جا یه جونور یا هیولای عجیب بیرون بیاد و بیفته به جونمون. موقعی که تاریکی همه‌جا را فرا بگیره داخل این ساختمون‌ها جونور یا آدم‌خوار زیاد پیدا میشه، تازه ممکنه سر و کله افراد اون فرقه عجیب هم پیدا بشه پس...
با دست سالمم کلت کمری‌ام را در پشت شلوار و لباس نظامی‌ام مخفی می‌کنم، سپس با تعجب به وسط حرفش می‌پرم و می‌گویم:
- فرقه؟ منظورت از فرقه چیه؟!
سارا با بی‌توجهی به سوالم با حالت دفاعی برای مدتی سر جایش می‌ایستد و لوله اسلحه‌اش را به دور و اطرافش نشانه می‌گیرد.
چراغ قوه را خاموش و آن را در پشت لباس و شلوار آبی‌رنگش پنهان می‌کند و نور ضعیفی را از طریق شیء عجیبی که به بخشی از اسلحه‌اش متصل است به دور و اطراف پخش می‌کند و با احتیاط قدم بر می‌دارد.
پس از مدتی با همان لحن جدی و خشن می‌گوید:
- خودت می‌فهمی... زود باش همراهم بیا... اون جرثقیل باید تو یکی از این طبقه‌ها باشه.
او در تاریکی و نور کمی که توسط اسلحه‌اش به اطراف پخش شده‌است به طرف درب خروجی حرکت می‌کند. به ناچار او را دنبال می‌کنم و نگاهی به اطرافم می‌اندازم.
تعداد زیادی میز کار همراه با مانیتور‌ خاک‌خورده کامپیوتر در اطرافم قرار دارد. تعدادی از آن‌ها از وسط با ضربه محکمی شکسته شده‌اند. همه‌جا را پرونده‌های پاره‌پاره، برگه‌های سفید و خط‌خطی شده، لیوان شکسته یا نیمه‌سالم، پاکت له شده سیگار و اجساد اسکلت‌مانند و سلاخی‌شده انسان فرا گرفته‌است.
یکی از اجساد با شیء دراز و نوک‌تیزی به دیوار زخمی و ترک‌خورده چسبیده و خون سر‌ تا پای آن را تسخیر کرده‌است. جمجمه خرد شده جسد و چهره خونین آن حس بدی را در من به وجود می‌آورد. برای مدتی حالم شدیداً بد می‌شود و نگاهم را از جسد سلاخی‌شده می‌دزدم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,205
مدال‌ها
2
دلم نمی‌خواهد چنین صحنه دلخراشی را مشاهده کنم، بر روی دیوار‌ها کلمات عجیبی نوشته شده‌بود که از معنای هیچ یک از آن‌ها چیزی نمی‌فهمیدم.
همراه با سارا از اتاق خارج می‌شوم، به محض خروج بالگرد نظامی سقوط کرده و آتش‌گرفته‌ای در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد. نیمی از بدنه بالگرد کاملاً از بین رفته و اجساد سربازان به همراه جسد خلبان و کمک خلبان به آسانی قابل مشاهده است.
سارا خون‌سرد و بی‌تفاوت به طرف پله‌هایی که به طرف پایین ختم می‌شود، حرکت می‌کند. به ناچار نگاهم را از بالگرد سوخته و منهدم‌شده می‌گیرم و او را دنبال می‌کنم.
در همین حین، سردرد عجیبی در سرم احساس می‌کنم و هم‌زمان دوباره همان کلمه عجیب در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد و به سرعت نا‌پدید می‌شود و به محض نا‌پدیدشدن کلمه سر دردم هم از بین می‌رود.
سوالات بی‌شماری ذهنم را تسخیر کرده‌است، چرا باید مدام کلمه فِندانرِز در ذهنم تکرار شود و مقابل چشمانم قرار بگیرد؟ منظور از این کلمه چیست؟ یعنی ممکن است چیزی در مورد سارا، گذشته یا هویتم باشد؟ چه ارتباطی بین این اسم و سارا وجود دارد که بلافاصله پس از پرسیده شدن هویتم در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد؟
هر چه فکر می‌کنم پاسخ عاقلانه‌ و درستی به ذهن آشفته‌ام نمی‌رسد، طنین صدای کلمه‌ای که در مقابل چشمانم قرار گرفت مدام در ذهنم منعکس و برای مدت کوتاهی قطع می‌شود.
به یاد جمله‌ای که اولین بار مرتب در ذهنم تکرار می‌شد، می‌افتم:
( بهش سلام برسون)
هنوز نتوانسته‌ام به معنا و مفهوم آن پی ببرم، یک دفعه به یادم آمد شخصی در خواب از من پرسیده‌بود که اقیانوس رو روشن کرده‌ام یا نه! نگاهی به لباس آبی‌رنگ سارا می‌اندازم، برای مدتی شدیداً شوکه می‌شوم.
بر روی بازویش آرم عجیبی شبیه به یک کشتی بر روی اقیانوس وجود دارد.
در نزدیکی کشتی هواپیمایی سقوط کرده بر روی آتش‌فشانی قرار دارد و کلمه عجیبی در کنار آن نوشته شده‌است که در حین راه رفتن نمی‌توانم آن را به خوبی تشخیص بدهم، یعنی ممکن است که... .
ناگهان صدای بلند و خشنی، رشته افکارم را پاره می‌کند:
- هِی مگه با تو نیستم... هِی فِندانرِز... .
هین کوتاهی می‌کشم و با دستپاچگی بزاق دهانم را قورت داده و می‌گویم:
- ببخشید، حواسم نبود. داشتم...
سارا بی‌توجه به سخنم با عصبانیت می‌گوید:
- حواست کجاست؟
این بار بزاق دهانم را محکم‌تر به پایین قورت می‌دهم و می‌گویم:
- ببخشید، من فقط... .
سارا بی‌توجه به سخنم در حالی که در نزدیکی درب کهنه و پوسیده‌ای ایستاده‌است با همان لحن خشنش می‌گوید:
- زود باش... به جای وایسادن بیا یه کمکی بکن.
با عجله به او نزدیک و با کمک دست سالم و شانه‌ام همراه با او درب پوسیده و درب‌ و داغان را با چند ضربه محکم به طرف جلو هل داده و آن را با زحمت زیادی باز می‌کنیم.
درب با صدای قیژ کوتاهی باز می‌شود که هر دو‌ی ما تعادلمان را از دست می‌دهیم و با سرعت وارد اتاق تاریک می‌شویم.
به محض ورودمان، صدایی شبیه به صدای افتادن شیشه بر روی زمین و شکسته‌شدن آن در اطرافم طنین می‌اندازد.
سارا با سرعت و احتیاط اسلحه خود را به طرف منبع صدا نشانه می‌گیرد و محتاطانه چند قدم به آن نزدیک می‌شود.
من نیز پشت سرش آرام‌آرام قدم بر می‌دارم و در تاریکی و نور کمی که توسط اسلحه‌ سارا به اطرافم پخش شده‌است به طرف منبع صدا حرکت می‌کنم.
نا‌خودآگاه دستم را هم به سمت کلت کمری‌ام می‌برم.
عرق سرد و شدیدی بر روی پیشانی‌ام نشسته‌است، در این تاریکی چیزی به من زل زده و من را تحت نظر دارد.
با نزدیک‌تر شدن‌مان به منبع صدا، جسد سلاخی شده‌ای در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,205
مدال‌ها
2
حس حالت تهوع، حالم را خراب می‌کند. سرتاپای جسد را مایع سبز‌رنگی به همراه خون فرا گرفته‌است. صورتش به صورت کامل نابود شده و اثری از آن نیست. بخش‌هایی از اسکلتش به همراه ماهیچه‌ها و گوشت آن با وجود تاریکی مشخص و نمایان است. پا‌های جسد از وسط زانو قطع شده و روی زمین افتاده‌است.
سارا محتاطانه و با کمک لوله اسلحه‌اش چند ضربه کوتاه به جسد می‌زند و تکانی به آن می‌دهد. سپس آب دهانش را قورت می‌دهد و با تشویش و نگرانی که در چهره و لحن صدایش مشهود است، می‌گوید:
- جسد تازس، همین یکی، دو ساعت پیش به این روز افتاده!
چشمانم که از شدت ترس و وحشت گرد شده‌اند را به او می‌دوزم و با تعجب به او می‌گویم:
- از کجا انقدر مطمئنی؟
سارا که به شدت وحشت‌زده شده، در تاریکی با آرامی و احتیاط لوله اسلحه را به سمت بالا نشانه می‌گیرد و با صدایی که نگرانی و خشم در آن مشهود است به من نهیب می‌زند:
- هیس، اسلحت دستت باشه، بی‌سر و صدا، وگرنه سر هر دو‌‌مون را به باد می‌دی.
سخنش من را شوکه و متعجب می‌کند، اضطراب و آشفتگی‌ام بیشتر از قبل می‌شود. با نگاهی به اطراف متوجه روان شدن مایع سبز‌رنگ عجیبی بر روی زمین می‌شوم که آن را ذوب می‌کند و به طرف پایین سرازیر می‌شود.
صدای بال‌زدن حشره‌ای در پرده گوشم طنین می‌اندازد، ترس و دلهره شدیدی به جانم می‌افتد و من را شدیداً کلافه و عصبی می‌کند.
سرم را با نگرانی بالا می‌آورم و به دنبال منبع صدا به اطرافم نگاهی می‌اندازم. با کمی دقت زنبوری را در تاریکی می‌بینم، چهره سیاه و چشمان سبز‌رنگش وحشتی بی‌پایان را به جانم می‌اندازد، با دلهره قدمی به عقب بر می‌دارم. یک‌مرتبه پشتم به میز کهنه و فرسوده‌ای می‌خورد و لیوانی از رویش بر زمین می‌افتد. صدای ناهنجاری از شکسته‌شدنش به سرعت در فضا بلند می‌شود.
حشره زنبور‌مانند به سرعت از روی سقف پایین می‌آید و چرخی در اطراف می‌زند. با دقت او را برانداز می‌کنم. بدن خونین، پوست زرد‌ و سیاه‌رنگ، چهره ترسناک و پاهای سوسک‌مانندش ترس و دلهره‌ام را شدیدتر می‌کند.
حشره‌ای که درست در مقابلم قرار دارد با صدایی ترسناک و مخوف به من نزدیک می‌شود، سپس در نزدیکی‌ام توقف می‌کند. به مانند مجسمه از شدت ترس و وحشت سر‌جایم خشک شده‌ام. عرق شدیدی پیشانی‌ام را خیس کرده‌است، دل‌آشوب وحشتناکی آتش نگرانی‌ام را بیشتر و راه نفسم را تنگ می‌کند.
سارا وحشت‌زده و مضطرب در حالی که با احتیاط لوله اسلحه‌اش را به سمت آن حشره عجیب گرفته‌است آب دهانش را قورت می‌دهد، سپس بدان آن‌که صدایی از او شنیده شود به آرامی می‌گوید:
- تکون نخور... سعی کن حرکتی نکنی... اون چیزی را نمی‌بینه، فقط از طریق امواج صدا می‌تونه شکار کنه، آروم بیا سمت من... .
در حالی که به سارا چشم دوخته‌ام آب دهانم را به آرامی و با اضطراب قورت می‌دهم، سپس سری به نشانه تایید سخنش تکان می‌دهم و با قدم‌های آرام و بدان هیچ سر و صدایی به گونه‌ای که حشره متوجه‌ حضور من در اطرافش نشود خودم را به او نزدیک می‌کنم. در حین این کار با صدای یواش و آرامی می‌گویم:
- چرا بهش شلیک نمی‌کنی؟
سارا نگاه تند و خشنی به من می‌اندازد و به آرامی لب می‌زند:
- با اسلحه معمولی کشته نمی‌شه، باید اون رو کامل بسوزونیم. تازه اگه آسیبی بهش برسه هم‌نوع‌هاش میان سراغمون تا انتقامش رو بگیرن.
در حین راه‌رفتن، تمام حواسم مدام بر روی موجود متمرکز می‌شود. ناگهان، پایم بر روی تکه شیشه‌ای قرار می‌گیرد. صدای خردشدن شیشه‌شکسته زیر پایم باعث می‌شود تا حشره با خشم و عطش شدیدی سرش را به سمت من بچرخاند. نفسم برای مدتی در سی*ن*ه‌ام حبس و خون داخل رگ‌هایم یخ می‌زند.
سارا به عقب بر می‌گردد، پس از مدتی متوجه موضوع می‌شود و با خشم و نفرت نگاه سرزنش‌باری به من می‌اندازد. سپس با اشاره دست از من می‌خواهد تا او را دنبال کنم.
هر طور شده باید در سکوت مطلق و بدان آن‌که صدای نفس کشیدنمان باعث تحریک شدن حشره شود، خودمان را به درب خروجی که به طبقات پایین‌تره ساختمان ختم می‌شود برسانیم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,205
مدال‌ها
2
به آرامی بر روی نوک پاهایم قدم بر می‌دارم. با اضطراب آب دهانم را به پایین قورت می‌دهم. بی‌اراده، دستم را جلوی دهانم می‌گیرم و سرفه‌ها و عطسه‌های تند و کوتاهی می‌زنم.
در حالی که چشمانم بر روی هیولای حشره‌‌مانند قفل شده‌اند به پشت سرم نگاهی می‌اندازم، فاصله چندانی تا در خروجی باقی‌ نمانده تنها کافیست قدم کوتاهی بردارم تا... ناگهان در تاریکی پایم بی‌اراده لیز می‌خورد. چیزی لغزنده را بر روی کف پایم احساس می‌کنم که با سرعت تعادلم را از من می‌گیرد و بدنم را بر روی کف زمین هدایت می‌کند. با سرعت دست و پا می‌زنم و سعی می‌کنم تا مانع سقوطم شوم اما تلاش‌هایم تنها کار را از قبل بدتر می‌کند، برای لحظه‌ای دنیا به دور سرم می‌چرخد، صدای مهیب زمین خوردنم و شکسته‌شدن چیزی شبیه به تخم حشره با سرعت در فضای اطراف طنین می‌اندازد و به محض قطع‌شدنش وزوز‌های بلند و ترسناکی در پرده گوش‌هایم پشت سر هم تکرار می‌شوند.
سارا با نگرانی به من نگاهی می‌اندازد و دندان‌هایش را بر روی هم می فشارد، پایش را با عصبانیت محکم بر روی زمین می‌کوبد و با لحن زمخت و خشنی فریاد می‌کشد:
- لعنتی، چیکار کردی؟
با طی‌کردن خط نگاهش، هیولای حشره‌‌مانند را می‌بینم که صورت بی‌روح و خشنش بر روی من قفل شده‌است. حشره پس از غرش‌های وز‌وز‌مانند وحشتناکی در حالی که بال‌های سیاه‌رنگ و بزرگش را چند بار بر هم می‌زند با عطش شدید و جهش بلندی به سمتم حمله‌ور می‌شود.
از شدت ترس، مانند مجسمه سر جایم خشک می‌شوم. عرق شدیدی پیشانی‌ام را خیس می‌کند، دلهره و وحشت فراوانی به جانم افتاده‌است. هیولای حشره‌مانند در حین حرکت دهان ترسناک و عجیبش را با خشم و کینه شدیدی باز می‌کند و با سرعت به سمتم یورش می‌آورد.
درست در لحظه آخر، سارا یقه‌ لباسم را محکم می‌گیرد، من را عقب می‌کشد و به محض بلندشدنم از کف زمین با سرعت به طرف در خروجی هُلَم می‌دهد. در حالی که هر دو با هم مشغول دویدن هستیم، خشمگینانه سرم فریاد می‌کشد:
- مگه نگفتم سر و صدا نکن.
با صورتی اخم‌‌کرده دستی به لباس و لوله اسلحه‌ام که نیمی از آن را مایع زرد‌‌رنگ غلیظی تسخیر کرده‌است می‌کشم و می‌گویم:
- من که کاری نکردم! فقط... .
به محض خروجمان، سارا بلافاصله و با سرعت در را با ضربه پا می‌بندد و با عجله میله سیاه‌‌رنگ بلند و کثیفی را که از وسط به دونیم شده‌است، به داخل دستگیره و قفل در فرو می‌کند. در حین این کار از زیر ماسک نظامی‌اش نگاه تندی به من می‌اندازد و با صدایی که نگرانی و خشم زیادی از آن موج می‌زند، بلند فریاد می‌کشد:
- زودباش همراهم بیا، اون جرثقیل لعنتی باید طبقه پایین باشه. همین‌الان باید... .
یک مرتبه، صدای وحشتناکی در فضای اطرافم پخش می‌‌شود. با نگاه به منبع صدا هیولای حشره‌مانند را می‌بینم که با تقلا، خشم و عطش زیادی خودش را محکم به در می‌کوبد و سعی می‌کند تا آن را بشکند.
سرم را می‌چرخانم، پا تند می‌کنم و با ترس و دلهره همراه با سارا از پله‌ها با سرعت پایین می‌روم. صدای حشره‌مانند همراه با صدای غرش موجودات آدم‌خوار و اسکلت‌ مانندی که ما را تعقیب می‌کردند، فضای تاریک اطرافم را پر می‌کند و آتش نگرانی‌ام گر می‌گیرد، به محض واردشدنم به داخل اتاق، تاریک پایین پله‌ها میز‌های شکسته‌شده و مانیتور‌های سوخته همراه با اجساد سلاخی‌شده‌ وحشتناکی در هر دو طرف نمایان می‌شود، با عجله از کنار آن‌ها عبور می‌کنم و خودم را به لبه ساختمان می‌رسانم. به محض رسیدنم جرثقیل خاکی‌‌رنگ و زنگ‌‌زده بزرگی در مقابل چشمانم قرار می‌‌گیرد. با افتادن نگاهم به پایین ساختمان، حس سر‌گیجه و ترس شدیدی بر وجودم مستولی می‌شود. آب دهانم را با اضطراب قورت می‌دهم، چندقدم به عقب می‌روم که صدای بلند و خشنی رشته افکارم را پاره می‌کند:
- دِ منتظر چی هستی؟ زود باش بپر.
در حالی که سعی دارم لرزش صدایم را پنهان کنم می‌گویم:
- چ... چ... چی؟ بپرم؟
سارا از زیر ماسک سیاه رنگ نظامی‌اش نگاه تندی به من می‌اندازد، وقتی تعللم را می‌بیند با لحنی سرزنش آمیز فریاد می‌کشد:
- چی شده؟ از ارتفاع می‌ترسی؟ چرا نمی‌پری؟
با عصبانیت آب دهانم را قورت می‌دهم و می‌گویم:
- نه فقط... خ... خ... خب من... .
صدای غرش‌ موجودات آدم‌خوار، هیولای حشره‌مانند و هم‌نوعانش نزدیکتر می شود. سارا نگاه نگرانش بر روی جهت صدا‌ها قفل می‌شود، پس از مدتی خشمگینانه مگسک لوله اسلحه‌اش را به قصد تهدید به طرفم نشانه می‌گیرد و مصمم و جدی فریاد می‌کشد:
- می‌پری یا همین‌جا... .
در حالی که مظطربانه دستانم را در مقابلش از هم باز کرده‌ام با لبان بسته بلند فریاد می‌کشم:
- هی، این چه کاریه؟
سارا به چشمانم خیره می‌شود و با لحن ربات‌‌مانند، جدی و زنانه‌اش بلند فریاد می‌کشد:
- بجنب، وقت تنگه. یا میری یا خودم می‌ندازمت جلوی اون جونورای وحشی تا تیکه‌پارت کنن... دِ بجنب... .
سرم را می‌چرخانم و قدمی عقب می‌روم. حس دلهره و نگرانی‌ام شدت می‌گیرد و در کنار صدا‌های غرش موجودات آدم‌خوار و آن حشرات عجیب شدیدتر می‌شود. نفس عمیقی می‌کشم، سپس در حالی که تند‌تند و پشت سر هم مشغول نفس‌نفس زدن هستم با دست سالمم عرق پیشانی‌‌ام را پاک می‌کنم و با سرعت به طرف جلو می‌دوم، به محض رسیدنم به لبه ساختمان پایم را اهرم بدنم می‌کنم و با پرش بلندی خودم را به روی جرثقیل کهنه و درب و داغان می‌اندازم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین