جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

رها شده [آلاز] اثر «اسما براتیان عضو کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Dijor با نام [آلاز] اثر «اسما براتیان عضو کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 230 بازدید, 6 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [آلاز] اثر «اسما براتیان عضو کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Dijor
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Dijor
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
رمان: آلاز
نویسنده: اسماء براتیان
ژانر: طنز، عاشقانه، اجتماعی
عضو گپ ۴

خلاصه: دختر شر و شیطونی به اسم غزاله که تو راه بیمارستانی که پرستارشه با آلاز، پسری که بیماری چند شخصیتی داره تصادف می‌کنه و زندگیش متصل به زندگی روانی آلاز میشه...

مقدمه: از همون لحظه اول که دیدمش فهمیدم دیگه زندگی برای من مثل قبل نمی‌شه،
هردومون از زندگی معمولی بیزار بودیم، هر دو اعتقاد داشتیم مداد سفید لیاقتش اون‌قدر زیاده که نباید بین بقیه مداد‌های معمولی باشه. ما همون مداد سفید بودیم که متنفر بود از این‌که جایی باشه که بهش تعلقی نداره!
 
آخرین ویرایش:

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,237
3,447
مدال‌ها
5
1708891031064.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
دو نفر بودن هر دو اسلحه به‌دست و آماده کشتن من! پیکر بزرگی داشتن و تقریباً دوبرابر من بودند. با وحشت دستم را بر روی ماشه فشردم و بنگ! تیر درست خورد وسط فرق سر یکی از آن‌ها.
آن یکی تفنگ‌ش را به سمتم نشانه گرفت، قبل از آن‌که او کاری کند من ماشه را به سمتش فشردم ولی هیچ اتفاقی نیفتاد! اسلحه تیری نداشت.
فردی که خشابش پر بود پوزخندی تحویلم داد و با حس سوزش مغزم فهمیدم که دیگر کارم تمام است.
با صدای جیغ آوا از خواب پریدم، با اخم غلیظی بر روی پیشانی‌اش نگاهم می‌کرد. سیخ سرجاین نشستم و گفتم:
- چته نردبون؟ گوش من تونل وحشت نیست که داخلش جیغ می‌زنی!
آوا محکم چشم‌هاش رو روی هم گذاشت و گفت:
- ساعت ده صبحه غزاله! تو که از تنبل هم گشاد‌تری.
خمیازه‌ای کشیدم، از جایم بلند شدم و در حالی که به سمت توالت می‌رفتم، بی‌خیال گفتم:
- آهان خب؟! یک چیزی بگو خودم ندونم.
وارد توالت که شدم تا خواستم در رو ببندم، به سمتم دوید و در رو محکم گرفت و مانع بسته شدن در شد:
آوا: به جون رستا اگه بیشتر از پنج دقیقه طول بکشه نمی‌رسونمت بیمارستان مجبوری با اون موتور قراضه‌ات بری! یکم به اونی که توی سرت سنگینی می‌کنه فشار بیار چرا این‌قدر بی‌خیالی آخه؟
رستا از اون سر خونه با فریاد گفت:
- آوا تو که می‌دونی این هیچ‌وقت حرمت جونم رو نگه نمی‌داره!
متنفرم بودم از این‌که کسی به موتورم توهین کند! مخصوصاً اگه طرف بداند که بدم میاد!
نیشخندی زدم و گفتم:
- به موتورم من میگی قراضه؟آره؟!
آوا که فهمید بدجور سوتی داده با چهره مظلومی بهم نگاه کرد و خواست چیزی بگه که
دستم رو به سمت موهاش بردم و تا خواست در بره محکم گرفتم و کشید‌م‌شون!
بی‌چاره داشت زجه می‌زد ولش کنم، ولی فرض کنید یکی به ناموس‌تون بگه قراضه! چی‌کارش می‌کنید خداوکیلی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
رستا با جیغ آژیری آوا، سریع دوید تو اتاق و ناخون‌های کاشته شده‌اش رو توی دست‌های منِ بدبخت فرو کرد که جیغم رفت هوا و دست‌هام شل شد، آوا رو محکم هل دادم که اون هم سکندری خورد سمت رستا و شالاپ! و این صدای پخش زمین شدن‌شون بود!
دستم مشت شده بود و تار‌ِ موهای طلایی‌اش که کنده بودم، بین انگشت‌هام بود. یک لحظه از کارم پشیمون شدم ولی بعدش مطمئن شدم که حقش بود! مطمئناً اگه می‌موندم تا بلند بشن، زنده‌‌ام نمی‌ذاشتن، پس پریدم تو توالت و در رو از داخل قفل کردم.
سریع صورتم رو شستم و مسواک زدم، باید زود می‌رفتم بیمارستان؛قرار بود رأس ساعت هشت صبح اون‌جا باشم و الان ساعت دَه صبحه! از توالت بیرون اومدم، خبری از رستا و رویا نبود. تند‌تند شروع کردم به آماده کردن، پیراهن دکمه‌دار کرمی کوتاهم رو با شلوار مشکی گشادم پوشیدم، مقنعه مشکی‌ام رو روی سرم تنظیم کردم و بعد از ریختن وسایل‌های مورد نیاز توی کوله‌ام از اتاق بیرون زدم.
با یادآوری این‌که جوراب نپوشیدم سریع دویدم تو اتاق و جوراب‌هام رو که روشون نوشته بود( سیب میقولی؟) رو پوشیدم و سریع از اتاق بیرون اومدم.
داشتم از در واحدمون خارج می‌شدم که با دیدن نوشته‌ای که به در چسبیده بود، ایستادم، روی برگه نوشته‌ای با دست خط رستا بود، که نوشته بود" رویا خانوم، با موتور قراضه‌ات برو بیمارستان، در ضمن وقتی برگشتیم خونه شام حاضر باشه، بوس بای."
با حرص برگه رو از در کندم و از ساختمان بیرون زدم. وارد پارکینگ کوچولومون شدم و موتورم رو با هزار بدبختی روشن کردم، موتورم طوری بود که با صلوات راه می‌افتادم ولی خب چی‌کار کنم؟ پول نداشتم یکی دیگه بگیرم و موضوع اصلی این بود که یادگاری عموم بود!
 
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
از پارکینگ بیرون اومدم و با سرعت به سمت بیمارستان روندم، عادت داشتم تند برم، ولی در عین تند رفتن تمام حواسم رو پی موتور سواری‌ام می‌دادم تا نه خودم و نه کسی جز من آسیب ببینه!
نزدیک‌ بیمارستان بودم و دیگه داشتم آروم حرکت می‌کردم؛ چون توی اون منطقه ماشین‌ها خیلی با سرعت می‌رفتن و اگه کسی می‌خواست اون طرف‌ها بایسته باید آروم از گوشه جاده می‌رفت، می‌خواستم‌ بپیچم و برم توی پارکینگ بیمارستان که با برخود شدید موتوری از پشت سر بهم، به معنی واقعی کلمه داغون شدم! در حدی محکم بهم خورده بود که از جلوی موتور پرت شده بودم پایین و تنم کاملاً با آسفالت برخورد کرده بود، داشتم از سوزش تنم می‌مردم، به زور و با کلی تلاش نشستم، مقنعه‌ام از روی سرم افتاده بود و موهای خرمایی‌ام جلوی دیدم رو گرفته بودم دست دردمندم رو بالا آوردم و موهام رو از جلوی صورتم کنار زدم، با دیدن پسری که به موتور غول پیکرش و گرانش راحت لم داده بود و با لبخند مهربونی داشت نگاهم می‌کردم با عصبانیت داد زدم:
- یابو مگه کوری؟ نیشت رو ببند تا نیومدم برات ببندمش!
با زور و درد از جام بلند شدم، تکیه‌اش رو از موتور گرفت و یهو حالت چهره‌ بی‌خیالی و مهربونی که داشت به چهره یک فرد عصبی تبدیل شد. انگار که من از پشت به موتورش زده باشم!
به سمتم خیز برداشت و محکم یقه‌ام رو گرفت و به سمت خودش کشید. چشم‌های عسلی عصبی‌اش رو تو چشم‌های قهوه‌ایم قفل کرد، گلوم از فشاری که با گرفتن یقه‌ام بهم وارد کرده بود درد گرفته بود، دندون‌هاش رو روی هم سایید و گفت:
پسر: چرا جلوی راهم بودی؟‌هان؟!
با فریادی که زد با چشم‌های گرد شده بهش نگاه کردم، دستم رو روی دستش که یقه‌ام رو گرفته بود گذاشتم و با تمام توانم یقه‌ام رو از دستش جدا کردم، قدمی به عقب رفتم فریاد زدم:
- عوضی تو خودت اومدی از پشت زدی به من، حالا طلبکارم هستی؟
عده‌ی کمی دورمون ایستاده بودند و ماشین‌ها آروم حرکت می‌کردند تا ببینند که چی‌شده!
متنفر بودم از‌این‌که کسی بهم زور بگه یا حقم رو بخوره!
 
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
بدون لحظه‌ای پلک زدن صاف زل زده بودم به چشم‌های وحشیش و با پرویی گفتم:
- دفعه آخرت باشه به موتورم یا خودم توهین می‌کنی! وگرنه بدتر از این رو سرت میارم.
پسری که اومده بود دنبال آلاز، سر مردم فضولی که دور ما جمع شده بودند فریاد زد:
- نمایش تمومه دوستان برید پی زندگی‌تون!
با اخم از مردم رو گرفت و به ما نگاه کرد. آلاز چنان معنی‌دار بهم نگاه می‌کرد که انگار من بهش توهین کردم! ولی خب سیلی من هم توهینش رو جبران کرده بود.
دستم رو محکم گرفت و با لحن عجیبی گفت:
- این سیلی رو جبران می‌کنم کوچولو! خب؟
نیشخندی زدم و گفتم:
- باشه بزرگ.
بزرگ رو با لحن کشیده‌ای گفتم تا حرصش بدم!
آلاز لبخند مهربونی زد که نمایشی بودنش کاملاً آشکار بود:
آلاز: می‌بینمت! زود.
لبخند زورکی زدم و منتظر بهش نگاه کردم تا دستم رو ول کنه ولی اون همین‌طور که فشار دستش رو دور دستم بیشتر می‌کرد با لبخند ترسناکش بهم خیره بود نمی‌تونستم درکش کنم! رفتار عجیبی که داشت و حتی نگاهش. هیچ‌کسی رو ندیده بودم این‌قدر ساده نگاهش رو عوض کنه!
مثل این بود که حس و حال شادت رو در عرض یک ثانیه به حس‌ و حال یک فرد عصبی تبدیل کنی.
پسره که به‌ نظر دوست آلاز می‌اومد به سمتش اومد و هولش داد به سمت ماشین‌شون، کلافه و دست به جیب گفت:
- بسه آلاز، برو تو ماشین بشین دیرمون شد.
آلاز که با هولی که پسره بهش داده بود چند قدمی به عقب رفته بود به سمت پسره اومد و محکم هولش داد!
با فریاد گفت:
آلاز: من روانی نیستم! من تيمارستان نمیرم. من پیش یه روان‌پزشک که خودش دیوونه‌ هست نمیرم، بفهم آبتین!
همه‌ی این‌ها رو با فریاد می‌گفت.
آبتین با خشم بهش نگاه کرد و گفت:
آبتین: تو دیوونه‌ای! اگه بزارمت آزاد باشی میزنی این دختره رو می‌کشی! تعادل روانی نداری باید درمان شی، سوار ماشین شو آلاز.
من آلاز رو روانی نمیدیدم! اون فقط یک آدم با یک رفتارِ متفاوت بود. قرار نیست هر فردی که عجیب هست، روانی باشه!
برای این‌که آبتین بی‌خیال بردن آلاز پیش روان‌پزشک بشه، گفتم:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
- ببین من پرستار این بیمارستانم... .
به بیمارستانی که تو فاصله‌ای کمی از ما قرار داشت اشاره کردم، هر دو با حرفی که زدم به سمتم برگشتند. شونه‌ای بالا انداختم و بی‌خیال رو به آبتین گفتم:
- من می‌برمش بیمارستان پیش روان‌پزشک‌ و در عوض تو باید موتورم رو درست کنی!
سریع به آلاز نگاه کردم و چشمکی بهش زدم و امیدار بودم بفهمه که می‌خوام کمکش کنم و باهام بیاد.
آبتین با اخم بهم نگاه کرد و گفت:
آبتین: مگه خودم چلاقم که نبرمش؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- فعلاً که با تو جایی نمیاد.
عصبی خواست چیزی بگه که آلاز به سمتم اومد و گفت:
آلاز: من که با این میرم!
خوبی به این پسره نیومده، بازم توهین کرد!
چشم‌غره‌ای بهش رفتم که با لحن مظلوم گفت:
آلاز: اسمت رو نمیدونم خب!
لبخندی بهش زدم که
آبتین با لحن مشکوکی گفت:
آبتین: پس برید دیگه، موتورت رو می‌برم تعمیر‌گاه، فردا برات میارم.
سری تکان دادم که آلاز کنارم ایستاد و من گفتم:
-آلاز پیشم می‌مونه تا موتورم رو بیاری، گوشیت رو بده!
با چشم‌های درشت شده نگاهم کرد و به آلاز با خنده نگاه کرد:
آبتین: یعنی تو می‌خوای این هیولا رو گروگان بگیری! بیشتر می‌خوره اون تو رو گروگان بگیره تا تو!
آلاز دست به کمر بهش نگاه می‌کرد و دندون‌هاش رو روی هم می‌سابید. قبل از این‌که آلاز به سمتش حمله‌ور بشه
با جدیت گفتم:
-اونش دیگه به خودم مربوطه، گوشیت رو بده.
با خنده سری به طرفین تکان داد و گوشیش رو بهم داد. داشتم شمارم رو تو گوشیش سیو می‌کردم که آلاز یهو گوشی رو از دستم گرفت و با اخم گفت:
آلاز: داری چه غلطی می‌کنی؟!
با لبخند گفتم:
- مشکل بینایی داری داداش؟ داشتم بهش شماره می‌دادم که وقتی موتورم آماده شد بهم زنگ بزنه.
گوشیش رو از جیبش در آورد و با نیشخند گفت:
آلاز: به من زنگ میزنه بیب.
گوشی رو به آبتین داد و اون هم گوشیش رو توی جیبش گذاشت و گفت:
-پس شما برید . موتورم حاضر شد زنگ میزنم.ولی در صورتی موتور رو بهت میدم که نسخه دکترش رو ببینم.
سری تکان دادم و با آلاز به سمت بیمارستان رفتیم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین