- Jun
- 1,914
- 17,643
- مدالها
- 6
وقتی تمام ساکنان قلعه و سربازان در اتاق آمدند، ماری با بهت به پنجره خیره شده بود و صورتش به سفیدی برف شده بود. آروت سریع همه را کنار زد و پیش دختر خود رفت:
- چی شده ماری؟ چرا جیغ میزنی؟
- اون... اون... پنجره... .
ماری از شدت ترس به لکنت افتاده بود و نمیتوانست چیزی بگوید، آروت سمت پنجره رفت تا ببیند ماری به چه چیزی اشاره میکند ولی هیچچیزی نبود. آماریس به آرامی روی تخت خود خوابیده بود و میخندید، آروت سمت آماریس رفت و به دقت دختر خود را نگاه کرد، ولی این نگاه کردن زیادی طولانی شد و همه نگران شدند؛ چرا که آروت بیحرکت فقط به آماریس نگاه میکرد، و طولی نکشید که همه دور تخت آماریس جمع شدند. در میان اینهمه جمعیت ناگهان با صدای یک نفر همه ساکت شدند و به طرف آن برگشتند. ظاهر تمیز و مرتبش و نگاه نافذ و باوقارش و چشمان عسلی رنگش، موهای سفیدش و کت و شلوار قهوهای، نشاندهنده این بود که آن فرد از کارکنان یا سربازان نبود. وقتی آروت برگشت و به او نگاه کرد ناگهان متوجه شد که او همان مهمان ویژهاش است، به فرمان او همه از اتاق بیرون رفتند. آن مرد به سمت تخت آماریس قدم برداشت و پشت سرش تمام مهمانان دعوتی وارد شدند و دور تخت جمع شدند. اخمهای آن مرد با دیدن نشانهی روی دست آماریس در هم رفت و دست آماریس را خیلی خشن بلند کرد و جلوی صورتش گرفت و نگاه کرد و کتابش را باز کرد و دنبال آن نشانه گشت، با این کار آماریس شروع به گریه کردن کرد ولی آن مرد اهمیتی نداد و به کار خودش ادامه داد. اندکی که گذشت او از گریههای آماریس کلافه شده بود و دستش را بلند کرد و جلوی دهن آماریس گرفت و با عصبانیت و داد به او گفت که ساکت شود تا کارش را بکند، ولی گریه آماریس بلند و بلندتر شد و او دستانش را بلند کرد و روی گونه کوچک و لطیف آماریس فرود آورد. هیچک*سی جرأت نداشت اعتراض کند که چرا او یک بچه را زد و همه فقط نگاه کردند. در میز نزدیک تخت یک شمع روشن بود و وقتی آن مرد دست آماریس را رها کرد و نزدیک میز شد و در کتاب خود فرو رفت برای جستجوی آن نشان، آماریس نزدیک میز شد و شمع بزرگ روشن را در دست خود گرفت. هیچک*سی حواسش به آماریس نبود و همه به ل*بهای آن مرد نگاه میکردند و منتظر جواب بودند. آماریس شمع را نزدیک به کت آن مرد کرد و همانجا آن را نگه داشت. شعله های آتش به کت مرد انتقال یافتند و بزرگ شدند و کت آن مرد آتش گرفت.
او... .
- چی شده ماری؟ چرا جیغ میزنی؟
- اون... اون... پنجره... .
ماری از شدت ترس به لکنت افتاده بود و نمیتوانست چیزی بگوید، آروت سمت پنجره رفت تا ببیند ماری به چه چیزی اشاره میکند ولی هیچچیزی نبود. آماریس به آرامی روی تخت خود خوابیده بود و میخندید، آروت سمت آماریس رفت و به دقت دختر خود را نگاه کرد، ولی این نگاه کردن زیادی طولانی شد و همه نگران شدند؛ چرا که آروت بیحرکت فقط به آماریس نگاه میکرد، و طولی نکشید که همه دور تخت آماریس جمع شدند. در میان اینهمه جمعیت ناگهان با صدای یک نفر همه ساکت شدند و به طرف آن برگشتند. ظاهر تمیز و مرتبش و نگاه نافذ و باوقارش و چشمان عسلی رنگش، موهای سفیدش و کت و شلوار قهوهای، نشاندهنده این بود که آن فرد از کارکنان یا سربازان نبود. وقتی آروت برگشت و به او نگاه کرد ناگهان متوجه شد که او همان مهمان ویژهاش است، به فرمان او همه از اتاق بیرون رفتند. آن مرد به سمت تخت آماریس قدم برداشت و پشت سرش تمام مهمانان دعوتی وارد شدند و دور تخت جمع شدند. اخمهای آن مرد با دیدن نشانهی روی دست آماریس در هم رفت و دست آماریس را خیلی خشن بلند کرد و جلوی صورتش گرفت و نگاه کرد و کتابش را باز کرد و دنبال آن نشانه گشت، با این کار آماریس شروع به گریه کردن کرد ولی آن مرد اهمیتی نداد و به کار خودش ادامه داد. اندکی که گذشت او از گریههای آماریس کلافه شده بود و دستش را بلند کرد و جلوی دهن آماریس گرفت و با عصبانیت و داد به او گفت که ساکت شود تا کارش را بکند، ولی گریه آماریس بلند و بلندتر شد و او دستانش را بلند کرد و روی گونه کوچک و لطیف آماریس فرود آورد. هیچک*سی جرأت نداشت اعتراض کند که چرا او یک بچه را زد و همه فقط نگاه کردند. در میز نزدیک تخت یک شمع روشن بود و وقتی آن مرد دست آماریس را رها کرد و نزدیک میز شد و در کتاب خود فرو رفت برای جستجوی آن نشان، آماریس نزدیک میز شد و شمع بزرگ روشن را در دست خود گرفت. هیچک*سی حواسش به آماریس نبود و همه به ل*بهای آن مرد نگاه میکردند و منتظر جواب بودند. آماریس شمع را نزدیک به کت آن مرد کرد و همانجا آن را نگه داشت. شعله های آتش به کت مرد انتقال یافتند و بزرگ شدند و کت آن مرد آتش گرفت.
او... .
آخرین ویرایش توسط مدیر: