- Mar
- 161
- 815
- مدالها
- 2
با تهمانده پولی که از فروش دستبندها باقی مانده، هزینه را پرداخت کرد و از آن بقالی خارج شد، نگاهی به چهرهٔ برادرش انداخت، چهقدر آن کودک غرق در خوشی بود!
چیپس و بستنی که از جنس مادیات بودند و بعد از یک مدتی به محتویاتش به اتمام میرسد و تنها چیزی که از آن باقی میماند یک تکه پلاستیک خالیست، خوشحالی را به او هدیه داده بود، غبار غم دوباره صفحهٔ دل آسنات را آلوده کرد، آخَر چرا نمیتوانست بیشتر از این را برای برادر عزیزتر از جانش فراهم کند؟
لبخند غمگینی به او زد که ارشیا گفت:
- آبجی الان کجا میریم؟
کجا بروند؟ این سؤال برای آسنات نیز بیپاسخ بود. چه جوابی باید به او میداد؟ چه جوابی مناسب بود؟ بگوید:«عزیزکم، قراره یه مدتی رو تو کف خیابون سر کنیم.»؟
در این جهان بیکران که برسر هر بنیآدمی سقفی هست، این بینوایان به زیر کدام سقف نداشته بروند؟
جوابی به سؤال ارشیا نداد، و فقط به راهشان ادامه دادند. خورشید از خانهٔ زمین رخصت خواست و به تعارف با او پرداخت، صاحب خانه(زمین) برای بدرقهٔ خورشید به پا خواست و مثل همیشه به او گفت:« فردا دوباره میبینمَت، خوشآمدی.»
و این گونه مهمانی سر آمد و زمین به تماشای غروب خورشید نشست!
این خداحافظی برای همه خوشایند و زیبا بود، به جز آسنات!
برخلاف همه او از آمدن شب، خوشحال نبود، حق داشت؟
چشمهایش را بست و هوفی به سر داد، ارشیا گفت:
- آبجی، دستشویی دارم.
کلافه گفت:
- باشه داداش، یکم جلوتر به یه پارک میرسیم میبرمت دستشویی.
طولی نکشید که به پارک رسیدند، آسنات وسایلش را بیرون کنار بنای سرویس بهداشتی گذاشت و برادرش را به سرویس بهداشتی برد، بعد از آن، وقتی خارج شدند، آسنات به طرف وسایلش رفت تا آنها را بردارد، اما...
هرچه جست و جو کرد ، چیزی پیدا نکرد که مردی سؤار بر موتور را دید که از آن محل دور میشد ساک و وسایلش را در دست او دید، بیدرنگ دست برادرش را محکم گرفت و طرف او دویدند، مرد با سرعت هر چه تمامتر از آنجا دور میشد و آسنات نیز سرعتش را زیاد میکرد.
چیپس و بستنی که از جنس مادیات بودند و بعد از یک مدتی به محتویاتش به اتمام میرسد و تنها چیزی که از آن باقی میماند یک تکه پلاستیک خالیست، خوشحالی را به او هدیه داده بود، غبار غم دوباره صفحهٔ دل آسنات را آلوده کرد، آخَر چرا نمیتوانست بیشتر از این را برای برادر عزیزتر از جانش فراهم کند؟
لبخند غمگینی به او زد که ارشیا گفت:
- آبجی الان کجا میریم؟
کجا بروند؟ این سؤال برای آسنات نیز بیپاسخ بود. چه جوابی باید به او میداد؟ چه جوابی مناسب بود؟ بگوید:«عزیزکم، قراره یه مدتی رو تو کف خیابون سر کنیم.»؟
در این جهان بیکران که برسر هر بنیآدمی سقفی هست، این بینوایان به زیر کدام سقف نداشته بروند؟
جوابی به سؤال ارشیا نداد، و فقط به راهشان ادامه دادند. خورشید از خانهٔ زمین رخصت خواست و به تعارف با او پرداخت، صاحب خانه(زمین) برای بدرقهٔ خورشید به پا خواست و مثل همیشه به او گفت:« فردا دوباره میبینمَت، خوشآمدی.»
و این گونه مهمانی سر آمد و زمین به تماشای غروب خورشید نشست!
این خداحافظی برای همه خوشایند و زیبا بود، به جز آسنات!
برخلاف همه او از آمدن شب، خوشحال نبود، حق داشت؟
چشمهایش را بست و هوفی به سر داد، ارشیا گفت:
- آبجی، دستشویی دارم.
کلافه گفت:
- باشه داداش، یکم جلوتر به یه پارک میرسیم میبرمت دستشویی.
طولی نکشید که به پارک رسیدند، آسنات وسایلش را بیرون کنار بنای سرویس بهداشتی گذاشت و برادرش را به سرویس بهداشتی برد، بعد از آن، وقتی خارج شدند، آسنات به طرف وسایلش رفت تا آنها را بردارد، اما...
هرچه جست و جو کرد ، چیزی پیدا نکرد که مردی سؤار بر موتور را دید که از آن محل دور میشد ساک و وسایلش را در دست او دید، بیدرنگ دست برادرش را محکم گرفت و طرف او دویدند، مرد با سرعت هر چه تمامتر از آنجا دور میشد و آسنات نیز سرعتش را زیاد میکرد.
آخرین ویرایش: