مقدمه:
Haven't been good to myself
and you haven't been good to me
I haven't been good to myself
and lately ' you haven't been good to me
lately I decided l'ma stay alive
I just wanna live and see society die
looking around and all I see is at the end of the line
(Evil all over and no one is (safe
I 'am the finest .though I don't align with
it
Keep on denying it
?.you think that i need you
l'll show you I'm fine
you fine.
ترجمه:
با خودم خوب نبودم؛
و تو با من خوب نبودی.
من با خودم خوب نبودم؛
و اخیراً تو با من خوب نبودی.
اخیراً تصمیم گرفتم زنده بمانم.
من فقط میخواهم زندگی کنم و جامعه را ببینم که میمیرد.
به اطراف نگاه میکنم و تمام چیزهایی که میبینم در انتهای خط است.
او همهجاست و هیچک*س در «امان» نیست.
من بهترین هستم؛ اگرچه با آن همسو نیستم.
به انکار آن ادامه دهید.
تو فکر میکنی که من بهت نیاز دارم؛
آره، تو خوبی!
تو، «خوبی».
***
در شبی که توفان بزرگی تمام مکان دره را در بر گرفته بود و اتفاقی نادر را رقم میزد؛
در اتاقی که همه پشت در منتظر صدای گریه نوزاد و بیرون آمدن دکتر با بچه بودند.
پدری که با ناآرامی اینطرف و آنطرف میرفت و دختر کوچکی که منتظر خواهر خود بود و برادران بزرگتری که ذوق دیدن آن را داشتند. ناگهان همهجا ساکت شد.
صدای توفان بیامان بلندتر و بلندتر میشد، پیرزنی که در نزدیکی اتاق بود، با خود غر میزد که نباید این اتفاق، امشب بیفتد و همهی اینها یک نشانه است! نزدیک پدر شد.
ناگهان با باز شدن در، همه متعجب به دکتر نگاه میکردند.
دکتر نوزاد کوچکی را در آغوش داشت که نه گریه میکرد و نه صدایی از او در میآمد.
جماعتی که پشت پرده منتظر بودند، در اتاق آمدند و با بهت به نوزاد نگاه میکردند.
برای چند لحظه همه جا ساکت بود، ناگهان سکوت شکسته شد و موجی از صداهای آزار دهنده و حرفهای ناراحت کنندهی بقیه شروع شد.
پدر به نوزاد نزدیک شد و ملحفه را از روی سر نوزاد کنار زد. تمام افراد خانواده موهایی سفید و براق داشتند؛ که زیبایی آن در همهجا گفته میشد؛ ولی دختر با موهایی به رنگ سیاهی شب، چشمانش را باز کرد.
تمام افراد خانواده، چشمانی به رنگ آسمان داشتند؛ ولی دختر با چشمان خاکستری بیروح خود به پدر نگاه کرد.
تمام افراد خانواده، بالهایی به بزرگی خود داشتند؛ ولی دختر بدون هیچتفاهمی با آنها،
آرام و ساکت، به پدر خیره شده بود؛ بدون هیچ گریه کردنی.
ناگهان پدر به خود آمد و از دکتر خواست تا دلیل متفاوت بودن کودک با خوانواده آنها را بیان کند، ولی دکتر هم حیرتزده به نوزاد خیره شده بود.
پیرزنی که تا چند دقیقه پیش غرغرهایش تمام سالن را پر کرده بود و برای مدتی ساکت شده بود، به حرف آمد و خرافات گفتنهایش را شروع کرد:
- این دختر... این شب... این مو... اینها همه نشانه است.
آروت، پدر نوزاد با تعجب به او نگاه کرد و گفت:
- نشانهی چی؟
- این دختر بدشگون است... نفرین شده است... رنگ سیاه نشانه بدیست... نگاه کن آروت به چشمانش، که چگونه با تحقیر به تو نگاه میکند!.
رین، برادر دوم نوزاد با عصبانیت گفت:
- چطور جرعت میکنی این حرف ها را بزنی !
پیرزن: چگونه میتوانی بیتفاوت باشی، وقتی داری نشانههای او را میبینی، صورتش را در جایی دیدهام!
ناگهان همه اتاق از همهمه ساکت شد و همه به یک چیز فکر کردند.
- چه میگویی؟! دست از مزخرفاتی که داری میگویی بردار! او یک کودک است؛ شاید... شاید برای این متفاوت است که... نمیدانم! دلیل نمیشود که نفرینشده و بدشگون باشد دلیل نمیشود داخل کتاب آماریس باشد، امکان ندارد... بس کن!
با صدای رین انگاری که همه به خود آمده بودند، شروع به گفتن حرفهای آزاردهندهی خود کردند.
آروت از همه این حرفها، در این شب، آزرده شده بود و دستور داد همه ساکت شوند.
دختر را در آغوش خود گرفت و با دقت شروع به نگاه کردن به او کرد.
چشمان باز کودک بدون هیچ عکسالعملی فقط به آروت نگاه میکرد، گویی شيطنت خاصی و مرموزی در نگاه نوزاد بود که همه را وادار به نگاه کردن به او میکرد.
پرستارها صورت کودک را برای مادری که روی تخت، نیمهبیهوش بود توصیف میکردند.
هیچکدام از پرستارها جرأت گفتن آن حرفهای پیرزن را نداشت، چرا که هیچک*سی نمیتوانست به آن ملکهی زیبا دروغ بگوید.
صدای زیبا و آرامبخش او، آنها را همیشه وادار به گفتن حقیقت میکرد.
در واقعیت هم، همه جذب صورت زیبا و نگاه نافذ و فریبنده نوزاد شده بودند، ولی آن را انکار میکردند.
با صدای باز شدن در همه نگاهشان را از کودک گرفتند و به فردی که وارد میشد دوختند.