- Feb
- 31
- 52
- مدالها
- 1
#p9
Nora:
صداي در اومد و امير وارد شد
-بهت ياد ندادن تا كسي اجازه نداده نميتوني درو باز كني؟
با تخسي نگام كرد-نچ
اومد رو تخت روبه روم نشست-حوصلم سر رفته بيا بريم بيرون
-با تارا برو
امير-خواهرت از خودتم بدتره…رفته كتابخونه
-عه؟چه جالب نميدونستم
امير-پاشو ديگه
-خيلي بچه اي
امير-پاشو…يه خونواده ماست گيرم اومده مجبورم به توعه بي لياقت رو بندازم…هنوزم هيچ دوستي پيدا نكردم
-كه اينطور…
گوشيمو برداشتم بي توجه بهش خودمو مشغول نشون دادم
امير-هوي با توام
باز هم توجه نشون ندادم
گوشيمو يهو از دستم كشيد
هيني كشيدم و پريدم سمتش-چقد بيشعوري…گوشيمو بده عوضي
ايستاد و دستشو برد بالا-نچ…تا منو نبري بيرون بگردوني گوشيت پيش من ميمونه
رسما مثل ميمون ازش اويزون شده بودم!
لبخند موزيانه رو لبش بود
-امير اذيت نكن
ابروهاشو داد بالا-زور نزن نميتوني حريف من بشي
يهو رفتم رو تختم ايستادم تا قدم بلندتر بشه و يه جورايي پريدم روش
داد زد-چيكار ميكني وحشيي
تعادلش بهم خورد و منو با خودش انداخت رو زمين
البته شانس اوردم تشك يسنا رو زمين بود
يه جوري شدم
سريع اومدم بلندشم كه دادش بلند شد و گوشيمو ول كرد
متعجب نگاش كردم
خم شد و دستاشو گذاشت جاي حساسش
با فهميدن اينكه چيكار كردم لبمو گزيدم-امير؟
امير-درد و امير ، ناقصم كردي!
صورتش قرمز شده بود
واقعا عذاب وجدان گرفتم
كنارش زانو زدم-امير من حواسم نبود…كاري از دستم بر مياد انجام بدم خوب بشي؟
يه طوري بودم
يه حال عجيبي
با حرص نگام كرد-چيه نكنه ميخواي بوسش كني خوب بشه؟
-نه ولي
يهو انگار فهميدم چي گفت
مشخص بود درد داره ولي خندش هم گرفته بود-خب ولي چي؟من مشكلي ندارم هرچي باشه
اخم كردم-خيلي بيشعوري
بلند شدم-عوضي…پاشو برو تو اتاقت
امير-فعلا كه تو ناقصم كردي بهم مديوني…بايد ببريم بيرون
-مگه تو درد نداشتي؟
اروم از جاش بلند شد-يكم ديگه خوب ميشه
-مطمئني؟نميخواي بريم دكتر؟
امير-ميخواي خودت چك كني؟
بالشتمو پرت كردم سمتش-گمشو بيرون
با خنده رفت بيرون
ولي خب يه جوري راه ميرفت
لبمو گزيدم
اصلا ادم خجالتي اي نبودم
الان هم خجالت نكشيدم…فقط يه حس عجيب دارم
اماده شدم و رفتم دم اتاقش
يكم بعد درو باز كرد-بله
ظهر بود و مامان و خاله خواب بودن
بابا سركار بود و شوهر خاله، يسنا و محمد دنبال كاراشون بودن
از سر تا پا براندازم كرد و دوباره موزيانه لبخند زد-خب؟
-ميخواستي بري بيرون
امير-شايد ديگه نخوام
باز به بينيم چين دادم-به درك
خواستم برم كه دستمو كشيد-وايسا…الان ميام
رفتيم بيرون…
Nora:
صداي در اومد و امير وارد شد
-بهت ياد ندادن تا كسي اجازه نداده نميتوني درو باز كني؟
با تخسي نگام كرد-نچ
اومد رو تخت روبه روم نشست-حوصلم سر رفته بيا بريم بيرون
-با تارا برو
امير-خواهرت از خودتم بدتره…رفته كتابخونه
-عه؟چه جالب نميدونستم
امير-پاشو ديگه
-خيلي بچه اي
امير-پاشو…يه خونواده ماست گيرم اومده مجبورم به توعه بي لياقت رو بندازم…هنوزم هيچ دوستي پيدا نكردم
-كه اينطور…
گوشيمو برداشتم بي توجه بهش خودمو مشغول نشون دادم
امير-هوي با توام
باز هم توجه نشون ندادم
گوشيمو يهو از دستم كشيد
هيني كشيدم و پريدم سمتش-چقد بيشعوري…گوشيمو بده عوضي
ايستاد و دستشو برد بالا-نچ…تا منو نبري بيرون بگردوني گوشيت پيش من ميمونه
رسما مثل ميمون ازش اويزون شده بودم!
لبخند موزيانه رو لبش بود
-امير اذيت نكن
ابروهاشو داد بالا-زور نزن نميتوني حريف من بشي
يهو رفتم رو تختم ايستادم تا قدم بلندتر بشه و يه جورايي پريدم روش
داد زد-چيكار ميكني وحشيي
تعادلش بهم خورد و منو با خودش انداخت رو زمين
البته شانس اوردم تشك يسنا رو زمين بود
يه جوري شدم
سريع اومدم بلندشم كه دادش بلند شد و گوشيمو ول كرد
متعجب نگاش كردم
خم شد و دستاشو گذاشت جاي حساسش
با فهميدن اينكه چيكار كردم لبمو گزيدم-امير؟
امير-درد و امير ، ناقصم كردي!
صورتش قرمز شده بود
واقعا عذاب وجدان گرفتم
كنارش زانو زدم-امير من حواسم نبود…كاري از دستم بر مياد انجام بدم خوب بشي؟
يه طوري بودم
يه حال عجيبي
با حرص نگام كرد-چيه نكنه ميخواي بوسش كني خوب بشه؟
-نه ولي
يهو انگار فهميدم چي گفت
مشخص بود درد داره ولي خندش هم گرفته بود-خب ولي چي؟من مشكلي ندارم هرچي باشه
اخم كردم-خيلي بيشعوري
بلند شدم-عوضي…پاشو برو تو اتاقت
امير-فعلا كه تو ناقصم كردي بهم مديوني…بايد ببريم بيرون
-مگه تو درد نداشتي؟
اروم از جاش بلند شد-يكم ديگه خوب ميشه
-مطمئني؟نميخواي بريم دكتر؟
امير-ميخواي خودت چك كني؟
بالشتمو پرت كردم سمتش-گمشو بيرون
با خنده رفت بيرون
ولي خب يه جوري راه ميرفت
لبمو گزيدم
اصلا ادم خجالتي اي نبودم
الان هم خجالت نكشيدم…فقط يه حس عجيب دارم
اماده شدم و رفتم دم اتاقش
يكم بعد درو باز كرد-بله
ظهر بود و مامان و خاله خواب بودن
بابا سركار بود و شوهر خاله، يسنا و محمد دنبال كاراشون بودن
از سر تا پا براندازم كرد و دوباره موزيانه لبخند زد-خب؟
-ميخواستي بري بيرون
امير-شايد ديگه نخوام
باز به بينيم چين دادم-به درك
خواستم برم كه دستمو كشيد-وايسا…الان ميام
رفتيم بيرون…