جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [آرام بخواب] اثر «blue کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Blue با نام [آرام بخواب] اثر «blue کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,943 بازدید, 30 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آرام بخواب] اثر «blue کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Blue
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Blue

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
31
52
مدال‌ها
1
#p9
Nora:

صداي در اومد و امير وارد شد
-بهت ياد ندادن تا كسي اجازه نداده نميتوني درو باز كني؟
با تخسي نگام كرد-نچ
اومد رو تخت روبه روم نشست-حوصلم سر رفته بيا بريم بيرون
-با تارا برو
امير-خواهرت از خودتم بدتره…رفته كتابخونه
-عه؟چه جالب نميدونستم
امير-پاشو ديگه
-خيلي بچه اي
امير-پاشو…يه خونواده ماست گيرم اومده مجبورم به توعه بي لياقت رو بندازم…هنوزم هيچ دوستي پيدا نكردم
-كه اينطور…
گوشيمو برداشتم بي توجه بهش خودمو مشغول نشون دادم
امير-هوي با توام
باز هم توجه نشون ندادم
گوشيمو يهو از دستم كشيد
هيني كشيدم و پريدم سمتش-چقد بيشعوري…گوشيمو بده عوضي
ايستاد و دستشو برد بالا-نچ…تا منو نبري بيرون بگردوني گوشيت پيش من ميمونه
رسما مثل ميمون ازش اويزون شده بودم!
لبخند موزيانه رو لبش بود
-امير اذيت نكن
ابروهاشو داد بالا-زور نزن نميتوني حريف من بشي
يهو رفتم رو تختم ايستادم تا قدم بلندتر بشه و يه جورايي پريدم روش
داد زد-چيكار ميكني وحشيي
تعادلش بهم خورد و منو با خودش انداخت رو زمين
البته شانس اوردم تشك يسنا رو زمين بود
يه جوري شدم
سريع اومدم بلندشم كه دادش بلند شد و گوشيمو ول كرد
متعجب نگاش كردم
خم شد و دستاشو گذاشت جاي حساسش
با فهميدن اينكه چيكار كردم لبمو گزيدم-امير؟
امير-درد و امير ، ناقصم كردي!
صورتش قرمز شده بود
واقعا عذاب وجدان گرفتم
كنارش زانو زدم-امير من حواسم نبود…كاري از دستم بر مياد انجام بدم خوب بشي؟
يه طوري بودم
يه حال عجيبي
با حرص نگام كرد-چيه نكنه ميخواي بوسش كني خوب بشه؟
-نه ولي
يهو انگار فهميدم چي گفت
مشخص بود درد داره ولي خندش هم گرفته بود-خب ولي چي؟من مشكلي ندارم هرچي باشه
اخم كردم-خيلي بيشعوري
بلند شدم-عوضي…پاشو برو تو اتاقت
امير-فعلا كه تو ناقصم كردي بهم مديوني…بايد ببريم بيرون
-مگه تو درد نداشتي؟
اروم از جاش بلند شد-يكم ديگه خوب ميشه
-مطمئني؟نميخواي بريم دكتر؟
امير-ميخواي خودت چك كني؟
بالشتمو پرت كردم سمتش-گمشو بيرون
با خنده رفت بيرون
ولي خب يه جوري راه ميرفت
لبمو گزيدم
اصلا ادم خجالتي اي نبودم
الان هم خجالت نكشيدم…فقط يه حس عجيب دارم
اماده شدم و رفتم دم اتاقش
يكم بعد درو باز كرد-بله
ظهر بود و مامان و خاله خواب بودن
بابا سركار بود و شوهر خاله، يسنا و محمد دنبال كاراشون بودن
از سر تا پا براندازم كرد و دوباره موزيانه لبخند زد-خب؟
-ميخواستي بري بيرون
امير-شايد ديگه نخوام
باز به بينيم چين دادم-به درك
خواستم برم كه دستمو كشيد-وايسا…الان ميام
رفتيم بيرون…
 
موضوع نویسنده

Blue

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
31
52
مدال‌ها
1
#p10
Nora:

امير-نورا؟
-هوم
امير-تا حالا حس كردي عاشق شدي؟
دوباره اون حس عجيب اومد تو وجودم
-نه..يعني نميدونم
امير-اصلا دوست پسر داشتي؟
-نه
امير-چرا؟
-حس ميكنم وقت تلف كردنه…تو چي؟تو حسش كردي؟
امير-اره فكر كنم
-دوست دختر داري؟
امير-داشتم
-هوممم
امير-به نظرت ادم ميتونه بيشتر از يه بار عاشق بشه؟
-چرا اينارو ميپرسي؟
شونشو داد بالا
يكم بعد جوابشو دادم-اوني كه بشه اخرين نفر عشق واقعيه از نظر من…تا وقتي حس كني ميتوني جايگزينش كني پس قبلي عشق نبوده
امير-يعني اگه يه روز عاشق يه نفر بشي…اون ادم بميره
ناخودآگاه بود كه گفتم-خدانكنه
خنديد-پس عاشقي
باز هم حس ضعيف بودن بهم دست داد
-نه نيستم…عشق چيز خوبي نيس
امير-چرا همچين فكري ميكني؟
-چون نميشه دو نفر تا ابد باهم بمونن…يكي يهو سرد ميشه، يكي زودتر ميميره! ميمونه اون يه نفر و يه دنيا خاطره اي كه نتونسته فراموش كنه…اون يه نفر ميمونه و قلب هزار تيكه شدش
امير-هميشه هم اينطوري نيست
-ميگن بايد از كلي امتحان سختي رد بشي تا بفهمي اون عشق واقعيه…پس اين عشق قشنگي كه ميگن چيه…اين كه از اول تا اخرش سختيه!
امير-اره درسته ولي اون دو نفر اگه عاشق باشن قرار نيس سختيا رو دوش يه نفر باشه، قراره باهم و دركنار هم تمومش كنن.
بغض كردم-شايد يكي مجبور بشه تنهايي بره…اونوقت چي؟
امير-اونوقت همون اول بايد قيدشو بزنه…كسي كه همون اول همراهت نباشه، بعدش هم قرار نيست باشه!
اب دهنمو قورت دارم
چيزايي تو ذهنم ميچرخيدن كه اذيتم ميكردن
امير-نورا اينجا جايي هست بشه ابجو و اينجور چيزا رو خورد؟
-نه…هست البته ولي من اطلاعي ندارم چون معمولا مخفيانه اين چيزا رو ميدن
امير-هوس كردم
-ميدوني كه بابام اصلا خوشش نمياد…پس سعي نكن بياري خونه
امير-هوم…راستي! بابام خونه پيدا كرد، بالاخره
دلم گرفت-واقعا؟
امير-اره…وسايلش تكميل بشه ميريم
صادقانه به حرف اومدم-خيلي بهتون عادت كردم و دلم تنگ ميشه…خونتون كجاس؟
امير-همين نزديكياس راستش اسم خيابونش يادم نيس
-پس خوبه نزديكين ميتونم هنوز اذيتت كنم
امير-اره ميتوني زلزله
-زردالو
امير-كوفت
-خب زردي ديگه
امير-باشه زرافه
خنديدم-زردالووووو
زد تو بازوم
از كنار يه بساطي رد شديم
-امير وايسا
يكي از عروسكا رو برداشتم
امير-كودك درونت فعال شده؟
-ميتوني اينطور فكر كني…چقدر ميشه؟
خانمه-پنجاه تومنه
كيفمو باز كردم كه پول در بيارم و قبل از من امير پولو بهش داد
-چرا اينكارو كردي؟
راه افتاديم
امير-عوض تشكرته بي تربيت؟…يه هديس…يه يادگاري
-اسمشو ميزارم امير…اتفاقا زرد هم هست
خنديدم-نه نه فهميدم ميزارم زردالو
امير-ايديت(احمق)
ايندفه من زدمش-اينقد واسه من انگليسي حرف نزن هركي ندونه فكر ميكنه بچه نافه كاناداس
بي توجه به حرفم گفت-تولدت فرداس نه؟
-اره
امير-كيارو دعوت كردي؟
با لحن خارجي گفتم-كازينام(پسر/دختر،خاله/عمه/عمو/دايي) و فرندام(دوستام)…ببخشيد من فارسي كيلي كيلي كم
با صداي بلند خنديد-خودتو مسخره كن
بعد اينكه يكم چرخيديم برگشتيم خونه…
 
موضوع نویسنده

Blue

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
31
52
مدال‌ها
1
#p11
Nora:

همه شروع كردن به گفتن شمارش معكوس
با تارا هم‌زمان كيك رو فوت كرديم و من با خوش حالي براي خودم دست زدم
بعد تبريكا و اينا مشغول رقصيدن شديم
البته تارا غيبش زده بود
اراد منو به خودش فشار داد-چقد بزرگ شدي كوچولو
خنديدم-ديگه به سن قانوني رسيدم. مي‌تونم هرغلطي مي‌خوام بكنم
زبونمو براش در اوردم
با عصبانيت تصنعي نگام كرد-تو غلط كردي! میشینی خونه تا شوهرت بديم، هر غلطي خواستي بكني خونه شوهرت بكن
-اراد؟
اراد-جان
-من حس ميكنم…خب
سرمو انداختم
با اراد خیلی خیلی صمیمی بودم، حتی بیشتر از تارا
و یه جورایی تنها کسی بود که همه چیو بهش میگفتم
چونمو گرفت اورد بالا-عاشق شدي؟
لبخند كمرنگي رو لبش بود
-چرا اينو ميگي؟
اراد-من از خودت بيشتر حواسم بهت هست
-يعني مي‌دوني كيه؟
اراد-اونو تو بايد بگي
-نه…نميگم فعلا
همچنان لبخند داشت-حواست به دل مهربونت باشه
خندیدم-دل من که مهربون نیس! افت جونه
اراد-جفتمون می‌دونیم برخلاف ظاهرت خیلی لوس و نق نقو‌یی
-پرو نشو حالا بهت رو دادم
اراد-مثلا پرو بشم می خوای چیکار کنی ضعیفه؟
فقط خندیدم
دستشو برد بالا و منو دور خودم چرخوند
اراد بهترين برادر و دوستي بود كه يه نفر مي‌تونه داشته باشه
بعد يه رقص طولاني رفتم كنار دوستام نشستم و اراد رفت کنار دو سه تا از دوستاش که دعوتشون کرده بود
صداي امير اومد و دستي جلوم ظاهر شد-افتخار رقص ميدين بانو؟
ارتباطمون خيلي خيلي بهتر شده بود
صداي اووو گفتن دوستام اومد
برگشتم سمتشون-ديگه چيكار كنم بالاخره درخواستام زيادن…منم كه قلبم مهربووون
نگين-برو كم شر بگو
خنديديم و خواستم دستمو توی دستش بزارم که دستشو کشید-شرمنده دیر جواب دادی!
با چشای گرد شده نگاش کردم که زد زیر خنده
دستمو کشید و رفتیم وسط
دستامو گذاشتم روي سينش اونم روي كمرم
-خیلی بی مزه ای امیر
امیر-نمک بریزم بامزه بشه؟ اگه دوس داری
-نه بریز تا چشمت کور بشه
امیر-شرمنده، این چشما خیلی چیزایی که باید ببینه رو هنوز ندیده
چیزی نگفتم
با حرفي كه زد يكم كنف شدم ولي به روي خودم نيوردم
امير-تارا رو پيدا نكردم.كجاس؟حالش خوبه؟
-اره خوبه
امير-چقدر خوشكل شدين دوتاتون همه همش نگاتون مي‌كردن
لبخند زدم-از اين حرفا هم بلدي زردآلو
امير-بله ولي هركسي سعادت شنيدنشو نداره
-من دارم يعني؟
امير-هومم، شايد
بحثو عوض كردم
-محمد نيستش؟
امير-نميدونم كجاس والا
-هوممم
امير-كاش فردا رو كنسل مي‌كردن خيلي خستم
-آيي گفتي…نميدونم چه اصراريه فردا بريم
امير-فردا هم اخرين روزيه كه خونتونيم
-چي؟يعني قراره ازت راحت بشم؟
اينو با ذوق و خنده گفتم
ولي ته دلم يه چيز ديگه بود
امير-اگه اينجوريه كه من اصلا وابستت شدم عزيزم خونتون كه هيچي…ميخوام تو اتاقت بخوابم
از عزيزمي كه گفت دلم يه جوري شد
انگار پروانه ها داشتن تو دلم پرواز مي‌كردن
باز هم نزاشتم بفهمه-يادت كه نرفته اخرين بار اومدي تو اتاقم چه بلايي سرت اومد
قيافش جمع شد تو هم-اه خفشو…اصلا با ياد اوريشم دردم گرفت
-پس سعي كن نزديك اتاقم نشي، ممنون
خيره شدم تو چشماش
امير-خب چي ميخواستي بگي؟
 
موضوع نویسنده

Blue

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
31
52
مدال‌ها
1
#p12
Nora:

-من
نتونستم ارتباط چشميمونو نگه دارم
تا حالا اينقدر احساس ضعف نكرده بودم
انگار اون نورايي كه هميشه ميخنديد و جواب همه رو ميداد شده بود يه بچه كوچولوي مظلومِ تنها
امير-چيزي شده نورا؟مي‌توني با من حرف بزني
نگاش كردم
اون اين مدت واقعا خوب بود
نميدونم
شايد هم دل من يكم بي جنبس
كه همش يه ماه بيشتر نيس پسر خالشو ميشناسه و اينطور تند تند ميزنه!
اب دهنموقورت دادم-امير من دارم حسش مي‌كنم
مزه پروند-بچتو؟عزيزم پس بالاخره لگد زد؟
-خيلي بي مزه اي
امير با خنده گفت-خب نميگي مشكلت چيه ادم هر برداشتي مي‌كنه
-من دوست دارم
صدامو خودم به زور شنيدم
امير-چي؟
چشامو بستم-من دوست دارم امير!
صداي ازش نيومد
-خودمم نميدونم چطور شد، ميدونم مدت كوتاهيه همه ي اينارو ميدونم امير، ولي… ولي امير من حس كردم بايد بهت بگم…
صدايي ازش نميومد
اروم چشامو باز كردم و ديدم اخم كرده
چند لحظه نگام كرد-ولي من دوستت ندارم!
و يه قدم ازم فاصله گرفت!
صداي خورد شدن قلبمو شنيدم
-ولي اخه…توكه
گيج شده بودم
پس اون همه رفتار خوب واسه چي بود؟
واقعا همینجوری بود؟
بغض كردم
چرا اینفد خنگی و یادت نبود اون با فرهنگ اینجا بزرگ نشده
در ضعيف ترين حالت ممكن بودم و يكم قلبم درد ميكرد
امير-فكر نكن چون باهات صميمي شدم يعني دوستت دارم…دوستت دارم به عنوان يه دوست صرفا واسه عشق و عاشقي نزديكت نشدم نورا!
طاقت شنيدن حرفاشو نداشتم
امير-تو واقعا يه دوست خيلي خوبي…خوش حالم كه باهات اشنا شدم ولي
هر لحظه بغضم بيشتر مي‌شد
نفس عميقي كشيد-من تو رو به چشم دختر خاله مي‌بينم! نه بيشتر و نه كمتر. با اين اوضاعي هم كه پيش اومده فكر كنم بهتر باشه اصلا از هم فاصله بگيريم تا بيشتر از اين واست سوتفاهم پيش نياد.
نزاشتم اشكم بريزه
در اتاقشو باز كردم و فقط دويدم بالا تو اتاقم
درو هم قفل كردم
تا كسي شاهد اشكايي كه اين همه مدت نزاشتم كسي ببينه نباشه
تا كسي شكستن غرور و قلبمو نبينه
بالشتو برداشتم جلو دهنم گذاشتم و هق زدم
تقصير منه
مگه همه مثل تو احمقن يه ماهه عاشق بشن؟
اصلا تا وقتي تارا هست چرا تو نورا؟
چرا نمي‌خواي قبول كني اون محبوب تره؟
چرا نگاهاي اميرو بهش مي‌ديدي و خودتو مي‌زدي به اون راه؟
چرا اينقد احمقي كه فكر كردي تو رو به تارا ترجيح ميده؟
تو چي داري اصلا؟
اخلاق داري؟
شخصيت داري؟
نه نورا تو فقط بدبختي!
يه دختر بدبخت كه همه خواهر دوقلوشو بهش ترجيح ميدن!
حتي پدر مادرمون اونو بيشتر دوست دارن
چون اون بچه ي مورعلاقه ي خونوادس
عزيز دوردونه ي همس
نه مني كه مشكل دارم
نه مني كه هيچكي دوسم نداره!
صداي در اومد
تارا بود
عصبي بودم
خيلي هم عصبي بودم
تارا-نورا؟خوبي؟در چرا قفله؟
گلومو صاف كردم-كار دارم تارا
تارا-بيا ديگه بايد بريم كم كم مامان هم داره غر ميزنه
-باااشه اومدممم
چيزي نگفت فكر كنم رفت
اشكامو پاك كردم و رفتم جلوي ايينه
مشغول ارايش شدم
به خودم توي اينه نگاه كردم و نفس عميقي كشيدم
دوباره ي صداي تارا اومد-نورا؟نورا اونجايي؟
خونسرد تر از قبل جواب دادم-تو برو الان ميام
تارا-درو باز كن
-لباس تنم نيس تارا…برو به مامان بگو الان ميام
تارا-نورا؟
-بله؟
تارا-خوبي؟
اب دهنمو قورت دادم-خوبم تارا
صداي پاش كه اومد زل زدم به ايينه
لبخند كمرنگي به خودم زدم-چقد لوسي تو، يه نه شنيدي دختره ي لوس…اصلا مگه كيه؟قبولت نكرد؟اون فقط تو رو از دست داد!
و به خودم توي ايينه اشاره كردم
چندتا ضربه به گونه هام زدم و بعد برداشتن وسايلم زدم بيرون…
 
موضوع نویسنده

Blue

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
31
52
مدال‌ها
1
#p13
Tara:

مامان-برو ببين نورا كجاس پس زود بريم
دوباره از پله ها رفتم بالا و خواستم در اتاقو باز كنم ديدم هنوز باز نميشه
-نورا؟نورا تو اونجايي؟
صداي ارومش اومد-تو برو من الان ميام
-درو باز كن
نورا-لباس تنم نيس تارا…برو به مامان بگو الان ميام
يكم ايستادم
مشخص بود خوب نيس
-نورا؟
نورا-بله
-خوبي؟
يكم طول كشيد تا جواب داد-خوبم تارا
نفس عميقي كشيدم و رفتم پايين
ايندفه امير پريد جلوم-تارا، نورا كجاس؟
مشكوك نگاش كردم-چطور؟
شونشو داد بالا-هيچي
رفت
من ديدم اخرين بار نورا سريع از اتاق امير زد بيرون
نكنه چيزي بهش گفته يا اذيتش كرده؟
رفتم پيش مامان-مامان نورا الان مياد
مامان-خيله خب، اومدي بيرون فلاسكارو با خودت بيار
رفت
اراد-چشه اين؟ بعد صبحونه تا الان تو اتاقه
اروم طوري كه كسي نشنوه جوابشو دادم-نميدونم چشه اراد…ولي مطمئنم يه چيزي شده
صداي نورا اومد
متعجب نگاش كردم
ارايش كرده بود!
رفتيم سمتش
اراد-چيه خوشكل كردي؟خبريه نورا خانم؟
خنديد-دلم خواست
اراد جدي شد-چيشده نورا؟ديگه مارو نميتوني گول بزني بگي گريه نكردي!
مشخص بود هول كرد از ركيِ اراد
نورا-اشتباه ميكنين گريه نكردم
اومد تو اشپزخونه يه سيب برداشت-سرحال تر از امروز منو نميبينين
لبخندي زد و رفت
من و اراد بهم نگاه معناداري كرديم
اراد-بيا بريم تا صداشون در نيومده
رفت و منم به ارومي پشت سرش حركت كردم كه كسي به ارومي انگشتاشو برد لاي انگشتام
هيني كشيدم و برگشتم
محمد بود
حس كردم سرخ شدم
سريع دستمو از دستش بيرون كشيدم-چيكار ميكني يكي ميبينه!
محمد-ببينه…مثلا ميخوان چيكار كنن؟
لبخند كمرنگي زدم-اذيت نكن بيا بريم كه الان مامانم باز مياد غر ميزنه
باهم رفتيم بيرون و هركي سوار ماشين خودش شد و راه افتاد
تمام مسير حواسم به نورا بود كه ساكت نشسته بود و توي فكر بود
سرمو گذاشتم رو شونش و دستشو گرفتم
برگشت نگام كرد
بهش لبخند زدم
نم اشكو تو چشاش ديدم ولي اونم سريع لبخند زد روشو برگردوند سمت بيرون
دستمو محكم تر دستش گرفت
نورا خيلي توداره…دم مرگ هم باشه به كسي حرفي نميزنه
بابا-چقدر ساكتين امروز
نورا-يكم خستم من
بابا-چرا؟تو كه از همه بيشتر خوابيدي خوابالو
-چون شب بيدار بوديم بابا
نورا براي تشكر دستمو باز هم فشرد
خواهر عزيزم معلوم نيس چه غم بزرگي تو دلشه كه اصلا نميتونه حال بدش رو مخفي كنه!
اراد-اه چقدر لوسيد شما، نگا نگا چطور همو بغل كردن
نورا-به تو چه؟بخيلي؟حسودي؟البته كه هستي نيازي به تاييد تو نيس
اراد-بابا اين چه بچه ايه كه تربيت كردي؟ نه اخلاق داره نه احترام بزرگترشو نگه ميداره! واقعا كه
نورا-حداقل چاپلوس و ماماني نيستم
مامان-وا چيكار داري پسرمو كجاش مامانيه
اراد-والا مامان جون ميبيني پسر عزيزتو چقدر اذيت ميكنن؟
با اين حرف مامان و اراد هممون زديم زير خنده
تا برسم لواسون فقط حرف ميزديم و اراد مشخص بود ميخواد به زور هم كه شده نورا رو به حرف بياره تا كمتر بره تو فكر
كه خب موفق هم بود…
 
موضوع نویسنده

Blue

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
31
52
مدال‌ها
1
#p14
Tara:

وقتي رسيديم نورا زودتر از هممون دويد رفت
اراد با صداي بلند گفت-هوي بيا چمدونتو ببر نوكر گير نيورديا
و نورا بي توجه به اراد رفت داخل
خيلي پدربزرگ و مادربزرگمونو دوس داشت
البته پدربزرگامون هم پسر عمو بودن
فقط خاله يوكابد بود كه با يه غريبه ازدواج كرد صرفا چون پسرخاله يا عموي ديگه اي نداشت كه باهاش ازدواج كنه
با ياد اوري اين موضوع يه لحظه بدنم يخ زد
يعني مي‌خواستن مارو هم مجبور كنن؟
چطور تا الان متوجه نشدم!
به ارتام زل زدم
متوجه سنگيني نگاهم شد و اطرافشو نگا كرد تا به من رسيد
پرسشي سرشو تكون داد
و منم به معناي هيچي سرمو تكون دادم
فقط اميدوارم كه مربوط به اون موضوع نباشه
رفتيم بالا و مشغول احوال پرسي شديم باهم
بعد تقريبا يه ماه و خورده اي بود داشتم ميديدمشون
تا همين چند وقت پيش سفر بودن
بعدش هم خاله اينا كار داشتن و جور نمي‌شد كه بيايم
كه ديگه همه كاراشون درست شد و گفتيم چند روزي بيايم اينجا كه بعدش خاله اينا برن خونه ي خودشون
ناهارو دور هم خورديم و هركي رفت استراحت كنه
امير-تارا ميري بخوابي؟
-اره چطور؟
امير-هيچي
خيلي وقت بود متوجه رفتار عجيب امير شده بودم
چيزي نگفتم و رفتم سمت اتاق خودمو نورا
اروم خوابيده بود
نگاش كردم
صورتش خيس بود
اهي كشيدم-اخه چه اتفاقي برات افتاده
كنارش خوابيدم
پيام اومد برام-چطوري
محمد بود
-خوبم
محمد-نمياي بريم بگرديم؟
-نه خيلي خستم الان هم مي‌خوام بخوابم
محمد-باشه عزيزم خوب بخوابي
گوشيمو گذاشتم زير بالشت و خيلي سريع خوابيدم…
بابابزرگ مشتركمون به حرف اومد-خب يه دليلي داشتيم كه گفتيم اينجا دورهم جمع بشيم و ديگه وقتش بود كه بگيم
هممون منتظر نشسته بوديم و من استرس گرفته بودم
ادامه داد-همونطور كه هممون مي‌دونيم ما يه سري رسم واسه ي ازدواجمون داريم…پس ميرم سر اصل مطلب…خيلي زود بايد بچها باهم عروسي كنن
نورا-چي؟
بابابزرگ ادامه داد-نورا چون قل بزرگ تره با محمد و تارا با امير
انگار يه سطل اب سرد ريختن روم
نورا با عصبانيت بلند شد-چي مي‌گيد شما؟ من اين رسم كوفتيو هيچوقت انجام نميدم!
مامان-نورا بشين مودب باش
نورا-چي چيو مودب باشم؟ مودب باشم كه ايندمو خراب كنين؟ كه يه اجبار ديگه اين وسط رخ بده زندگيم بشه مثل تو و بابا؟ اصلا فكرشم نكنيد!
بابابزرگ پدريم به حرف اومد-نورا بشين!
نورا-شرمنده، هيچوقت نمي‌تونيد مجبورم كنيد اين رسم مسخره رو كه نتيجشو هيجده ساله دارم مي‌بينم انجام بدم!
و دويد رفت
نگرانش شدم
اراد بلند شد پشت سرش رفت
منم خواستم برم ولي بابابزرگ نزاشت-تارا، هممون مي‌دونيم تو از نورا عاقل تري و عاقلانه تصميم مي‌گيري…ما هميشه روت حساب باز كرديم و انتظار دارم نا اميدمون نكني!
سنگيني نگاه يه نفرو حس كردم
امير بود
صداي محمد منو به خودم اورد-من براتون احترام زيادي قائلم ولي در اين مورد شرمنده…

Nora:

با صداي بلندي گريه مي‌كردم
پشت درخت توي حياط نشسته بودم و براي بخت بدم اشک می‌ریختم
تپش قلبم زياد شده بود و اذيتم مي‌كرد
كسي كنارم نشست و منو محكم كشيد تو بغلش-هيششش گريه نكن قربونت برم
-ار..اد…كاش..بمیرم…كا..ش بميرم
اراد-از اين حرفا نزن
-هيچ..كي..دوس..دوسم نداره اراد…قلب…قلبم درد..مي‌كنه…كاش..همين..همين الان…وايسه
عصبي شد-قلبت درد مي‌كنه الان مي‌گي؟؟
نفس مي‌كشيدم تير میكشيد و مجبور بودم نفسمو نگه دارم
جيبامو گشت و وقتي پيدا نكرد سريع گوشيشو در اورد
اراد-تارا زود قرص…
ديگه نفهميدم چيشد…
 
موضوع نویسنده

Blue

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
31
52
مدال‌ها
1
#p15
Tara:

-بله دكتر قرص مصرف ميكنه
اشكامو پاك كردم
صداي متعجب امير اومد-چي؟نورا قلبش مشكل داره؟
نگاه عصبي اي بهش انداختم
دكتر-اين چندتا قرصي كه براشون نوشتمو تهيه كنيد، ديگه هر موقع حالش بد شد خوردنش فايده اي نداره وضعيت قلبش داره بدتر ميشه! بايد بيشتر حواستون رو بهش بديد و سر موقع داروهاشو مصرف كنه
اراد با صداي بلند داد زد-يعني چي داره بدتر ميشه؟ چرا عملش نميكنيد اگه حالش خوب نيس؟
دكتر-اروم باش…ما نميتونيم عملش كنيم…يعني هركسي به جاي من بود هم اين اجازه رو بهتون نميداد اقاي رحيمي! درسته وضعيتش داره بدتر ميشه ولي هنوز وقت داره براي عمل…فعلا با تجويز دارو سعي ميكنيم كنترلش كنيم…عوارض بعد از عملش زياده ممكنه هر اتفاقي بيوفته…پس فعلا بهترين كار كنترل كردنشه. متوجه حرفم هستيد؟
-كي بهوش مياد؟
دكتر-متاسفانه شوك عصبي بهش وارد شده، بهش ارامبخش تزريق كرديم احتمال زياد تا فردا بهوش نياد…داروهاش قوي بودن
به ساعتش نگاه كرد-ببخشيد بايد برم به بيماراي ديگه رسيدگي كنم
و از پيشمون رفت
محمد-از كي قلبش مشكل داره؟
اراد-از همون بچگي
با عصبانيت برگشتم سمت امير و محكم هولش دادم-خواهرمو چيكار كردي؟؟؟؟
امير-من..من كاري نكردم
اشكام با شدت بيشتري ريختن-دروغ نگو امير…دروغ نگووووو! من خودم ديدم اون از اتاقت اومد بيرون…خودم ديدم دويد رفت تو اتاق و ديگه بيرون نيومد
ساكت بود
محكم هولش دادم-اشغال چيكارش كردي؟؟؟
اراد-تارا چي ميگه امير؟
محمد-اروم باشيد با دعوا چيزي درست نميشه تارا بيا بشين
اراد با عصبانيت يقه اميرو گرفت-نه بزار ببينم اين چه گو*هي خورده
محكم كوبيدش به ديوار
محمد رفت سمتشون
امير-من كاري نكردم اراد
حتي سعي نميكرد از خودش دفاع كنه!
مشخص بود توي شوكه
محمد جداشون كرد و صداي پرستار اومد-چه خبرتونه؟بيمارستانو گذاشتيد رو سرتون! بفرماييد بيرون
محمد-بفرماييد شما ديگه صداشون در نمياد
پرستار-نه بفرماييد بيرون دور بيمارو شلوغ نكنيد
اروم گفتم-من ميمونم
اراد تهديدوارانه برگشت سمت امير-واي به حالت…واي به حالت كه حال امروزش تقصير تو باشه!
منتظر نموند و رفت بيرون
محمد رفت دنبالش
امير نگاهي بهم انداخت و خواست بره كه صداش زدم-امير…فقط بگو چيكارش كردي
امير-هيچي
منتظر نموند و رفت بيرون
پرستار هم پشت سرشون رفت
زدم زير گريه و دست نورا رو گرفتم-ببخش منو نورا.. ببخش كه اين مدت ازت فاصله گرفتم و تنهات گذاشتم…تو كه قوي بودي…چت شد يهو اخه…كي دل كوچولوتو اذيت كرده…
 
موضوع نویسنده

Blue

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
31
52
مدال‌ها
1
#p16
Tara:

با تكوناي كسي اروم چشمام رو باز كردم
پرستار بود-خانم؟خواهرتون بهوش اومد
-باشه
دوباره چشمامو بستم
وقتي يادم اومد نورا بي‌هوش بود اونقدر يهويي بلند شدم كه سرم گيج رفت چند لحظه
سريع رفتم سمتش-واي بالاخره بهوش اومدي…كشتي منو كه!
لبخند كمرنگي زد-نترس تا وقتي به كشتنت ندم قرار نيس ولت كنم
خنديدم
صداش گرفته بود
-كي بيدار شدي؟
نورا-نميدونم
ذوق زده گوشيمو از جيبم در اوردم-وایسا زنگ بزنم اراد…

Nora:

ضعف كرده بودم
اراد-بهتري نورا؟درد كه نداري ديگه؟
-نه خوبم
اراد-بيا بريم بهت يه صبحونه مشتی بدم حال بياي قشنگ
-مي‌خوام برم خونه خستم
اراد-نورا ما به مامان اينا نگفتيم حالت بد شد
نفس عميقي كشيدم
خبري از اون دوتا نبود
با ياد اوري ديروز دستمو روی چشمام كشيدم
تقصير من بود
عجله كردم
موقعيت خوبي هم انتخاب نكردم
هوفي كشيدم
رفتيم نشستيم سر تخته و اراد صبحونه سفارش داد
تارا-نورا، نميخوام اذيتت كنم ولي ميشه بگي بين تو و امير چه اتفاقي افتاده؟
خيره شدم به قاليه زيرم
چي مي‌گفتم؟
از دل بي جنبم مي‌گفتم كه سرجمع يه ماهه پسر خالشو ديده عاشقش شده؟
يا از اين بگم كه هيچكي دوسش نداره و همه خواهرشو بهش ترجيح ميدن؟
نفس عميقي كشيدم-چيزي نيس چرا به اون ربطش ميدي الكي؟اصلا من با اون احمق چه حرفي دارم اخه
خنديدم-حداقل ميگفتي محمد… اقاس، جنتلمنه، مهربونه…نه اون عوضي…اخه من با اون اوسگول چه حرفي دارم؟
تارا-باشه نورا خانم بپيچون
-مي‌پيچم عزيزم…تو رو بايد پيچوند اينقد عين مامانا رفتار مي‌كني
زبونمو براش در اورد
اروم خنديد و يكم بعد اراد اومد
مشغول صبحونه خوردن شديم
-به مامان گفتين شب كجا مونديم؟
اراد-گفتيم مثل قبلا زديم به دل طبيعت تا حال و هوا نورا عوض بشه
-چطور نفهمیدن؟ اصلا چرا نگفتین؟
اراد-نخواستیم کسی نگران بشه و پیچوندیمشون
-مرتيكه ي پير ديگه فتوا صادر نكرد؟کاش میزاشتین بفهمن با این خواسته های مسخرشون چه بلایی سرم اوردن
تارا-عه اين چه حرفيه
تازه يادم افتاد تارا قراره با امير ازدواج كنه
حس حسادت كل وجودمو گرفت
دندونامو بهم فشار دادم و از خوردن دست كشيدم-مرسي
اراد-چيزي نخوردي كه
-اشتها نداشتم خيلي فقط خوابم مياد هنوز
برگشتم سمت تارا و با كنايه گفتم-تو كه انگار از خدات بود بابابزرگ اينو بگه
تارا-وااا چرا چرت مي‌گي…وقتي بعدش ول كردي رفتي مگه شنيدي ما چي مي‌گفتيم؟؟؟
-حالا گفته هاتون اثر داشت؟
اراد-مرغش يه پا داره…از طرفي هم مي‌گه از خانواده ترد مي‌شيد اگه اينكارو نكنين
اخم كردم-به درك…ايندمو خراب كنم كه خونوادمو داشته باشم؟
اراد-تازه گفته يسنا هم بزرگتر شد بايد با من ازدواج كنه!
خنديدم-نكه توهم خيلي بدت مياد!
اراد-كي؟من؟چرا تهمت مي‌زني خواهر…من جرئت دارم با خواسته ي بابابزرگ مخالفت كنم؟ فقط به عشق خونوادم باهاش ازدواج مي‌كنم يه وقت از دستشون ندم!
سه تامون خنديديم
-مي‌زارم پيش بره…روز عروسي يه جور فرار مي‌كنم تو اسمونا هم نتونن پيدام كنن!
تارا-اشتباهی نكني نورا كه بعدش پشيمون بشي
-من مثل تو نيستم بزارم هر تصميمي مي‌خوان برام بگيرن
تارا-منم قرار نيس اجازه بدم همچين كاري بكنن!
-اها،باش
حرصي نگام كرد
اراد-خیله خب اروم باشید با دعوا و بحث چیزی درست نمی‌شه
وقتي تموم كردن بلند شديم رفتيم سمت خونه
اولين نفر نگاهم به امير افتاد
پوزخند زد و سرشو تكون داد
اخم ريزي كردم
مامان-چرا رفتي يهو نگرانت شدم. گوشیتم که جواب نمی‌دادی
-خوبم مامان، مي‌خوام برم بخوابم
مامان-بيا بابا مي‌خواد باهات حرف بزنه
-بگو بره با ديوار حرف بزنه ميتونه مكالمه مفيد تري باشه!
دستمو كشيدم رفتم تو اتاق
حوصله خودمم نداشتم چه برسه حرف زدن با اونا
چه زود جايگاهش برام عوض شد!
خيلي زود برگشتيم چون پدربزرگ عزيز دستور داده بودن تا قبل از مهر كارارو انجام بديم…
 
موضوع نویسنده

Blue

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
31
52
مدال‌ها
1
#p17
Nora:

توي بازار لباس عروس مي‌چرخيديم و من به حال تارا غبطه مي‌خوردم
امير هي بهش لباس عروس نشون ميداد و محمد بدتر از من
انگار فقط ما دوتا بوديم كه مشكل داشتيم
تارا مي‌گفت مشكل دارم ولي اينطور به نظر نمي‌رسيد
اروم به حرف اومدم-مي‌خواي اين دوتا رو ول كنيم بريم يه چيزی بخوريم؟
محمد-نه
-چرا؟
نگاهش خيره به جلو بود
يعني به تارا و امير
محمد-حس مي‌كنم تو درد منو خيلي خوب مي‌فهمي
چيزي نگفتم و اب دهنمو قورت دادم
اونا رفتن تو يه مغازه و لحظه ي اخر تارا برگشت نگامون كرد
البته اونم نمي‌خنديد
تنها كسي كه مي‌خنديد امير بود و اين بيشتر از همه قلب منو به درد ميورد
محمد-نمي‌خواي لباس انتخاب كني؟
-لباس عذامو انتخاب كنم؟
پوزخند زدم-نه ممنون
محمد-خيلي سعي كردم جلوي اين ازدواجو بگيرم
-من ازدواج نمي‌كنم…به هيچ وجه كسي نمي‌تونه منو مجبور كنه
محمد-حتي اگه امير بود؟
نمي‌دونم چرا ولي بالاخره به زبون اوردم-اگه دوسش نداشتم اره!
با لبخند تلخي نگام كرد
-توهم تارا رو دوس داري درسته؟
با حسرت اينو گفتم
حسرتي كه هميشه همراهم بود
حسرتي كه باعث شد من خيلي دختر پر سر و صدايي بشم تا بلكه بتونم يكم مثل تارا به چشم بيام
ولي اون همیشه با آروم و خانم بودنش به چشم اومد
محمد-اون هم دوسم داره
متعجب نگاش كردم-ولي اينطور به نظر نمياد
محمد-هست
-اون انگار حواسش پيش اميره همش
خنديد و گوشيشو در اورد-اين اخرين پيامشه هنوز سين نكردم
نوشته بود:« چرا تنها موندين بيرون؟بياين ديگه»
تازه قلبم از بابت تارا اروم گرفت
اصلا چطور تونستم به خواهرم شك كنم؟
-چطور اجازه ميدي تارا كنار امير قدم بزنه و برن لباس عروس انتخاب كنن؟
محمد-چون دستم باز نيس…چون بهم گفتن حرف نزن و سركوبش كن
خنديدم-چقدر مسخره
دوست داشتم دهن باز كنم بگم اوني كه بدبخته و دستش بستس منم نه تو!
حداقل شما دوتا همو دوس داريد
حداقل محمد پسره و ميتونه داد بزنه تارا رو دوس داره
اون موقع ميشه پسر عاشق
و اگه ما چيزي بگیم مي‌شیم دختر بي شرم و حيا
البته تارا كه نه
من ميشم دختر بي شرم و حيا
-حداقل مطمئني تارا ذوقي تو دلش نيس
خيلي برادرانه دستشو انداخت دور شونم-اين نيز بگذرد
تك خنده اي كردم-تارا حسوديش نشه؟
محمد-فعلا لطف كنه از برادر محترم دور بشه حسوديش پيشكش
-تو خيلي پسر خوبي هستي…بهم ميايد تو و تارا. اميدوارم حداقل شما بتونيد باهم بمونيد
محمد-تو مي‌خواي چيكار كني روز عروسي؟
-معلومه،فرار ميكنم…
 
موضوع نویسنده

Blue

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
31
52
مدال‌ها
1
#p18
Nora:

محمد-من يه فكر بهتر دارم. اگه اوكي باشيد تو و تارا
-چي؟
محمد-تو و تارا جا به جا بشيد
-ولي امير؟
محمد-منطقي فكر كن با اينكار يه روزي مي‌توني دل اميرو به دست بياري ولي اگه اينكارو نكنيد نه تو هيچوقت به امير مي‌رسي نه مي‌توني اميدوار باشي قراره زندگيت خوب بشه چون داري با كسي كه عاشقه ازدواج مي‌كني!
-چه فرقي به حال من داره؟
تلخ خنديدم-در هر صورت دوتاتون عاشقيد
محمد-امير عاشق نيس نورا اينو با اطمينان كامل بهت مي‌گم! در ضمن، تو داري با كسي ازدواج مي‌كني كه عاشقه و معشوق داره نورا!
هيجاني شدم
-تارا چي؟شايد اون موافق نباشه!
محمد-خودم باهاش حرف مي‌زنم
لبخندي زدم
محمد-سرحال شدي
-بيا بريم میخوام لباس انتخاب كنم
محمد-لباس عذا؟
با سرخوشي خنديدم-اره لباس عذا
رفتيم تو همون مغازه اي كه تارا و امير بودن
تارا سريع اومد سمتم و دستمو كشيد-اومدي بالاخره
تازه متوجه حساسيتش شدم
لبخند زدم
تارا-به چي مي‌خندي؟
-لباساش خيلي خوشكلن
مشكوك نگام كرد ولي سرشو تكون داد-اره خيلي، ببين من اونو انتخاب كردم
-چقدر قشنگه، بيا باهم بريم پرو كنيم
امير-بهتر نيس لباساتون متفاوت باشه؟ من ترجيح ميدم تارا لباسش متفاوت باشه
نمي‌دونم از عمد اينكارو ميكرد يا نه
فقط مي‌دونم اون لحظه نفس عميقي كشيدم تا به خودم مسلط باشم
به محمد نگا كردم
دخالتي نمي‌كرد
خيلي ادم خنثي اي بود
درست مثل تارا
تارا-فعلا كه اين لباس قراره تن ما بره! و ماهم دوست داريم شبيه هم باشه
از طرفداري تارا لبخندي رو لبم نشست
لباس انتخاب كرديم و رفتيم براي پرو
تو ايينه به خودم نگا كردم و لبخند تلخي زدم
قراره عروس بشيا حواست هست دختر؟
قراره احتمالا بزرگ ترين ريسك زندگيتو بكني ، مي‌دونستي؟
مطمئني از كاري كه مي‌كني؟
مي‌توني تحمل كني كسي دوسش داري نگاهش به يه نفر ديگه باشه؟
شايد بشه
شايد بشه ماهم بتونيم خوشبخت بشيم
فوقش يه طلاقه ديگه مگه نه؟
در عوض این برای من یه فرصته
در عوض، تارا و محمد خوشبخت می‌شن
لباسو در اوردم رفتم بيرون
يكم بعد تارا اومد
امير-چرا نيومدي ببينمت؟
تارا-خوب بود ديگه
تارا معذب بود
و امير زبون درازيايی كه جلو من داشتو هيچوقت جلو تارا نداره
اصلا یه ادم دیگس
می‌تونم بگم وقتی با من می‌گشت بیش‌تر خودش بود؟
با صداي تارا حواسمو جمع كردم
تارا-خوب بود؟من خيلي خوشم اومد
-اره خيلي قشنگ بود
تارا-خيله خب پس همينارو بگيريم بريم…
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین