- Mar
- 161
- 815
- مدالها
- 2
بعد از سنخرانی سیروان و توضیح در مورد شرکت و آرمانهایی که برای آینده شرکتش دارد و تبریک مهمانها همه مشغول پذیرایی از خود شدند.
رادوین کنار دوستش آرمین ایستاد و جام مِی را به دست گرفت، جرعهای نوشید و دست چپش را داخل جیب شلوارش فرو کرد. تلفتن همراه آرمین زنگ خورد او جواب داد و طولی نکشید که قطع کرد رو به رادوین گفت:
- من باید برم طبقه بالا، سیروان کارم داره... .
به دستهای از دختران که نزدیک رادوین میشدند نگاهی انداخت و رو به راوین ادامه داد:
- خوش بگذره!
بی درنگ به طبقه بالا رفت، رادوین ماند و آن همه دختر. دختری با پوششی باز و نامتعارف و موهایی مشکی کوتاه مدل مصری و آرایشی غلیظ گفت:
- بچهها این همون نویسنده معروفِ نیست؟ بریم باهاش عکس بگیریم.
همگی به طرف رادوین آمدند، او که بسیار خسته بود و امشب حوصله کسی را نداشت در دل آرمین را لعن و نفرین کرد که او را اینجا تنها گذاشت.
- آقای نیک سرشت میشه باهاتون عکس بگیریم؟
رادوین با لبخندی تصنعی جواب داد:
- آره، چرا که نه؟
با خوشحالی با هم عکس گرفتند که رادوین رو به آن دختر مو مشکی گفت:
- موهات خیلی قشنگه!
دخترک چنان ذوقی کرد و پرید که کل جمعیت سالن مات او شدند گویا که هفت آسمان را به آن دختر بخشیدند. رادوین پوزخندی بر لب نشاند.
دخترهایی که کنار رادوین بودند ناراحت از اینکه رادوین به آنان توجهی نکرده و با حرص و کینه از او جدا شدند، رادوین خوشحال از این موضوع در دلش عروسی بر پا بود، دخترک گفت:
- من مهرسا جمالی هستم، خوشحال میشم شمارم رو سیو کنید.
رادوین هنوز پوزخندش محو نشده بود، گفت:
- باشه.
تلفن همراهش را از جیب کتش بیرون آورد و رو به مهرسا گرفت و ادامه داد:
- شمارت رو بده.
مهرسا نیز با ذوق شمارهاش را داد.
***
سیروان دستی به ریشهایش کشید، اتاق کارش را از نظر گذراند، میز بزرگ کرمی و صندلی چرخدار قهوهای کامپیوتر آخرین مدل روی میزش، پردههای مخصوص اتاق کار مبلهای اداری کرم قهوهای. رو به او گفت:
- همونطور که میدونی امشب افتتاحیه شرکتم بود، نیروهای زیادی رو برای بخشهای مختلف استخدام کردم، اما هنوزم کمبود نیرو دارم، ما از فردا کار رو شروع میکنیم من واقعاً دست تنهام من ده ساله که باهات رفیقم میخوام که تو مدیر کل شرکتم بشی، از حقوقش هم که اطلاع داری، خیلی بالاست.
آرمین تک خندهای کرد و گفت:
- الان میخوای از کارم استعفا بدم؟ نه سیروان، نه!
سیروان که در چشمانش حالهای از جنس التماس نقش بسته بود گفت:
- تو که نمیخوای تا ابد کارمند شرکتی باشی که امروز و فردا اخراجت میکنه و بهت نیازی نداره؟ آرمین من از استعدادت تو این زمینه با خبرم که این پیشنهاد رو بهت دادم، ضمناً این کار به رشته تحصیلیات هم مرتبطه.
آرمین خیلی وسوسه شده بود اما او رفیق ده سالهاش را میشناخت، سیروان اگر کار و باری را راه اندازی کند پای خلاف را هم وسط میکشد سه سال پیش سیروان یک کارخانه اسباببازی خرید و او را راه اندازی کرد اما بعد از مدتی کوتاه دولت کارخانه را پلمپ کرد و سیروان هم مجبور به دادن جرائم سنگینی شد چرا که فهمیدند درون اسباببازیها مواد مخدر جاسازی شده بود و به کشورهای خلیج صادر میشد سیروان حتی محکوم به حبس هم شد اما با دادن پول از زیر آن در رفت، به همین دلیل است که آرمین قاطعانه به سیروان نه گفت و ترجیح داد فعلاً یک کارمند شرکت ساده باشد.
رادوین کنار دوستش آرمین ایستاد و جام مِی را به دست گرفت، جرعهای نوشید و دست چپش را داخل جیب شلوارش فرو کرد. تلفتن همراه آرمین زنگ خورد او جواب داد و طولی نکشید که قطع کرد رو به رادوین گفت:
- من باید برم طبقه بالا، سیروان کارم داره... .
به دستهای از دختران که نزدیک رادوین میشدند نگاهی انداخت و رو به راوین ادامه داد:
- خوش بگذره!
بی درنگ به طبقه بالا رفت، رادوین ماند و آن همه دختر. دختری با پوششی باز و نامتعارف و موهایی مشکی کوتاه مدل مصری و آرایشی غلیظ گفت:
- بچهها این همون نویسنده معروفِ نیست؟ بریم باهاش عکس بگیریم.
همگی به طرف رادوین آمدند، او که بسیار خسته بود و امشب حوصله کسی را نداشت در دل آرمین را لعن و نفرین کرد که او را اینجا تنها گذاشت.
- آقای نیک سرشت میشه باهاتون عکس بگیریم؟
رادوین با لبخندی تصنعی جواب داد:
- آره، چرا که نه؟
با خوشحالی با هم عکس گرفتند که رادوین رو به آن دختر مو مشکی گفت:
- موهات خیلی قشنگه!
دخترک چنان ذوقی کرد و پرید که کل جمعیت سالن مات او شدند گویا که هفت آسمان را به آن دختر بخشیدند. رادوین پوزخندی بر لب نشاند.
دخترهایی که کنار رادوین بودند ناراحت از اینکه رادوین به آنان توجهی نکرده و با حرص و کینه از او جدا شدند، رادوین خوشحال از این موضوع در دلش عروسی بر پا بود، دخترک گفت:
- من مهرسا جمالی هستم، خوشحال میشم شمارم رو سیو کنید.
رادوین هنوز پوزخندش محو نشده بود، گفت:
- باشه.
تلفن همراهش را از جیب کتش بیرون آورد و رو به مهرسا گرفت و ادامه داد:
- شمارت رو بده.
مهرسا نیز با ذوق شمارهاش را داد.
***
سیروان دستی به ریشهایش کشید، اتاق کارش را از نظر گذراند، میز بزرگ کرمی و صندلی چرخدار قهوهای کامپیوتر آخرین مدل روی میزش، پردههای مخصوص اتاق کار مبلهای اداری کرم قهوهای. رو به او گفت:
- همونطور که میدونی امشب افتتاحیه شرکتم بود، نیروهای زیادی رو برای بخشهای مختلف استخدام کردم، اما هنوزم کمبود نیرو دارم، ما از فردا کار رو شروع میکنیم من واقعاً دست تنهام من ده ساله که باهات رفیقم میخوام که تو مدیر کل شرکتم بشی، از حقوقش هم که اطلاع داری، خیلی بالاست.
آرمین تک خندهای کرد و گفت:
- الان میخوای از کارم استعفا بدم؟ نه سیروان، نه!
سیروان که در چشمانش حالهای از جنس التماس نقش بسته بود گفت:
- تو که نمیخوای تا ابد کارمند شرکتی باشی که امروز و فردا اخراجت میکنه و بهت نیازی نداره؟ آرمین من از استعدادت تو این زمینه با خبرم که این پیشنهاد رو بهت دادم، ضمناً این کار به رشته تحصیلیات هم مرتبطه.
آرمین خیلی وسوسه شده بود اما او رفیق ده سالهاش را میشناخت، سیروان اگر کار و باری را راه اندازی کند پای خلاف را هم وسط میکشد سه سال پیش سیروان یک کارخانه اسباببازی خرید و او را راه اندازی کرد اما بعد از مدتی کوتاه دولت کارخانه را پلمپ کرد و سیروان هم مجبور به دادن جرائم سنگینی شد چرا که فهمیدند درون اسباببازیها مواد مخدر جاسازی شده بود و به کشورهای خلیج صادر میشد سیروان حتی محکوم به حبس هم شد اما با دادن پول از زیر آن در رفت، به همین دلیل است که آرمین قاطعانه به سیروان نه گفت و ترجیح داد فعلاً یک کارمند شرکت ساده باشد.
آخرین ویرایش: