- Feb
- 31
- 52
- مدالها
- 1
#p19
Nora:
فكراي زيادي تو ذهنم ميچرخيدن
درسته كه از رو هيجان موافقت كرده بودم
ولي به اين فكر نكردم وقتي عاقد ميخواد اسمامونو بخونه چطور امكان داره كسي نفهمه جا به جا شديم؟
اصلا به خونوادمون چي بگيم؟
چه دليل موجهي داريم؟
-محمد؟
امير و تارا و نگاهي بهمون انداختن
سوالمو گذاشتم واسه بعد
الان اصلا وقتش نبود
محمد-جانم؟
-هيچي مهم نبود
كفش و وسايل ديگه هم گرفتيم و رفتيم براي رزرو ارايشگاه
خيلي نگشتيم و از اولين ارايشگاه نوبت گرفتيم
نه من دل و دماغ داشتم نه تارا
يه ترسي تو دلم بود كه نميزاشت لذت ببرم از اين موضوع و تارا هم كه از هيچي خبر نداشت هنوز
محمد گفته بود بهش ميگه امشب
البته احتمالا الان داره بهش ميگه
چون تارا به بهونه خريد كتاب ميخواست بره و محمد گفت ميرسونتش سر راه
مامان-خوبي؟
-خودت چي فكر ميكني؟
مامان-اينقدر كز نكن يه گوشه…به خدا فقط خودتو عذاب ميدي…نگا تارا كنار اومده و مثل سابق كاراشو ميكنه به زندگيش ميرسه
عصبي يهو از جام بلند شدم-بسه ديگه هي تارا تارا! باشه فهميدم تارا عزيز دوردونتونه! فقط كاش قبل حرف زدن هم از يه سري چيزا خبر داشتين!
مامان مونده بود چي بگه
خواستم برم كه صدام زد-وايسا ببينم نورا! از چي خبر نداريم؟؟؟؟
-هيچي مامانجان هيچي
فرصت حرف زدن بهش ندادم و رفتم بالا
سر درد داشتم و با بغض سرمو گذاشتم رو بالشت
درسته که تارا دوسش نداره
درسته که احتمالا من زنش بشم
ولی اون چی؟
اون که منو نمیخواد
وقتی بهش گفتم اون حتی نگفت در موردش فکر میکنه
حتی فرصت نداد و گفت دوستت ندارم
اونقدر بی ارزش بودم که حتی نخواست رابطهی عادیش رو باهام ادامه بده
چطور میتونم از همچین ادمی انتظار داشته باشم که راحت قبولم بکنه و کنار بیاد؟
Nora:
فكراي زيادي تو ذهنم ميچرخيدن
درسته كه از رو هيجان موافقت كرده بودم
ولي به اين فكر نكردم وقتي عاقد ميخواد اسمامونو بخونه چطور امكان داره كسي نفهمه جا به جا شديم؟
اصلا به خونوادمون چي بگيم؟
چه دليل موجهي داريم؟
-محمد؟
امير و تارا و نگاهي بهمون انداختن
سوالمو گذاشتم واسه بعد
الان اصلا وقتش نبود
محمد-جانم؟
-هيچي مهم نبود
كفش و وسايل ديگه هم گرفتيم و رفتيم براي رزرو ارايشگاه
خيلي نگشتيم و از اولين ارايشگاه نوبت گرفتيم
نه من دل و دماغ داشتم نه تارا
يه ترسي تو دلم بود كه نميزاشت لذت ببرم از اين موضوع و تارا هم كه از هيچي خبر نداشت هنوز
محمد گفته بود بهش ميگه امشب
البته احتمالا الان داره بهش ميگه
چون تارا به بهونه خريد كتاب ميخواست بره و محمد گفت ميرسونتش سر راه
مامان-خوبي؟
-خودت چي فكر ميكني؟
مامان-اينقدر كز نكن يه گوشه…به خدا فقط خودتو عذاب ميدي…نگا تارا كنار اومده و مثل سابق كاراشو ميكنه به زندگيش ميرسه
عصبي يهو از جام بلند شدم-بسه ديگه هي تارا تارا! باشه فهميدم تارا عزيز دوردونتونه! فقط كاش قبل حرف زدن هم از يه سري چيزا خبر داشتين!
مامان مونده بود چي بگه
خواستم برم كه صدام زد-وايسا ببينم نورا! از چي خبر نداريم؟؟؟؟
-هيچي مامانجان هيچي
فرصت حرف زدن بهش ندادم و رفتم بالا
سر درد داشتم و با بغض سرمو گذاشتم رو بالشت
درسته که تارا دوسش نداره
درسته که احتمالا من زنش بشم
ولی اون چی؟
اون که منو نمیخواد
وقتی بهش گفتم اون حتی نگفت در موردش فکر میکنه
حتی فرصت نداد و گفت دوستت ندارم
اونقدر بی ارزش بودم که حتی نخواست رابطهی عادیش رو باهام ادامه بده
چطور میتونم از همچین ادمی انتظار داشته باشم که راحت قبولم بکنه و کنار بیاد؟