جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [آخرین اثر نویسنده] اثر « ماهچهره کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ماهچهره:) با نام [آخرین اثر نویسنده] اثر « ماهچهره کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 975 بازدید, 21 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آخرین اثر نویسنده] اثر « ماهچهره کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع ماهچهره:)
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
بعد از سنخرانی‌ سیروان و توضیح در مورد شرکت و آرمان‌هایی که برای آینده شرکتش دارد و تبریک مهمان‌ها همه مشغول پذیرایی از خود شدند.
رادوین کنار دوستش آرمین ایستاد و جام مِی را به دست گرفت، جرعه‌ای نوشید و دست چپش را داخل جیب شلوارش فرو کرد. تلفتن همراه آرمین زنگ خورد او جواب داد و طولی نکشید که قطع کرد رو به رادوین گفت:
- من باید برم طبقه بالا، سیروان کارم داره... ‌.
به دسته‌ای از دختران که نزدیک رادوین می‌شدند نگاهی انداخت و رو به راوین ادامه داد:
- خوش‌ بگذره!
بی درنگ به طبقه بالا رفت، رادوین ماند و آن همه دختر. دختری با پوششی باز و نامتعارف و موهایی مشکی کوتاه مدل مصری و آرایشی غلیظ گفت:
- بچه‌ها این همون نویسنده معروفِ نیست؟ بریم باهاش عکس بگیریم.
همگی به طرف رادوین آمدند، او که بسیار خسته بود و امشب حوصله کسی را نداشت در دل آرمین را لعن و نفرین کرد که او را این‌جا تنها گذاشت.
- آقای نیک سرشت میشه باهاتون عکس بگیریم؟
رادوین با لبخندی تصنعی جواب داد:
- آره، چرا که نه؟
با خوش‌حالی با هم عکس گرفتند که رادوین رو به آن دختر مو مشکی گفت:
- موهات خیلی قشنگه!
دخترک چنان ذوقی کرد و پرید که کل جمعیت سالن مات او شدند گویا که هفت آسمان را به آن دختر بخشیدند. رادوین پوزخندی بر لب نشاند.
دختر‌هایی که کنار رادوین بودند ناراحت از این‌که رادوین به آنان توجهی نکرده و با حرص و کینه از او جدا شدند، رادوین خوشحال از این موضوع در دلش عروسی بر پا بود، دخترک گفت:
- من مهرسا جمالی هستم، خوشحال میشم شمارم رو سیو کنید.
رادوین هنوز پوزخندش محو نشده بود، گفت:
- باشه.
تلفن همراهش را از جیب کتش بیرون آورد و رو به مهرسا گرفت و ادامه داد:
- شمارت رو بده.
مهرسا نیز با ذوق شماره‌اش را داد.
***
سیروان دستی به ریش‌هایش کشید، اتاق کارش را از نظر گذراند، میز بزرگ کرمی و صندلی چرخ‌دار قهوه‌ای کامپیوتر آخرین مدل روی میزش، پرده‌های مخصوص اتاق کار مبل‌های اداری کرم قهوه‌ای. رو به او گفت:
- همون‌طور که میدونی امشب افتتاحیه شرکتم بود، نیروهای زیادی رو برای بخش‌های مختلف استخدام کردم، اما هنوزم کمبود نیرو دارم، ما از فردا کار رو شروع می‌کنیم من واقعاً دست تنهام من ده ساله که باهات رفیقم میخوام که تو مدیر کل شرکتم بشی، از حقوقش هم که اطلاع داری، خیلی بالاست.
آرمین تک خنده‌ای کرد و گفت:
- الان می‌خوای از کارم استعفا بدم؟ نه سیروان، نه!
سیروان که در چشمانش حاله‌ای از جنس التماس نقش بسته بود گفت:
- تو که نمی‌خوای تا ابد کارمند شرکتی باشی که امروز و فردا اخراجت می‌کنه و بهت نیازی نداره؟ آرمین من از استعدادت تو این زمینه با خبرم که این پیشنهاد رو بهت دادم، ضمناً این کار به رشته تحصیلی‌ات هم مرتبطه.
آرمین خیلی وسوسه شده بود اما او رفیق ده ساله‌اش را می‌شناخت، سیروان اگر کار و باری را راه اندازی کند پای خلاف را هم وسط می‌کشد سه سال پیش سیروان یک کارخانه اسباب‌بازی خرید و او را راه اندازی کرد اما بعد از مدتی کوتاه دولت کارخانه را پلمپ کرد و سیروان هم مجبور به دادن جرائم سنگینی شد چرا که فهمیدند درون اسباب‌بازی‌ها مواد مخدر جاسازی شده بود و به کشور‌های خلیج صادر میشد سیروان حتی محکوم به حبس هم شد اما با دادن پول از زیر آن در رفت، به همین دلیل است که آرمین قاطعانه به سیروان نه گفت و ترجیح داد فعلاً یک کارمند شرکت ساده باشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
سیروان نامحسوس دندان بهم سایید و با لحنی که سعی در کنترلش داشت گفت:
- خیلی خب، هر طور خودت می‌دونی؛ اما من به عنوان یه رفیق روت حساب باز کرده بودم نمی‌دونستم جوابم می‌کنی.
آرمین که حتی ذره‌ای ناراحتی در چشمانش نبود با آرامشی خاص گفت:
- متأسفم، حالا هم باید برم چون رادوین تنهاست.
سیروان با غضب نگاهش را از او گرفت و رو به پنجره ایستاد و ژست خاصی گرفت و طولی نکشید که صدای بستن در سکوت سنگین اتاق را در هم شکست. سیروان از جیب کتش پاکت سیگارش را در آورد و بی‌توجه به عکس ریه ناسالم روی پاکت سیگاری را با فندک نقره‌ایش روشن کرد و کامی عمیق از آن گرفت که اتاق پر از دود سفید شد. پوزخندی بر لب نشاند و زمزمه کرد:
- همتون برای زمین خوردنم دست به یکی کردید، برو آرمین‌خان، برو، تو نباشی هم می‌تونم شرکتم رو بچرخونم، اما تو هم یه روز به کمکم نیاز پیدا می‌کنی.
***
رادوین سری به طرف آرمین چرخاند و ابرویی بالا انداخت و گفت:
- سیروان چی ازت می‌خواست؟
آرمین بی‌خیال دستی به موهای قهوه‌ای تیره‌اش کشید و گفت:
- هیچی، زر میزد.
رادوین تک خنده‌ای کرد و گفت:
- خب چه زری میزد؟
آرمین کلافه گفت:
- ازم می‌خواست مدیر کل شرکتش بشم.
رادوین پوزخند کم‌رنگی بر لب نشاند و گفت:
- خوبه که، چرا قبول نکردی؟
آرمین دستش را در جیب شلوارش فرو کرد و شاکی رو به رادوین گفت:
- چرا باید قبول کنم؟ می‌دونی که سه سال پیش چه بلایی سرش اومد؟ پس دیگه ادامه نده لطفاً.
رادوین هم از خیر آرمین گذشت و دیگر چیزی نگفت. بعد از آن مراسم کذایی به خانه برگشتند، رادوین از ماشین پیاده شد و به طرف ساختمان رفت و آرمین هم وارد پارکینگ شد تا ماشین را پارک کند. رادوین عاشق آسمان بود او از کودکی شب‌ها به نجوم درخشان در آسمان می‌نگریست و آرزو می‌کرد که روزی آنها را در دست بگیرد و به مادرش هدیه کند، مادرش نیز با مهربانی و محبت او و آرزویش را تشویق می‌کرد!
آهی جان سوز در دل کشید، و حسرت آن روز‌ها برای بار دیگر بغض را به گلویش هدیه کرد، از مادر، کسی که یار و یاور کودکش است کسی که وقتی یک خار کوچک به پای فرزندش بخورد گویا که آن خار در قلبش فرو رفته، نمی‌توان سیر شد! می‌توان؟ و چه ساده پسرک غصه‌ما درد فراق مادر را به جان خرید. به خود که آمد دید که بغض گلویش را در آغوش گرفته و بوسه‌ای بر گلویش میزند و جای آن بوسه به سوزی دردناک تبدیل می‌شود! با هر مکافاتی که شد با آن بغض جنگید و آن را غورت داد، مرد که گریه نمی‌کند، می‌کند؟
 
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
وارد پنت‌هاوس خود و آرمین شد و نگاهی گذرا به خانه کرد، خانه‌ای مجلل و باشکوه، ابتدا که وارد خانه می‌شدی دست چپ به آشپزخانه‌ای با دکوراسیون طوسی، مشکی و دیزاین مد روز بر می‌خوردی سمت رو به روی آشپزخانه بالکن قرار داشت که نمایی به روی شهر داشت داخل بالکن گل و گیاه‌های آرمین قرار داشتند، او علاقه‌ی فراوانی به گل و گیاه داشت و از آنها مراقبت می‌کرد. پذیرایی صد متری که شامل مبل‌های مشکی سورمه‌ای از جنس مرغوب و مجسمه‌های گران‌بها و لوستر‌های ظریف و زیبا و تلوزیون سینما خانواده پلکان مارپیچی که کنار پذیرایی بود نرده‌های مشکی طلایی داشت اتاق‌ها همگی طبقه بالا بودند، اتاق‌ها کلاً چهارتا بودند یکی برای آرمین یکی هم برای رادوین دو اتاق دیگر هم برای مهمانان بود.
راودین پارچ بلوری و باریک آب را از یخچال دوقلو طوسی رنگ خارج کرد و در لیوانی بلوری ریخت و یک نفس سر کشید، بدون آنکه پارچ را در یخچال بگذارد روی اپن آن را رها کرد و وارد بالکن شد روی صندلی مشکی حصیری خود نشست و نگاهی به تلسکوپ خود انداخت، تنها یادگار پدرش بود، پدری که از وقتی کودک بود در آسمان سفر می‌کرد، پدرش در رشته مهندسی هوا فضا تحصیل کرده بود و در کارش بسیار موفق بود، آری او یک فضا نورد بود اما از کودکی اوقات کمی را با او می‌گذراند چرا که همیشه در گیر کارش بود. همان‌طور که مشغول قدم زدن در سال‌های گذشته بود صدای آرمین در آن مکان مملو‌ء از سکوت طنین انداخت:
- نبینم غم برادرم رو، چرا کشتی‌هات غرق شده؟
لبخند کم رنگی بر لب رادوین جا خوش کرد و در حالی که به یک نقطه نامعلوم می‌نگریست گفت:
- آرمین چندساله ما هم رو می‌شناسیم؟
آرمین در حالی که کت سورمه‌ایش را از تن در می‌آورد گفت:
- همون موقع که سیروان رو شناختم دیگه!
رادوین سری به جهت بالا و پایین تکان داد و آرمین گفت:
- قهوه نمی‌خوری؟
رادوین نگاهی عاقل اندر سفیه به آرمین انداخت و گفت:
- به نظرت به کسی که یبس داره قهوه تعارف می‌کنند؟
آرمین در حالی که سعی می‌کرد جلوی خنده‌اش را بگیرد گفت:
- تعارف که نداریم با هم؟ در رابطه با یبس شما هم چشم، الان براتون شربت انجیر میارم.
رادوین نگاهی مغرورانه به آرمین کرد و گفت:
- برو دیگه، امر دیگه‌ای ندارم.
آرمین اخمی شیرین کرد و ناگهان هر دو خنده‌ای بلند کردند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
***
این چند روز را با هزار مکافات و دردسر کار کرد و دست‌بند فروخت تا توانایی سیر کردن شکم خود و برادرش را داشته باشد. با پولی که در این مدت پس‌انداز کرده بود توانست اجارهٔ خانه را به خانم اکبری بدهد، اما خانم اکبری روز به روز مبلغ اجاره را بیشتر می‌کرد و دیگر پول حاصل از فروش دست‌بند نمی‌توانست درمان دردی باشد. بنابراین آسنات باید دنبال یک کار اساسی می‌رفت. آسنات تا مقطع دیپلم تحصیل کرده بود و آوارگی آنها درست بعد از گرفتن دیپلم بود، برای باری دیگر لحظات تلخ گذشته در ذهنش تداعی شد، علت این آوارگی چه بود؟ علت چه بود که آسنات هر شب کابوس می‌دید و آرامش از او فراری بود؟
آسنات سری تکان داد تا آن افکار مسخره که در یک نقطه از ذهنش جمع شده بودند، متفرق شوند. او موقع فرار مدارکش را با خود نبرده بود و آن‌ها در همان عمارت مخفوف جا مانده بودند. خب، تعجبی هم نداشت! آخر چگونه در آن وضعیت به ذهنش خطور می‌کرد که مدارکش را بردارد؟ او برای کار نیاز به مدارک داشت، به ناچار باید به همان عمارت مخفوف آن هم بعد از سه سال بازگردد. او باید این خطر را به‌خاطر ارشیا هم که شده به جان بخرد. از اتاقک بیرون آمد و به حیاط نگریست، برادر کوچکش ارشیا را مشغول بازی با اسباب بازی چوبی که خودش برای ارشیا درست کرده بود دید، حیاط را از نظر گذراند، حیاطی که پر از درختان بلند قامت و سر به فلک کشیده بود و زمین آسفالتی کوچک که تقریباً هشتاد متر بود داشت و دو اتاق که اتاق کوچک برای آسنات و ارشیا بود و اتاق بزرگتر برای خانم اکبری و بقیه قسمت‌ها همچون آشپزخانه و... در بیرون حیاط قرار داشت. لبخندی به برادرش که معصومانه مشغول بازی بود زد، چه‌قدر دلش برای این خوی معصومانه برادرش ضعف می‌رفت!
- عزیز دلم این‌جایی؟
با صدای او، ارشیا نگاهش را به چشمان خواهرش که چونان دریایی طوفانی بودند، دوخت و با صدای بچه‌گانه گفت:
- آره آبجی.
قبل از این‌که آسنات جوابش را بدهد گفت:
- آبجی؟ کی برام لباس می‌خری؟ گفتی امروز می‌ریم؟
آسنات لبخندی به روی ارشیا پاشید و گفت:
- آره عزیزم، می‌ریم، فقط آبجی باید جایی بره؛ زودی میاد!
ارشیا با ناراحتی گفت:
- من هم بیام؟
آسنات با نگاهی مهربان گفت:
- نه عزیز دلم نمیشه، نمی‌تونم ببرمت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
- پس من کجا بمونم آبجی؟
آسنات دستش را گرفت و او را از زمین بلند کرد. دستش را روی شانه برادرش قرار داد و با دست دیگر صورت کوچک و معصومش را قاب گرفت و گفت:
- باید یه مدت کوتاه پیش خانم اکبری بمونی تا من بیام، باشه؟
چهره ارشیا آویزان شد و با لحنی محزون گفت:
- من از اون می‌ترسم نمی‌خوام پیشش بمونم.
غم چشمان ارشیا، گویا به چشمان آسنات نیز سرایت کرده بود، چیزی نگفت و دست ارشیا را گرفت و با خود کشید به طرف سوئیت اکبری رفتند، آسنات در را زد که سکوت تلخ بین این خواهر و برادر را صدای تق‌تق در شکست. طولی نکشید که چهره غضبناک اکبری از میان چهارچوب در نمایان شد، ابروهای کلفت و بلند در هم گره خورده‌اش دماغ گنده و چشمان ریز و خال گوشتی کنار لبش و لبان سرخش با آن هیکلی که با ظرافت زنان غریبه بود تن سنگ را هم از ترس می‌لرزاند، اکبری دست به سی*ن*ه با تشر گفت:
- چیه؟ دو دقیقه خواستم کپه مرگم رو بزارم.
آسنات حراصان گفت:
- خیلی شرمنده‌ام خانم اکبری، یه کاری برام پیش اومده باید برم میشه مواظب داداشم باشید تا برگردم؟
خانم اکبری تکانی خورد و نگاهی عاقل اندر سفیه به آسنات انداخت و با خشم غرید:
- مگه من این‌جا یتیم خونه باز کردم ها؟
آسنات با شنیدن کلمه یتیم خونه بغض کرد، دوست نداشت کسی برادرش را یتیم خطاب کند او یتیم نبود، آسنات را داشت، با حرص و لبخندی تصنعی گفت:
- ارشیا یتیم نیست، اون من رو داره، من هم مادرشم، هم پدرشم، هم خواهرشم، ازتون نخواستم همین‌طوری از داداشم مراقبت کنید هر چه‌قدر طول کشید من به همون اندازه هزینه رو پرداخت می‌کنم.
اکبری ابرویی بالا انداخت و گفت:
- این شد یه چیزی، آقا ارشیا بفرمائید داخل.
آسنات در دل پوزخندی به این خوی طمع اکبری زد حالا که شنیده بود قرار است آسنات به او پول دهد به اسم ارشیا برچسب آقا چسباند.
همان شال و مانتو کهنه‌اش را پوشید و از خانه خارج شد نگاهی به اطراف انداخت کوچه تاریک و خلوت دلش را از ترس لرزاند به سر کوچه که رسید دید که ماشین‌های کمی در حال رفت و آمد هستند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
کمی جلوتر رفت و به ماشینی اشاره کرد که بلافاصله پرایدی جلویش ایستاد و مرد راننده که یک پیرمرد عینکی بود گفت:
- بفرما سوار شو دخترم.
آسنات با خیال راحت از این‌که راننده پیرمرد است و مردی جوان و خام نیست که او را اذیت کند سوار شد و در عقب ماشین را بست از آینه رو به رو به پیرمرد نگاهی انداخت چهره‌ای بی‌ریا و مهربان داشت، پیرمرد لبخند کم‌رنگی به لب نشاند و گفت:
- مقصدت کجاست دخترم؟
آسنات لبی تر کرد و با تردید گفت:
- سعادت آباد میرم.
پیرمرد سری تکان داد و باقی راه با سکوت سپری شد. آسنات برای باری دیگر ترس به دلش چنگ زد بعد از سه سال قرار است به قتل‌گاه برود، به آن عمارت اسرارآمیز که هیچ احدالناسی نفهمید دلیل ویران شدنش چه بود! آیا بعد از این سه سال، در آن عمارت مدارکی هم باقی مانده بود؟ اگر آن‌ها را پیدا نمی‌کرد چه؟ آن وقت چگونه برادرش را بزرگ کند؟ با کدام نانی که آجر شد؟ با صدای پیرمرد از دنیای آشفته‌اش فاصله گرفت:
- دخترم رسیدیم.
دخترک لبخند کم‌جونی زد و گفت:
- ممنونم، کرایه رو چند حساب می‌کنید؟
پیرمرد مبلغی گفت که چشمان آسنات از کاسه بیرون زدند، گفت:
- ولی با این مسیر طولانی کرایه خیلی گرون میشه، اون هم تو این ترافیک مطمئنید؟
پیرمرد لبخند محزونی زد و گفت:
- آره بابا همون‌قدر کافیه، دخترم سه سال پیش فوت شد وقتی دیدمت یاد آسنات خودم افتادم دلم نیومد خیلی ازت بگیرم.
آسنات بغضی کرد و گفت:
- اسم من هم آسنات هست، دخترتون چه‌طوری فوت شدند؟
اشکی از چشمان پیرمرد بر گونه‌اش سرازیر شد و گفت:
- گفتند، سرطان داره، سرطان ریه!
قطره‌ی اشکی سمج از چشمانش سر خورد، به راستی که پدر داغ دیده را چگونه باید دلداری داد؟ آسنات با دیدن او یاد پدر کرد و اشکی با چاشنی دلتنگی و همدردی با مرد راننده ریخت پدر مهربان و خوبش به همان اندازه معصوم بود و چه‌قدر پدرش و آن مرد به هم از لحاظ اخلاقی شباهت داشتند! اشکش را پس زد و کرایه آن پیرمرد را حساب کرد و پیاده شد.
 
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
هیچ چیز تغییر نکرده بود، آن کوچه تاریک هنوز هم مانند سه سال پیش رعب را به تن بی‌جان آسنات هدیه می‌کرد، آسنات چشم‌هایش را بست و باز کرد و آب دهانش را قورت داد به آرامی قدم برداشت، کمی که راه رفت صدای پارس سگی را شنید بعد از کمی مکث به راه خود ادامه داد، حال به انتهای کوچه رسید ویلای مقابلش را دید، ستون‌های کاخی که آوار شده بودند در بزرگ آهنی ویلا بر زمین افتاده بود تنهٔ درختان خشکیده همچون اجساد بی‌جان بر زمین افتاده بودند هنوز وارد ویلا نشده بود که دسته‌ای از خفاشان شب از کنار او گذشتند. با ترس سری کج کرد تا با آنها برخورد نکند به راه خود ادامه داد چیزی دیگر از کاخ بزرگ خسروی نمانده بود. وارد پذیرایی شد، مبل‌های پذیرایی کهنه که گرد و خاک آنها را در بر گرفته بود و قسمتی از آن خوراک موشان و حشرات شده بود و دیوار خانه، محل زندگی عنکبوت‌ها شده بود.
روزی در این قصر ملکی حکم فرما بود، خدم و حشم در 24 ساعت روز مشغول تمیز کردن خانه بودند و این‌جا محل زندگی بنی‌بشر بود، نه حشرات!
خاطره‌ای از آسنات همچنون پردهٔ سینما گذشت...
- بابا کمک کن این میوه‌ها رو ببرم آشپزخونه.
- وا؟ آسنات دختر بابا قوی شده دیگه خودش کار‌هاش رو انجام میده!
آسنات چهره‌ای آویزان کرد و با تنگ‌خلقی گفت:
- بابا!
پدرش خندید و گفت:
- اِ، آقا شاهین کارم داره؛ من برم!
سرخدمتکار با عجله گفت:
- بجنب آسنات.
او نیز اطاعت کرد و با هر مشقتی میوه‌ها را به آشپزخانه برد.
آسنات آهی سوزناک در دل کشید، آه و افسوس از آنکه، دیگر خبری از خنده پدر نبود، خبری از سرزنش و نگرانی‌های مادر نبود و بدتر از آن حتی نمی‌دانست که پدر مادرش زنده یا مرده‌اند؟ هر قسمت از خانه یاداور خاطره‌ای برای آسنات بود.
چیزی از کمد مدارک اتاق زیرزمین نمانده بود.
 
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
حیران و سرگردان به این طرف و آن طرف اتاق زیرزمین قدم بر می‌داشت، میان آن آواره‌ها چیزی جز سنگ و ساروج و سقف سقوط کرده و ستون‌های در هم شکسته دیده نمی‌شد. مکان، برای آسنات زیادی تاریک و رعب‌آور بود.
خم شد تا در حد توان کمی آن فضای در هم ریخته‌ را مرتب کند تا شاید نشانه‌ای از آن مدرک پیدا کند، که ناگهان صدای پچ‌پچی را شنید:
- آسنات!
صورتش وحشت زده شده بود در همان حالت خشکش زد قطره‌های درشت عرق از سر و صورتش می‌باریدند. کمی که گذشت حالش بهتر شد و آرام مشغول جست و جو شد.
- تو جرأت زیادی داری!
آرام و با وحشت سرش را برگرداند با دیدن صحنه رو به رو فریاد بلندی از ترس زد و با هر سختی و مشقتی از سعی در فرار داشت، مردی معلق در هوا به همراه شنلی بلند و مشکی طوری که نه پاها و نه صورتش معلوم میشد به آسنات نزدیک و نزدیک‌تر میشد.
با نزدیک شدنش به آسنات چشمان سرخش که در تاریکی می‌درخشیدند آشکارا ترس را در رگ‌های آسنات تزریق می‌کردند. دستان استخوانی و کریه مرد برای حصار گلوی آسنات به او نزدیک میشد که ناگهان، مردی با کت چرم مشکی و شلوار کتان هم رنگ کت و نیم‌پوت مردانه مشکی وارد شد و با نیروی آبی که از دستانش خارج می‌شد مرد را واپایش نمود و با پوزخندی گفت:
- فرزاد، فکر نمی‌کردم زورت به یه دختر بچه برسه!
فرزاد گفت:
- تو علت رو می‌دونی!
مرد با خشم فریاد بلندی سر داد:
- خفه شـــو!
و سپس مرد شنل پوش نا پدید شد.
 
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
مرد چرم‌پوش رو به دخترک کرد و گفت:
- تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ اصلاً می‌دونی این خونه تسخیر شدس؟
آسنات که با شنیدن کلمهٔ تسخیر، به یاد کلماتی همانند اجنه، شیاطین و امثالهم افتاد لرز به تن نحیفش رخنه کرد، در چشمانش، آتش ترس شعله‌ور شد بی‌رمق لب زد:
- ت... تسخیر؟ ی... یعنی؟
مرد که با حال آشفتهٔ آسنات مقصودش را دریافت بی‌حوصله گفت:
- نه، اون‌طور که فکر می‌کنی نیست، منظور موجوداتی مثل....
مرد از توصیف آن موجودات عاجز بود و کلمهٔ مناسبی برای رساندن منظورش پیدا نکرد کلافه گفت:
- اصلاً بی‌خیال، چرا باید برای تو، توضیح بدم؟
کتش را تکاند و از میان آوار خارج شد، آسنات که دیگر می‌دانست این مکان با واژهٔ امنیت جانی غریب است، پشت سر مرد به راه افتاد آسنات گفت:
- میشه اسمت رو بدونم؟
- رادوین.
- رادوین این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
- ملت یه پسوند یا پیشوند پشت اسمم میزارن، دخترخاله.
آسنات که مقصود را نفهمید بی‌هوا گفت:
- من که دخترخاله تو نیستم، یعنی مامانم کلاً خواهر نداشت.
پسر با حرص به طرفش برگشت و گفت:
- میشه بری خونتون، بچه؟
- اها، باشه میرم، ولی...
با تردید به چشم‌های رادوین چشم دوخت و گفت:
- اسمم آسناتِ.
- خوش‌حالم می‌بینمت آسنات، خدا نگه‌دار!
- اما من نمی‌خوام برم!
رادوین چشم‌هایش را ریز کرد و گفت:
- نمی‌خوای بری؟
- نه، چون باید مدارکم رو پیدا کنم.
رادوین پوزخندی زد و بعد از مکثی بسیار کوتاه آن پوزخند تبدیل به قهقه شد، گفت:
- دختر، این‌جا با قبرستون فرقی نداره، می‌تونی فقط خاکستر پیدا کنی!
- ولی من بدون مدارک نمی‌تونم زنده بمونم!
رادوین شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
- خب مشکل من نیست.
- ولی تو الان باید دلت بسوزه و بخوای کمکم کنی؟
- من؟ چرا باید کمکت کنم؟
آسنات با چهره‌ای آویزان ناله کرد:
- سنگدل!
- تو این دنیا تنها کسی که دلش برات می‌سوزه و به کمکت میاد، خودتی!
- اما گاهی به کمک بقیه نیاز داری!
- هیچ بقیه‌ای وجود نداره هرکس به فکر زندگی خودشه، خداحافظ آسناد برو بذار به کارم برسم.
 
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
آسنات ناامید به خانه برگشت حال بدون مدرک چگونه کار پیدا کند و شکم برادرش را سیر کند؟ شعلهٔ امید در دلش به خاموشی گرایید.
وارد خانهٔ ارواح شد درب خانهٔ خانوم اکبری را زد تا ارشیا را از او پس بگیرد با باز شدن در و دیدن صورت خونی برادرش که با صدای جان‌سوزی گریه می‌کرد، گویی قلبش را به سیخ کشیدند و کباب کردند، برادرش را به آغوش کشید که ارشیا با صدای سوزناکی در حالی که هق‌هق می‌کرد گفت:
- آبجی، کجا رفتی؟ چرا تنهام گذاشتی؟
اشک‌های آسنات بر گونه‌هایش سرازیر شد، گفت:
- آبجی به فدات، عزیزم، قربونت بشم، ببخشید دیگه تنهات نمی‌ذارم دیگه جایی نمی‌ذارمت تنها بمونی.
ارشیا به زخمش دست زد و گفت:
- آبجی، درد داره.
- فدات بشم خوب میشه من خوبش می‌کنم برات، داداشی همین‌جا بمون الان میام.
وارد اتاق خودش و برادرش شد و تمام وسایلشان را جمع کرد، و بیرون آورد.
خانم اکبری از خانه بیرون آمد و گفت:
- کجا به سلامتی؟ پول نگه داری برادرت رو هنوز ندادی؟
خون آسنات دیگر به جوش آمد و گفت:
- خدات رو شکر کن بابت کودک آزاری از تو شکایت نکردم، اگر این کار رو می‌کردم که دو برابر هزینه نگه‌داری داداشم باید می‌دادی، پول رو من در صورتی بهت می‌دادم که خوب از داداشم مراقبت کنی، نه این‌که این بچه رو کتک بزنی، اصلاً تو به چه حقی اون رو میزنی؟
وسایلش را برداشت دست برادرش را گرفت و از در خارج شد، بوسه‌ای گرم بر صورت معصوم برادرش زد و گفت:
- داداشی گلم، تا خواهرت رو داری اصلاً ناراحت نباشی ها؟ من هرچی بخوای برات میخرم.
ارشیا با صدای بچه‌گانه‌ای که داشت گفت:
- آبجی ولی تو پول نداری!
آسنات به حرف برادر خندید و گفت:
- قربونت بشم که این‌قدر به فکری، تو همیشه بهترین آدمی بودی که تو زندگیم ملاقات کردم، بنابراین می‌خوام به داداشی خوبم یه جایزهٔ مشتی بدم.
با هم به طرف بقالی کوچکی راه افتادند و وارد شدند، آسنات گفت:
- خب، حالا هرچی دوست‌داری انتخاب کن.
ارشیا گفت:
- راست میگی؟
آسنات سری برایش تکون داد که او گفت:
- خب، من بستنی می‌خوام با دوتا چیپس.
آسنات چیپس و بستنی طعم مورد علاقه برادرش را برداشت و در کیسه‌ای گذاشت تا حساب کند، دوتا کیک هم برداشت تا اگر برادرش گرسنه شد در راه بخورد.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین