آیلین:
- ازبیمارستان خارج شدم ،خداروشکرکارورزی هم تموم شد،وراحت شدم.
- پدرومادرم کلی خوشحال میشوند،دیگه بلاخره امشب برمیگشتم، شهرم.
- وسایلهاموکه فرستاده بودم ،شمال و بلیط برگشتم ، روگرفته،بودم.
- هدیه دوست این مدت تحصیلم،و یه جورایی خواهری که تاحالا نداشتم.
- اونهم داشت، برمیگشت شهرشون،جلوی در دانشگاه باهم خداحافظی کردیم.
- خیلی دوست داشتم ، منم باهاش برم.دلم خیلی تنگ بود،برای مشهدامانمیشد،که باهاش برم، بایداول برم پیش پدرو مادرم میدونم، بعدش می تونم ،با مادرم برم.
- مادرم خیلی مشهدرو دوست داره،چون مادرم مشهدی هست.هر وقت اسم مشهد رو می شنوه، بغض میکنه، و سکوت جوری که دیگه نمیشه، ازش سوالی پرسید، برای همین می دونستم اگه بهش بگم بریم ،نه نمیاره،و زود قبول میکنه.
- اما باباهیچ وقت با ما همراه نمیشه،هیچ وقت توی این سفرکنارمون نبوده،و دلیلش رو هیچ وقت نگفت، همیشه کارو بهانه کرد،و از همراهی ما سر باز زد.
- داداش بزرگ ترم آراد هم الان ۴ سالی هست،که رفته خارج درسش رو در رشته مدیریت اجرایی تموم کنه،وبه زودی اونم برمی گرده.
- ۵ سالی ازم بزرگ تره اما انگاری هم سن هم هستیم،واین رفتار؛ صمیمیت بین ما رو بیشتر میکنه ،و این صمیمیت بین ما حس خوبی داره، ودل گرم کنندهستش.
- بی خیال افکارم سوار تاکسی شدم، و ترمینال آمدم پایین به سمت ساندویچ فروشی داخل ترمینال رفتم یه دونه ساندویچ گرفتم،روی چمنهای بیرون ترمینال نشستم ،شروع کردم به خوردن،از صبح چیزی نخورده بودم.
- بعداز تموم شدن ساندویچم نگاهی به ساعت دور مچم کردم،دیدم نزدیک به حرکت اتوبوس هستش ،به سمت جایگاه حرکت کردم و با جست وجو اتوبوس مقصد تهران رشت و پیدا کردم،بلیط و تحویل دادم،و سوار شدم، خداروشکر یه دونه کوله بیشتر نداشتم و بقیه وسایلامو قبلا فرستاده بودم ، برای همین راحت بودم.
- سرجام نشستم،بعدازچنددقیقه که همه سوار شدن،اتوبوس راه افتاد،خیلی خسته بودم، برای همین چشمامو بستم۴ساعتی وقت داشتم، وخیالم راحت بود.
- بااینکه خیلی خسته بودم،اما تموم مدت انگار بیداربودم.
- هر دقیقه میخوابیدم ،خواب آشفته میدیدم، و بلندمیشدم.دیگه سعی کردم نخوابم ،نگاهی به ساعتم کردم،دیدم ۳ ساعتی هست،که خوابیدم.
- اما دلم آشوب شده بود،واسترس به جانم افتاده بود،بااین که قرار بود،به مامان و بابام نگم که دارم میام ،خواستم سوپرایزشون کنم، اما دلم طاقت نداشت.
- سریع گوشیم رو برداشتم،شمارهی مامان و گرفتم،اما هرچی بوق خورد کسی جواب نداد.
- مجدد زنگ زدم بارها و بارها تکرار کردم ،اما بازم کسی پاسخ گو نبود.
- بیشتر نگران شدم،شمارهی بابارو گرفتم اما فقط یه جمله قابل شنیدن بود،شمارهی موردنظر دردسترس نمیباشد.
- استرس تموم وجودم رو گرفته بود،مجدد شمارهی مامان و گرفتم،ولی بازم کسی پاسخ گو نبود.