جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [آلوده به درد] اثر «Berkeh کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Berkeh با نام [آلوده به درد] اثر «Berkeh کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,030 بازدید, 9 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آلوده به درد] اثر «Berkeh کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Berkeh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Berkeh
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Berkeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
10
39
مدال‌ها
2
رمان:آلوده به درد
نویسنده:Berkeh
ژانر:عاشقانه ،اجتماعی ،کمی پلیسی
ناظر: @MHP
خلاصه:دختری که با تموم سادگي زیبایی خاص خودش رو داره معصومیت چشمای پراز دردش اون رو خاص کرده دختری که تن به اجبار نمیده غافل از سرنوشت که در جواب این اجبار چه مسیری رو برای او رقم زده.....
 
آخرین ویرایش:

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,237
3,447
مدال‌ها
5
پست تایید (1).png نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه


پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان


با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

Berkeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
10
39
مدال‌ها
2
آیلین:
- ازبیمارستان خارج شدم ،خداروشکرکارورزی هم تموم شد،وراحت شدم.
- پدرومادرم کلی خوشحال‌ می‌شوند،دیگه بلاخره امشب برمی‌گشتم، شهرم.
- وسایل‌هاموکه فرستاده بودم ،شمال و بلیط برگشتم ، روگرفته،بودم.
- هدیه دوست این مدت تحصیلم،و یه جورایی خواهری که تاحالا نداشتم.
- اون‌هم داشت، برمی‌گشت شهرشون،جلوی در دانشگاه باهم خداحافظی کردیم.
- خیلی دوست داشتم ، منم باهاش برم.دلم خیلی تنگ بود،برای مشهدامانمی‌شد،که باهاش برم، بایداول برم پیش پدرو مادرم می‌دونم، بعدش می تونم ،با مادرم برم.
- مادرم خیلی مشهدرو دوست داره،چون مادرم مشهدی هست.هر وقت اسم مشهد رو می شنوه، بغض میکنه، و سکوت جوری که دیگه نمیشه، ازش سوالی پرسید، برای همین می دونستم اگه بهش بگم بریم ،نه نمیاره،و زود قبول می‌کنه.
- اما باباهیچ وقت با ما همراه نمی‌شه،هیچ وقت توی این سفرکنارمون نبوده،و دلیلش رو هیچ وقت نگفت، همیشه کارو بهانه کرد،و از همراهی ما سر باز زد.
- داداش بزرگ ترم آراد هم الان ۴ سالی هست،که رفته خارج درسش رو در رشته مدیریت اجرایی تموم کنه،وبه زودی اونم برمی گرده.
- ۵ سالی ازم بزرگ تره اما انگاری هم سن هم هستیم،واین رفتار؛ صمیمیت بین ما رو بیشتر می‌کنه ،و این صمیمیت بین ما حس خوبی داره، ودل گرم کنندهستش.
- بی خیال افکارم سوار تاکسی شدم، و ترمینال آمدم پایین به سمت ساندویچ فروشی داخل ترمینال رفتم یه دونه ساندویچ گرفتم،روی چمن‌های بیرون ترمینال نشستم ،شروع کردم به خوردن،از صبح چیزی نخورده بودم.
- بعداز تموم شدن ساندویچم نگاهی به ساعت دور مچم کردم،دیدم نزدیک به حرکت اتوبوس هستش ،به سمت جایگاه حرکت کردم و با جست وجو اتوبوس مقصد تهران رشت و پیدا کردم،بلیط و تحویل دادم،و سوار شدم، خداروشکر یه دونه کوله بیشتر نداشتم و بقیه وسایلامو قبلا فرستاده بودم ، برای همین راحت بودم.
- سرجام نشستم،بعدازچنددقیقه که همه سوار شدن،اتوبوس راه افتاد،خیلی خسته بودم، برای همین چشمامو بستم۴ساعتی وقت داشتم، وخیالم راحت بود.
- بااین‌که خیلی خسته بودم،اما تموم مدت انگار بیداربودم.
- هر دقیقه می‌خوابیدم ،خواب آشفته می‌دیدم، و بلندمی‌شدم.دیگه سعی کردم نخوابم ،نگاهی به ساعتم کردم،دیدم ۳ ساعتی هست،که خوابیدم.
- اما دلم آشوب شده بود،واسترس به جانم افتاده بود،بااین که قرار بود،به مامان و بابام نگم که دارم میام ،خواستم سوپرایزشون کنم، اما دلم طاقت نداشت‌.
- سریع گوشیم رو برداشتم،شماره‌ی مامان و گرفتم،اما هرچی بوق خورد کسی جواب نداد.
- مجدد زنگ زدم بارها و بارها تکرار کردم ،اما بازم کسی پاسخ گو نبود.
- بیشتر نگران شدم،شماره‌ی بابارو گرفتم اما فقط یه جمله قابل شنیدن بود،شماره‌ی موردنظر دردسترس نمی‌باشد.
- استرس تموم وجودم رو گرفته بود،مجدد شماره‌ی مامان و گرفتم،ولی بازم کسی پاسخ گو نبود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Berkeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
10
39
مدال‌ها
2
- دیگه داشت گریه‌م می گرفت ،آخه کجا ممکنه باشن، بااسترس مجدد شماره رو گرفتم ،بعدچند بوق تماس جواب داده شد ،اما کسی حرفی نمیزد، و سکوت بود که فقط جریان داشت . سریع گفتم:
- مامان جان جواب بده ،چرا چیزی نمیگی؟ باتعلل دوباره صداش کردم مامان! که صدایی آمد،اما صدای مامان نبود.
- باکمی دقت کردن متوجه شدم که صدای حامد بود.پسر رفیق بابا دوست بچگی من .گوشی مامانم دست او چکار می‌کرد.حامد به حرف آمد و گفت:
- حامد: آیلین کجاهستی؟
- بدون تردید سریع و با عجله گفتم :
- حامدگوشی مامانم دست تو چکار میکنه؟بابام کجاست ؟حامد با صدایی آروم وگرفته گفت:
- حامد: خاله یکم حالش بد شده باعمو آوردیمش بیمارستان، توکجایی؟کی میای رشت؟
- نزدیک شهرم حامد امروز آمدم، کارام یهویی پیش رفت، و تمام شد،منم سریع تر آمدم.
- حامد: رسیدی ترمینال منتظر باش میام، دنبالت باشه؟
- باشه ای گفتم، و تلفن قطع شد.اینقدر ذهنم درگیر بود، که نتونستم بپرسم چراتومیای دنبال من، پس بابام کجاست؟ بلاخره رسیدیم ، اتوبوس توی جایگاه ایستاد،با دلهره پیاده شدم به سمت خروجی به راه افتادم ،فقط تو ذهنم چند جمله بود ،مادرم که مشکلی نداشت،یعنی چی‌شده،خداکنه چیزیش نشده باشه ،آخه چطوری همچین اتفاقی افتاد،من صبح که باهاش حرف زدم ،خوب بود. گفت:
- مامان: خوبم دخترم ،شاید با بابات امروز که بیکاره یه دوری بریم، بیرون هرچند بیرون رفتن بدون گل دخترم که صفا نداره منتظرتم،سریع تر کارات تموم بشه بیای عزیزم.
- پس یهویی چه اتفاقی افتاده براش، تو افکار‌م پریشون و نگران بودم ،تا وقتی صدای بوق ماشینی منو به خودم آورد.دیدم حامد با ماشین ۲۰۶ خودش آمده دنبال من.بدون هیچ صبرو معطلی سوار شدم، ونگاهی بهش کردم. با عجله گفتم :
- چی‌شده ؟چه خبره ؟چراساکتی؟حرفی بزن. مامانم حالش چطوره ؟یهویی چش شده اخه؟
- دیدم در پاسخ به سوالاتم فقط سکوت کرده،و به جلو نگاه میکنه، مسیرکه میرفت،مسیرخونه نبود، متوجه شدم، نمیخواد جواب سوالات منو بده،مجبور شدم سکوت کنم ،چون دیدم تمایلی به جواب دادن نداره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Berkeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
10
39
مدال‌ها
2
- دیدم درب بیمارستان سریع پیجید ورفت، داخل و با عجله پارک کرد،تاخواستم، حرفی بزنم.فقط گفت:
- حامد: پیاده شو آیلین.
- گیج بودم ،اما فقط سریع پیاده شدم ، وبدون معطلی دنبال حامد راه افتادم، داخل بیمارستان رفتیم، و بازم بدون حرف پشت حامد فقط راه می‌رفتم .همش از این طرف به اون طرف در حرکت بود، انگار میدونست باید کجا بره ،و مسیر رو بلد بود، بلاخره سرعت راه رفتنش رو کم کرد، و آروم ایستاد،توجهم به جایی که نگاهش قفل شده بود جلب شد، فقط تونستم عمو رو ببینم ،و دری که سردرش نوشته بود، مراقبت های ویژه عمو محمد ایستاده بود، مضطرب وقیافش هم بسیار گرفته بود،سرش به سمت پایین بود، و اصلا متوجه ما نشده بود. حامد به آرومی صداش زد، سریع سرش و آورد، بالا و نگاهش بهم افتاد ،به سمتم آمد، که چیزی بگه ،که مردی با رو پوش سفید که نشون می داد، آقای دکتره از مراقبت های ویژه آمد بیرون ،عمو تغییر مسیر داد، و سریع به سمتش رفت ،و صداش کرد.گفت:
- عمومحمد: ببخشیدآقای دکتر حال مریضمون چطوره ؟
- دکتر: متاسفم حال مریضتون خیلی خوب نیست، متاسفانه طحالشون به شدت آسیب دیده ،و خون ریزی زیادی دارن، ما تلاشمون رو کردیم، اما خیلی موفق نبودیم، مریضتون فرصت زیادی نداره ،سریع تر همون جور که خود بیمار خواسته دخترشو بیارید، اینجا تا فرصت هست‌.
- عمومحمد: آقای دکتر دخترش این جاست. و به من اشاره کرد، و دوباره رو به دکتر گفت:میشه بره داخل؟
- دکتر: حتما! سریع بیا بریم ،داخل تا دیر نشده، پدرت منتظرت هستش.
- من همین جوری گیج و منگ بودم، نمی فهمیدم، دور و برم چی میگزره. پدرم! این‌جا چی‌کار داشت؟آخه مگه حامد نگفت، مادرم یه ذره حالش بده، پس پدرم اینجا چکار می‌کرد. نمی تونستم ،قدم از قدم بردارم ،و همین جور مونده بودم ،چکار کنم .عمو که حال منو دید، دستم و گرفت، با بغض گفت:
- عمومحمد: برو داخل همه چی رو بعد برات تعریف میکنم، دخترم .
- اشک روی صورتش چکید،و باهمون صدای گرفته گفت :
- عمومحمد: انگار خواست خدا بوده، که تو واقعا امروز برسی، و الان اینجا باشی، برو پدرت باهات کارواجب داره، دخترم.
- فشاری به شونم وارد کرد، و هدایتم کرد، که پشت دکتر وارد بخش مراقبت های ویژه بشم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Berkeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
10
39
مدال‌ها
2
- حالم اینقدر بد بود، که نگونمی‌دونستم، کجام ؟چی‌کار دارم می‌کنم ؟وزن سنگینی به پام وصل بود، نمیتونستم، خودمو بکشم، و راه ببرم، نفسم تنگ بود،و قلبم تو دهنم میزد، استرس داشتم ، اما! کدوم نیرو منو به حرکت درآورد، واقعا گنگم حس خوبی نداشتم.
- قدم به قدم که داشتم نزدیک می‌شدم، انگار تو دلم رخت می‌شستن، استرس تموم قلب بیمارمو احاطه کرده بود، توی افکار خودم بودم، متوجه زمان مکان نبودم، باحرف دکتر به خودم آمدم، که گفت:
- دکتر: دخترم،همین جاست ،بهتره سریع بری پیش پدرت باهات کار مهمی داره، ببخشید، متاسفم،که کاری از دستمون بیشتر بر نیامد.
- من اصلا متوجه حرفای دکتر نبودم ،چی میگه منظورش به چه کسیه نمی‌دونستم، فقط تونستم سرمو تکون بدم ،دکترم سری تکون داد، و ناراحت از کنارم گذشت.
- بادستای لرزون پرده رو کشیدم ،دیدم روی تخت پدرم دراز کشیده بود. کلی هم بهش سیم و دستگاه وصل بود ،با دیدنش اونم تواین وضعیت فقط چشمام درشت شد،از تعجب نفسم بیرون نمی‌آمد، رفتم جلو دیدم صورتش بی روح و ضعیفه انگاری داره درد میکشه ،چون روی صورتش عرق نشسته. با لکنت زبان گفتم:
- چی شده بابا، بابای من.
- اشک بود، که از چشمام روی صورتم می‌آمد،و دیدم و تار می کرد،و ترس و دلهره بود ،که دلم رو مچاله کرده بود ،ترس دلهره ای که از نبود بابام به وجودم رخنه می‌کرد .
- دستم لرزونم رو جلو بردم،و روی دست سرد بابا گذاشتم، و مجدد صداش زدم ،با مکثی پلکاش لرزید، وچشم باز کرد. و گفت:
-بابا: سلام بابا،سلام دختر قشنگم.
- مردم، وقتی دیدم ،که بابا با چه زحمتی همین جمله هارو داره بهم میگه ،با بغض سنگینی که راه نفسم رو بسته بود.گفتم:
- جانم بابایی،شما این جاچکار می‌کنید،دخترتون نباشه ،که ببینه شمارو توی این وضعیت.
- بابا به زحمت دستمو گرفت، و گفت:
- بابا: آروم باش بابا،می‌خوام، بهت یه چیزی بگم .می‌دونم، که نمی‌دونی چی شده، و چه اتفاقی افتاده ،و الان گیج و گنگی،ولی بابا جان من فرصت ندارم ،برات همه رو بگم .
- سرفه جلوی حرف زدنش رو گرفت ،باز سکوت کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Berkeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
10
39
مدال‌ها
2
- ناراحت نگاه به چهره بی حال وعرق کرده‌ی،پدرم که نشان دهنده‌ی درد زیادیه که داره تحمل می‌کنه،دستمو جلو بردم ،و روی صورت وپیشانیش گذاشتم وگفتم : بابایی جونم، چرااین حرفارومی‌زنی،چرامی‌گی ،فرصتی نداری،یعنی چی که می‌گی، فرصتی کمه که برام حرف بزنی، و بگی چی‌شده،اصلا واقعا چی‌شده،شمااینجاچی‌کارمی‌کنی، چه اتفاقی برات افتاده، مامانم کجاست.
- تااسم مامانم روآوردم، اشک بودکه ازچشمای بستش رون شد، روی صورت قشنگش، اما!چرا اشک؟ مامانم کجاست؟اصلاچراکناربابام نیست؟ دیدم دوباره بابام میخواد چیزی بهم بگه، باگریه گفتم،نمی‌خواد چیزی بگی،نمی‌خواد، خودتواذیت کنی، بابایی، اما!باباسکوت نکرد.گفت:
- بابا: بایدبگم گوش بده ،همه چی توی گاوصندوق خونه ی خودت که هیچ ک.س از بودنش، غیر من و تو،عمومحمد چیزی نمی‌دونه، گذاشتم.همه چی رو برآت واضح نوشتم، وهمه‌ی سوالات ومی‌تونی، ازعمو محمد‌ت بپرسی، یادت نره دخترم عمو محمد‌ت تنها آدم مورد اعتماد منه، واون از یه چیزایی خبر داره، و از یه چیزایی بی خبره ،که فعلا فقط باید توبدونی. تنها چیزی که ازت می‌خوام، اینه که باقیمانده کاروتو تموم کنی،من همه چی روفروختم، و به نام تویه جای امن گذاشتم، حتی خونه ی خودمون روهم به اسم توکردم، و نگران نباش به اندازه حق داداشم جدا کردم، و به حسابش ریختم، وازاین بابت خداروشکر می کنم ،که زودتر تونستم، این کارهاروسرو سامون بدم، واز عهده‌ی این کار بربیام.می‌دونم، راه سختی رو تنهایی به دوشت گذاشتم،اما!من نمی‌خوام،و نمی‌خواستم، تنهات بزارم،ولی نزاشتن، نپرس کی ؟وچرا؟راجب این موضوع عمو محمد‌ت هم خبر نداره، توهم چیزی بهشون نگو، نمی‌خوام،اون و زندگیش روهم درگیراین قضیه کنم.هرچی که ازاول زندگیم تاالان بوده، که تو دربارش چیزی نمی‌دونی، تموم اسنادوتموم مدارک همه چی همون جاست ،که بهت گفتم ،یادت باشه، به توصیه هام عمل کنی. دخترم ،بدون که منو مادرت همیشه ی همیشه کنارتیم ،وهیچ وقت تنهات نمی زاریم ،از امروز توامین و راز دار منی ،وهمه چی رو میدونی،می خوام بهترین تصمیم و درست ترین راه رو بری ،دخترم ،قشنگم.منو ببخش!بابات و مامانت رو ببخش، من و مامان همه چی روبرای جمع کردیم، و بهت سپردیم ،می دونیم ،تو عاقلی و بهترین کارو میکنی ،من خداروشکر می کنم، که راهم راست شد،واشتباه نکردم، که پشیمون بشم، هزار مرتبه خداروشکر می‌کنم ،که آبرومندموندم، توروخدامراقب خودت باش، من بهت اعتماددارم .هم من وهم مامانت بهت اعتماد داریم، بازم ببخشیدکه جفتمون مجبوریم تنهات بزاریم. بازم ببخش.مامان و بابات رو.... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Berkeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
10
39
مدال‌ها
2
دیگه نتونست چیزی بگه‌،سرفه بود،که پشت سر‌هم راه نفسش رو بسته بود.دیدم وشنیدم،که دستگاه‌ها شروع کردن،به صدا کردن،بابام داشت،با لبخند نگاهم می‌کرد،فقط دست‌های بابا توی دستم بود،کم کم باآرامشی همراه با درد چشم‌هاش رو بست،و دستاش بی حرکت بود. بازم صدای بوق دستگاه‌هاو من هیچ کاری نمی‌تونستم بکنم،شک بودم،و نگاه می‌کردم،بوق دستگاه تنها چیزی بود،که گوشم رو پرکرده بود،نگاهم از روی پلک بسته‌ی پدرم بیرون نمی‌رفت. یکی منو می‌کشید،به سمت بیرون هیچ تلاشی نمی‌کردم،برای اینکه بیرونم نکنن،بیرون اتاق من رو نگه داشتن،امامن نگاهم به در بسته اتاقی بود،که پدرم اون سمتش چشم‌هاش رو بسته بود،خشک شده بودم.
دکتر که با ناراحتی آمد،و گفت:
- متاسفم.
بازم بی‌واکنش بودم،دکتر به پرستاری اشاره کرد،پرستار باز منو کشید،به سمت بیرون نفهمیدم،کی جلوی عمو قرار گرفتم،نمی‌دونستم چجوری راه رفتم،و کجا رسیدم،فقط یک لحظه بدنم شل شد،و حالم دگرگون شد،تنها حسی که داشتم،بی‌حسی و لمس بودن بود،ودیگه متوجه هیچی نبودم،کاش همیشه توی این حالت می‌بودم‌. اماحیف.... . باصدای صحبت دونفر باهم به خودم آمدم،وقتی بیشتر دقت کردم،متوجه شدم،که صدای عمو محمدوحامد هستش.
عمومحمد:
- حامد چی می‌گی،درسته من خانواده درجه یک نیستم،اما می‌تونم،کارها‌رو سروسامون بدم،نیاز نیست آیلین رو همچین جایی ببرم.
حامد:
- ولی بابا بایدباهاش حرف بزنی،شاید دلش بخواد،آخرین بار مادرش رو ببینه،و نگفتن،تو حسرت تموم عمرش بشه.
عمو محمد:
- اماآخه چطوری ها یه چیزی می‌گی،برای خودت،مگه حالش رو نمی‌بینی،فکر نکنم،قلب مریضش تحملش رو داشته باشه. دیگه فکر نکنم،بتونه مثل قبل سرپابشه،من چطوری بهش بگم باید،باهم بریم،پزشکی قانونی برای تشخیص هویت اونم برای کی مادر عزیز تر از جونت.
تاگفت،مادر عزیز تراز جونش،گر گرفته،نفسم تنگ شد،و تپش قلبم رفت،بالا به زحمت با صدای خیلی ضعیفی گفتم:
-چی شده.
اما انگاری صدام رو شنیده بودن،که به سمت من برگشتن،و آمدن،نزدیک من،عمو نشست،روی صندلی کنار تخت دستمو گرفت،و فشرد. گفت:
- چیزی نیست،دختر قشنگم. حالت خوبه؟بهتری؟
عمو ازمن سوال پرسید،بهتری؟اما من واقعا چطوری بودم؟خوب بودم؟نبودم؟ اصلا چم بود؟چه دردی داشتم؟هیچ دردی. در حالی که همه ی تنم شکسته بود،و درد می کرد،خسته و بی‌حس بود،اماچیزی حس نمی کردم،منشآ دردم،رو نمی‌دونستم،شایدم،دردم فقط همون مشکل قلبیم بود،اماچرا مثل همیشه این دفعه توی این لحظه قلبم،تنها بازیش نگرفته بود؟هی... رو به عمو گفتم:
- عموجان بگید،چی شده،راجب مادرم حرفاتون رو شنیدم،راستش رو بگید،چی‌کار باید بکنم؟اصلا مادرم الان کجاست؟خیلی حالش بده؟
عمو همچنان سکوت کرده بود،و حرفی نمی‌زد،با صدای لرزون رو بهش گفتم:
- عمو تورو خدا حرف بزن،جان حامد یه چیزی بگو،جان من سکوت نکن،حرف بزن عمو التماست می‌کنم،بگوچه خاک دیگه ای به سرم آوار شده،بگو چی شده،آخه حرف بزن.
عمو که تقلا کردن،منو دید،نتونست،طاقت بیاره. گفت:
- باشه عزیزم تو آروم باش،در مقابل توشرمنده ام،آخه خیلی برام سخته که این جا رو به روی تو بایستم،و بخوام حرفایی رو بزنم،که برام از جون کندن،هم سخت تره اما باشه،دخترم می‌گم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Berkeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
10
39
مدال‌ها
2
عمو، چرا شرمنده بود؟آخه چرا؟دلیل این حرف‌هاش رو،اصلا نمی‌فهمیدم،فقط می‌فهمیدم که،پشت حرف‌هاش غم سنگینی،پنهون بود،سکوت کردم،تا بتونه حرفش‌رو بزنه.
عمو محمد:
- میرم سر اصل مطلب،نمی‌خوام حرفم‌رو کش بدم،می‌دونم برات سخته،برای من هم همین‌طور،اما این‌جوری بهتره عزیزم،راستش پدرو مادرت صبح یک تصادف بدی داشتن،پدرت‌ رو آوردن بیمارستان،اما مادرت رو بردن پزشکی قانونی،بایدبریم از اون جا بیاریمش بیرون،نیازه که توهم با مابیای،و فقط ببینیش،می‌تونی بیای؟
رو به عمو گفتم:
- یعنی چی که،می‌تونی بیای؟معلومه که میام،حتما!میام عمو،مگه میشه بخاطر مامانم نیام،اصلا متوجه نبودم،پزشکی قانونی کجاست؟
رو به عمو پرسیدم:
- عموجان مامانم خوبه؟خوب،چرا معطلی؟ سرم که تموم شده،بریم مامانم رو بیاریم،چرا اون‌جا نگهش داشتن؟بریم عمو،من خوبم بریم،نباید یه لحظه هم،تنهاش بزارم.
سعی کردم بلندبشم،حامدبا پرستاری وارد شد،پرستار سرم دستم‌ رو باز کرد،حامد جلو آمد،دستش رو گذاشت رو شونم و کمکم کرد،ازتخت پایین بیام. عمو بدون حرفی،از اتاق رفت بیرون. حامد بازوم رو گرفت،و منم بی توجه به درد قلبم راه افتادم،به سمت دراتاق که برم بیرون. حامد در گوشم گفت:
- بهم تکیه بده آیلین،ببخشید که نمی‌تونم،کاربیشتری برات انجام بدم،فقط بدون همیشه پشتتم،همه جا یادت نره برادرت هر جایی که بخوای هست،حالا بریم،باید محکم باشی،محکم هستی اما باید محکم تر از همیشه باشی.
چی می‌گفت؟اصلا نمی‌فهمیدم،و منظورش رو درک نمی‌کردم،فقط باهاش همراه شدم.
از بیمارستان خارج شدیم،سوار ماشین عمو شدیم،راه افتادیم توی راه هیچ ک.س حرفی نمی‌زد،همه تو افکار خودشون بودن،استرس تمام وجودم رو در بر گرفته بود،بعد از نیم ساعتی که تو راه بودیم،دیدم عمو داره پارک می‌کنه،رو بهم گفت:
-همین جاست،بیاین پایین.
درو باز کردم،از ماشین پیاده شدم،دیدم عمو دستش رو به سمتم گرفت،بدوم تردید دستش رو گرفتم،و باهم به راه افتادیم،حامد پشتمون می‌آمد،عمو جلوی اتاقی ایستاد،و در زد، رفت داخل بعدچند دقیقه با یه آقای دیگه آمد،بیرون و مجدد دستم رو گرفت،و راه افتاد پشت در اتاق در فلزی حامد ایستاد،و منو عمو رفتیم داخل،چقدر سرد بود. نگاهی به اتاق انداختم،پراز صندوق های فلزی بود،مردی که همراهمون آمده بود، یکی از صندوق های فلزی رو باز کرد،و تختی کشید بیرون،زیپ روکش مشکی رو کشیدپایین و عقب ایستاد،عمو به جلو هدایتم کرد،و خودش نیامدجلو،قدم قدم به جلو حرکت کردم،صورت مامانم رو دیدم،مثل فرشته ها شده بود،دستمو به صورتش کشیدم،و بوسه‌ای به پیشونیش زدم،دستاش رو گرفتم،که دیگه گرم نبود سرد بود،اینقدر سرد که فقط ترس بود،که به جونم رخنه می‌کرد،به زور زمزمه کردم.
- مامانی بلندشو،قشنگم چرااینجا خوابیدی؟ مامانم باهام حرف بزن،دخترکت آمده،دختر تو چرا در آغوشش نمی‌گیری؟چرادستای گرمت رو مهمونش نمی‌کنی؟مامان جانم بلند شو، فقط دستاش رو می‌بوسیدم،منتظرش بودم جوابمو بده،اما چیزی از لب های قشنگش خارج نشد.
عمو منو کشیدعقب،تقلا می‌کردم برم پیش مامانم،جیغ می‌کشیدم،و متوجه هیچی نبودم،فقط می‌گفتم،می‌خوام پیش مامانم بمونم،صورت مامانم‌رو پوشوندن،عمو سرمو بر گردوند،روی سینش گذاشت،منو برد بیرون،قلبم تند میزد،اما دیگه ساکت شده بودم،توی این لحظه برای همیشه مردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Berkeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
10
39
مدال‌ها
2
خودم حس کردم بدنم بی‌حس شد،خودم حس کردم که دیگه هیچی نمی‌فهمم،انگاری زبونم از کارافتاده یا کسی مهر سکوت به لب‌هام زده،دیگه دوست نداشتم حرف بزنم،غیر از اون دیگه واقعا نمی‌تونستم زبونم رو تکون بدم و چیزی بگم زبونم سنگین شده بود،انگار واقعا هنوز متوجه نبودم که چه خاکی بر سرم آوار شده.مات فقط نگاهم به جلو بود،عمو من رو به طرف ماشین هدایت می‌کرد،در ماشین رو بازکرد،و کمک کرد،روی صندلی بشینم،نگاه نگرانش همراهم بود،سرم رو به صندلی تکیه داده بود،ونگاهم به بیرون دوخته شده بود،توان پلک زدن هم نداشتم،بدون هیچ واکنشی فقط به بیرون نگاه می‌کردم،هرکسی من رو می‌دید،فکرمی‌کرد،توفکر هستم،اما من هیچی تو ذهنم نبود،گیج و گنگ بودم،توی چندساعت همه چیزم نابود شده بود،متوجه توقف ماشین عمو شدم ،عمو کمکم کرد پیاده شم،متوجه در خونمون شدم،پس لابد عمومنو آورده بود خونه‌ی خودمون،عمو زنگ در و زد بعد از چند دقیقه درباز شد،هر سه نفر به سمت داخل رفتیم،زن‌عمو مرجان بیرون آمد،و سریع خودش رو به من رسوند،ومنو درآغوش گرفت ،با صدایی که از شدت بغض می‌لرزید،شروع به حرف زدن کرد و گفت:
- عزیزم الهی قربون نگاهت بشم،این چه بلایی بود،که سراین خانواده آوارشد.
شروع کرد به گریه کردن حرف از خانواده می‌زنه مگه دیگه خانواده‌ای هم مونده زن‌عمو باید بگه چه بلایی بود که سرآیلین آمده،خنده داره خانواده دیگه خلاصه میشه در من و برادری که خیلی فاصله داره، باهام و فکر کنم،حتی خبرم نداره،چی‌شده بدون حرف فقط نگاهش کردم،نمی‌دونم توی صورتم چی دید که گفت:
- عزیزم خوبی دخترم.
بازم فقط نگاهش کردم،حامد آمد جلو وبه مادرش گفت:
- مامان باید بزاری آیلین استراحت کنه،حالش زیادخوب نیست،ازصبح خسته شده.
مگه چند ساعت از صبح گذشته بود،اصلا متوجه زمان نبودم،به آسمان نگاه کردم،دیدم هوا تاریک شده،یعنی شب شده،یعنی فردا روز خداحافظیه،چقدر از صبح تاحالا برای من زود گذشته بود،و چه یهویی همه چی داشت اتفاق می‌افتاد،عمو به سمتم آمد، و گفت:
- عزیزم به خانواده پدرت زنگ زدم همشون فردا صبح می‌رسن،فردا عصر مراسم روکارهاش روانجام دادم،همه چی با ابرومندی تموم میشه،امشب عمو‌رضا،مهری جون و هادی هم میان،که پیشت بمونن.
لبخندی به لب‌های بستم آمد، از آمدنشون خوشحال بودم، شاید یه جورایی خانواده دومم به حساب می‌آمدن،مدت‌ها بود که در شهر دیگه‌ای زندگی می‌کردن.
عمو‌رضا ومهری‌جون زمانی که تازه ازدواج کرده بودن، با پدرو مادرم که اوناهم زوج جوانی بودن،دراثر یک تصادف کوچیک باهم آشنا میشن، و پدرم که می‌بینه، عمو‌رضا دنبال کار میگرده، و جایی رو توی این شهر نداره،میارتش خونه‌ی ما که کارهای خونه و باغبونی و کمک دست باباتو کارها باشه،مهری جونم کمک دست مامان و یه جور خواهر و سنگ صبور مامان که از خانوادش جداشده بود باشه،و یه سوئیت تقریبا بزرگ هم داخل حیاط بهشون داده بود،عمو‌رضا بابام رو مثل برادر دوست داشت،وهمیشه دعاگوی پدرم ومادرم بود،و به عکس بابا هم برای عمورضا هر کاری می‌کرد،حتی بارها بابا و مامان بهم گفته بودن،اگه ازخانواده‌های خودشون شانس نیاوردن،خدایک خواهرو برادر خوب سر راهشون قرار داد،که از هرکسی بهشون بیشتر اعتماد دارن،مامان همیشه با مهری جون مثل دوتا خواهر بودن،و اغلب هرجا می‌رفتن باهم بودن،مهری جون همیشه عاشق مامانم بود،ومامانم رو مثل خواهرش می‌دونست،حتی وقتی من به دنیا آمدم،مامانم به خاطر یه مشکلی نتونست دیگه بهم شیر بده،مهری جون که تونسته بود‌،بعداز چندسال دوادرمون خداهادی رو بهش بده،هم به من وهم به هادی باهم شیر داد،و همیشه وقتی مامان می‌گفت چجوری لطف تورو جبران کنم مهری جون می‌گفت اینکار ذره ای از لطف شمابه مارو جبران نمی‌کنه،این ها رو همیشه از زبون بابا ،عمو‌رضا ،مهری‌جون ومامان شنیده بودم. برای همین مهری جون مامان دوم منه، هادی هم برادرم حساب میشه. تقریبا دوسال هستش که رفتن،شهر خودشون مشهد چون هادی برای سربازی مشهد افتاده بود،اوناهم باهاش رفتن اما امکان نداشت هفته‌ای یک بار بهمون سر نزنن یاهر روز یک دفعه تماس نگیرن. خداروشکر بازم اونا هستن پیشم. ‌
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین