جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [آرام بخواب] اثر «blue کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Blue با نام [آرام بخواب] اثر «blue کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,927 بازدید, 30 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آرام بخواب] اثر «blue کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Blue
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Blue

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
31
52
مدال‌ها
1
#p19
Nora:

فكراي زيادي تو ذهنم مي‌چرخيدن
درسته كه از رو هيجان موافقت كرده بودم
ولي به اين فكر نكردم وقتي عاقد ميخواد اسمامونو بخونه چطور امكان داره كسي نفهمه جا به جا شديم؟
اصلا به خونوادمون چي بگيم؟
چه دليل موجهي داريم؟
-محمد؟
امير و تارا و نگاهي بهمون انداختن
سوالمو گذاشتم واسه بعد
الان اصلا وقتش نبود
محمد-جانم؟
-هيچي مهم نبود
كفش و وسايل ديگه هم گرفتيم و رفتيم براي رزرو ارايشگاه
خيلي نگشتيم و از اولين ارايشگاه نوبت گرفتيم
نه من دل و دماغ داشتم نه تارا
يه ترسي تو دلم بود كه نمي‌زاشت لذت ببرم از اين موضوع و تارا هم كه از هيچي خبر نداشت هنوز
محمد گفته بود بهش مي‌گه امشب
البته احتمالا الان داره بهش مي‌گه
چون تارا به بهونه خريد كتاب مي‌خواست بره و محمد گفت مي‌رسونتش سر راه
مامان-خوبي؟
-خودت چي فكر مي‌كني؟
مامان-اينقدر كز نكن يه گوشه…به خدا فقط خودتو عذاب ميدي…نگا تارا كنار اومده و مثل سابق كاراشو مي‌كنه به زندگيش ميرسه
عصبي يهو از جام بلند شدم-بسه ديگه هي تارا تارا! باشه فهميدم تارا عزيز دوردونتونه! فقط كاش قبل حرف زدن هم از يه سري چيزا خبر داشتين!
مامان مونده بود چي بگه
خواستم برم كه صدام زد-وايسا ببينم نورا! از چي خبر نداريم؟؟؟؟
-هيچي مامان‌جان هيچي
فرصت حرف زدن بهش ندادم و رفتم بالا
سر درد داشتم و با بغض سرمو گذاشتم رو بالشت
درسته که تارا دوسش نداره
درسته که احتمالا من زنش بشم
ولی اون چی؟
اون که منو نمی‌خواد
وقتی بهش گفتم اون حتی نگفت در موردش فکر می‌کنه
حتی فرصت نداد و گفت دوستت ندارم
اونقدر بی ارزش بودم که حتی نخواست رابطه‌ی عادیش رو باهام ادامه بده
چطور می‌تونم از همچین ادمی انتظار داشته باشم که راحت قبولم بکنه و کنار بیاد؟
 
موضوع نویسنده

Blue

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
31
52
مدال‌ها
1
#p20
Tara:

تارا-چي مي‌گي محمد؟ مي‌دوني چه ريسك بزرگيه؟ اصلا با عقل جور در مي‌آد اينكه عاقد اسم نورا رو بخونه ولي من زن تو بشم؟ مي‌فهمي چي مي‌گي؟
محمد اخمي كرد-انگار خيلي هم ناراضي نيستي!
متقابلا اخم كردم-محمد!
محمد-خودم مي‌رم دنبال عاقد، يكي كه قابل اعتماد باشه بهش پول مي‌دم ميگم اسما رو اشتباه بخونه ولي واسه ثبت اسم ازدواج و اينا درست بنويسه
-مي‌ترسم
بغلم كرد-نترس، مگه چه اتفاقي قراره بيوفته؟يه جابه جاييه. به خاطر خودمون ، به خاطر خواهرت
نگاش كردم-خواهرم؟
سرشو تكون داد
با تعجب گفتم-اون اميرو دوس داره؟
باز هم سرشو تكون داد
ازش فاصله گرفتم-چرا چيزي به من نگفت؟
محمد-امروز داشتيم حرف مي‌زديم و بهش گفتم
-اونم مي‌دونه يعني؟
محمد-اره من اول به اون گفتم و موافقت كرد
-بابابزرگ ما رو مي‌كشه
محمد-كسي هيچ غلطي نمي‌تونه بكنه! حالا كه دارن مجبورمون مي‌كنن، پس ماهم انتخاب خودمونو مي‌كنيم
-امير چي؟
محمد-بهش چيزي نمي‌گيم
-وا مگه مي‌شه اونم بايد بدونه
محمد-اگه مشتاقي باهاش ازدواج كني بريم بگيم
-بسه اينقدر اينو تكرار نكن. اون هم حق داره بدونه داره چي مي‌شه
محمد-حالا بايد با نورا سه تايي حرف بزنيم
تارا-مي‌خوام برم خونه
محمد-مي‌رسونمت
تارا-نه نمي‌خواد تو گفتي كار داري ممكنه ببينن
گوشيم رو در اوردم اسنپ بگيرم و فكرم اونقدر مشغول بود حواسم نبود دوباره جايي كه بودمو رو به عنوان مقصد انتخاب كردم
خيلي مي ترسيدم
قبل سوار شدن
محمد دستمو گرفت-استرس نداشته باشه تارا همه چي درست مي‌شه
سرمو تكون دادم-خدافظ
محمد-خدافظ مراقب خودت باش. رسيدي هم پيام بده
مي‌خواستم سريع تر برسم فقط با نورا حرف بزنم
اون دختر كله شقيه
حس مي‌كنم اينم نورا انداخته تو سر محمد
نبايد اينكارو كنيم
هنوزم معتقدم با صحبت مي‌شه حلش كرد
رفتم داخل
اراد تنها نشسته بود تو پذيرايي و سرش تو گوشيش بود
منو كه ديد بلند شد-كجا بودي
پلاستيكمو نشونش دادم-يكم خريد كردم محمد منو رسوند
اراد-الانم اون اومد؟
-نه با اسنپ برگشتم
اراد-اميركجاس؟
-اون زودتر رفت خونه
اراد-چرا استرس داري؟
-چيزي نيس…من مي‌رم بخوابم
اراد-شب بخير
-شب بخير
رفتم بالا
نورا خواب بود
جديدا زود مي‌خوابيد
با ديدن كلي قرص كنارش اهي كشيدم
از وقتي خاله اينا رفته بودن خونه هم از اون جو سابق خارج شده بود
خيلي سوت و كور بود
نورا ساكت شده بود و ديگه خيلي حرف نميزد
و قضیه اين ازدواج مسخره
به محمد پيام دادم و گوشيمو انداختم كنار
روز بدي بود
اون از صبح تا عصرش كه كلش با امير گذشت و اينم از شبش…
محمد-ببين من يكيو پيدا كردم كه دقيقا تا شب عروسي ايرانه بعدش مي‌خواد بره تركيه با خونوادش
نورا-مطمئني عاقده؟
محمد-اره مطمئن شدم كه هست و اينكه مي‌ره خيلي به نفعمونه چون ممكنه بابابزرگ بخواد پيگيري كنه يا شكايت، سخت مي‌شد اينجوري و مي‌فهميد كه پول داديم اينكارو كنيم
-من مي‌خواستم يه چيز بگم
گلومو صاف كردم-از اونجايي كه مي‌گيد امیر قرار نيس بدونه مي‌خوام محمد هم خودشو قاطي نكنه
محمد-يعني چي؟ اين كلش زير سر منه
نورا-تارا درست مي‌گه محمد…ممكنه امير خيلي عصبي بشه بفهمه تو از قصد اينكارو كردي…تو فقط به رو خودت نيار كه مي‌دوني، اصلا مي‌تونيد همه چيزم بندازيد گردن من، من مشكلي ندارم
محمد-نميشه اينجور اخه همه تقصيرا ميوفته گردنتون
نورا-مگه مي‌خوان چيكار كنن؟ تهش بايد قبول كنن و با اين موضوع كنار بيان!
صداي امير هممونو ساكت كرد-ببخشيد دير كردم…
 
موضوع نویسنده

Blue

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
31
52
مدال‌ها
1
#p21
Nora:

راستش خوش حال بودم
مگه چقدر مي‌تونه طول بكشه كه کنار بیاد؟
فوقش يكم قهر و ناز كردنه ديگه
همش رو تحمل مي‌كنم
من اگر امير رو مال خودم نكنم نورا نيستم که!
زير چشمي بهش نگاه كردم
مشغول خوردن ساندويچش بود و با محمد حرف مي‌زد
اومده بوديم گيره سر و يه سري چيزا بگيريم براي مدل موهامون
بعد از غذا خريداي مورد نياز رو كرديم
امير-راستي، از ازمايشگاه بهم زنگ زدن براي جواب بايد اونجا هم بريم
محمد-ماشين اوردي تو، نه؟
امير-اره، من با تارا مي‌رم شما هم باهم بيايد ديگه
به محمد نگا كردم
محمد-خيله خب بريم
سوار شديم
-محمد؟
محمد-هوم
-تارا راست مي‌گه، تو نبايد خودت رو قاطي كني
محمد-نميشه نورا اين پيشنهاد رو من به تو و تارا دادم
-اشكال نداره خب ماهم مي‌گيم خودمون خواستيم و خب دروغ هم که نیس، خودمون خواستیم که انجام شده
چیزی در جوابم نگفت
محمد-هنوز نمي‌خواي خونه رو ببيني؟
-نه
محمد-چرا؟
-يه جوري مي‌شم، نمي‌خوام بقيه هم فكر كنن كنار اومدم و خيلي راضيم از وضعيت الانمون
محمد-از اینکه قراره با امیر ازدواج کنی، راضی نیستی؟
-محمد من ادم احساساتی‌ای هستم ولی بيشتر مواقع سعي می‌کنم سركوبش كنم درست مثل وقتي كه…
حرفمو خوردم
-من اونقدر كه فكر مي‌كني عاشق پيشه ي امير نيستم و يه جورايي اين انتخاب بين بد و بدتره و گزينه ي بد قطعا براي من اميره نه تويي كه تارا رو دوس داري و حتي باهاش تو رابطه اي! من همينجوريش اميرو مي‌بينم عصبي مي‌شم نه تويي كه حتي اگه روزي روزگاري عاشق هم شديم قبلش با خواهرم تو رابطه بودي!
محمد-اروم باش نورا، امير ادم مهربون و ساده ايه، عصبانيتشو سريع نشون مي‌ده و اصلا ادم مرموزي نيس…ممكنه يه تايم زيادي زمان ببره تا دلش باهات صاف بشه ولي مي‌تونم بهت اطمينان بدم اون اصلا ادم بدي نيست
يه ترسي ته دلم بود كه نميزاشت راحت با اين موضوع كنار بيام
رسيديم
امير و محمد رفتن
محمد ديرتر اومد
امير-ما مشكلي نداريم، چرا تو برگه‌هات اينقدر زياده؟
محمد-چند روزه سر درد دارم يه چكاپم گرفتم محض احتياط
امير-چقدر لوسي تو
محمد-همينه كه هست.كار ديگه اي كه نداريم؟
تارا-نه چيزي نمونده
محمد-پس امير دخترا رو برسون من كار دارم بيرون
امير-كجا؟
محمد-بهت مي‌گم بعدا. دخترارو برسون، فعلا
-خداحافظ
تارا-خداحافظ
رفت
سوار ماشين امير شديم
قبل سوار شدن تارا نگاهم كرد و جلو نشست…
 
موضوع نویسنده

Blue

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
31
52
مدال‌ها
1
#p22
Nora:

وقتي گفتن محمد و امير اومدن، رفتيم سمت شنل لباسمون
يسنا-چطوري قراره شما دوتا رو تشخيص بدن امشب؟جابه جا نشيد يه وقت
سه تامون خنديديم ولی من و تارا نگاه نگراني بهم انداختيم
خودمون خواستيم همه چيزمون شبيه به همدیگه باشه
مامان-ماشالله بايد براتون اسپند دود كنم. چقدر خوشگل شدين
تو چشاش اشك جمع شده بود
-عه مامان گريه؟اونم شبِ عروسي دخترات؟
خاله-راست ميگه ديگه، شما دوتا هم زود بريد
قبل از اينكه بريم تارا رو بغل كردم
دم گوشش اروم گفتم-نترس خب؟هرچي شد هر موقع ترسيدي بنداز گردن من و خودت رو بكش كنار
سرم رو بردم عقب
تو چشاش اشك بود
كلاهشو كشيدم جلو و لبخند تلخي زدم-قراره عروس كسي كه دوسش داري بشي…با گريه و استرس شبت رو خراب نكن
دستمو گرفت-تو خوش حالي؟
مكث كردم
اب دهنمو قورت دادم
خنديدم-چرا نباشم؟بدو بريم
نزاشتم ديگه سوال بپرسه و باهم رفتيم بيرون
از كفشاشون شناختم
مدلشون متفاوت بود و باهم خريده بوديم
رفتم سمت كفش امير
خواست كلاه شنلمو برداره
-نه الان نه
سعي كردم مثل تارا حرف بزنم
خيلي اروم
امير-باشه عزيزم در ماشين رو برام باز كرد
سوار شدم
ميترسيدم از چشمام و نگاهم بشناسه
خيلي ميترسيدم
توي مسير دستشو گذاشت روي رو*ن پام-لباست خيلي بهت مياد
-ممنون
رسيديم
با اينكه ما زودتر رفتيم نمي‌دونم چرا مامان اينا زودتر رسيدن
بابا-شنلتو در نيار، بيايد سريع عاقد منتظره
امير دستمو كشيد و باهم رفتيم
بغض كرده بودم
نشستيم سر صندليامون
به ترتيب
امير من تارا محمد
عاقد كه مرد نسبتا جووني بود به حرف اومد-اول كدوم زوج رو بگم؟
محمد-امير و تارا
شناسنامه هامون كه روي ميز جلوش بود رو برداشت چك كرد وشروع كرد خوندن
عاقد-خانم تارا رحيمي آيا وكليم شما رو با مهريه ي دو هزار سكته ي تمام بهاء ازادي به عقد اقاي امير افشار در بياورم، آيا وكيلم؟
همش استرس داشتم يهو تارا نگه بله ضايع بشه
صداي پر انرژي يسنا اومد-عروس رفته گل بچينه
داشت بالا سرمون قند مي‌سابيد و داد می‌زد
خندم گرفته بود
به قول خاله اون اوايل فقط يخش آب نشده بود
عاقد دوباره تكرار كرد و اين دفعه يكي از دخترا داد زد-عروس رفته گلاب بياره
لبمو خيلي اروم گزيدم و بار سوم كه مي‌خواستم بله رو بگم يكي از پسرا داد زد-عروس زير لفظي مي‌خواد
خاك تو سرشون
هي استرس داشتم زودتر بله رو بگم هي اينا نمي‌زاشتن
امير از تو جيبش جعبه اي در اورد و بازش كرد
يه گردنبند ظريف خيلي قشنگ بود
با لبخند از اين سليقه ي قشنگش ازش گرفتم و قبل از اينكه بزارم كسي چيزي بگه
بلند گفتم-بله قبول مي‌كنم
حتی نگفتم با اجازه‌ی پدر و مادرم، نگفتم با اجازه‌ی بزرگترها
این کاری بود که خودشون من رو مجبور به انجامش کردن!
همه دست زدن و نوبت امير شد و خيلي زود بله رو گفت
حلقه رو دست هم كرديم و يه رسم قدیمی داشتيم اين بود كه با انگشت كوچيك بايد عسل بزاريم دهن هم
كه خب امير كلاه شنلمو انداخت و با لبخند بهم نگاه كرد
حاضرم قسم بخورم اصلا نفهميد من تارا نيستم
يه ذره هم شك نكرد
عسل دهن هم گذاشتيم و همين كارارو تارا و محمد تكرار كردن…
 
موضوع نویسنده

Blue

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
31
52
مدال‌ها
1
#p23
Amir:

نشست توي ماشين و اروم در رو بستم
رفتم سمت محمد
همو بغل كرديم
-مباركه داداش
محمد-مبارك
خيلي اروم بود
در واقع سه تاشون اروم بودن
به نورايي كه تو ماشين بود نگاه انداختم
سرش توي گوشيش بود
پوزخند زدم و نگاهم رو برگردوندم سمت محمد
محمد-من حوصله اين دور دورا رو ندارم مي‌خوام به بابا بگم ما مستقيم مي‌ريم خونه
-منم دوست دارم زودتر برم خونه، به بابا بگو ماهم زود مي‌ريم
يكم حرف زديم و هركي رفت سوار ماشينش شد
دستمو روي رو*ن تارا گذاشتم-چقدر شبيه هم شديد امشب
تارا-خودمون خواستيم
-استرس داري؟اروم نيستي، مثل هميشه
تارا-نه
-من خيلي گشنمه
تارا-تو که اون همه غذا خوردي
با خباثت لبخندي زدم و برگشتم نگاش كردم-نه گشنه ي يه چيز ديگه!
چند لحظه نگام كرد و سريع روش رو برگردوند
بلند خنديدم و شيشه رو اوردم پايين-خيلي گرمه نه؟
تارا-هوم گرمه
خودشو جمع كرد
-دور از چشم بقيه با پسرا رفتيم يكم م*ست كرديم
كرواتمو شل كردم
برگشت سمتم-تو چيكار كردي؟؟؟
متعجب نگاش كردم-مگه چيشده؟تازه مي‌خواستم برم خونه بيشتر بخورم
تارا-نه، نه نخور
-چيشده تارا؟نكنه مي‌ترسي مستم حواسم نيس بلايي سرت بيارم؟به جون تو اونقدر مسـ*ـت نيستم نفهمم چيكار كنم حواسم هست، نگران نباش.
تارا-نگران نيستم
داشت صداي انگشتاشو در مي‌اورد
دستشو گرفتم-چرا اينقدر استرس داري؟دستت عرق كرده
دستمو پس زد-چيزي نيس
حس مي‌كردم عصبيه
تا اخر مسير حرفي نزدم
من و تارا زودتر رسيديم و رفتيم بالا
خونه محمد و نورا روبه رومون بود
دور تا دور خونه رو نگا مي‌كرد
-خوبه؟اخرين باري كه اومدي خيلي شلخته بود
تارا-ا…اره قشنگه. كدوم اتاق بايد برم؟
امير-بيا
دستشو گرفتم كشيدم
رفت داخل اتاق
نمي‌خواستم تحت فشار باشه
از اتاق بيرون رفتم-راحت باش من يكم ديگه ميام
درو بستم
نفس عميقي كشيدم
از اونجايي كه ترسيده بود بيخيال خوردن شدم و رفتم دستشويي يه ابي به دست و صورتم بزنم…
برگشتم تو اتاق
داشت موهاش رو باز مي‌كرد و هنوز لباسش تنش بود
پشت سرش ايستادمو دستمو رو شونه هاش گذاشتم-از من نترس خب؟من آسيبي بهت نمي‌زنم تارا
مجبورش كردم وايسه
ترس رو از عمق چشم‌هاش مي‌ديدم
قلبش خيلي تند مي‌زد
من پيرهنم رو در اورده بودم
زيپ لباسش رو باز كردم و لباسش كه افتاد خودم و نگاهم رو كنترل كردم تا حس بدي ازم نگيره
هدايتش كردم سمت تخت
مخالفت يا مقاومت نمي‌كرد…
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Blue

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
31
52
مدال‌ها
1
#p24
Amir:

نگاهم كه به ماه گرفتگيِ بزرگ روي پاش افتاد ماتم برد…

گذشته:


-تارا؟
تارا-هومم؟
-بابا سرت رو از كتاب در بيار، ناسلامتی مهمون دارین!
تارا-برو پيش نورا اون بهتر از مهمون ها پذیرایی مي‌كنه تا من
-تارا؟
كتابشو اروم بست-بله؟
-تفاوت تو و نورا چيه؟يعني به جز موهاتون
چند لحظه نگام كرد-نورا روي رو*ن چپش يه ماه گرفتگي بزرگ داره، چطور؟
-اه چه ضدحال، نميتونم كه شلوارش رو بكشم پايين
چپ چپ نگام كرد

حال:


پسش زدم و رفتم عقب
با ترس واسترس نگام كرد-چيشد امير؟
داد زدم-شما دوتا فكر كردين كي هستين به من دروغ مي‌گيد؟
ترس نگاهش واضح تر شد-چ..چه.. دروغ
داد زدم-دهنتو ببند دختره ي عوضي
اب دهنش رو قورت داد
رفتم جلو و محكم از موهاش كشيدم كه جيغ بلندي زد
از عصبانيت دستام مي‌لرزيد
-حالا سره منو شيره مي‌ماليد؟حاليت مي‌كنم دختره ي دوزاري
محكم كشيدمش
نورا-امير اروم، امير توروخدا اروم باش
جيغ ميزد از درد و التماس مي‌كرد
انداختمش تو اتاق كناري
پهلوش محكم به دستگيره‌ي در خورد و افتاد زمين
ناله كرد-امير
باز هم داد زدم-امير و زهرمار…اسم من رو تو دهن كثيفت نيار
درو محكم بستم و رفتم بيرون
قفلش كردم
عصبي بودم
خيلي
پيرهنم رو از روی زمين چنگ زدم و پوشيدم رفتم بيرون
بانفرت نگاهي به خونه ي روبه روم انداختم
يعني محمد مي‌دونه چه خبره؟
چرا صدايي نمي‌آد؟
چرا صدای دعواشون نمي‌آد؟
چرا اون اعصابش خورد نيس؟
چرا اينقدر شبشون ارومه؟
منتظر اسانسور نموندم و عصبي پله ها رو دوتا یکی رفتم پایین…
 
موضوع نویسنده

Blue

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
31
52
مدال‌ها
1
#p25
Tara:

با حس خفه شدن چشام رو باز كردم
محمد بود كه من رو محكم بغل كرده بود
خواستم دوباره بخوابم ولي نمي‌تونستم
اروم محمد رو بيدار كردم
شكمم درد مي‌كرد
محمد-ها؟چيه؟چه خبره؟
تا حالا بيدار شدنش رو نديده بودم
چقدر گيجه
-محمد بلندشو
سرمو چرخونده بودم سمتش
چند لحظه هنگ نگاهم كرد و تازه متوجه موقعيت شد
دستاش رو باز كرد-واي حواسم نبود، خوبي تارا؟
-يكم درد دارم
نشست رو تخت-بايد قرص بخوري…مي‌توني بري حموم تا من ميز صبحونه رو اماده كنم؟
-نه حوصله ندارم
پتو رو از روم برداشت كه خجالت كشيدم-چيكار مي‌كني
محمد-بيا باهم بريم
بلند شد رفت تو حموم
فكر كنم گذاشت وان پر بشه
پتو رو دوباره روی خودم كشيدم و از خجالت زياد سعی می‌کردم نگاهش نکنم
محمد-باز سرخ شدي تو كه
-مي‌شه اينجوري نچرخي؟
خنديد
محمد-خيلي حالت بده؟
-نه
محمد-نياز به دكتر نداري؟
-نه خوبم محمد اونقدر نيس
يكم بعد دست انداخت زير پام و من رو برد توی حموم…
محمد-زود می‌آم
-بيخيال نمي‌خوام محمد
محمد-نميشه، يه داروخونه نزديك هست سريع يه مسكن مي‌گيرم
منتظرم نموند و رفت
ساعت يازده و نيم بود
خيلي وقت بود كه تا اين ساعت نخوابيده بودم
گوشيم رو چك كردم
مامان بهم پیام داده بود
زنگ زدم بهش
سريع جواب داد-سلام عزيزم
-سلام مامان
مامان-تازه بيدار شدي؟خوبي؟
-اره مامان خوبم نگران نباش همين الان هم صبحونه خوردم
مامان-خوبه عزيزم امير كه اذيتت نمي‌كنه؟همش تو فكرتون بودم تا الان… مي‌خواستم بيام ببينمتون ولي گفتم استراحت كنيد بهتره
اسم امیر رو که اورد اصلا حالم گرفته شد
-همه چي خوبه قربونت برم نگران نباش
مامان-از نورا خبر داري تارا؟خوابه هنوز؟
-مامان تو كه دختر تنبلت رو مي‌شناسي. من الان بيدار شدم ديگه چه برسه به نورا
مامان-باشه عزيزم استراحت كنيد و اگه تونستي يه سر به خواهرت بزن…اين دختر خيلي كله شقه ديشب هم تو خودش بود خيلي نگرانم
-نگران نباش قربونت برم برو به كارات برس بابابزرگ اينا هم هستن كنارشون باش
مامان-باشه عزيزم مزاحمت نمي‌شم مراقب خودت باش
_چشم
مامان-خداحافظ
-خداحافظ
گوشي رو كنار گذاشتم
راستش رو بگم خودم هم نگران نورا بودم
مانتو پوشيدم و از خونه زدم بيرون
زنگشون رو زدم
يكم طول كشيد در باز بشه
نورا بود
لبخند زد-سلام
سوالي نگاش كردم
نمي‌دونستم چه خبره خودش هم يه طوري بود
-خوبي؟
صداي امير اومد-كيه نورا؟
وقتي گفت نورا نفس راحتي كشيدم
نورا-تاراس
اون هم اومد دم در-تعارف كن بياد داخل زن داداش عزيز
متوجه تيكه ای که انداخت شدم
-سلام مرسي فقط اومدم حال نورا رو بپرسم
نورا-خوبم تارا نگران نباش
ولي نگاهش يه چيز ديگه ای مي‌گفت
حس كردم راحت نيس و منم پاپيچش نشدم….
 
موضوع نویسنده

Blue

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
31
52
مدال‌ها
1
#p26
Nora:

با حس درد شديدي توي پهلوم همراه با ناله چشم‌هام رو باز كردم
امير دستش رو از روی پهلوم برداشت-يالا پاشو ميز صبحونه رو بچين!
دستمو رو پهلوم گذاشتم
پتو رو زدم كنار
قشنگ اندازه ي پرتقال كبود شده بود
بي توجه بهم رفت بيرون
به سختي بلند شدم
بدنم كوفته بود و واي پهلوم
يكم خم مي‌شدم جيغم مي‌رفت هوا
چندتا لباس ريخته شده بودن روی زمين
برداشتم پوشيدم
رفتم بيرون
مجبور بودم به سازش برقصم فعلا
صداي حموم مي‌اومد
اگر حالت نرمالم بود الان اينجا نبودم
ولي خودم خواستم و خودم هم بايد مدتي دردش رو به جون بخرم
اين مدت يه ترسي تو دلم بود از نتيجه ي كارمون
ولي فكر نمي‌كردم اينقدر ترسناك و با درد باشه
ميز صبحونه رو چيدم
امير خيلي زود با موهاي خيس اومد
-سرما مي‌خوري
امير-به تو چه؟
نشست سر ميز
-ديشب كجا رفتي؟
امير-يه حرفو دوبار نمي‌زنم! به تو چه؟ حق نداري تو كاراي من دخالت كني
رفتارش بچگونه بود
ولی تقصیر خودم بود و مجبور بودم راه بیام
اروم گفتم-ولي تو شوهرمي
امير-دهنت رو ببند، حتي چندشم ميشه نگات كنم!
داشت زیاده‌روی می‌کرد
نزاشتم اشكم بريزه-من می‌دونم ناراحتی و شرایطت رو درک می‌کنم امیر
پرید وسط حرفم-من نیازی به درک تو ندارم
اهی کشیدم
خواستم صبحونه بخورم كه نزاشت-نه حق نداري بخوري
خواستم بلند بشم باز هم نزاشت
امير-كي بهت گفته بلند بشی؟
دیگه وقتش بود جوابش رو بدم
-تو رئيس من نيستي!
امير-هستم، خوبش هم هستم تو هم دهنت رو ببند و صبحونم رو واسم زهرمار نكن
دندونام رو روی‌هم فشار دادم
وقتي تموم كرد بلند شد و بدون حرفي رفت
ميز رو مرتب كردم و رفتم دنبالش
حولشو در اورده بود
از اونجايي كه ادم خجالتي اي نبودم نگاهش کردم و سوالم رو پرسيدم-گوشيم كجاس؟
امير-تو تا اطلاع ثانوي هيچ گوشي اي قرار نيس داشته باشي
-يعني چي؟ برده گير اوردي؟
خيلي جدي برگشت سمتم-اره برده گير اوردم و بهتره ساکت بشی تا با كمربند به جونت نيوفتادم!
رفت سمت كمد
با ديدن جاي خراش روي كمرش بغضم شدت گرفت و خيلي راحت فهميدم اون ديشب كجا بوده
امير-چند نفرو اينجوري ديدي كه اينقدر برات عاديه؟
نفس عميقي كشيدم و رفتم سمت پذيرايي
همون موقع صداي زنگ اومد
خودم رو توی آيينه چك كردم اول بعد در رو باز كردم
تارا بود
لبخند زدم-سلام
تارا-سلام خوبي؟
صداي امير اومد-كيه نورا؟
لحنش عادي بود
متوجه تارا شدم كه نفس حبس شدش رو بيرون داد
-تاراس
امير اومد كنارم-تعارف كن بياد داخل زن داداش عزيز
متوجه تيكه اي كه انداخت شدم و درو توي دستم فشردم
تارا-سلام مرسي فقط اومدم حال نورا رو بپرسم
در حالي كه خاطرت ديشب داشت تو ذهنم مرور مي‌شد گفتم-خوبم تارا نگران نباش
خيلي راحت نبودم بخوام باهاش حرف بزنم
كلا حس خوبي هم نداشتم از اونجايي كه امير شوهر منه و هنوز خواهرم رو دوست داره
تارا كه رفت درو بستم خواستم برم سمت اتاق
امير-تو بايد زجر بكشي نورا راحتت نمي‌زارم! به خدا قسم نمي‌زارم يه اب خوش تو اين زندگي از گلوت پايين بره كه كسي كه دوسش داشتم رو از من گرفتي!
چي بيشتر از اين حرفا مي‌تونست قلبم رو به درد بیاره؟
اشكم ريخت و فقط رفتم سمت اتاق…
 
موضوع نویسنده

Blue

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
31
52
مدال‌ها
1
#p27
Tara:

محو فيلم شده بودم كه با حس نفس كسي درست پشت سرم سه متر از جام پريدم
دستم رو گذاشتم رو سينم و به محمد خندون خيره شدم
-كوفت كُشتيم
محمد-اينقدر غرق فيلم شده بودي حتي صداي در رو هم نشنيدي
-اه ترسيدم
اومد نزديكم و يهو بغلم كرد-تو بايد امروز استراحت كني خانم
و من رو برد توي اتاق-زود مي‌آم
رفت، با قرص و يه ليوان اب برگشت
خوردم
كنارم دراز كشيد و من رو تو آغوشش کشید
-محمد
محمد-جانم؟
-چيكار كنيم؟مامان اينا كه نمي‌دونن، كي بهشون بگيم
محمد-امشب اگر شد بايد بگيم
-رفتم دم در خونه نورا، محمد يه جوري بود من فهميدم انگار سعي داشت نشون بده همه چي خوبه. با امير صحبت كن محمد من يكم نگران نورام
محمد-باشه عزيزم حرف مي‌زنم نگران نباش
-ناهار
نزاشت ادامه بدم-تو استراحت كن مي‌رم از بيرون مي‌گيرم
چشمام رو بستم و به ارومي تو بغلش به خواب رفتم…
-چي‌شد؟
محمد-باهاش حرف زدم، افتاده رو دور لجبازي نمي‌شه بهش خيلي سخت گرفت
-نورا روكه اذيت نميكنه؟
محمد-فقط گفت کاری با نورا نداره. بيا پايين منتظرم
-باشه اومدم
شالم رو انداختم روی سرم و منتظر نورا بودم
اومد بيرون و لبخند كمرنگي زد-بريم
در رو قفل كرد
رفتيم پايين
-نورا مطمئني همه چيز خوبه؟
نورا-اره خب چرا نباشه؟همه چي عاديه و به مرور زمان بهتر مي‌شه
-امير كه اذيتت نمي‌كنه؟
چند لحظه مكث كرد-نه فقط خيلي دلخوره
-اگر اذیت کرد بهم بگو نورا به محمد می‌گم باهاش صحبت کنه
رسيديم
ديگه چيزي نگفتیم
رفتم سمت ماشين محمد و نورا سمت امير
-محمد به نظرت واكنششون چيه؟
محمد-چی‌کار می‌تونن بکنن حتي اگر مخالف باشن؟به زور جدامون كنن؟
آهي كشيدم
محمد-تو خوبي؟
-اره خيلي بهترم
صداي اهنگ رو يكم بلند كرد-كاش مي‌پيچونديم، مي‌رفتيم دور دور
-واي اره گفتي
محمد-بريم که اين قضيه هم براي هميشه پروندش بسته بشه…
 
موضوع نویسنده

Blue

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
31
52
مدال‌ها
1
#p28
Nora:

رفتيم داخل
خاله با لبخند درو باز كرد-خوش اومدين
خنديد-الان از شوهراتون راحت تر مي‌شه تشخيصتون داد
همونطور كه انتظار داشتيم مامان و بابا هم بودن و مامان درحال ریختن چایی بود
مامان-سلامم، واي چقدر ذوق مي‌كنم مي‌بينمتون بيايد بشينيد
خاله-من برم ليوان چايي بيارم
با بابا عمو و سلام و احوال پرسي كرديم و طي يه حركت غير قابل پيش بيني من كنار امير و تارا كنار محمد نشست
بابا خنديد-ارايش كردين اينقد تشخيصتون سخت شده فكر كردم تارا كنار محمد نشسته و نورا كنار امير
به مامان نگا كردم كه سعي مي‌كرد لبخندش رو حفظ كنه ولي متعجب بود
نمي‌دونستم چي بگم
از طرفي، از امير مي‌ترسيدم راستش
محمد-درست ديديد تارا كنار من نشسته و نورا كنار امير
عمو-يعني چي؟؟
خاله با ليوان اومد و توجهي نكرد-يلدا چايي مي‌ريزي واسه بچها؟وا چرا ماتتون برده؟
سكوت سنگيني بود
برگشت مارو نگاه كرد
مامان-بگيد اون چيزي كه فكر مي‌كنم درست نيس
همون موقع اراد از نمي‌دونم كجا اومد تو پذيرايي
هنوز خونشون رو نمي شناختم
خاله-چيشده
اب دهنمو قورت دادم
محمد-مامان من و تارا باهم ازدواج كرديم و نورا و امير باهم
خاله-چی؟؟؟؟
سرم رو انداختم پايين
امير دستش رو دور كمرم گذاشت-اره خاله همون چيزي كه فكر مي‌كنيد درسته!
انتظار نداشتم همكاري كنه
گفتم الان مي‌زنه زير همه چي
نگاش كردم و نگام كرد
بابا-يعني چي؟ مي فهميد چيكار كرديد؟ اسم تارا تو شناسنامه اميره!! اونا به هم محرمن!!! مي فهميد چيكار كرديد؟
محمد-ما به خواست خودمون اينكارو كرديم و شناسنامه
چند لحظه سكوت كرد-عاقد رو من اورده بودم و بهش پول دادم كه اسما رو جابه جا بخونه ولي تو شناسنامه درست وارد كنه
مامان زد تو گونش-خاك به سرم جواب بابا رو چي بديم؟
محمد-ما گفتيم كه شما نمي‌تونيد مارو مجبور كنيد، ما به خواست خودمون اينكار رو كرديم و مشكلي نداريم. بابابزرگم هيچ كاري نمي‌تونه بكنه
بالاخره صدای اراد اومد-الان يعني شما عاشق هم هستید؟
محمد-اره
منتظر ما موندن
امير پهلومو فشار مي‌داد و اشك تو چشام جمع شده بود
دقيقا روی کبودی رو فشار مي‌داد
دستم رو روی دستش گذاشتم
امير اروم خنديد-مشخص نيس چقدر هم رو دوست داريم؟
لبخند ساختگي اي زدم
اراد نگاهش رو از روم برنمي‌داشت
بابا-من واقعا نمي‌دونم چي بايد بگم
امير-مي‌تونيد برامون ارزوي خوشبختي كنيد و ماهم بريم سر خونه زندگيمون!
اراد-چقدر سختش مي‌كنيد، تهش كه ازدواج كردن اونم با كسي كه دوس دارن. ديگه مشكلتون چيه؟
عمو-اراد الان همه برعكس فكر مي‌كنن!
اراد-خب فكر كنن عمو! مگه چندبار با فاميل و اشنا قراره روبه رو بشيم؟مطمئن باش دفعه ي بعدي حتي يادشون نمياد تارا و نورا ازدواج كردن يا نه. فاميل نزديك هم كه تو يه دورهمي بهشون اطلاع مي‌ديم. اونقدرام سخت نيس قبول كردنش
مامان-يعني الان همتون راضي هستید؟
امير پهلومو فشرد-راضي اي؟
لبخند ساختگي اي زدم-اره مامان نگران نباش
اراد-خيله خب ديگه بريم شام بخوريم كه من خيلي گشنمه
خاله-راست ميگه اراد، سختش نكنيد بچها همينجوري راحتن…اين ازدواج كه اجبار بوده براشون حداقل به خواست خودشون باشه اين موضوع بهتره
و برگشت سمت اراد-برو يسنا رو صدا بزن اراد جان
اراد-خوابش برد خاله
خاله-وا چه وقت خوابه
اراد-خسته بود ديگه از صبح درگير كاراش بود
خاله-حالا توهم نمي‌خواد هي طرفش رو بگيري
لبخندي بهشون زدم
مامان تو فكر بود و عمو و بابا داشتن پچ پچ مي‌كردن
محمد و تارا هم مشغول حرف زدن بودن
فقط ما بوديم كه مثل احمقا زل زده بوديم به درو ديوار
برگشتم سمتش-تو مگه از من بدت نمي‌آد؟
امير-شك نداشته باش
دستش رو برداشت و نفس راحتي كشيدم
-پس چرا جلو بقيه تظاهر مي‌كني؟
امير-چون اينقدر عصبيم كه اگه دهنتو نبندي همين‌جا جلو همه زنده زنده چالت مي‌كنم
با چشماي عصبي زل زد بهم
-منطقي فكر كن… اگه تارا جام بود درحالي كه تو فكر يكي ديگس، تو اعماق قلبش برادرت رو دوس داره اذيت نمي‌شدي؟من همين الانش اذيت مي‌شم و چيزي بهت نمی‌گم چه برسه به تويي كه اينقدر عصبي اي…
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین