جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [آرامش خفته] اثر « ماه- کبود کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ماه_کبــود با نام [آرامش خفته] اثر « ماه- کبود کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,020 بازدید, 19 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آرامش خفته] اثر « ماه- کبود کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ماه_کبــود
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ماه_کبــود

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
24
40
مدال‌ها
1
نام رمان: آرامش خفته
نام نویسنده: ماه_کبــود
ناظر: @دلربا :)
ژانر: عاشقانه, تراژدی, اجتماعی,
خلاصه: رمان درباره دخترعمو و پسر عموییه که بهم علاقه دارن اما اختلافاتی تو خانواده شون پیش میاد که مهدی (پسرعمو) مجبور میشه یه کاری کنه که نباید بکنه..‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png




"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان




با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ماه_کبــود

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
24
40
مدال‌ها
1
نام رمان: آرامش خفته
نام نویسنده: ماه_کبــود
ناظر: @دلربا :)
ژانر: عاشقانه, تراژدی, اجتماعی
خلاصه: رمان درباره دخترعمو و پسر عموییه که بهم علاقه دارن اما اختلافاتی تو خانواده شون پیش میاد که مهدی (پسرعمو) مجبور میشه یه کاری کنه که نباید بکنه..‌.
«به نام خداوند قلم»
رمان آرامش خفته


کل زندگیم سر دلسوزی رفت
نمیدونم چرا یار دیروزیم رفت
اومد با دلم بازی کرد و رفت
خ*یانت کرد ولی ناراضی رفت
زود عاشق شدم دلبر چقدر تو بی وجودی
حالا فهمیدم تو دود سیگارمی
یار کل زندگیم داره روبه نابودی میره
عشق تورو دارم و همش حسودی میکنم
بدون تو دلبر دیوانه شدم دختر
چطوری تو شهر آمل سرمو بلند کنم
دختر نمیتونم به هیچکس دل ببندم

(قسمتی از آهنگ دلسوز
وحید مرادی)


پارت_اول:
صفحه ی بعدی آلبومو اوردم و به چهره اش خیره شدم. چشمای مشکی و مایل به درشتش, ابروهای کشیده و لبای صورتی رنگش به دل می نشست. دستمو از روی کاور آلبوم روی صورتش کشیدم و چشمامو بستم. حتی با دیدن عکساش ضربان قلبم بالا می رفت.
با صدای گوشیم چشمامو باز کردم و البومو بستم و سرجای همشیگیش گذاشتم. تا اومدم جواب بدم قطع شد, ناراحت به صفحه ش زل زدم که دوباره زنگ خورد. این دفعه زود جواب دادم: بله؟
-رسیدم زود بیا پایین.
صدای بم و مردونه اشو خیلی دوست داشتم. تند '' باشه '' گفتم که قطع کرد.
کیفمو روی شونه ام انداختم و زود توی آینه به خودم نگاه کردم. مانتوم خیلی قشنگ بود. صدای بوق ماشین اومد که تند سمت در دویدم و بعد از قفل کردنش با تموم سرعت از پله ها پایین اومدم. هنوزم بوق میزد. درو باز کردم که یکی از تو خیابون گفت: مریضی مگه؟
یه نگاه از اول تا آخر خیابون انداختم. همون جای همیشگی نگه داشته بود. با قدمای بلند سمت ماشین رفتم. تا نگاهش بهم افتاد اخم غلیظی چاشنی صورتش کرد و طوری که بشنوم گفت: زود باش.
در ماشینو باز کردم و روی صندلی عقب نشستم و سلام دادم. در جوابم سرشو تکون داد و به محض بسته شدن در ماشین با سرعت زیاد حرکت کرد. عطر تلخ مردونه اش تو کل فضای ماشین پیچیده بود.
_ عمو شب میاد؟
آب دهنمو قورت دادم و جوری که صدام نلرزه گفتم: ١١ شب کارش تموم میشه.
حرفی نزد. پشت چراغ قرمز ماشینو نگه داشت. از پنجره به بیرون نگاه می کردم که صدای زنگ گوشیم بلند شد. با دیدن اسم ''باباییم'' زود جواب دادم: سلام بابایی.
-سلام پرنسس. خوبی؟ مهدی اومد دنبالت؟
-آره بابا داریم میریم.
-گوشیتو بده بهش کار دارم.
از بین دو تا صندلی گوشیمو طرفش گرفتم و گفتم: بابام باهات کار داره.
بدون این که برگرده گوشی رو ازم گرفت.
-سلام عمو جان. خوبی؟... آره... یه ربع دیگه... چشم... خدافظ...
گوشیمو با دستش رو فرمون گرفت و همون جور که رانندگی می کرد گفت: به مامانم بگو امشب کشیکم نمیام خونه.
-نمیری خونه؟
با یه حالتی که انگار می گفت به توچه گفت: نه
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماه_کبــود

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
24
40
مدال‌ها
1
«به نام خداوند قلم»
رمان آرامش خفته


کل زندگیم سر دلسوزی رفت
نمیدونم چرا یار دیروزیم رفت
اومد با دلم بازی کرد و رفت
خ*یانت کرد ولی ناراضی رفت
زود عاشق شدم دلبر چقدر تو بی وجودی
حالا فهمیدم تو دود سیگارمی
یار کل زندگیم داره روبه نابودی میره
عشق تورو دارم و همش حسودی میکنم
بدون تو دلبر دیوانه شدم دختر
چطوری تو شهر آمل سرمو بلند کنم
دختر نمیتونم به هیچکس دل ببندم

(قسمتی از آهنگ دلسوز
وحید مرادی)


پارت_اول:
صفحه ی بعدی آلبومو اوردم و به چهره اش خیره شدم. چشمای مشکی و مایل به درشتش, ابروهای کشیده و لبای صورتی رنگش به دل می نشست. دستمو از روی کاور آلبوم روی صورتش کشیدم و چشمامو بستم. حتی با دیدن عکساش ضربان قلبم بالا می رفت.
با صدای گوشیم چشمامو باز کردم و البومو بستم و سرجای همشیگیش گذاشتم. تا اومدم جواب بدم قطع شد, ناراحت به صفحه ش زل زدم که دوباره زنگ خورد. این دفعه زود جواب دادم: بله؟
-رسیدم زود بیا پایین.
صدای بم و مردونه اشو خیلی دوست داشتم. تند '' باشه '' گفتم که قطع کرد.
کیفمو روی شونه ام انداختم و زود توی آینه به خودم نگاه کردم. مانتوم خیلی قشنگ بود. صدای بوق ماشین اومد که تند سمت در دویدم و بعد از قفل کردنش با تموم سرعت از پله ها پایین اومدم. هنوزم بوق میزد. درو باز کردم که یکی از تو خیابون گفت: مریضی مگه؟
یه نگاه از اول تا آخر خیابون انداختم. همون جای همیشگی نگه داشته بود. با قدمای بلند سمت ماشین رفتم. تا نگاهش بهم افتاد اخم غلیظی چاشنی صورتش کرد و طوری که بشنوم گفت: زود باش.
در ماشینو باز کردم و روی صندلی عقب نشستم و سلام دادم. در جوابم سرشو تکون داد و به محض بسته شدن در ماشین با سرعت زیاد حرکت کرد. عطر تلخ مردونه اش تو کل فضای ماشین پیچیده بود.
_ عمو شب میاد؟
آب دهنمو قورت دادم و جوری که صدام نلرزه گفتم: ١١ شب کارش تموم میشه.
حرفی نزد. پشت چراغ قرمز ماشینو نگه داشت. از پنجره به بیرون نگاه می کردم که صدای زنگ گوشیم بلند شد. با دیدن اسم ''باباییم'' زود جواب دادم: سلام بابایی.
-سلام پرنسس. خوبی؟ مهدی اومد دنبالت؟
-آره بابا داریم میریم.
-گوشیتو بده بهش کار دارم.
از بین دو تا صندلی گوشیمو طرفش گرفتم و گفتم: بابام باهات کار داره.
بدون این که برگرده گوشی رو ازم گرفت.
-سلام عمو جان. خوبی؟... آره... یه ربع دیگه... چشم... خدافظ...
گوشیمو با دستش رو فرمون گرفت و همون جور که رانندگی می کرد گفت: به مامانم بگو امشب کشیکم نمیام خونه.
-نمیری خونه؟
با یه حالتی که انگار می گفت به توچه گفت: نه
پارت_دوم:

-باشه
دیگه چیزی نگفت.
همین که رسیدیم گوشیمو طرفم گرفت و گفت: مامانم پرسید بگو امشب کشیکم.
چند بار می گفت؟
-باشه. خدافظ
بدون این که جوابمو بده, سرعتشو زیاد کرد و رفت. پوزخندی به خودم زدم. دلمو به کی خوش کرده بودم؟
زنگ درو زدم که صدای زن عمو پیچید: بیا عزیزم.
در با صدای تیلیکی باز شد. درو باز کردم و بعد از رد شدن بین درختا وارد خونه شون شدم. بیشتر وسایلشون فیروزه ای بود و نمای قدیمی میداد.
-سلام عزیزم.
سمت صدا برگشتم. روی تردمیل داشت می دوید. لبخندی زدمو گفتم: سلام زن عمو. خوبی؟
به پشت سرم نگاه کرد و گفت: مهدی کو؟

مهدی:

سمت بیمارستان می روندم که گوشیم زنگ خورد. مامان بود. می دونستم زنگ میزنه. بی حوصله جواب دادم و گفتم: مامان بیمارستانم, امشب کشیکم.
-رویا گفت. لازم نکرده با اون وضعیتت کشیک وایسی.
- حالا این قلبمو هی بکوب تو سرم.
- همین که گفتم مهدی میای خونه
- مامان گیر نده
-بیا خونه میگم
خودش به یه کلمه از حرفای من گوش نمی داد بعد انتظار داشت به حرفش گوش بدم. مسیرو سمت خونه عوض کردم و گفتم: امشب باید تکلیف منو معلوم کنی.
- بیا خونه معلوم می کنم
-کاری نداری؟
-نه پسرم مواظب باش.
-خدافظ
بدون اینکه منتظر جوابش باشم گوشیو قطع کردم. باید می فهمید که با این کاراش فقط اعصابمو قاطی می کنه. با عصبانیت وارد خونه شدم و خواستم حرفی بزنم که صدای رویا و زیور میومد:
-اینا چجوری درست می کنی زیور خانوم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماه_کبــود

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
24
40
مدال‌ها
1
پارت_دوم:

-باشه
دیگه چیزی نگفت.
همین که رسیدیم گوشیمو طرفم گرفت و گفت: مامانم پرسید بگو امشب کشیکم.
چند بار می گفت؟
-باشه. خدافظ
بدون این که جوابمو بده, سرعتشو زیاد کرد و رفت. پوزخندی به خودم زدم. دلمو به کی خوش کرده بودم؟
زنگ درو زدم که صدای زن عمو پیچید: بیا عزیزم.
در با صدای تیلیکی باز شد. درو باز کردم و بعد از رد شدن بین درختا وارد خونه شون شدم. بیشتر وسایلشون فیروزه ای بود و نمای قدیمی میداد.
-سلام عزیزم.
سمت صدا برگشتم. روی تردمیل داشت می دوید. لبخندی زدمو گفتم: سلام زن عمو. خوبی؟
به پشت سرم نگاه کرد و گفت: مهدی کو؟

مهدی:

سمت بیمارستان می روندم که گوشیم زنگ خورد. مامان بود. می دونستم زنگ میزنه. بی حوصله جواب دادم و گفتم: مامان بیمارستانم, امشب کشیکم.
-رویا گفت. لازم نکرده با اون وضعیتت کشیک وایسی.
- حالا این قلبمو هی بکوب تو سرم.
- همین که گفتم مهدی میای خونه
- مامان گیر نده
-بیا خونه میگم
خودش به یه کلمه از حرفای من گوش نمی داد بعد انتظار داشت به حرفش گوش بدم. مسیرو سمت خونه عوض کردم و گفتم: امشب باید تکلیف منو معلوم کنی.
- بیا خونه معلوم می کنم
-کاری نداری؟
-نه پسرم مواظب باش.
-خدافظ
بدون اینکه منتظر جوابش باشم گوشیو قطع کردم. باید می فهمید که با این کاراش فقط اعصابمو قاطی می کنه. با عصبانیت وارد خونه شدم و خواستم حرفی بزنم که صدای رویا و زیور میومد:
-اینا چجوری درست می کنی زیور خانوم؟
پارت_سوم:

-ببین خانوم. از قبل یعنی دو سه ساعت قبل آماده شون می کنی توی یخچال میزاری تا...
چقد کنجکاو بود. وارد آشپزخونه شدم. مانتوی زرشکی رنگش بهش میومد. موهای قهوه ایش از زیر شالش بیرون زده بود,انگار هر دفعه خوشگل تر میشد.
-زیور خانوم یه فنجون قهوه بده.
هر دوشون طرفم برگشتن. زیور با هول گفت: چشم آقا الان براتون میارم‌‌.
صندلی ناهار خوریو کشیدم و روش نشستم. تا کی باید جلو احساساتم وایمیستادم؟
-زیور جون اینا طلایی شدن, درش بیارم؟
-نه عزیزم, الان خودم میام.
فنجون قهوه رو جلوی من گذاشت. ممنونی گفتم که رویا سرخود نمی دونم چیو از تو قابلمه بیرون اورد. زیور جلو رفت و تند گفت: خاک تو سرم خانوم. اینا کار منه شما نباید انجام بدید.
-منم آشپزی بلدم زیور جون. خراب نمی کنم.
با اشاره به زیور فهموندم که اینقد بهش گیر نده. چند تا بیسکویت تو یه بشقاب گذاشت و آروم بهم گفت: شما یه چیزی به دخترعموتون بگید آقا! مادرتون ببینه دعوام می کنه.
یکم از قهوه مو خوردم و لب زدم: حوصله اش سر میره زیور... یه جوری سرگرمش کن.
-چشم آقا.
-مامانم کو؟
-تو حیاط پشتی آقا.
قهوه نیم خورده امو رو میز گذاشتم و حیاط پشتی راه افتادم‌. داشت به گلدونا آب میداد.
-مامان؟
-سلام. خوبی؟
توجه به سوالش گفتم: چرا منو می پیچونی مامان؟
-چون نگرانتم.
-مامان من رویا رو می خوام به چه زبونی بگم؟
-من به چه زبونی بگم رویا هیچی نداره مهدی؟
- نمیشه اینقد با طرز فکر قدیمی بهش نگاه نکنی؟
جلوم وایساد و گفت: من دورو می بینم مهدی من آینده ی...
-بسه مامان هی آینده آینده... یه نگاه به پسرت بکن ببین چی میگه...
-تو ساده ای پسرم
- من حرفمو زدم هزار بارم زدم. مثل مادر اومدی باهامون خواستگاری که دستت درد نکنه, نوکرتم. نیومدی دیگه راهمون جداست.
برگشتم که دستمو گرفت و گفت: به حرف مامانت گوش نمیدی؟
-رویا که هیچی, بیمارستانم نمیزاری برم. چه غلطی کنم پس؟
 
موضوع نویسنده

ماه_کبــود

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
24
40
مدال‌ها
1
پارت_سوم:

-ببین خانوم. از قبل یعنی دو سه ساعت قبل آماده شون می کنی توی یخچال میزاری تا...
چقد کنجکاو بود. وارد آشپزخونه شدم. مانتوی زرشکی رنگش بهش میومد. موهای قهوه ایش از زیر شالش بیرون زده بود,انگار هر دفعه خوشگل تر میشد.
-زیور خانوم یه فنجون قهوه بده.
هر دوشون طرفم برگشتن. زیور با هول گفت: چشم آقا الان براتون میارم‌‌.
صندلی ناهار خوریو کشیدم و روش نشستم. تا کی باید جلو احساساتم وایمیستادم؟
-زیور جون اینا طلایی شدن, درش بیارم؟
-نه عزیزم, الان خودم میام.
فنجون قهوه رو جلوی من گذاشت. ممنونی گفتم که رویا سرخود نمی دونم چیو از تو قابلمه بیرون اورد. زیور جلو رفت و تند گفت: خاک تو سرم خانوم. اینا کار منه شما نباید انجام بدید.
-منم آشپزی بلدم زیور جون. خراب نمی کنم.
با اشاره به زیور فهموندم که اینقد بهش گیر نده. چند تا بیسکویت تو یه بشقاب گذاشت و آروم بهم گفت: شما یه چیزی به دخترعموتون بگید آقا! مادرتون ببینه دعوام می کنه.
یکم از قهوه مو خوردم و لب زدم: حوصله اش سر میره زیور... یه جوری سرگرمش کن.
-چشم آقا.
-مامانم کو؟
-تو حیاط پشتی آقا.
قهوه نیم خورده امو رو میز گذاشتم و حیاط پشتی راه افتادم‌. داشت به گلدونا آب میداد.
-مامان؟
-سلام. خوبی؟
توجه به سوالش گفتم: چرا منو می پیچونی مامان؟
-چون نگرانتم.
-مامان من رویا رو می خوام به چه زبونی بگم؟
-من به چه زبونی بگم رویا هیچی نداره مهدی؟
- نمیشه اینقد با طرز فکر قدیمی بهش نگاه نکنی؟
جلوم وایساد و گفت: من دورو می بینم مهدی من آینده ی...
-بسه مامان هی آینده آینده... یه نگاه به پسرت بکن ببین چی میگه...
-تو ساده ای پسرم
- من حرفمو زدم هزار بارم زدم. مثل مادر اومدی باهامون خواستگاری که دستت درد نکنه, نوکرتم. نیومدی دیگه راهمون جداست.
برگشتم که دستمو گرفت و گفت: به حرف مامانت گوش نمیدی؟
-رویا که هیچی, بیمارستانم نمیزاری برم. چه غلطی کنم پس؟
پارت_چهارم:

- بشین من یکم ویتامینه...
-بسه مامان, هی ویتامینه ویتامینه. اگه به فکرمی, بزار اونجوری که میخوام زندگی کنم.
بی حرف نگام کرد که گفتم: بیشتر از هزاربار بحث کردیم آخرشم راضی نشدی. ببین مامان از رویا خوشم اومده, دوسشم دارم, میخوامش, عموام راضیه دیگه شرمنده خودش ازم خواستگاری نکرده‌.
-مگه تو خوابت ببینی که رویا زن توعه و عروس من مهدی.
دیگه تن صدام دست خودم نبود: بس کن مامان, به اون آشغالی که تو میگی نگاهم نمی کن...
مثل همیشه قلبم تیر کشید و صدام قطع شد. دستمو روی قفسه سی*ن*ه ام گذاشتم و خم شدم. درد چیزی نبود که با وجود این همه سال بهش عادت کنم, هر دفعه وحشی تر به جونم می افتاد اما امون از مادری که می دونست چه مرگمه ولی همیشه خودش باعث و بانیش میشد.
-مهدی؟ مهدی؟ خوبی؟
صداش نگران بود ولی اونقد خوب نبودم که بخوام جوابشو بدم. وقتی دید جواب نمیدم, با صدای بلند زیورو صدا زد: زیورررر... قرصای مهدیو بیار... زود باش
قطره ی اشک از چشماش افتاد. زیور با هول با جعبه قرصام اومد و تند دست مامان داد.
-چی شد زن عمو؟
مامان قرصو از بسته در اورد و خطاب به رویا گفت: هیچی عزیزم, قرصشو بخوره خوب میشه.
حالم بهتر شده بود. جعبه ی قرصو از دستش گرفتم و روی زمین کوبیدم و گفتم: چرا درد اصلی منو درمون نمی کنی که هی قرص میدی؟ درد من قرص نیست مامان, قرص نیست.
صدای دادم همه جا رو گرفته بود. زیور داخل رفت ولی رویا رو از پشت سرم حس می کردم.
-بعدا حرف میزنیم مهدی
بعد طرف رویا رفت و گفت: یه بار اومدی خونمون اینجوری شد. ببخشید عزیزم
با لبخندی که صورتشو چند برابر جذاب می کرد گفت: اشکالی نداره زن عمو.
چی کم داشت که راضی نمیشد؟
خطاب به مامان گفتم: مرغ من یه پا داره مامان. همونی که از روز اول گفتم تا آخرم میگم.
بعدم بی توجه به واکنشش, ''ببخشیدی" به رویا گفتم و از کنارش رد شدم.
رویا:
بعد از اینکه مهدی از کنارم رد شد و رفت, خیلی فضولی نکردم و آشپزخونه کنار زیور رفتم که داشت سالاد درست می کرد. همین که یه برگ از کاهو رو برداشتم ملتمس گفت: خانوم برید یه گوشه بشینید زن عموتون ناراحت میشه.
-حوصله ام سر میره دیگه زیور جون‌. بزار یکم کمکت کنم.
لبخندی زد و گفت: خیلی مهربونید خانوم.
زیور یه زن تقریباً جوون بود که از یادم میومد خونه عمو کار می کرد. حتماً می دونست چرا مهدی مشکل قلبی داره. آروم گفتم: زیور خانوم میشه یه سوال بپرسم؟
 
موضوع نویسنده

ماه_کبــود

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
24
40
مدال‌ها
1
پارت_چهارم:

- بشین من یکم ویتامینه...
-بسه مامان, هی ویتامینه ویتامینه. اگه به فکرمی, بزار اونجوری که میخوام زندگی کنم.
بی حرف نگام کرد که گفتم: بیشتر از هزاربار بحث کردیم آخرشم راضی نشدی. ببین مامان از رویا خوشم اومده, دوسشم دارم, میخوامش, عموام راضیه دیگه شرمنده خودش ازم خواستگاری نکرده‌.
-مگه تو خوابت ببینی که رویا زن توعه و عروس من مهدی.
دیگه تن صدام دست خودم نبود: بس کن مامان, به اون آشغالی که تو میگی نگاهم نمی کن...
مثل همیشه قلبم تیر کشید و صدام قطع شد. دستمو روی قفسه سی*ن*ه ام گذاشتم و خم شدم. درد چیزی نبود که با وجود این همه سال بهش عادت کنم, هر دفعه وحشی تر به جونم می افتاد اما امون از مادری که می دونست چه مرگمه ولی همیشه خودش باعث و بانیش میشد.
-مهدی؟ مهدی؟ خوبی؟
صداش نگران بود ولی اونقد خوب نبودم که بخوام جوابشو بدم. وقتی دید جواب نمیدم, با صدای بلند زیورو صدا زد: زیورررر... قرصای مهدیو بیار... زود باش
قطره ی اشک از چشماش افتاد. زیور با هول با جعبه قرصام اومد و تند دست مامان داد.
-چی شد زن عمو؟
مامان قرصو از بسته در اورد و خطاب به رویا گفت: هیچی عزیزم, قرصشو بخوره خوب میشه.
حالم بهتر شده بود. جعبه ی قرصو از دستش گرفتم و روی زمین کوبیدم و گفتم: چرا درد اصلی منو درمون نمی کنی که هی قرص میدی؟ درد من قرص نیست مامان, قرص نیست.
صدای دادم همه جا رو گرفته بود. زیور داخل رفت ولی رویا رو از پشت سرم حس می کردم.
-بعدا حرف میزنیم مهدی
بعد طرف رویا رفت و گفت: یه بار اومدی خونمون اینجوری شد. ببخشید عزیزم
با لبخندی که صورتشو چند برابر جذاب می کرد گفت: اشکالی نداره زن عمو.
چی کم داشت که راضی نمیشد؟
خطاب به مامان گفتم: مرغ من یه پا داره مامان. همونی که از روز اول گفتم تا آخرم میگم.
بعدم بی توجه به واکنشش, ''ببخشیدی" به رویا گفتم و از کنارش رد شدم.
رویا:
بعد از اینکه مهدی از کنارم رد شد و رفت, خیلی فضولی نکردم و آشپزخونه کنار زیور رفتم که داشت سالاد درست می کرد. همین که یه برگ از کاهو رو برداشتم ملتمس گفت: خانوم برید یه گوشه بشینید زن عموتون ناراحت میشه.
-حوصله ام سر میره دیگه زیور جون‌. بزار یکم کمکت کنم.
لبخندی زد و گفت: خیلی مهربونید خانوم.
زیور یه زن تقریباً جوون بود که از یادم میومد خونه عمو کار می کرد. حتماً می دونست چرا مهدی مشکل قلبی داره. آروم گفتم: زیور خانوم میشه یه سوال بپرسم؟
پارت_پنجم:

-بپرس خانوم.
-چرا مهدی مشکل قلبی داره؟ از کی اینجوری شده؟
گوشه لبشو گاز گرفت که گفتم: به کسی چیزی نمیگم مطمئن باشید.
آروم تر از من گفت: ببین دخترم, حدود ٢٨ سال پیش که عمو و زن عموتون تازه ازدواج کرده بودن, چندین بار حامله میشه اما هر بار بخاطر مشکلایی که داشت بچه سقط می شد. خیلی بد بود هر بار بچه بمیره, خیلی پیش دکتر رفتن اما داروهای دکتر تاثیری نداشت. خانوم و آقا نذر امام زمان کردن که خدا بهشون یه بچه بده اگه پسر بود اسمشو بزارن مهدی اگه دختر بود مهدیه.
- چه جالب!
-خدا بهشون همین آقا مهدی رو داد ولی همین که به دنیا اومد مشکل قلبی داشت. مثل همین امروز وقتی عصبانی بشه یا با کسی حرفش بشه قلبش تیر می کشه.
-مگه زن عمو نمی دونه عصبانی بشه براش خوب نیست که حرفشون شد؟
-نمیشه که دعوا نباشه تو خونه ولی این اخرا آقا مهدی خیلی با مادرش بحث می کنه.
به احتمال زیاد می دونست چرا ولی نگفت. منم اصرار نکردم, بالاخره دعوا تو خونه بود. مثل دعوای مامان و بابای من.
-رویا خانوم؟
-بله؟
-چیزی شده؟
انگار از صورتم یه چیزایی فهمیده بود. لبخندی زدم و گفتم: نه زیورجون چیزی نیست...
برگشتم به چند سال پیش...
چاقو...
خون روی موکت...
بیمارستان...
دعوا‌‌...
مرگ بچه ای که هیچ وقت به دنیا نیومد...
اشکم از رو گونه ام سر خورد. الان اگه زنده بود, پنج سالش شده بود.
-چرا گریه می کنی رویا خانوم؟
از رو صندلی بلند شدم و گفتم: ببخشید
خودمو تو سرویس انداختم و جلو آینه به خودم خیره شدم. فقط چهار ماه مونده بود, به دنیا بیاد. صورتم خیس شده بود که یهو در باز شد و مهدی تو چهارچوبش وایساد. خواست بره که نگاهش به صورتم خورد.
-چرا گریه می کنی؟
تند اشکامو پاک کردم و اولین دروغی که به ذهنم رسید گفتم: هیچی. پیاز پوست کردم.
-وقتی عرضه یه کاریو نداری, نکن.
دیگه داشت خیلی تحقیرم می کرد.
- پیاز پوست کندن عرضه نمی خواد.
- واسه خودت میگم. گریه که می کنی زشت میشی.
 
موضوع نویسنده

ماه_کبــود

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
24
40
مدال‌ها
1
پارت_پنجم:

-بپرس خانوم.
-چرا مهدی مشکل قلبی داره؟ از کی اینجوری شده؟
گوشه لبشو گاز گرفت که گفتم: به کسی چیزی نمیگم مطمئن باشید.
آروم تر از من گفت: ببین دخترم, حدود ٢٨ سال پیش که عمو و زن عموتون تازه ازدواج کرده بودن, چندین بار حامله میشه اما هر بار بخاطر مشکلایی که داشت بچه سقط می شد. خیلی بد بود هر بار بچه بمیره, خیلی پیش دکتر رفتن اما داروهای دکتر تاثیری نداشت. خانوم و آقا نذر امام زمان کردن که خدا بهشون یه بچه بده اگه پسر بود اسمشو بزارن مهدی اگه دختر بود مهدیه.
- چه جالب!
-خدا بهشون همین آقا مهدی رو داد ولی همین که به دنیا اومد مشکل قلبی داشت. مثل همین امروز وقتی عصبانی بشه یا با کسی حرفش بشه قلبش تیر می کشه.
-مگه زن عمو نمی دونه عصبانی بشه براش خوب نیست که حرفشون شد؟
-نمیشه که دعوا نباشه تو خونه ولی این اخرا آقا مهدی خیلی با مادرش بحث می کنه.
به احتمال زیاد می دونست چرا ولی نگفت. منم اصرار نکردم, بالاخره دعوا تو خونه بود. مثل دعوای مامان و بابای من.
-رویا خانوم؟
-بله؟
-چیزی شده؟
انگار از صورتم یه چیزایی فهمیده بود. لبخندی زدم و گفتم: نه زیورجون چیزی نیست...
برگشتم به چند سال پیش...
چاقو...
خون روی موکت...
بیمارستان...
دعوا‌‌...
مرگ بچه ای که هیچ وقت به دنیا نیومد...
اشکم از رو گونه ام سر خورد. الان اگه زنده بود, پنج سالش شده بود.
-چرا گریه می کنی رویا خانوم؟
از رو صندلی بلند شدم و گفتم: ببخشید
خودمو تو سرویس انداختم و جلو آینه به خودم خیره شدم. فقط چهار ماه مونده بود, به دنیا بیاد. صورتم خیس شده بود که یهو در باز شد و مهدی تو چهارچوبش وایساد. خواست بره که نگاهش به صورتم خورد.
-چرا گریه می کنی؟
تند اشکامو پاک کردم و اولین دروغی که به ذهنم رسید گفتم: هیچی. پیاز پوست کردم.
-وقتی عرضه یه کاریو نداری, نکن.
دیگه داشت خیلی تحقیرم می کرد.
- پیاز پوست کندن عرضه نمی خواد.
- واسه خودت میگم. گریه که می کنی زشت میشی.
پارت_ششم:

درو بست و رفت. یعنی چی زشت میشی؟ اصلاً به توچه که من زشت میشم؟ دوباره تو آینه به خودم کردم‌. راست می گفت. دور چشمام قرمز شده بود. دو سه تا مشت آب رو صورتم ریختم و بیرون اومدم‌. روی یکی از مبلا نشستم. کم کم داشت حوصله ام سر می رفت. همیشه که خونه عمو میومدم همین جوری بود, ساکت و آروم. از تو کیفم یکی از کتابامو بیرون اوردم. محیط آروم اینجا فقط به درد درس خوندن می خورد.
ساعت داشت از ١١ می گذشت و هنوز بابا نیومده بود. اصلاً یه حس غریبگی تو خونه عمو بهم دست می داد. همشون باهام خوب بودن ولی چون نه دختر داشتن نه بچه کوچیک هر وقت میومدم فقط چشمم به ساعت بود تا کی بابام بیاد. فردام که باید می رفتم دانشگاه‌.
-کجایی عمو؟
عمو دستشو دور شونه هام حلقه کرد که جمع تر نشستم‌. حلقه دستاشو تنگ کرد و گفت: چه خبرا از دانشگاه؟ درس می خونی؟
شالمو درست کردم و با لبخند گفتم: آره عمو.
-مواظب باش عمو مثل این پسر من دلتو ندزدن.
مات نگاش کردم‌. یه چیزی تو بدنم انگاری له شد. دل پسرشو دزدیده بودن؟ حقت همینه رویا تا دیگه واسه خودت رویابافی نکنی. بی توجه به حالم گفتم: چشم عمو!
پیشونیمو بوسید و خیره نگام کرد.
-عمو من گوشیم شارژ نداره. میشه به بابام زنگ بزنید؟
همون زنگ آیفون خورد, لبخندی زد و گفت: داداش من همچین یه خورده بد قوله‌ ولی قولشو زمین نمی زاره.
کیفمو برداشتم و بعد از تشکر و خدافظی از عمو و زن عمو اومدم بیرون. یه لحظه فکرم سمت مهدی رفت. با اون خدافظی نکرده بودم. اصلاً چرا باید خدافظی می کردم؟ از بین درختا رد شدم و یه مشت به قلبم زدم. بس بود هر چی فکر و خیال کرده بودم. درو باز کردم و نگاهم رفت تو خیابون. مثل همیشه نبود. با صدای بلند گفتم: من بابای نازمو می خوام.
چشمامو بستم و بلند تر گفتم: باااااباااااییییی! بیا این دخترتو جمع کن ببر.
با صدای بوق چشمامو وا کردم و تندی پریدم تو ماشین. یه بوس رو گونه اش زدم و گفتم: سلام بابایی. کجایی تو نگران شدم؟
-سلام رویای بابا! اینجا تو ماشینم دیگه!
همون موقع شیشه طرف من صدا داد. ترسیده برگشتم که در کمال تعجب خودش بود. خشک شده نگاه می کردم که بابا شیشه رو داد پایین.
-سلام عمو خوبی؟
صداش... ادبش... همه رفتاراش... دیوونه کننده بود.
-سلام مهدی جان. تو خوبی؟
-عمو منو بی خیال یه چند دقیقه بیاید خونه. کار واجب دارم.
تند گفتم: من فردا دانشگاه دارم بابایی دیر میشه.
-عمو پس یه دقیقه بیا دم در.
 
موضوع نویسنده

ماه_کبــود

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
24
40
مدال‌ها
1
پارت_ششم:

درو بست و رفت. یعنی چی زشت میشی؟ اصلاً به توچه که من زشت میشم؟ دوباره تو آینه به خودم کردم‌. راست می گفت. دور چشمام قرمز شده بود. دو سه تا مشت آب رو صورتم ریختم و بیرون اومدم‌. روی یکی از مبلا نشستم. کم کم داشت حوصله ام سر می رفت. همیشه که خونه عمو میومدم همین جوری بود, ساکت و آروم. از تو کیفم یکی از کتابامو بیرون اوردم. محیط آروم اینجا فقط به درد درس خوندن می خورد.
ساعت داشت از ١١ می گذشت و هنوز بابا نیومده بود. اصلاً یه حس غریبگی تو خونه عمو بهم دست می داد. همشون باهام خوب بودن ولی چون نه دختر داشتن نه بچه کوچیک هر وقت میومدم فقط چشمم به ساعت بود تا کی بابام بیاد. فردام که باید می رفتم دانشگاه‌.
-کجایی عمو؟
عمو دستشو دور شونه هام حلقه کرد که جمع تر نشستم‌. حلقه دستاشو تنگ کرد و گفت: چه خبرا از دانشگاه؟ درس می خونی؟
شالمو درست کردم و با لبخند گفتم: آره عمو.
-مواظب باش عمو مثل این پسر من دلتو ندزدن.
مات نگاش کردم‌. یه چیزی تو بدنم انگاری له شد. دل پسرشو دزدیده بودن؟ حقت همینه رویا تا دیگه واسه خودت رویابافی نکنی. بی توجه به حالم گفتم: چشم عمو!
پیشونیمو بوسید و خیره نگام کرد.
-عمو من گوشیم شارژ نداره. میشه به بابام زنگ بزنید؟
همون زنگ آیفون خورد, لبخندی زد و گفت: داداش من همچین یه خورده بد قوله‌ ولی قولشو زمین نمی زاره.
کیفمو برداشتم و بعد از تشکر و خدافظی از عمو و زن عمو اومدم بیرون. یه لحظه فکرم سمت مهدی رفت. با اون خدافظی نکرده بودم. اصلاً چرا باید خدافظی می کردم؟ از بین درختا رد شدم و یه مشت به قلبم زدم. بس بود هر چی فکر و خیال کرده بودم. درو باز کردم و نگاهم رفت تو خیابون. مثل همیشه نبود. با صدای بلند گفتم: من بابای نازمو می خوام.
چشمامو بستم و بلند تر گفتم: باااااباااااییییی! بیا این دخترتو جمع کن ببر.
با صدای بوق چشمامو وا کردم و تندی پریدم تو ماشین. یه بوس رو گونه اش زدم و گفتم: سلام بابایی. کجایی تو نگران شدم؟
-سلام رویای بابا! اینجا تو ماشینم دیگه!
همون موقع شیشه طرف من صدا داد. ترسیده برگشتم که در کمال تعجب خودش بود. خشک شده نگاه می کردم که بابا شیشه رو داد پایین.
-سلام عمو خوبی؟
صداش... ادبش... همه رفتاراش... دیوونه کننده بود.
-سلام مهدی جان. تو خوبی؟
-عمو منو بی خیال یه چند دقیقه بیاید خونه. کار واجب دارم.
تند گفتم: من فردا دانشگاه دارم بابایی دیر میشه.
-عمو پس یه دقیقه بیا دم در.
پارت_هفتم:

بابا در ماشین و باز کرد و دو تایی جلو در خونه عمو وایستادن. داشت یه چیزیو به بابام می گفت. فقط نگاه می کردمو حرف عمو مثل مته رو مخم بود. «مواظب باش عمو مثل پسر من دلتو ندزدن.» بهم نگاه کرد که تند نگاهمو برداشتم. من یه دختر بودم، غرور داشتم، نمی تونستم داد بزنم دوسِت دارم. احساس کردم قطره های بارون به شیشه می خوره، زود پنجره رو پایین زدم و دستمو زیر بارون گرفتم. چشمامو بستم. وقتی دلشو دزدیده بودن من چرا خودمو کوچیک کنم؟ اصلاً ارزششو داشت به یه هم جنس خودم خ*یانت کنم؟ آروم گفتم: خدایا! من دیوونه ام، خودتت مهرشو از دلم بردار.
چند دقیقه ای گذشت و بابا اومد اما با یه حالت شاد.
-بابایی خوشحالیا!
عینک مستطیلیشو از رو بینیش هل داد و گفت: چطور؟
-من می شناسمت بابا چی شده؟
-بماند...
-چی چی بماند بابا؟ بگو...
بی حرف حواسش به رانندگیش بود. صدامو انداختم پس کله امو بلند گفتم: بااااااااباااااااااااییییییی؟
-جانِ بابایی؟
از جلو یه بستنی فروشی رد شدیم که گفتم: وایسا بابا بستنی!
نگه داشت و گفت: شکلاتی؟
چشمکی زدم و گفتم: یس!
دستشو جلو آورد و محکم بینی مو کشید.
-تو کی خانوم میشی؟ عاقل میشی؟
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم: هیچ وقت!
از ماشین پیاده شد و رفت. نگاهم با هر قدمش رفت. من بابا داشتم مهدیو می خواستم چی کار؟
صدای گوشیم بلند شد. جواب دادم که با موجی از غُر مواجه شدم: یه وقت گوشیت نسوزه به من زنگ بزنی خانوم. الاغتم من دیگه!
-چه صفت زیبایی!
-فردا که کاشتمت صفت و موصوف حالیت میشه.
مهربون گفتم: آیلاری؟
-آفرین یکم نازمو بکش!
باید یکم سر به سرش می‌ذاشتم: شارژ نداشتم زنگ بزنم بگم من ماشین خریدم فردا خودتو بکار.
-جون تو؟
-نه به جون تو.
-واقعاً ماشین خریدی بی معرفت؟
-از اون جا که آدم صادقی هستم خیر!
یه صدای پسرونه ای پیچید: آیلار چراغا رو خاموش کن.
 
موضوع نویسنده

ماه_کبــود

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
24
40
مدال‌ها
1
پارت_هفتم:

بابا در ماشین و باز کرد و دو تایی جلو در خونه عمو وایستادن. داشت یه چیزیو به بابام می گفت. فقط نگاه می کردمو حرف عمو مثل مته رو مخم بود. «مواظب باش عمو مثل پسر من دلتو ندزدن.» بهم نگاه کرد که تند نگاهمو برداشتم. من یه دختر بودم، غرور داشتم، نمی تونستم داد بزنم دوسِت دارم. احساس کردم قطره های بارون به شیشه می خوره، زود پنجره رو پایین زدم و دستمو زیر بارون گرفتم. چشمامو بستم. وقتی دلشو دزدیده بودن من چرا خودمو کوچیک کنم؟ اصلاً ارزششو داشت به یه هم جنس خودم خ*یانت کنم؟ آروم گفتم: خدایا! من دیوونه ام، خودتت مهرشو از دلم بردار.
چند دقیقه ای گذشت و بابا اومد اما با یه حالت شاد.
-بابایی خوشحالیا!
عینک مستطیلیشو از رو بینیش هل داد و گفت: چطور؟
-من می شناسمت بابا چی شده؟
-بماند...
-چی چی بماند بابا؟ بگو...
بی حرف حواسش به رانندگیش بود. صدامو انداختم پس کله امو بلند گفتم: بااااااااباااااااااااییییییی؟
-جانِ بابایی؟
از جلو یه بستنی فروشی رد شدیم که گفتم: وایسا بابا بستنی!
نگه داشت و گفت: شکلاتی؟
چشمکی زدم و گفتم: یس!
دستشو جلو آورد و محکم بینی مو کشید.
-تو کی خانوم میشی؟ عاقل میشی؟
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم: هیچ وقت!
از ماشین پیاده شد و رفت. نگاهم با هر قدمش رفت. من بابا داشتم مهدیو می خواستم چی کار؟
صدای گوشیم بلند شد. جواب دادم که با موجی از غُر مواجه شدم: یه وقت گوشیت نسوزه به من زنگ بزنی خانوم. الاغتم من دیگه!
-چه صفت زیبایی!
-فردا که کاشتمت صفت و موصوف حالیت میشه.
مهربون گفتم: آیلاری؟
-آفرین یکم نازمو بکش!
باید یکم سر به سرش می‌ذاشتم: شارژ نداشتم زنگ بزنم بگم من ماشین خریدم فردا خودتو بکار.
-جون تو؟
-نه به جون تو.
-واقعاً ماشین خریدی بی معرفت؟
-از اون جا که آدم صادقی هستم خیر!
یه صدای پسرونه ای پیچید: آیلار چراغا رو خاموش کن.
پارت_هشتم:

تند گفت: رویا زنگ زدم بگم یادت نره فردا پروژه رو بیاری!
-باش!
-شب خوش گلی. بوس بای!
-خدافظ.
آهنگ ماشینو گذاشتم که همون همیشگی پیچید:
می کِلِ زندگی سرِ دلسوزی بورده ♪
نَدومه که چیسه یار دیروزی بورده ♪♪
بیموئه با می دل هاکِرده بازی بورده ♪
خ*یانت هاکِرده ولی ناراضی بورده ♪
عاشق بَیمه به زودی دلبر چه بی وجودی ♪♪
اِسا مِر بَیه حالی تو می سیگار دودی ♪
می زندگی دَره یار شونه روبه نابودی ♪
عشق تِره دارمه یار همش کِمه حسودی ♪♪
بدون تو دلبر خِل بَوِمه خِل ، دِتَر ♪
چِتی سر راست هاکِنِم شهرِ آمِل دِتَر ♪
(کل زندگیم سر دلسوزی رفت
نمیدونم چرا یار دیروزیم رفت
اومد با دلم بازی کرد و رفت
خ*یانت کرد ولی ناراضی رفت
زود عاشق شدم دلبر چقدر تو بی وجودی
حالا فهمیدم تو دود سیگارمی
یار کل زندگیم داره روبه نابودی میره
عشق تورو دارم و همش حسودی میکنم
بدون تو دلبر دیوانه شدم دختر
چطوری تو شهر آمل سرمو بلند کنم
با صدای وحید مرادی)
چرا همه چی دست به دست هم می داد برگردم به اون موقع ها؟
دو تا جمله آخر و که گفت بی طاقت قطعش کردم. نفس کلافه ای کشیدم. با مرور خاطرات فقط خودمو اذیت می کردم.
-بفرما دختر شکمو!
هر چقد ناراحت بودم، بستنی درستش می کرد.
دستمو جلو بردم و گفتم: مرسی بابایی!
بستنیو از پنجره بیرون گرفت و خبیث نگام کرد.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین