جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [آماریس] اثر «Maria. کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط .Maria با نام [آماریس] اثر «Maria. کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,988 بازدید, 27 پاسخ و 27 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آماریس] اثر «Maria. کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع .Maria
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

.Maria

سطح
5
 
▪︎کاربر ویژه▪︎
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jun
1,914
17,643
مدال‌ها
6
Negar_1702038660968.png
نام اثر: آماریس

ژانر: ترسناک، تخیلی، عاشقانه

نویسنده: mia_mo ( Maria)

عضو گپ نظارت: (2)S.O.W

عکس شخصیت - رمان آماریس| Maria

خلاصه: هنگامی که ابرها آسمان را پر می‌کنند و فضای اسرارآمیز سایه روشن شامگاه و ساعت سه نیمه شب، دست‌به‌دست هم می‌دهند، تا انسان را به پذیرش ترس حاکم بر آن مکان و باور کردن هر چیز ماورایی مجبور کند... .
در دره‌ای سرسبز، در پشت حصارهای بلند، در مکانی سیاه و نفرین شده و ابرهایی که به دلایلی آن مکان را هیچ‌وقت ترک نمی‌کردند،
در کنار برکه‌ی بی‌روح نقره‌ای رنگ و درختان خشک و گل‌های قرمز سوسن عنکبوتی، دروازه‌ای وجود‌ داشت که در چند فرسخی آن هیچ سایه‌ای دیده نمی‌شد و همه جا تاریک بود.
هیچ‌کسی جرأت رفتن به آن مکان را نداشت!
یک‌ نفر... .
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,469
مدال‌ها
12
1686748608007.png

"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|


 
موضوع نویسنده

.Maria

سطح
5
 
▪︎کاربر ویژه▪︎
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jun
1,914
17,643
مدال‌ها
6
مقدمه:
Haven't been good to myself
and you haven't been good to me
I haven't been good to myself
and lately ' you haven't been good to me
lately I decided l'ma stay alive
I just wanna live and see society die
looking around and all I see is at the end of the line
(Evil all over and no one is (safe
I 'am the finest .though I don't align with
it
Keep on denying it
?.you think that i need you
l'll show you I'm fine
you fine.
ترجمه:
با خودم خوب نبودم؛
و تو با من خوب نبودی.
من با خودم خوب نبودم؛
و اخیراً تو با من خوب نبودی.
اخیراً تصمیم گرفتم زنده بمانم.
من فقط می‌خواهم زندگی کنم و جامعه را ببینم که می‌میرد.
به اطراف نگاه می‌کنم و تمام چیزهایی که می‌بینم در انتهای خط است.
او همه‌جاست و هیچ‌ک*س در «امان» نیست.
من بهترین هستم؛ اگرچه با آن همسو نیستم.
به انکار آن ادامه دهید.
تو فکر می‌کنی که من بهت نیاز دارم؛
آره، تو خوبی!
تو، «خوبی».
***
در شبی که توفان بزرگی تمام مکان دره را در بر گرفته‌ بود و اتفاقی نادر را رقم میزد؛
در اتاقی که همه پشت در منتظر صدای گریه نوزاد و بیرون آمدن دکتر با بچه بودند.
پدری که با ناآرامی این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت و دختر کوچکی که منتظر خواهر خود بود و برادران بزرگ‌تری که ذوق دیدن آن را داشتند. ناگهان همه‌جا ساکت شد.
صدای توفان بی‌امان بلندتر و بلندتر می‌شد، پیرزنی که در نزدیکی اتاق بود، با خود غر میزد که نباید این اتفاق، امشب بیفتد و همهی این‌ها یک نشانه است! نزدیک پدر شد.
ناگهان با باز شدن در، همه متعجب به دکتر نگاه می‌کردند.
دکتر نوزاد کوچکی را در آغوش داشت که نه گریه می‌کرد و نه صدایی از او در می‌آمد.
جماعتی که پشت پرده منتظر بودند، در اتاق آمدند و با بهت به نوزاد نگاه می‌کردند.
برای چند لحظه همه جا ساکت بود، ناگهان سکوت شکسته شد و موجی از صداهای آزار دهنده و حرف‌های ناراحت کننده‌ی بقیه شروع‌ شد.
پدر به نوزاد نزدیک شد و ملحفه را از روی سر نوزاد کنار زد. تمام افراد خانواده موهایی سفید و براق داشتند؛ که زیبایی آن در همه‌جا گفته می‌شد؛ ولی دختر با موهایی به رنگ سیاهی شب، چشمانش را باز کرد.
تمام افراد خانواده، چشمانی به رنگ آسمان داشتند؛ ولی دختر با چشمان خاکستری بی‌روح خود به پدر نگاه کرد.
تمام افراد خانواده، بال‌هایی به بزرگی خود داشتند؛ ولی دختر بدون هیچ‌تفاهمی با آن‌ها،
آرام و ساکت، به پدر خیره شده بود؛ بدون هیچ گریه کردنی.
ناگهان پدر به خود آمد و از دکتر خواست تا دلیل متفاوت بودن کودک با خوانواده آن‌ها را بیان کند، ولی دکتر هم حیرت‌زده به نوزاد خیره شده بود.
پیرزنی که تا چند دقیقه پیش غرغرهایش تمام سالن را پر کرده بود و برای مدتی ساکت شده بود، به حرف آمد و خرافات گفتن‌هایش را شروع کرد:
- این دختر... این شب... این مو...‌ این‌ها همه نشانه است.
آروت، پدر نوزاد با تعجب به او نگاه کرد و گفت:
- نشانه‌ی چی؟
- این دختر بدشگون است... نفرین شده است... رنگ سیاه نشانه بدی‌ست... نگاه کن آروت به چشمانش، که چگونه با تحقیر به تو نگاه می‌کند!.
رین، برادر دوم نوزاد با عصبانیت گفت:
- چطور جرعت میکنی این حرف ها را بزنی !
پیرزن: چگونه میتوانی بی‌تفاوت باشی، وقتی داری نشانه‌های او را می‌بینی، صورتش را در جایی دیده‌ام! ‌
ناگهان همه اتاق از همهمه ساکت‌ شد و همه به یک‌ چیز فکر کردند.
- چه می‌گویی؟! دست از مزخرفاتی که داری می‌گویی بردار! او یک کودک است؛ شاید... شاید برای این متفاوت است که... نمی‌دانم! دلیل نمی‌شود که نفرین‌شده و بدشگون باشد دلیل نمی‌شود داخل کتاب آماریس باشد، امکان ندارد... بس کن!
با صدای رین انگاری که همه به خود آمده بودند، شروع به گفتن حرف‌های آزاردهنده‌ی خود کردند.
آروت از همه این حرف‌ها، در این شب، آزرده شده بود و دستور داد همه ساکت شوند.
دختر را در آغوش خود گرفت و با دقت شروع به نگاه کردن به او کرد.
چشمان باز کودک بدون هیچ عکس‌العملی فقط به آروت نگاه می‌کرد، گویی شيطنت خاصی و مرموزی در نگاه نوزاد بود که همه را وادار به نگاه کردن به او می‌کرد.
پرستارها صورت کودک را برای مادری که روی تخت، نیمه‌بیهوش بود توصیف می‌کردند.
هیچ‌کدام از پرستارها جرأت گفتن آن حرف‌های پیرزن را نداشت، چرا که هیچ‌ک*سی نمی‌توانست به آن ملکه‌ی زیبا دروغ بگوید.
صدای زیبا و آرام‌بخش او، آن‌ها را همیشه وادار به گفتن حقیقت می‌کرد.
در واقعیت هم، همه جذب صورت زیبا و نگاه نافذ و فریبنده نوزاد شده بودند، ولی آن را انکار می‌کردند.
با صدای باز شدن در همه نگاهشان را از کودک گرفتند و به فردی که وارد می‌شد دوختند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.Maria

سطح
5
 
▪︎کاربر ویژه▪︎
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jun
1,914
17,643
مدال‌ها
6
پیرمردی که سال‌ها اسم‌های بچه هارا مشخص می‌کرد و مثل یک غسل بچه‌ها را پاک می‌کرد از در وارد‌ شد.
در دست راستش یک کاسه‌ی آب و در دست چپ‌اش یک شمع خاص بود، چیزهای که شک‌ها را برطرف می‌کرد.
پدر بچه را از آغوش خود، روی تخت گذاشت و پیرمرد شمع را بالای سر نوزاد روشن کرد.
در لحظه‌ی اول، رنگ شمع مانند شمع‌های معمولی بود. اگر آبی خالص می‌شد در چند لحظه بعد مشخص می‌شد که آن کودک پاک است و پیرمرد شمع را در آب می‌گذاشت و با آب شدن شمع خاص در آب و سفید شدن آب و ذره‌های ریز شمع مثل نوشته‌‌ها روی آب معلق می‌شد و پیرمرد آن‌ها را تعبیر می‌کرد و مشخص می‌شد اسم بچه چه‌چیزی باشد، این شمع‌های خاص با موادی خیلی کمیاب را فرمانروایی از گذشته‌های خیلی دور با جادوی خود درست کرده بود تا با آن‌ها اسم‌های فرمانروایان و خانواده‌ی آنها مشخص شود و در دست استادان این حرفه دست‌به‌دست تا الان چرخیده است.
با روشن شدن شمع همه نزدیک شدند تا ببینند؛ در لحظه اول مانند شمع‌های دیگر بود، ولی در چند لحظه بعد هم خود شمع هم آتش آن به رنگ سیاه و سرخ در آمدند، پیرمرد شمع را در آب گذاشت و شمع آب شد.
نوشته‌های تکه تکه‌ی شمع ناگهان روی آب آمدند، نوشته‌ی «آماریس» روی کاسه به خوبی دیده می‌شد.
همه زبانشان از این‌همه عجایب بند آمده بود.
پیرمرد کاسه را در دستش بالا آورد و گفت:
- نام این دختر آماریس است، همنام کتاب بزرگ نفرین ایسمیرای.
پدر ناگهان با صدای بلند و خش‌دار گفت:
- نه این امکان ندارد، دوباره انجامش بده.
پیرمرد بارها و بارها این کار را انجام داد ولی نتیچه مثل قبل بود.
پیرزن دوباره شروع به حرف زدن کرد:
- دیدید گفتم... دیدید‌... این دختر نفرین شده است!
ناگهان با صدای فریاد نازک پرستار همه به اتاق رفتند، صدای کوبیده شدن پنجره، با باد توفان اورا ترسانده بود، ولی یک چیز دیگری هم بود، مادری که تا چند لحظه قبل نفس می‌کشید، از طرف س*ی*نه او، هیچ حرکتی دیده نمیشد.
او... .
پدر با وحشت رفت پیش زنش و با صدای بلند اورا صدا زد، هیچ عکس‌العملی از مادر دیده نمی‌شد،
ناکهان صدای داد و گریه بچه‌ها و اطرافیان در همه‌جا پیجید.
ولی کودک هیچ گریه‌ای نکرد و همه‌جا در شوک و ناراحتی فرو رفت.
در رسمی که کودک را نزدیک به مادر می‌بردند تا برای آخرین بار اورا ببیند، کودک را پیش مادر بردند، ولی بازهم هیچ عکس‌العملی نشان نداد، نه گریه‌ای و نه هیچ چیزی.
آماریس با چشمان خاکستری خود به مادر خیره شده بود.
بعد از چند دقیقه سکوت نوزاد، ناگهان صدای جیغ و گریه کودک تمام دره را در بر گرفت.
پدر کمی از سالم بودن نوزاد خود دلش آرام گرفت ولی پیکر بی‌جان او در کنار دیوار بود و به زنش با بهت و گریه نگاه می‌کرد.
پیرزن دهن خود را باز کرد تا حرفی بزند ولی پدر با عصبانیت سمت او رفت و یقه‌ی پیراهن اورا گرفت:
- یک کلمه‌ی دیگر حرف بزنی می‌دهمت دست جلاد!
و با سرعت از اتاق خارج شد و به اتاق خود رفت.
دکتر رو به پرستار گفت:
- بچه رو ببر!
پرستار نوزاد را در آغوش مادر بلند کرد و برد به اتاق تا از او مراقبت کند، در راه... .
خواهر کوچک آماریس، ماری با صدای بلند و گریه، سمت نوزاد رفت و گوشه‌ی دامن پرستار را گرفت:
- مامان... تو مامان رو کشتی... این‌ها همه‌ش تقصیر توِ... هیچ‌وقت نمی‌بخشمت! تو دیگه خواهر من نیستی!
و قبل از آن که ک*سی چیزی بگوید ماری به اتاقش رفت و تا صبح گریه کرد.
دو برادر هم با ناراحتی به چهره‌ی بی‌روح مادر خود خیره شده بودند، راوین، برادر بزرگ تر رین هم با ناراحتی از اتاق بیرون رفت، ولی رین نوزاد را از پرستار گرفت و بغلش کرد و سعي کرد او را آرام کند.
و همه تا تمام شدن توفان صبر کردند برای تشییع و تدفین جنازه‌ی آروشا، مادر نوزاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

.Maria

سطح
5
 
▪︎کاربر ویژه▪︎
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jun
1,914
17,643
مدال‌ها
6
هوا تا یک هفته بعد از آن اتفاق دردناک توفانی ماند و پیرزن هم بعد از تحمیل کردن خرافات خود به دیگران و متنفر کردن بقیه از نوزاد راهی دیار باقی شد.
تولد آماریس سِیلی از اتفاقات و حوادث ناگوار را رقم زد و همه تا یک ماه در گیر کارها بودند
و بعد از آن اتفاق، همه به آماریس به چشم دیگری نگاه می‌کردند و از او متنفر بودند.
در اتاق صورتی رنگ با وسایل سفید که همه یک وسیله برای تبریک در آن گذاشته بودند و پدر و مادر هم خودشان اتاق را چیده بودند، خبری از خوشحالی و محبت‌ورزی به نوزاد نبود؛ تنها رین و بچه‌ی داخل آغوشش بود. رین برخلاف بقیه از آماریس متنفر نشده بود،
بلکه او با مهربانی تمام با آماریس صحبت می‌کرد:
- تو خیلی خوشگلی، به نظرم اون پیرزن هر چی که می‌گفت چرند بود، هرچی که باشی باز هم خواهر من هستی. اگه مامان زنده بود از رفتار بقیه با تو و اون پیرزنه ناراحت میشد! بابا هم فقط خام حرف‌های بقیه‌ست وگرنه خیلی دوست داشت تو به دنیا بیای و ببینتت، کل وسایل این اتاق رو خودش برات انتخاب کرده بود و با مامان چیده بود، این حادثه تقصیر تو نبوده؛ من هم تو رو مقصر نمی‌دونم.
با هر حرفی که رین میزد آماریس یک لبخند قشنگ روی لب‌هایش می‌آمد.
رین تا ۲ سالگی آماریس هیچ سفری را قبول نکرد و خودش حواسش به او بود و بزرگش می‌کرد. و آروت هم بعد از آن اتفاق، به چشم دخترش به آماریس نگاه نمی‌کرد و همه ازش متنفر شدند. مخصوصاً ماری! ماری بیشتر بقیه از آماریس متنفر بود.
و از رین هم متنفر شد چون از آماریس مراقبت می‌کرد و هوای او را داشت.
راوین هم بعد از مراسم خاک‌سپاری به سفر رفت و هر یک ماه یه بار می‌آمد و یه هفته می‌ماند و می‌رفت.
اعضای خانواده باید هر ماه با سربازان به سفر می‌رفتند تا از قلمرو مراقبت کنند و کارهای مهم را انجام دهند و یک نفر باید مراقب آن قسمت دره می‌بود.
در طول این دو سال راوین خودش هر دو مسئولیت را انجام می‌داد تا چشمش به آماریس نیفتد.

***
- تو می‌تونی... بیا... بیا بغلم!
آماریس یواش‌یواش داشت قدم‌های اولش را بردمی‌داشت و به سمت رین می‌رفت. هر قدمی که می‌رفت هم پرستارها ذوق می‌کردند و هم رین. آماریس نزدیک به رین شد و تعادل خودش را از دست داد و در آغوش رین افتاد.
رین،آماریس را به محکمی در آغوشش فشرد؛
نوزاد کوچک دردسرساز، حال دو ساله و بزرگ‌تر شده بود.
رین آماریس را روی تخت گذاشت و به میز نزدیک شد و بُرس را برداشت و موهای مشکی رنگ براق آماریس را شانه کرد.
بعد از آن مثل همیشه رین، آماریس را در آغوش گرفت و خود نیز روی صندلی گهواره‌ای نشست و شروع به کتاب خواندن کرد.
این کار، به او آرامش خاصی را می‌داد که از تفکراتش شکل می‌گرفت.
او آماریس را همانند بچه خودش بزرگ کرده بود و در تصوراتش به او، او بچه خودش و کالینی معشوقه سابق رین بود.
او هر دفعه با خیال این‌که کالینی پیشش است و با او زندگی می‌کند و با هم آماریس را بزرگ می‌کنند، غم بزرگِ درون دل خودش را کاهش می‌داد.
درست ۵ سال پیش کالینی نامزد رین بر اثر بیماری مرده بود و رین هنوز هم خیال کالینی را در سرش زنده نگه داشته بود، با بودن آماریس همان آرامشی بهش دست می‌داد که وقتی کالینی زنده بود داشت.
وقتی آماریس خوابید، اورا توی تختش خواباند و سرش را روی تخت گذاشت.
فکر کالینی که به سرش افتاده بود تمام رمق را از او گرفته بود برای همین او تصمیم گرفت، یک روزی با آماریس بر سر قبر کالینی برود و اورا به کالینی نشان دهد.
ناگهان با صدا زدن راوین از جایش پرید و یه سمت در رفت:
- ساکت! چخبره؟ بچه خوابه.
- زود بیا پایین !
رین همراه راوین به سمت سالن رفت تا مسائل مهم را حل کنند.

***
ماری با صدای راوین از خواب پرید و بلند شد
و به سمت دست شویی و آینه رفت.
موهای فر سفید براقش را شانه کرد و به پوست سبزه خود که تناسب قشنگی را روی صورتش ایجاد کرده بود کرم زد و کمی در آینه به خود نگاه کرد. چشمان آبی زیبا و روشن اون هرک*سی را وادار به نگاه کردن به آن می‌کرد و اندام لاغر ولی قد بلند و خوش فرمش مایه افتخارش بود، چون او از همه دخترهای هم‌سن خودش قشنگ‌تر بود و همچنین از همه‌ی مردم، از نظر خودش.
با بال‌های زیبا و سفیدش همه را مجذوب خود می‌کرد! لباسش را مرتب کرد و به سمت پایین برای صرف صبحانه رفت.
دم در اتاق ناگهان صدای گریه آماریس از نبود رین بلند شد. ماری با کنجکاوی به سمت اتاق آماریس رفت تا او را ببیند. آماریس روی تخت با دیدن ماری ناگهان ساکت شد و با چشمان مرموز و خاص خود به ماری نگاه کرد، ماری رفت جلو تا قشنگ‌تر آماریس را ببیند، ولی آماریس تا ماری را دید اخم کرد.
خشم ماری و نفرتش از آماریس هیچ‌وقت قرار نبود از بین برود.
او می‌خواست خودش را تخلیه کند، صدای پیرزن در آن شب توی گوشش و چهره مادرش جلوی چشمانش بود.
با قطره‌ی اشکی که از گونه ماری پایین آمد هم‌زمان رین به اتاق رسید و با داد او، ماری از جایش پرید.
رین با بهت به ماری نگاه می کرد و ماری بعد چند لحظه به خود آمد که چه اتفاقی افتاده است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

.Maria

سطح
5
 
▪︎کاربر ویژه▪︎
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jun
1,914
17,643
مدال‌ها
6
رین با بهت به خون‌های روی دست ماری و زمین خیره شده بود، ماری برای چند لحظه به خود آمد و دید که دستش پر از خون و دو تا جای پنجه‌ی وحشتناک روی دستش است،
ماری هیچ دردی احساس نمی‌کرد و بعد از چند لحظه از حال رفت‌.
رین سریع قبل از این‌که ماری روی زمین بیفتند، سریع رفت و او را گرفت.
چشمانش را باز کرد تا ببیند چه اتفاقی افتاده است، ولی سیاهی حاکم بر آن مکان جلوی چشمانش را گرفته بود. دو نور سفید نزدیک به‌هم به رین خیره شده بود و همه‌جا تاریک شد.
با این‌که روز بود ولی از پنجره تنها سیاهی رد می‌شد و چشمانی سفید رنگ با برق خود به رین خیره شده بود‌، رین با وحشت سعی کرد آماریس و شمشیرش را پیدا کند ولی آماریس نبود.
با نزدیک شدن رین یه تخت آماریس، صدای جیغ وحشتناکی از پنجره سیاه بلند شد که هر آن ممکن بود با آن پرده‌ی گوش رین پاره شود، ولی بدون توجه به هر چیزی رین آماریس را پایین تخت پیدا کرد و او و ماری را در آغوش خود پناه داد. ‌
با این کار صدای جیغ بلند و بلندتر شد و تمام وسایل اتاق افتادند و شکستند ‌و جای پنجه وحشتناکی روی کمر رین ظاهر شد و دیوارهای اتاق ترک‌های سیاه رنگی خوردند که انگار تمام اتاق نزدیک فروپاشی است.
برای چند لحظه، ناگهان سکوت همه‌جا را فرا گرفت. با آمدن راوین و آروت همه‌جا رنگ قبل را به خود گرفت و فقط چند لکه سیاه و سوخته روی پرده سفید پنجره بود.
رین چشمانش را بسته بود و ماری و آماریس را در آغوش خود پناه داده بود.
آروت سریع پرستار و دکتر را خبر کرد؛ بعد از چند لحظه تمام سیاهی آن مکان رفت و چشمان همه باز شد.
با داد راوین رین بلند شد و متعجب به او خیره شد، جای پنجه‌‌ی وحشتناک و بزرگی روی کمر رین ظاهر شده بود.
زخم پنجه روی دست ماری و رین هر لحظه جوان‌تر می شد و بیشتر خونریزی می‌کرد.
دکتر هر دوی آن‌ها را به اتاق دیگری برای معالجه برد.
ولی آماریس هیچ خط و خراشی بر نداشته بود و با چشمان خاکستری خود در آغوش راوین به او خیره شده بود.
از طرفی آروت خوشحال بود که آماریس هیچ آسیبی ندیده، ولی برایش سوال بود که:
- چرا؟ این اتفاق ناگهانی برای چه بود؟
او تمام نیروهای خود را فرستاد در نزدیکی آن مکان سیاه تا دلیل این اتفاق را بیابند.
ناگهان با صدای یک سرباز... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

.Maria

سطح
5
 
▪︎کاربر ویژه▪︎
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jun
1,914
17,643
مدال‌ها
6
سرباز با تعجب به چیزی که رو‌به‌روی خود بود نگاه می‌کرد، تمامی سربازان و آروت بطرف او قدم برداشتند تا بفهمند چه اتفاقی افتاده است. جلوی پای سرباز یک کاغذ پاره و پوسیده بود که با جوهرهای پاشیده شده روی آن، نوشته های حک‌شده‌ای که در کاغذ دیده می‌شد را پنهان کرده بود. قبل از این‌که آروت کاغذ را بردارد و بفهمد چه چیزی روی آن نوشته شده، آماریس از بغل راوین فرار کرد و چهار دست و پا به طرف گوشه‌ی تخت خود رفت و قبل از همه آن کاغذ را برداشت.
با فریاد آروت، آماریس کاغذ را به طرفی پرت کرد ولی دستانش جوهری شد، راوین آن را بغل کرد و به اتاق دیگری رفتند.
قبل از آنکه آروت کاغذ را بردارد، یک‌دفعه با شعله های آتشی سرد، پودر شد و چیزی از آن باقی نماند.
با این اتفاق آروت مطمئن شد که این اتفاق، از آن طرف دره و یک طلسم بوده است.
دستور داد تا آماریس را خوب زیر نظر بگیرند و از او مراقبت کنند و تا نیمه‌ شب تمام مکان دره در آشفتگی به سر برد.
در بالای دره‌ی سر سبز، ابر بزرگی که نصف مکان آنجا را همیشه در بر گرفته بود، قصری بزرگ که برای امور فرمانروایی روی آن قرار داشت تا آروت در آن‌جا به همه چیز دسترسی داشته باشد.
شب در آن‌‌جا تمام بزرگان و جنگجویان جمع شده بودند تا درباره این اتفاق گفت و گو بکنند و چاره‌ای بیابند. از آن‌جایی که آماریس بال نداشت و نمی‌توانست به آنجا برود، راوین مجبور بود در دره بماند و از او مراقبت کند. او با حرص تمام به آماریس خیره شده بود و در دست دیگر خود خنجری را تیز می‌کرد و آماریس با عروسک کوچک بافتنی خود که آروشا، مادرش برایش بافته بود بازی می‌کرد.
_ چرا من باید بمونم از این... موجود عجیب مراقبت کنم؟ ‌
با هر غرغری که راوین می‌کرد آماریس ابروهای کوچک خود را در هم می‌کرد و با چهره‌ی مرموز و عصبانی خود به راوین خیره می‌شد.
راوین سکوت کرد و به آماریس زل زد. بعد از چند ثانیه سکوت و رقابت تنگاتنگ، آماریس بلندبلند شروع کرد به خندیدن کرد. با خندیدن آماریس راوین ناخودآگاه لبخندی زد.
از نظر او خندیدن آماریس بانمک بود، سعی کرد او را بیشتر بخنداند. با دستان پر از خش و پینه خود سعی کرد او را قلقلک بدهد و صدای خنده آماریس بلندتر و بلندتر می‌شد.
راوین، بلد نبود آماریس را بغل کند. او را بلند کرد و جلوی صورت خود آورد. با بغل کردن آماریس، او همان آرامشی را که رین هر دفعه بعد از آمدن او به خانه برایش می‌گفت، تجربه کرد.
مانند رین، آماریس را در آغوش خود گرفت و روی صندلی گهواره‌ای خود نشست. پس از گذشت چند دقیقه آماریس خوابید و او آماریس را در تخت خود گذاشت و روی صندلی نشست و در فکر فرو رفت... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.Maria

سطح
5
 
▪︎کاربر ویژه▪︎
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jun
1,914
17,643
مدال‌ها
6
در همین هنگام، پشت حصار بلند، در آن مکان تاریک، که صدای ناله و جیغ از هر طرف شنیده می‌شد و تمام مکان آن‌جا تاریک و نفرین شده بود، بدون هیچ سایه‌ای و با آسمانی پوشیده شده از ابرهای تیره و غران، در لابه‌لای شاخه های سیاه رنگ و پوسیده، بدون هیچ برگ و شادابی، در نزدیک مردابی که دور و بر آن پر بود از گل‌های قرمز سوسن عنکبوتی و داوودی های زیبا و سرزنده که تنها جلوه‌ی آن مکان را ترسناک‌تر می کرد. در پشت آبشاری زیبا و مرموز که هیچ‌گاه به پایان نمی‌رسید و انتهای آن به مرداب ختم می‌شد، درون دروازه‌ای با سنگ‌های سیاه رنگ و براق و نقش‌های حک‌شده روی آن، درست انتهای آن‌جا، در سالنی بزرگ و زیبا که دور تا دور آنجا پر از مجسمه‌های بزرگ پادشاهان مرده آن مکان بود در تخت پادشاهی‌ای که نگاه کردن به آن، با نقش های خاص و دسته های جمجمه‌ای و شمشیرهای شکسته در دور آن و خون های ریخته شده‌ای که همخوانی زیبایی به آن تخت می‌داد، وحشت خاص و حکم‌پذیری را در دل هر ک*س می‌نشاند. پادشاهی طرد شده و غمگین با صورتی زیبا و جذاب، که امتداد لب آن تا نزدیک خط فک آن پارگی‌‌ای داشت که با نخ‌‌های سیاه رنگ وحشیانه دوخته شده بودند و با، بال هایی به سیاهی رنگ شب و شکسته شده و زخمی، با نگاهی سرد و بی‌روح، با چشمانی خاکستری رنگ و لباسی دوخته شده از دست مردگان بی‌روح و با نخ‌های زندگی آن‌ها به سیاهی قلبش و لکه‌های خون روی آن که در پیکر بزرگ و با ابهت آن به خوبی نشسته بود، با موهای سیاه رنگ و بلند او، که روی صورتش را گرفته بودند، منتظر و چشم‌ به راه نشسته بود. سکوت آن مکان ناگهان با وارد شدن نوچه مرده و جادوگر او شکسته شد. او سرش را بالا برد و نگاه ترسناک و بی‌روح خود را به آن دوخت و با نگاهی حق به جانب منتظر جوابی از او بود. نوچه فقط یک فرصت داشت تا آوردن آماریس پیش آن فرد و وقتی او، نوچه را دست خالی دید، قبل از آن‌که بگذارد حرفی بزند، سر بی‌جان نوچه روی زمین پر از خون‌های سیاه رنگش افتاد.
خسته‌تر از هرچیزی داسش را در دست گرفت و مثل همیشه بر در و دیوار خشمش را فرو ریخت.
با تولد آماریس تمام مکان دره خبر از متولد شدن نوزادی خاص را می‌داد، او می‌خواست آماریس را ببیند ولی می‌دانست اگر این‌کار را بکند پیمان صلح او با آروت شکسته می‌شود و جنگی پایان‌ناپذیر دوباره شروع می‌شود، ولی در قلبش حس خاصی را نسبت به آن نوزاد داشت. از این‌که اسم کتاب پدرش را روی آن دختر گذاشته بودند متعجب بود، همه می‌گفتند آن دختر شبیه به خودش است، از نظر او هم این ها همه نشانه بود و هر چه سریع‌تر می‌خواست آن دختر را ببیند به هر قیمتی... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

.Maria

سطح
5
 
▪︎کاربر ویژه▪︎
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jun
1,914
17,643
مدال‌ها
6
با لبخندی که با پارگی لبش ترسناک‌‌تر میشد، از آن‌جا بیرون آمد و به سمت دره‌ی سفید قدم برداشت، هر درخت خشکی که سر راه او قرار می‌گرفت با یک حرکت شکسته می‌شد.
او به آن حصاری که تمام قسمت آن مکان را پوشانده بود رسید، با سوراخ ریزی که در آن‌جا بود، نگاه کرد.
سربازی که از آن حصار مراقبت می‌کرد در حال رد شدن بود، او داسش را محکم در دست گرفت و آماده شد، درست بود که قدرت‌های او مهرموم شده بود ولی قدرت شکستن آن حصار و کشتن آن سرباز را داشت.
با نزدیک شدن سرباز به آن سوراخ، او در جای مناسب قرار گرفت و با داسش، با یک حرکت هم سرباز هم حصار شکسته شدند‌. آن حرکت صدای زیادی در مکان دره پخش کرد و تمام سربازان مراقب، از شکسته شدن حصار خبردار شدند. او وقت زیادی برای دیدن آن نوزاد نداشت، پس سریع شروع به دویدن به سمت قلعه کرد، اما این‌بار بدون هیچ‌ سر و صدایی.
در درون قلعه آشوب به پا شده بود و تمام کارکنان قلعه و نگهبانان در حال کار بودند. چرا که شب مهمانی ویژه از جای دوری می‌رسید. آماریس در آغوش رین خوابیده بود و رین هم روی تخت بیمارستان او را نگاه می‌کرد. راوین هم بالای سر ماری بود چون تب او هر لحظه بالاتر می‌رفت و باید از او مراقبت می‌کرد، او دلش نمی‌خواست رین بویی از آن لحظه کنار آماریس ببرد و به او نصیحت کند؛ برای همین بدون توجه به آماریس کنار تخت ماری نشسته بود و سرش را روی تخت گذاشته بود.
رین رو به راوین کرد و گفت:
- آن چیزی که پشت پرده بود... .
راوین: امشب که جان بیاد همه‌ می‌فهمیم.
- من می‌مانم و از آماریس و ماری مراقبت می‌کنم؛ تو برو به جلسه، بعدا برایم تعریف کن.
راوین: نه! بابا خواسته همه باشند، از آماریس و ماری، سربازا مراقبت می‌کنند.
رین بدون مخالفت دیگری سرش را به عنوان تائید تکان داد و چشمان خود را بست.
وقتی هوا رو به تاریک شدن بود، آن شخص به قلعه رسید و پشت بوته و درخت‌های زیر اتاق پرستاری پنهان شد‌.
سربازها برای نگهبانی زیر اتاق پرستار این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتند و همه آماده بودند.
تا رسیدن خبر شکسته شدن حصار هنوز وقت بود، چون آن قلعه از آن مکان خیلی دور بود.
هنگام جابه جایی سربازان، فرصت خوبی برای ورود بود؛ او سریع از پنجره وارد اتاق شد و آن را بست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

.Maria

سطح
5
 
▪︎کاربر ویژه▪︎
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jun
1,914
17,643
مدال‌ها
6
آماریس و ماری داخل اتاق خواب بودند و آماریس با چهره مظلوم خود و لبخند روی لبش چشمانش را بسته بود. نزدیک به تخت‌ها شد و با تعجب به دو دختر خوابیده روی تخت‌ها نگاه کرد، او نزدیک به ماری شد و با دقت شروع به نگاه کردن به آن کرد، می‌دانست آماریس با بقیه فرق دارد پس مطمئن شد که این دختر آماریس نیست. پس با هیجانِ پنهان خود رو به تخت دیگر کرد و پشه‌بند را کنار زد، با دیدن آماریس زبانش بند آمده بود و با تعجب کامل به او نگاه می‌کرد. او جوری بهت‌زده شده بود که حتی نمی‌توانست در آن لحظه چیزی بگوید. ناگهان با افتادن جق‌جقه‌ی بالای تخت و صدای بلند آن، آماریس چشمانش را باز کرد. آن دو، چشم‌ در چشم هم متعجب به همدیگر خیره شده بودند، آماریس سعی کرد تا بلند شود و دستان خود را به نرده تخت برساند و نزدیک آن فرد شود. با نزدیک شدن آماریس لرزه بلندی به تن آن شخص وارد شد و عقب رفت، آماریس با چشمان خاکستری خود به او نگاه می‌کرد و برای چند لحظه با خنده‌ی آماریس سکوت بینشان شکسته شد. خنده زیبای بلند آماریس ماری را بلند کرد، و ماری چشمانش را باز کرد تا ببیند چخبر است ولی همه‌جا تاریک بود و شب شده بود. ماری نزدیک به شمع کنار تخت شد و اورا روشن کرد، برای چند لحظه فضا روشن شد و چشمش به آن شخص افتاد و جیغ بلندی زد که تمام دره شنیدند. او دیگر نمی‌توانست آن‌جا بماند پس نزدیک به آماریس شد و دست جوهری آماریس را گرفت و ب*وسه ریزی به دست او زد و نشانه‌ی گل مانندی روی دست آماریس ظاهر شد و جای جوهر محو شد. با گشوده شدن در و آمدن سربازان به اتاق آن شخص از پنجره به بیرون رفت و به سمت آن مکان تاریک دره رفت و هیچ‌ک.س نتوانست او را ببیند. وقتی تمام سربازان نزدیک مکان خراب‌شده‌ی حصار شدن ناگهان تمامشان با تعجب به حصار بلند و بدون هیچ خط و خشی نگاه می‌کردند، تنها چیزی که درست نبود آن سرباز بود که انگار ناپدید شده بود‌ و همه‌شان به اتاق پرستار رفتند تا ببینند چه اتفاقی افتاده است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین