- Apr
- 9,784
- 15,314
- مدالها
- 6
حال، به بخشي از يك داستان توجه ميكنيم. داستان يك روز مانده به عيد پاك نوشته زويا پيرزاد:
سرپله ها كه رسيدم مادر از آشپزخانه بيرون آمد. «معلوم هست چه ميكني؟ زنگ خورد» از نردهي خيس سر خوردم پائين، كيفم را برداشتم و دويدم. دير رسيده بودم. بچهها سرصف دعاي صبحگاهي ميخواندند. «پدر ما كه در آسمانها هستي…» «در آسمان هستي» را با بچهها خواندم و خدا را شكر كردم كه چشمهاي آقاي مدير بسته بود و دير آمدنم را نديد. ته صف پشت سر طاهره ايستادم. چشمهاي طاهره بسته بود. كف دستها به هم فشرده، سرپائين، نك دماغ چسبيده به سر انگشتها.
زيرلب گفت: «چي پيدا كردي؟»
كيف مدرسه را زمين گذاشتم، تند صليب كشيدم، سر زير انداختم و خواندم
سرپله ها كه رسيدم مادر از آشپزخانه بيرون آمد. «معلوم هست چه ميكني؟ زنگ خورد» از نردهي خيس سر خوردم پائين، كيفم را برداشتم و دويدم. دير رسيده بودم. بچهها سرصف دعاي صبحگاهي ميخواندند. «پدر ما كه در آسمانها هستي…» «در آسمان هستي» را با بچهها خواندم و خدا را شكر كردم كه چشمهاي آقاي مدير بسته بود و دير آمدنم را نديد. ته صف پشت سر طاهره ايستادم. چشمهاي طاهره بسته بود. كف دستها به هم فشرده، سرپائين، نك دماغ چسبيده به سر انگشتها.
زيرلب گفت: «چي پيدا كردي؟»
كيف مدرسه را زمين گذاشتم، تند صليب كشيدم، سر زير انداختم و خواندم