جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [آخرین اثر نویسنده] اثر « ماهچهره کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ماهچهره:) با نام [آخرین اثر نویسنده] اثر « ماهچهره کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 977 بازدید, 21 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آخرین اثر نویسنده] اثر « ماهچهره کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع ماهچهره:)
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
Negar_1699438104185.png
نام رمان: آخرین اثر نویسنده
نویسنده: غزل وائلی(ماهچهره)

ژانر: عاشقانه، تخیلی، درام، ترسناک

عضو گپ نظارت: (2)S.O.W

خلاصه: عجایب جهان، چیزهایی فراتر از منطق انسانهاست، آدم‌های شگفت‌انگیز، کسانی که قدرت ماورائی دارند، درست در کنار همان درهگذر‌های عادی که روزانه از عابر پیاده‌ها می‌گذرند، زندگی می‌کنند و قادر به خلق چیز‌هایی هستند که شما را با جهان‌هایی ناشناخته درست در همین جهان آشنا می‌کنند، هر انسانی را از ظاهر قضاوت نکنیم که شاید موهبتی ماورایی در ذاتش وجود داشته باشد!
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,467
مدال‌ها
12
1684623833962.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
«بسم‌ الله الرحمن الرحیم»
سخنی از نویسنده: هدف بنده از نوشتن این داستان، ساختن ترکیبی از تخیل، حقیقت، ترس و عشق هست و صد البته نوشتن اثری که مورد پسند هم وطنان عزیزم واقع بشه و لذت کافی رو از خواندن این داستان ببرند، می‌خوام در ابتدا از مادر عزیزم و پدر مهربانم به‌خاطر حمایت‌هاشون تشکر کنم و همچنین دوستانی که مشوقم بودند که نویسندگی رو آغاز کنم.
یا علی (ع).

مقدمه:

برای بار دیگر احساس اقتدار کرد، او خدای داستان بود. او قدرتش قلم بود و با استفاده از آن، او تصمیم می‌گرفت چه کسی لبخند بزند، چه کسی گریه کند، چه کسی خوش‌بخت زندگی کند، و چه کسی در زندگی درد و رنج را متحمل شود.
او با قدرت خامه‌اش از سرگذشت کسانی می‌نوشت، که روزگار با آنها نامهربان بود. او دلسوز مردم بود! اما همان مردم، با بی‌رحمی تمام؛ هربار روح او را خنجر زده بودند!...
***
من در تنگنا بودم؛ هر شبم را با کابوس‌های پی در پی روز می‌کردم. روزهایم با رنج و درد می‌گذشت، در سر اصواتی مبهم را می‌شنوم. در میان این اصوات سرزنش کننده، آیا صدایی برای تحسین من هست؟ منی که با وجود سنگلاخ‌های موجود در مسیر زندگی، سخت برای جنگیدن تلاش می‌کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
جایی در ژرفای اقیانوس، دروازه‌ای است، که به سرزمین پِرْش ختم می‌شد. همان سرزمین خدایان و جادوگران و حوریان و پریان آن‌جا سرزمینی فرا شگفت‌انگیز بود چرا که سرنوشت انسان‌ها توسط خدایان پرش کنترل می‌شد، برخی مرگ و زندگی و برخی شادی و غم انسان‌ها را کنترل می‌کردند. حتی جزئی‌ترین مسائل، همچون زشتی و زیبایی چهره‌ آنها را نیز واپایش می‌کردند. سرزمین پرش، سرزمینی رویایی و سیع بود. مردم آن‌جا در صلح و آرامش در کنار هم می‌زیستند. بر آن سرزمین پادشاهی خردمند و خیر‌خواه به نام افراسیاب حکومت می‌کرد او آن‌قدر محبوب بود که پادشاهان سرزمین‌های مجاور به او لقب آرامش پرش را داده بودند. تا این‌که روزی افراسیاب برای کشف دنیای بیرون از پرش به اقیانوس می‌رود غفلت او از ارواح اهریمن و شیاطین اقیانوس باعث شد که در دام ماهی‌های غول‌پیکر و پریان نفرین شده قرار بگیرد. افراسیاب تقریباً به آغوش مرگ رفته بود. اما همیشه دنیا، بی‌رحم هم نیست و گاهی معجزه‌ای در راه تو قرار می‌دهد. افراسیاب توسط یک حوری زیبا چهره به نام نغمه نجات پیدا می‌کند. آن حوری زیبا قبلاً توسط خدایان نفرین شده بود و از سرزمین خود طرد شده بود و گوشه‌ای از اقیانوس، سرگردان زندگی می‌کرد... افراسیاب نتوانست نسبت به او بی‌تفاوت باشد و برای بخشش وی نزد خدایان التماس می‌کند، اما افسوس که این التماس‌ها کاری از پیش نبرد. او هر روز مخفیانه به دیدن نغمه می‌رفت. بی‌بهانه، اما، عاشقانه! آری، درست حدس زدید، پادشاه جوان ما، دلباخته‌ی این حوری شده بود. او تصمیم گرفت تا با نغمه ازدواج کند، اما مردم پرش با وی مخالفت کردند، به اعتقاد آن‌ها نغمه نحسی و بدشانسی را با ورودش به پرش هدیه می‌دهد و صلح و دوستی‌ را از بین می‌برد، افراسیاب همچنان به ازدواج با نغمه اصرار داشت، مردم پرش نتوانستند لیلی را از مجنون جدا کنند و به همین سبب افراسیاب توسط مردم پرش عزل می‌شود و روی به دشمن خونی افراسیاب، فرزاد می‌آورند. لیلی و مجنون داستان‌ ما با یکدیگر ازدواج می‌کنند. مردم پرش با این انتخاب شوم خود، فرزاد را به تخت پادشاهی نشاندند، فرزاد مردی بی‌رحم و خونریز و طماع بود که با ورودش به کاخ پرش، آن سرزمین دیگر روی آرامش را به خود ندید و روزگار سختی برای مردم آغاز شد.
فرزاد، خود را مالک جسم هر جنس مونثی می‌دانست، او حوریان را شکنجه می‌داد، منتقدان خود را سخت مجازات می‌کرد و اموال مردم را غارت می‌کرد، بهشت پرش، حال تبدیل به جهنم شده بود، فرشته‌ها قبل از تولد از دنیا می‌رفتند و شیشه عمر میلیون‌ها انسان شکست. ستم فرزاد حتی به انسان‌ها هم سرایت کرده بود و خوی جنگ‌جوی آنها را بیدار کرده بود. زندگی‌ پر درد هر روز بیشتر و بیشتر بین انسان‌ها رواج می‌یافت.
***
بیست‌سال بعد...

- باید همون اول پسر افراسیاب و نغمه رو می‌کشتم،
دستی به موهای خاکستری‌اش کشید و نگاه غضب‌ناکش را به سربازان کاخ دوخت و گفت:
- برای چی دارین به من نگاه می‌کنید؟! گمشید اون بی‌وجود رو پیدا کنید، وای به‌حالتون از پسرم فرهاد سرپیچی کنید!؟ اون‌وقت خودتون رو مرده فرض کنید.
پسر افسانه‌ای فرزاد، ژنرال فرهاد با اخم و جدیت تمام تعظیمی به پدرش کرد و همراه سربازان از قصر خارج شد. فرزاد بالاخره زهرش را ریخت و آن دو جوان را به قتل رساند. او برای این‌که نشان دهد فرمانروایی خیر‌خواه است و نظر خدایان و مردم را جلب کند به اجبار فرزند آن دو را به پرش می‌برد و از آن مراقبت می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
***
دست نوازشگر باد موهای خرمایی‌اش را به بازی گرفته بود. نگاهی گذرا به مادرش کرد و به نقطه‌ای نامعلوم زل زد. گفت:
- مامان، می‌دونی آرزوی دخترت چیِ؟
مادرش سری کج کرد و چشمان مهربانش را به دختر دوخت. گفت:
- دوردونه‌ی من آرزو داره نیمه‌گم شده‌اش رو پیدا کنه!
دخترک سرمست خندید و گفت:
- آره، مامان درست فهمیدی؛ تو با دادن جونت این کار رو می‌کنی.
مادر که منظور دخترش را نمی‌فهمید گیج و مبهم به دخترش نگاه کرد؛ دختر پوزخندی زد و گفت:
- آره، مامان؛ تو با دادن جونت باعث میشی من به مرد رویاهام برسم.
خنجری از دست خود بیرون کشید و در شکم او فرو کرد. مادرش را غرق در خون، در حالی که با مرگ دست و پنچه نرم می‌کرد؛ می‌دید. او حال یک قاتل شده بود، اما، این چیزی نیست که او می‌خواهد... پشت نقاب آن دختر سنگ‌دل، دختری پنهان شده بود؛ که قتل مادرش او را به مرز جنون کشانده بود. دختری که پس از آن عمل، حال جنون آنی به او دست داده بود. مادر لبخند تلخی زد، دست خونینش را نوازش بار روی صورت دختر گذاشت؛ شمع زندگی او کمتر از چند دقیقه‌ی دیگر خاموش خواهد شد. اشکی از چشمان مادر سرازیر شد، اشکی که مملو از آرزو، حسرت، نگرانی و شاید غم بود. با صدایی ضعیف و مملو از درد گفت:
- م.. من، ف... فقط می‌خوام، خ... خوش‌بختی ت.. تو رو ببینم؛ عزیز دلم!
دختر که تازه به خود آمده بود، پریشان دست‌های پر خونش را روی سرش گذاشت و چرخی زد با خود زمزمه کرد:
- من نباید این کار رو می‌کردم، من رو ببخش!
این جمله را هر بار تکرار می‌کرد، خم شد و کنار پیکر بی‌جان مادرش نشست و آن را در آغوش گرفت و فریاد زد:
- تو قول دادی کنارم بمونی، چه‌طور تونستی ترکم کنی؟! نه!
پریشان از خواب بیدار شد. نفس‌هایش تند و کش‌دار شده بود. دوباره خاطرات گذشته به ذهنش هجوم آوردند، و دوباره کابوس‌ها مهمان خواب‌هایش شدند. دستی به صورتش کشید و لیوان آبی که کنار رخت‌ خوابش بود، سر کشید. در این میان برادر کوچکش، ارشیا از خواب بیدار شد با چهره‌ای معصوم نگاهی به خواهرش انداخت و چشمانش را به هم مالید و گفت:
- آبجی آسِنات؟
آسنات لبخند غمگین و مهربانی به ارشیا می‌زند و می‌گوید:
- جان آبجی آسنات؟
ارشیا نگاهی پر از تعجب به او می‌کند و می‌گوید:
- باز هم کابوس دیدی؟!
آسنات در دل حرف برادرش را تأیید می‌کند، اما در حقیقت نمی‌خواست او را کلافه کند. پس به دروغ حال خود را خوب جلوه داد. در حالی که ارشیا نیز دروغ آسنات را باور نکرده بود و می‌دانست خواهرش حال خوشی ندارد. ارشیا سری کج کرد و به خواهرش گفت:
- میگم آبجی، امشب هم قرارِ منتظر بمونیم فرشته‌ها برامون از بهشت غذا بیارن؟
آسنات به یاد آن شبی افتاد، که نتوانسته بود برای خود و برادرش شام پیدا کند و مجبور شدند شب را با گرسنگی صرف کنند. او برای این‌که برادرش را آرام کند به او گفت که فرشته‌ها برای پسر‌های خوب غذا می‌آوردند و او اگر پسر خوبی باشد فردا غذای خوبی خواهد خورد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
آسنات لبخندی نامطمئن به برادرش می‌زند و می‌گوید:
- عزیز دلم، امشب برات شام خوشمزه میارم؛ نگران نباش باشه؟
ارشیا سری تکان داد و آسنات گفت:
- پس پاشو امروز هم تمام تلاشمون رو بکنیم و این دست‌بند‌ها رو خوب بفروشیم، باشه گلم؟
ارشیا لبخندی رضایت بخش زد. آسنات به همراه برادرش در یک اتاق سرد و کوچک زندگی می‌کردند، البته این‌که آسنات توانسته بود این مکان را پیدا کند جای تحسین داشت در این دنیای بی‌رحم که فقط اغنیا می‌توانند خوب بخورند، خوب بخوابند و طعم غذا‌های متنوع را بچشند، طبیعی‌ است، که آسنات همچین زندگی‌ای داشته باشد.
اما چه باعث شده بود که این دو همچین اوضاعی داشته باشند؟!
آسنات از اتاق بیرون رفت و با صدای خانوم اکبری پاهایش از حرکت ایستاد. خانوم اکبری با تشر و خشم گفت:
- اجاره اتاقت یه هفته‌اس که عقب افتاده؛ تا پنج روز دیگه بهم ندی باید تخلیه کنی.
آسنات که خیلی نگران این موضوع بود تعظیم کوتاهی کرد و سخن خانوم اکبری را تأیید کرد. او با خود می‌اندیشید، که چگونه امروز دست‌‌بند‌هایش را بفروشد تا پول اجاره را پرداخت کند. به اتاقش رفت و سبد دست‌بند‌هایش را برداشت و قبل از آن، لباس‌های چرکین و کهنه ارشیا را به تنش کرد. با هم از اتاق خارج شدند و به طرف بازار دست فروشان راه افتادند. در راه ارشیا با حسرت به اطراف نگاه می‌کرد، بوی نان تازه روح و روانش را تسخیر کرده بود لباس‌های نو در ویترین مغازه‌ها و اسباب‌بازی‌های حیرت‌آور و زیبا همگی باعث شده بودند تا او احساس کند که چه‌قدر او و خواهرش از دنیا عقب هستند و هیچ وقت از زندگی لذت نبرده‌اند. ارشیا به مغازه اسباب‌بازی اشاره کرد و نگاهی شاکی به خواهرش انداخت و گفت:
- آبجی من از اون اسباب‌بازی‌ها می‌خوام.
آسنات نگاه شرمنده‌اش را به ارشیا دوخت و گفت:
- باشه داداشی، بیا فعلاً بفروشیم بعداً برات می‌خرم.
ارشیا می‌دانست جمله «بعداً برات می‌خرم» به معنای «هیچ‌وقت برات نمی‌خرم» است، بنابراین با چهره‌ای عبوسانه و پر از حسرت به دنبال خواهرش راه افتاد. به بازار که رسیدند گوشه‌ای کنار یک دست فروش زیر‌انداز خود را پهن کردند و کاسبی خود را شروع کردند. آسنات دست‌بند‌های زیبایی را درست می‌کرد، اما وقتی دنیا با تو لج باشد زیبا‌ترین دست‌بند‌ها هم به فروش نمی‌روند. آسنات نصف روز را تقریباً صرف تلاش برای فروش کرده بود اما موفق نشد. او بسیار نا‌امید شده بود و دیگر می‌خواست با کمک برادرش وسایلش را جمع کند. پیرزنی به آسنات نزدیک شد و گفت:
- سلام مادر، قیمت این دست‌بند‌ها چه‌قدرِ؟
آسنات خیلی خوشحال شده بود که امروز مشتری دارد، گفت:
- کدوم رو می‌پسندید؟
پیرزن اشاره‌ای به دست‌بند سفید و فیروزه‌ای کرد. آسنات آن را برداشت و به طرف پیرزن گرفت و گفت:
- قابل شما رو نداره، پنجاه‌ هزار تومان.
پیرزن، پول آسنات را داد و گفت:
- دنبال دختری می‌گشتم که مستقل باشه و خودش کار کنه، و از همه مهم‌تر مغرور نباشه.
پیرزن لبخندی زد و گوشه‌ای از چشم‌هایش چروک افتاد و ادامه داد:
- هیچکس به من اهمیت نمی‌داد، چه موقعی که جوون بودم؛ چه الآن. تو اولین کسی هستی که با من به گرمی رفتار کرد. می‌خوام بهت یه هدیه به ظاهر کوچیک اما بزرگ بدم.
آسنات با تعجب به پیرزن نگاه می‌کرد.
دو حلقه از کیفش در آورد و گفت:
- یکی از این حلقه‌ها رو تو دست عشقت کن یکی هم تو دست خودت، این حلقه‌ها این قدرت رو دارن که شما دو تا رو از حال هم مطلع کنن.
آسنات خندید و گفت:
- مادر جون من همچین کسی رو تو زندگیم ندارم، در ضمن اگر بخوام از حالش با خبر بشم بهش زنگ می‌زنم این چه کاریِ؟
پیرزن گفت:
- این حلقه‌ها تو مواقعی که عشقت در خطرِ بهت خبر میدن، اون موقع که گوشی در دسترسش نیست دختر جون.
پیرزن خندید و ادامه داد:
- به زودی پیداش می‌کنی.
آسنات متعجب گفت:
- کی رو پیدا می‌کنم؟
پیرزن گفت:
- صاحب اصلی این حلقه‌ها رو میگم.
حلقه‌ها را در دستان آسنات گذاشت و رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
آسنات متعجب به حلقه‌ها نگاه کرد، که ارشیا گفت:
- آبجی، من خیلی خستم، برگردیم؟
آسنات نگاهی مهربان به تنها یادگار مادرش کرد و گفت:
- آره عزیز دلم، بر می‌گردیم.
آسنات سبد دست‌بند‌‌هایش را به دست گرفت و زیراندازی که پهن کرده بود را جمع کرد. روزگار هیچ‌وقت روی خوشش را به آسنات نشون نداده بود، او همیشه در حال جنگ با چالش‌های زندگی بود. دست ارشیا را گرفت تا با هم بروند، که مردی با لباس‌های پلیس گفت:
- خانم محترم شما مجوز دارید که این‌جا مشغول فروشندگی بودید؟
آسنات با صدای مرد با تعجب به طرف او برگشت گفت:
- مجوز؟ مگه برای فروش باید مجوز داشته باشم؟
مرد گفت:
- بله که باید داشته باشی، این دفعه بهت تذکر دادم، دفعه بعد باید باهام کلانتری بیای.
آسنات تعظیم کوتاهی کرد و گفت:
- از لطفتون ممنونم.
دست ارشیا را گرفت و به طرف خانه رفتند، البته انصاف نیست اسم اتاقی که تاریک و سرد است را خانه گذاشت، حمام و آشپز‌خانه و سرویس بهداشتی آن‌ها در حیاط قرار داشت و حیاط نیز تاریک و بزرگ بود. شب‌ها را با ترس و وحشت و زوزه گرگ‌ها و پارس سگ‌ها می‌گذراندند، اما صرف‌نظر از همه این‌ها آسنات فقط از صاحب خانه می‌ترسید، همان زن فربه و دمدمی‌مزاج و بدجنس که اجاره‌ را دو برابر از آسنات می‌گرفت و هر بار او را به‌خاطر ندادن اجاره تهدید می‌کند که:
- اگر اجاره من رو ندی من هم اجازه نمیدم تو و برادرت این‌جا بمونید.
اما چیزی که باعث می‌شد آسنات به فکر فرو برود این بود که آن موقع که او دنبال خانه می‌گشت و این اتاق را پیدا کرد اجاره ارزان قیمت بود یعنی چه رازی در این خانه نهفته بود که این‌قدر اجاره ارزان است؟
در راه آسنات به نانوایی رسید و گفت:
- خب امشب می‌خوام برای داداش گلم، شام خوشمزه بخرم!
ارشیا با ذوق پرید و گفت:
- آخ جون!
بغضی گلوی آسنات را چنگ زد، شادی برادرش هم او را خوش‌حال، هم ناراحت کرد؛ ناراحت از این‌که چرا او نمی‌توانست برای برادرش بیشتر از این‌ها فراهم کند؟ اما او نمی‌خواست که جلوی برادرش خود را ضعیف نشان دهد، آری، او باید در برابر برادرش قوی می‌ماند و قوت قلب او میشد. آسنات لبخندی غمگین به برادرش کرد و گفت:
- قربونت بشم عزیزم!
آسنات چند سکه از جیبش در آورد و نانی خرید، طعم آن نان داغ و تازه برای ارشیا از هر چه غذای شاهانه و اشرافی لذیذ‌تر بود چرا که آن نان را خواهرش خریده بود. ارشیا با لبخند تکه‌ای از نان را در دهانش گذاشت و آن را جوید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
با هم به خانه برگشتند، ارشیا رو به خواهرش کرد و گفت:
- آبجی، امشب چون شام داشتیم، یعنی فرشته‌ها دیگه پیش ما نمیان؟
آسنات لبخندی زد و گفت:
- داداشی، فرشته‌ها همیشه مراقب ما هستند و کنارمون‌اند.
ارشیا با تعجب گفت:
- یعنی دیگه نمیذارن صدای سگ‌ها و گرگ‌ها رو بشنویم؟
آسنات سری به نشانه منفی تکان داد، ارشیا گفت:
- ولی آبجی من خیلی می‌ترسم!
آسنات دست ارشیا را گرفت و گفت:
- من کنارتم عزیزم، حالا هم بیا بریم.
دستان کوچک ارشیا را گرفت و راه افتاد، ناگهان دروازه‌ای باز شد، باد شدیدی می‌وزید، طوفان عظیمی به پا شده بود آسنات ساق دستش را جلوی صورتش قرار داد تا نوری که نمی‌دانست از کجا سرچشمه می‌گیرد چشم‌های به رنگ دشت‌ گل‌های رز صورتی‌اش را آزار ندهد. چندی گذشت و آن نور خروشان ملایم‌تر شد به اطراف نگاه کرد اثری از یادگار مادرش نبود سرش را بلند کرد مردی به بلندی کوه و سی*ن*ه‌ سپر و بازوانی به استواری سنگ و چهره‌ای کشیده و اخمی همانند آذرخش در روز بارانی، چشمانی به سرخی خون، موهایی چون تاریکی شب، حیران از ابهت مرد زبانش خشک گردیده بود با هزاران تلاش گفت:
- م... من... کُ... کجام؟
مرد نیشخندی همانند نیش مار زد و چیزی زمزمه کرد، که دخترک نشنید آسنات فریادی جان‌سوز زد:
- برادرم، ارشیای من کجاست؟
پاهایش سست شده بود قدرت ایستادن نداشت، مرد گفت:
- ارشیا، اون پسر زنده نمی‌مونه، یا به دست من یا یکی بدتر از من کشته میشه.
صدای مرد در گوش آسنات پی‌چید:
- اون زنده نمی‌مونه، یا من یا یکی دیگه اون رو می‌کشه.
باز هم آن صداهای مزاحم، باز هم سرزنش میشد اما مگر گناه او چه بود؟
- تو، تو ارشیا رو می‌کشی، دوباره، مثل همون‌موقع که مادرت رو کشتی تو دوباره عزیزت رو از دست میدی.
با سردردی شدید از خواب بیدار شد عرق سردی روی پیشانی‌اش جا خوش کرد نگاهی به چهره معصوم برادرش در خواب کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
***
نگاهش را به آسمان داد، ستارگان شب، چونان چراغ‌هایی فروزان در دل تاریکی می‌درخشیدند. او شب را این‌گونه معنا می‌کرد:
- شب برای بعضی آدم‌ها ترسناک و رعب‌انگیزِ، اما برای برای بعضی‌ها تاریکی شب شبیه تاریکی دل خودشونِ، هم‌چین آدمایی از تاریکی نمی‌ترسند چون چه شب باشه چه روز اون‌ها در گردابی به نام تاریکی فرو رفتند.
آهی کشید و دل از پنجره اتاق کَند، نگاهی به اطراف کرد قفسه کتاب بزرگ دور تا دور اتاقش، میز چوبی بزرگ قهوه‌ای رنگ که بر رویش دسته‌ای کتاب بود و چراغ خواب کنار میز و پنجره‌ی باز و پرده رقصان به همراه باد را از نظر گذراند. او عاشق فضای کلاسیک‌گونه‌ی اتاقش بود.
رو به آینه ایستاد چشمان به رنگ قهوه‌اش را به آینه دوخت کرواتش را صاف کرد و کت قهوه‌ایش را که بر تن داشت تکاند، نیشخندی زد و گفت:
- من فقط یه زندانی‌ام، اما این‌جا زیبا‌تر از خونه منه.
در همین حال در اتاقش زده شد، او اجازه دخول به طرف مقابل را داد که قامت آرمین جلوی در ظاهر شد:
- وا؟ رادوین تو هنوز این‌جایی؟ بریم دیگه خیلی دیر شد!
رادوین برای بار آخر نگاه خود را به آینه دوخت و با لبخند به طرف آرمین رفت و گفت:
- خیلی خب، بریم.
به همراه آرمین از اتاق خارج شدند، امشب قرار بود رادوین به جشن افتتاحیه شرکت دوست آرمین برود، رادوین دلش نمی‌خواست امشب جایی برود زیرا تمام روز مشغول کار بود و بسیار خسته بود، اما رادوین بهترین دوست او بود و نمی‌توانست روی دوستش را زمین بندازد، بنابراین خستگی‌اش را نادیده گرفت و به همراه دوستش به جشن رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
با این‌که رادوین قیافه و هیکل معمولی داشت اما بسیار محبوب بود او با زنان به خوبی رفتار می‌کرد و به راحتی دلشان را به دست می‌آورد، مثل همیشه خوش‌تیپ بود.
به همراه آرمین سوار ماشین دنا پلاس اتوماتیک خود شدند و به طرف شرکت دوست آرمین راه افتادند. چندی بعد به مقصد رسیدند، رادوین رو به آرمین کرد و گفت:
- ای بابا، این‌ها که هنوز جشن رو شروع نکردند؟ آرمین من خستمه حوصله اون دوست‌دختر سیروان رو ندارم ها؟
آرمین کلافه گفت:
- ای بابا می‌دونم از سیروان خوشت نمیاد با سبحان داداشش خیلی حال می‌کنی که، برو یکم باهاش گپ بزن یه امشب و ضد حال نزن رادوین؟
رادوین نگاهی به چشمان پر از التماس آرمین کرد و گفت:
- باشه حالا، شبیه گربه شرک شدی با اون قیافه مثلاً مظلومت!
با خنده از ماشین پیاده شدند، و جلوی در ورودی کنار انبوهی از جمعیت ایستادند، رادوین دست به سی*ن*ه و کلافه ایستاده بود، آرمین هم کنار دوستش سیروان ایستاده بود، سیروان با خوشحالی و همراهی جمعیت روبان قرمز جلوی در را قیچی کرد و بازار عکاسی خبرنگار‌ها به راه افتاد مهمان‌ها پشت سر سیروان وارد سالن مهمان شدند سالنی شیک و زیبا و سلطنتی با میز‌هایی از سنگ مرمر و پایه‌های طلایی و صندلی‌های همانند میز‌ها دیوار‌های سالن با کاغذ دیواری‌هایی مرقوب که سیروان از پاریس سفارش داده بود کار شده بود جلوی ورودی میزهایی پر از شیرینی و میوه و دسر‌های تجملی بود که هر کسی از هر نوع می‌خواست از خود پذیرایی می‌کرد و خدمه‌های زیادی با یونیفرم زیبا و شیک آن‌جا مشغول کار بودند چند تن از بادیگارد‌های سیروان هم در ورودی و بیرون سالن را اشغال کرده بودند و فقط به دعوتی‌ها اجازه ورود می‌دادند.
صدای موسیقی از بیرون سالن هم قابل شنیدن بود:«
فریاد که از عشق؛ ندارم قراری!!
ای عشق؛ چرا با دلم میستیزی؟!
فریاد که از عاشقی میگریزی…
ای عشق؛ چرا با دلم میستیزی؟!
فریاد که از عاشقی میگریزی…
سرمستم از جام دو چشمانت؛ گیر افتاده دلم در دام چشمانت…
میرقصم با ساز نگاه تو؛ آسمان من شده صورت ماه تو
سرمستم از جام دو چشمانت؛ گیر افتاده دلم در دام چشمانت…
میرقصم با ساز نگاه تو؛ آسمان من شده صورت ماه تو
دل ندارم که برم؛ شدی تو عشق آخرم…
آه از افسون نگاهت!
حال خوب دل من؛ حرفی از عشق بزن
مانده ام چشم به راهت…
سرمستم از جام دو چشمانت؛ گیر افتاده دلم در دام چشمانت…
میرقصم با ساز نگاه تو؛ آسمان من شده صورت ماه تو
سرمستم از جام دو چشمانت؛ گیر افتاده دلم در دام چشمانت…
میرقصم با ساز نگاه تو؛ آسمان من شده صورت ماه تو
سرمست از حسین توکلی»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین