جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [آماریس] اثر «Maria. کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط .Maria با نام [آماریس] اثر «Maria. کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,981 بازدید, 27 پاسخ و 27 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آماریس] اثر «Maria. کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع .Maria
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

.Maria

سطح
5
 
▪︎کاربر ویژه▪︎
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jun
1,914
17,643
مدال‌ها
6
وقتی تمام ساکنان قلعه و سربازان در اتاق آمدند، ماری با بهت به پنجره خیره شده بود و صورتش به سفیدی برف شده بود. آروت سریع همه را کنار زد و پیش دختر خود رفت:
- چی شده ماری؟ چرا جیغ می‌زنی؟
- اون... اون... پنجره... .
ماری از شدت ترس به لکنت افتاده بود و نمی‌توانست چیزی بگوید، آروت سمت پنجره رفت تا ببیند ماری به چه چیزی اشاره می‌کند ولی هیچ‌چیزی نبود. آماریس به آرامی روی تخت خود خوابیده بود و می‌خندید، آروت سمت آماریس رفت و به دقت دختر خود را نگاه کرد، ولی این نگاه کردن زیادی طولانی شد و همه نگران شدند؛ چرا که آروت بی‌حرکت فقط به آماریس نگاه می‌کرد، و طولی نکشید که همه دور تخت آماریس جمع شدند. در میان این‌همه جمعیت ناگهان با صدای یک نفر همه ساکت شدند و به طرف آن برگشتند. ظاهر تمیز و مرتبش و نگاه نافذ و باوقارش و چشمان عسلی رنگش، موهای سفیدش و کت و شلوار قهوه‌ای، نشان‌دهنده این بود که آن فرد از کارکنان‌ یا سربازان نبود. وقتی آروت برگشت و به او نگاه کرد ناگهان متوجه شد که او همان مهمان ویژه‌اش است، به فرمان او همه از اتاق بیرون رفتند. آن مرد به سمت تخت آماریس قدم برداشت و پشت سرش تمام مهمانان دعوتی وارد شدند و دور تخت جمع شدند. اخم‌های آن مرد با دیدن نشانه‌ی روی دست آماریس در هم رفت و دست آماریس را خیلی خشن بلند کرد و جلوی صورتش گرفت و نگاه کرد و کتابش را باز کرد و دنبال آن نشانه گشت، با این کار آماریس شروع به گریه کردن کرد ولی آن مرد اهمیتی نداد و به کار خودش ادامه داد. اندکی که گذشت او از گریه‌های آماریس کلافه شده بود و دستش را بلند کرد و جلوی دهن آماریس گرفت و با عصبانیت و داد به او گفت که ساکت شود تا کارش را بکند، ولی گریه آماریس بلند و بلندتر شد و او دستانش را بلند کرد و روی گونه کوچک و لطیف آماریس فرود آورد. هیچ‌ک*سی جرأت نداشت اعتراض کند که چرا او یک بچه را زد و همه فقط نگاه کردند‌. در میز نزدیک تخت یک شمع روشن بود و وقتی آن مرد دست آماریس را رها کرد و نزدیک میز شد و در کتاب خود فرو رفت برای جستجوی آن نشان، آماریس نزدیک میز شد و شمع بزرگ روشن را در دست خود گرفت. هیچ‌ک*سی حواسش به آماریس نبود و همه به ل*ب‌های آن مرد نگاه می‌کردند و منتظر جواب بودند. آماریس شمع را نزدیک به کت آن مرد کرد و همان‌جا آن را نگه داشت. شعله های آتش به کت مرد انتقال یافتند و بزرگ شدند و کت آن مرد آتش گرفت.
او... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

.Maria

سطح
5
 
▪︎کاربر ویژه▪︎
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jun
1,914
17,643
مدال‌ها
6
او کت خود را سریع در آورد و خاموش کرد و با عصبانیت به آماریس خیره شد.‌ آن‌قدری حیرت زده شده بود و عصبانی بود که کتابش را زمین انداخت و با وحشی‌گری آماریس را بلند کرد و تا آمد کاری بکند، رین وارد اتاق شد و لنگان‌لنگان سریع آماریس را از دست آن مرد گرفت و با عصبانیت داد زد:
- داری چیکار می‌کنی؟!
مرد پاسخ داد:
- این دختر خیلی گستاخه! باید ادب بشه.
رین: خفه شو این فقط یه بچه‌ست، کت مسخره‌ت رو دوباره می‌تونی بخری، حق نداری باهاش این‌طوری رفتار کنی.
آن مرد با عصبانیت کتابش را برداشت و از اتاق خارج شد و به دنبال او همه به بیرون رفتند و پدر تا آمد حرفی به رین بزند راوین وارد اتاق شد و رفت پیش آماریس و به دستش نگاه کرد و جای دست آن مرد روی دست آماریس مانده بود و با اخم برگشت به آروت و گفت:
- ببین مهمون ویژه عوضیت چیکار کرده.
آروت هیچ‌ حرفی نزد و به دنبال آن مرد رفت تا جلوی رفتن آن را بگیرد، او تنها ک*سی بود که می‌توانست جواب این‌همه آشفتگی را بدهد و با رفتن او آن‌ها چیزی از این حادثه ها نمی‌فهمیدند. ماری را هم برده بودند در اتاق دیگری و تمام پرستاران در بالای سر او بودند و اورا آرام می‌کردند تا بتواند بگوید چه چیزی دیده است. و تمام مکان دره تا صبح در آشفتگی و جستجو بود.
***
آن‌طرف حصار، در آن مکان تاریک او روی یک تنه درخت نشسته و ساعت‌ها بود که در فکر فرو رفته بود. در قلب او احساسی رشد کرده بود که هیچ‌وقت آن را تجربه نکرده بود و قلبش تند، تند شروع به زدن می‌کرد. در هر ثانیه و دقیقه فقط چهره‌ی خندان آماریس رو‌به‌رویش ظاهر می‌شد و او را آشفته‌تر می‌کرد. زیر لب گفت:
- امکان نداره... اون... اون خیلی شبیه به من بود! موهاش... چشم‌هاش! آره، وقتشه، این نوزاد... همونه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

.Maria

سطح
5
 
▪︎کاربر ویژه▪︎
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jun
1,914
17,643
مدال‌ها
6
صدای همهمه‌ی تمام کارکنان و ساکنان قلعه با بیرون آمدن آن فرد و مهمانان خاص آروت ساکت شد و همه نگاه های بهت زده خود را به آن فرد خاص و عصبانی دوختند.
- واقعاً باورم نمی‌شه، چقدر گستاخانه.
- آروم بابا چخبره، چرا این‌قدر شلوغش می‌کنی، اون فقط یه بچه‌ست!
- من یه لحظه هم دیگه این‌جا نمی‌مونم‌.
او با قدم‌های تند خود سریع از قلعه بیرون رفت و سوار کالسکه جلوی در شد. در هنگامی که کالسکه می‌خواست راه بیفتد آروت دوان‌دوان خود را به او رساند و در کالسکه را باز کرد و نفس‌نفس زنان شروع به حرف زدن کرد:
- واقعاً معذرت می‌خوام از رفتار پسرهام، من واقعاً به کمک شما نیاز دارم، از وقتی آماریس به دنیا اومده اون نیروی پلیدی که از اون مکان بیرون می‌اومده بیشتر شده... من... .
آن فرد بدون آن‌که بگذارد حرف آروت تمام شود با تندی در کالسکه را از دست آروت گرفت و بست و از پنچره به او گفت:
- اون نشانه‌‌ی روی دست آماریس توی کتاب نبود و وقتی توی کتاب نباشد یعنی من هیچ اطلاعی ندارم از این موضوع، راجب آن مکان هم باید بگم سرزمین شما قبول کرده که از آن‌جا مراقبت کند و به من و قلمروی من هیچ ربطی ندارد اگر نمی‌توانید از پسش بر بیایید به آن‌ها خبر دهید تا یک فکری بکنند، ویلیام مسئول آنجا شده، با یک نامه وضعیت پیش آمده را بنویسید و به آنجا بروید و به ویلیام بدهید تا به دستشان برسانند.
بعد از تمام شدن حرف او کالسکه شروع به راه افتادن کرد و رفت، آروت با ناامیدی و ترس همان‌جا حرف‌های او را در سر خود تکرار می‌کرد تا ایده‌ای غیر از حرف آن‌ها بدست بیاورد. آروت و تمام مهمانان به اتاقی بزرگ با صندلی‌های چیده شده کنار هم رفتند و شروع به صحبت کردن و پیدا کردن راه جاره کردند. در همین حین همهمه در قلعه آرام شده بود و همه تا صبح منتظر جواب آن‌ها بودند و ماری هم با کمک پرستاران آرام شد و خوابید. همه منتظر بودند تا صبح شود تا پاسخ ماری و تصمیم آروت را بشنوند. رین و راوین در کنار آماریس بودند و هردو به نشانه ی روی دست آماریس خیره شده بودند، هیچ کدام از آن‌ها تا حالا چنین چیزی ندیده بود و نگران آماریس و اتفاقات رخ داده بودند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

.Maria

سطح
5
 
▪︎کاربر ویژه▪︎
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jun
1,914
17,643
مدال‌ها
6
دو روز از اون اتفاق گذشته بود، ولی هنوز هیچ‌چیزی معلوم نشده بود. مهمانان رفتند و فقط مبارزها و وزیران مانده بودند و آروت کلافه‌تر لز همیشه در باغ قلعه قدم می‌زد و با خود کلنجار می‌رفت که اگه به آن‌ها بگوید چه چیزی می‌شود؟ آن‌ها ۱۰۰ درصد او را برکنار می‌کردند. در این مدت نگهبانان حصار بیشتر شده بودند و هر روز یکی از آنها گم می‌شد. آن‌ها هیچ مدرک درستی برای اثبات این‌که آن مهرموم از بین رفته باشه نداشتند، در مکان دره اتفاقات جادویی زیادی رخ می‌داد و تمام آن‌ها بر اثر این‌که زیر آنجا گورستان جادوگران سوخته شده در جنگ بین آروت و رین بود، بی‌تأثیر نبود؛ چرا که روح آن‌ها هنوز هم آنجا بود. آن فرد از تمام جادوگران و پریان و الهه های روشنایی قدرتمندتر بود زیرا نوادگان او از الهه‌های تاریکی و دنیای زیرین بودند و او تاریک‌ترین قدرت را داشت، قدرت مهرموم شده‌‌ی او در آن مکان بیشتر از آنچه بود که می‌توانست تمام آن‌‌ها را از بین ببرد، حتی می‌توانست آن مجلس نگهبانان الهه، را از بین ببرد. آروت از این قدرت او می‌ترسید، همه می‌ترسیدند چرا که او کالینی، الهه‌ی فریب و قدرت را کشته بود. در آن جنگ که هیچ‌ک*سی زنده نماند، او بدون هیچ خط و خراشی پیروز ماند. فرمانروایی قدرتمند و باشکوه و تاریک که بعد از آن اتفاق نامش از تمام کتابان و سنگ نوشته‌ها و لوح‌ها پاک شده بود و در آن مکان مهرموم شده زندانی شده بود، ولی هنوز هم هیچ‌ک*سی نمی‌تواند آن را زندانی کند، ک*سی که خ*یانت بزرگی به او شده بود ولی هیچ‌ک.س اورا درک نکرد و اورا مقصر دانستند و مجازات کردند، فقط بخاطر ترس از قدرت او بدون آن‌که کاری کرده باشد او را متهم می‌کردند. او می‌توانست از آن‌جا برود و انتقام بگیرد ولی قدرت او محدود شده بود، محدود به حرف‌های پدرش در کتاب ایسمیرای، آن حرف‌ها و نوشته ها آنقدر تاریک و شوم بود که روزهای اول آن کتاب را سوزاندند، چرا که دم از پادشاهی او بر تمام دنیا و جهان زیرین بود، در کنار دختری مثل خودش. قبل از این‌که آن کتاب را بسوزانند یک برگه از آن کتاب گم شده بود و همان برگه دراین باره فقط توضیح داده بود و هیچ‌ک*س نتوانست بفهمد که چگونه آن دختر می‌تواند به آن شخص کمک کند تا قدرتش بی‌نهایت شود. ولی او خسته‌تر از همیشه هر روز آن کتاب را کلمه‌به‌کلمه در ذهن خود به یاد می‌آورد و هر روز به آن حرف‌ها فکر می‌کرد، آن کتاب آن‌قدری مبهم بود که حتی او متوجه‌اش نمی‌شد. این را می‌دانست که بازگشت و انتقام بزرگش به آن دختر و کمک او بستگی دارد ولی او از ته قلبش از او متنفر بود، تصمیم داشت آن برگه را پیدا کند و بفهمد که چگونه به او کمک می‌کند و قدرتش را بیشتر می‌کند و او را بکشد و انتقامش را بگیرد و دوباره جایگاهش را پس بگیرد، جایگاه نوادگانش که فرمانروایی بر دنیای زیرین بود همه‌اش متعلق به او بود، ولی آن را از او گرفتند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

.Maria

سطح
5
 
▪︎کاربر ویژه▪︎
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jun
1,914
17,643
مدال‌ها
6
در هنگام غروب آفتاب که آسمان آبی زیبایی و صافی خود را به دست خورشید می‌سپارید و خورشید آن را به نقاشی‌‌ای هزار رنگ از رنگ های گرم خود تبدیل می‌کرد، رین روبه‌روی قلعه در تپه‌ای روی درختی تنومند و سالخورده‌ای نشسته بود و در دستانش کاغذ و قلم برای کشیدن آن قلعه به ظاهر زیبا ولی پر از رمز و راز با گذشته های شوم و تاریک بود. شکل آن قلعه بیشتر شبیه به یک زندان بود، زندانی با دیوارهای سفید پوسیده و با آجرکاری‌های قدیمی ولی سفید و پنجره‌هایی که با شیشه‌های رنگی زیبا و نقش های شکل گرفته روی نمای آن‌جا را زیباتر می‌کرد، ستون‌های ترک خورده و خراشیده سفید و محیط بسیار بزرگ قلعه با دیوارهای پهناور و بی‌پایان که هرک*سی در آن‌جا می‌توانست گم شود و دیگر پیدا نشود. رین هر از گاهی به آن‌جا می‌‌آمد تا با نگاه کردن به آن قلعه‌ی بزرگ راهی را برای باز گذاشتن ذهن خود پیدا کند.
در آن تپه بزرگ قسمتی از آن مکان پیدا بود، همین که نزدیک به غروب می‌شد و خورشید مثل اینکه می‌رفت و در آن مکان پنهان می‌شد تا فردا برسد، انعکاس نور خورشید حصار بلندی را که دور تا دور آن مکان بود را به خوبی نمایان می‌کرد و از دور جو وحشتناکی را به ک*سی که آن‌جا بود منتقل می‌کرد که گویی هر آن ممکن بود یک موجود ترسناک از آن حصار بگذرد و سمت او بیاید می‌داد.
درست بود که هنگام غروب در آن‌جا زیبا‌‌ترین منظره از قلعه نمایان بود ولی وقتی به پشت سر نگاه می‌کردی و می‌دیدی که حصار بلندی در آن‌طرف مکان دره بود و در درونش هیچ.چیزی غیر از تاریکی دیده نمی‌شد، هزار جور فکر و خیال وحشتناک می‌توانستی در سرت بپردازی. رین هر هفته چند باری در موقع غروب آفتاب در آن‌جا می‌آمد و پشت به آن مکان می‌کرد و قلعه را می‌کشید. اگر ک*س دیگری در آن‌جا می‌بود نمی‌توانست به پشت سر خود نگاه نکند ولی رین بدون حتی یک نگاه و اهمیت دادن به آن‌جا می‌آمد و می‌رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

.Maria

سطح
5
 
▪︎کاربر ویژه▪︎
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jun
1,914
17,643
مدال‌ها
6
این‌ دفعه رین خسته.تر از همیشه از تپه به سمت قلعه حرکت کرد، بال‌های برافراشته‌ی او پشت سرش به زمین کشیده می‌شد، ولی با آن‌ها نمی‌توانست پرواز بکند، زیرا هر لحظه که بیشتر به آن‌ها نگاه می‌کردی به این پی می‌بردی که او حتی توانایی بلند کردنش را هم ندارد، بال‌های او هم مثل بدن و روحش پر از زخم و خراش بود، با این‌که از دور جلوه زیبایی با بزرگ بودن خود می‌داد ولی هیچ کارایی دیگری نداشتند. وقتی که آروت و مبارزان و وزیران در قصر روی ابر بالای سر قلعه با خود راه چاره پیدا می‌کردند، رین فقط پیش آماریس بود و مابقی وقت‌ها او هرکاری که روی زمین بود را انجام می‌داد، خیلی وقت بود که آن‌جا نرفته بود و نظر خود را نگفته بود ولی این برایش مهم نبود تا الان که بحث، سر آماریس است، مسئله‌ی آزاردهنده‌ای که او را عصبانی می‌کرد این بود که هیچ‌کدام از سربازان و مهمانان و نه هیچ‌ک*س دیگری، به او اهمیت نمی‌داد و به حرف‌های او گوش نمی‌دادند. او در نزدیک دروازه‌ی قلعه رسیده بود و دیگر ذهنش خالی از تمام تفکرات آزاردهنده‌ی خود بود، و با نفس عمیق خود، وارد مکان قلعه‌ی سفید رنگ شد. ماری بعد از این‌که آن شب آرام شد و خوابید تمام چیزی را که دیده بود برای همه تعریف کرد، ولی صحبت‌های ماری هم دقیق نبود، او فقط توانسته بود ببیند که یک سایه‌ی سیاه روبه‌روی اوست و با چشمانی براق به او نگاه می‌کند و دست آماریس را گرفته است. همه می‌دانستند که این‌کار، کار آن شخص بوده ولی قوانین آن‌جا حکم می‌کرد تا مطمئن نشده‌اند بقیه را نترسانند. پس قلعه در سکوت کامل بود تا آن‌ها تصمیم خود را بگیرند و هیچ‌ک*س حق صحبت درباره این اتفاق را نداشت. ماری هم بعد دو روز آرام شده بود و روی تاب خود با موهای باز و بلند خود تاب بازی می‌کرد.
ماری با این‌که با تولد آماریس دیگر رین را مثل قبل دوست نداشت ولی تا رین را دید سریع از تاب پایین آمد و بدو، بدو خودش را در بغل محکم و بزرگ رین رها کرد و برای چند دقیقه‌ای در همان حالت ماندند‌. رین ماری را در دستانش بلند کرد و ماری نقاشی‌ زیبای رین را گرفت و نگاه کرد:
- رین! این واقعاً قشنگه.‌‌.. چجوری می‌تونی این‌قدر زیبا نقاشی بکشی!
رین: وقتی که یک خواهر زیبا و شیطونی مثل تو دارم همه‌چیز امکان پذیره.
ماری کوچولو با حرف‌های رین همیشه خجالت می‌کشید و بعد از آن‌ها یک گوشه با لب خندان خود و نقاشی در دست خود می‌نشست و بازی و خیال پردازی کودکانه خود را می‌کرد و آن‌قدر در همین حالت می‌ماند تا خوابش ببرد و رین آن را در تختش ببرد، اما این‌بار ماری خسته و بی‌حال سرش را روی شانه‌ی رین گذاشت و چشمانش را بست و رین او را به اتاقش برد، و خواباند. آماریس هم در همان اتاق در تخت خود خواب بود و رین روی صندلی گهواره‌ای خود نشست و به صورت‌های مظلوم آن‌ها نگاه کرد‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

.Maria

سطح
5
 
▪︎کاربر ویژه▪︎
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jun
1,914
17,643
مدال‌ها
6
رین با موهای بلند و سفید و چشمان آبی خود با زخم بزرگ روی صورتش، چهره جذاب و آرامی داشت. آرام و بی‌‌صدا از اتاق خارج شد و از پله‌ها پایین رفت و به سمت باغ پشتی قلعه حرکت کرد، آن‌جا هم یکی از جاهای آرام‌بخش برای او بود. آروت در باغ روی یکی از صندلی های سنگی نشسته بود و سرش را در دستانش گرفته بود و فکر می‌کرد.
رین تا او را دید به سمتش حرکت کرد و کنارش نشست و دستانش را روی شانه‌ی او گذاشت و آرام گفت:
- پدر، چیزی شده؟
آروت با صدای رین رشته‌ی افکارش پاره شده، اصلا نفهمیده بود که رین کی به آن‌جا آمده و با تعجب سرش را بلند کرد و به سمت او برگشت.
- چی! نه... نه... چیزی نشده.
رین: من می‌خواهم با شما صحبت کنم.
آروت از جایش بلند شد و به سمت قلعه حرکت کرد و به رین به سردی جواب داد:
_ فعلاً کار دارم.
به دنبال آروت، رین هم پشت سرش به راه افتاد و در اتاق‌ها باز شد و مهمانان ویژه‌ی آروت و سربازان و وزیران قلمرو های مختلف برای آخرین جلسه بیرون آمدند، تا به سمت سالن قصر بالای ابر، برای تصمیم بزرگ‌ بروند. رین، این دفعه با صدای بلند آروت را صدا کرد:
- من هم می‌خواهم بیایم و نظرم را بگویم!
راوین بعد حرف رین، با جدیت جمعیت رو کنار زد و روبه‌روی رین ایستاد:
- می‌دانی که نمی‌توانی!
رین: چرا نمی‌توانم من هم مثل بقیه نظرم را بگویم؟
- دلیلش را خودت می‌دانی.
رین: می‌شود تو هم به من بگویی.
راوین و رین با جدیت روبه‌روی هم با عصبانیت به هم نگاه می‌کردند:
- تو نمی‌توانی پرواز کنی.
رین: چرا جلسه‌تان را این پایین نمی‌گذارید که من هم باشم.
دعوای رین و راوین داشت سر می‌گرفت که آروت آمد و بین آن‌ها ایستاد:ب
- بسه دیگه، باشه این پایین جلسه رو می‌گذاریم.
بعد هم رو کرد به خدمتکار و گفت:
- برو اتاق من را برای جلسه آماده کن.
و به اتاق بزرگ آروت که با مبل‌هایی کنار هم چیده شده بود برای جلسه رفتند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.Maria

سطح
5
 
▪︎کاربر ویژه▪︎
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jun
1,914
17,643
مدال‌ها
6
همه در جای مخصوص خود در صندلی های پر زرق و برق خود نشستند، نگاه های زیر چشمی آنها به همدیگر چیزی جزء تنفر از هم را نشان نمی‌داد. تمام وزیران نامه‌هایی که از طرف فرمانروای سرزمین خود بود را خواندند، و تمام فرمانروایان با یکدیگر مخالفت کرده بودند! از نظرات مختلف وزیران و جنگجویان هیچ نتیجه‌ای به دست نمی‌رسید، بنابراین آروت با قاطعیت و خشم از جای خود بلند شد و از همه خواست تا نظر نهایی خود را بگویند. در میان این جمعیت از بزرگان حس خفگی و کوچک شمردن او، رین را اذیت می‌کرد ولی، او باید می‌ماند تا بفهمد که چه تصمیمی برای خواهرش می‌گیرند. وزیر فرمانروای سرزمین بزرگ بالای ابر که یکی از بزرگ‌ترین سرزمین ها بود از جای خود بلند شد و برگه‌ی داخل دست خود را فشرد و شروع به صحبت کرد:
- ما می‌دانیم که قبل از هر اقدامی باید به ویلیام خبر دهیم، پس برای چه پیش او نمی‌رویم؟!
آروت با شنیدن این حرف ته دلش خالی شد و با خشم خود این نظر را رد کرد:
- ما فعلاً نمی‌توانیم با این وضعیت وخیم پیش ویلیام برویم!
_ چرا نمی‌توانید؟! شاید می‌ترسید که شما را برکنار کنند! یعنی جان مردم خود برای شما مهم نیست؟
آروت: نیازی نمی‌بینم به این سوال های شما جواب دهم! خودمان می‌توانیم از این بحران خلاص بشیم، جان هیچ‌ک*سی در خطر نیست!
- اصلاً شما به این فکر کردید، که اگر آن نشانه روی دست دخترت را سایفر گذاشته باشد، کارت تمام است؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

.Maria

سطح
5
 
▪︎کاربر ویژه▪︎
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jun
1,914
17,643
مدال‌ها
6
در آن لحظه تمام افراد در اتاق در فکر فرو رفتند و برای چند لحظه سکوت ناگهانی‌ای اتاق را فرا کرد، برای آن‌ها حتی فکر کردن به او هم ترسناک بود. رین با عصبانی سکوت اتاق را شکست و بلند شد و محکم دستان خود را روی میز کوباند و با نگاه پر از خشم خود به او تحدید آمیز نگاه می‌کرد:
- منظورت از این حرف‌ها چیست؟!
- من منظوری ندارم، فقط دارم احتمالات را می‌گویم!
رین: شاید این نشانه را جادوگران گذاشته باشند!
- اگر کار جادوگران باشد، نشانه باید توی کتاب جان می‌بود.
رین: شاید در آن چند صفحه‌ی گم شده بوده!
- من قبل از اینکه آن کتاب ناقص شود تمام صفحه‌هایش را دیده بودم، یادم نمیاد همچین نشانه‌ای در آن بوده باشد، خواهرت ماری گفت با وجود نور شمع هیچ چیزی پیدا نبود.
رین: همه‌ی این جادوگران، جادوی سیاه دارند.
- مطمئنی جادوی آنها، در این حد است که آن روز توی اتاق همچین اتفاقی بیفتد؟!
رین: ما قسمتی از چوب جادوگر را در حیاط پیدا کردیم.
- این درست است؛ ولی هاله‌ی جادوگر به سمت حصار رفته بود.
رین: ما هنوز مطمئن نیستیم! اگر حرف شما به بیرون از این‌جا برود تمام مردم وحشت می‌کنند و نمی‌شود آن‌ها را کنترل کرد.
- قرار نیست هیچ‌ک*سی چیزی بفهمد، فقط لازم است تا خواهر شومَت را از این‌جا دور کنیم، اگر او را به دست ویلیام بسپاریم حتی او هم دستش بهش نمی‌رسه.
رین: چرا باید خواهر من را پنهان کنیم؟!
- تا حالا به این فکر کردی که خواهرت شبیه اون نقاشی روی کتاب ایسمیرای است؟!
رین: آن کتاب کوفتی چندین هزار سال است که نابود شده و سایفر هم چندین هزار سال است که پشت آن حصار مانده است.
- درست است! ولی بعد چندین هزار سال الان آمده بیرون، درست بعد از تولد خواهر تو سروکله‌اش پیدا شده.
رین: این‌ها همه‌اش چرندیات اون پیرزنه.
- اگه معلوم شود چرندیات اون درست باشد، من خودم حاضرم با دست‌های خودم اون خواهر شومت را بکشم، قبل از هر اتفاقی.
رین: چرا خفه نمی‌شوی؟! اگر مدرک قابل قبولی از اینکه این‌ها کار اوست داری بده، اگر نداری خفه‌شو! آماریس فقط یه بچه‌ست!
- چرا همه‌چیز را انکار می‌کنی؟
رین: ما هنوز مدرک مطمئنی نداریم، تا وقتی هم که پیدا نکنیم چرت و پرت نمی‌بافیم!
- پس چرا برای پیدا کردن به قول خودت مدرک، پیش ویلیام نمی‌روید؟!
رین: آن عوضی‌ها هم مثل خودت! فقط بلدند احتمالات را بگویند، من جان خواهرم را این‌جوری به خطر نمی‌ندازم.
- قرار نیست بمیرد، آن‌ها فقط او را می‌برند پیش خودشان!
رین: این‌ها با هم‌دیگر چه فرقی دارند؟!
- برای تو فرقی ندارند، وگرنه من مشکلی ندارم از دست آن خواهر عجیب الخلقه‌ی شومت خلاص شوم!
رین برای چند لحظه سکوت کرد و سرش را انداخت پایین و نفس عمیقی کشید تا خودش را کنترل کند، ولی پوزخند او روی صورتش هر لحظه بزرگ تر می‌شد:
- حرفت را دوباره تکرار کن!
- هه! که چی! مثلا می‌خواهی بگویی خیلی تعصب داری؟! تو و خواهر شومت و این سرزمین مسخره، ذره‌ای برایم ارزش ندارید، من مثل شما فقط به فکر خودم نیستم! همه‌تان پست و از خود راضی هستید!
عصبانیت رین به درجه‌ای رسیده بود که صورت او سرخ شده بود و هر آن ممکن بود به سمتش حمله کند، رین به صندلی او نزدیک شد و دستش را روی دسته‌ی صندلی گذاشت و خم شد و نزدیک به صورت او یواش تکرار کرد:
- حرفت را دوباره تکرار کن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

.Maria

سطح
5
 
▪︎کاربر ویژه▪︎
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jun
1,914
17,643
مدال‌ها
6
این بار آن وزیر از جایش بلند شد، هر دو، روبه‌روی هم ایستاده بودند و با خشم به همدیگر نگاه می‌کردند. طولی نکشید که سکوت بین آنها شکسته شد و بقیه بلند شدند برای جدا کردن آن‌ها تا دعوایی سر نگیرد.
همین که دست یکی از وزیران به رین خورد با عصبانیت او را به آن سمت پرت کرد، رین یقه‌ی او را گرفت و با چشمانی به خون نشسته به آن نگاه کرد، او دست رین را پس زد و با تمسخر شروع به حرف زدن کرد:
- چیه؟! می‌بینم که خیلی عصبانی هستی، که چی؟! مثلاً می‌خوای چیکار کنی، هیچ‌کاری از دستت برنمیاد بی‌مصرف! من می‌دونم می‌خوای بعد از کالینی حداقل بتونی از خواهرت مواظبت کنی، ولی همون‌طور که گفتم همتون بی‌مصرفین هرگز فکرشم نکن که بخوای با من درگیر بشی، تو هم مثل خواهرت شوم و نفرین شده‌ای، دست کثیفت رو به من نزن.
این بار واقعا خون جلوی چشمان رین را گرفته بود و با صحبت های آن مرد حتی راوین هم نزدیک بود کنترل خودش را از دست بدهد، آروت همه را کنار زد و رفت را جلوی رین را بگیرد ولی قبل از آن‌که آروت بتواند رین را منصرف کند، دست‌های مشت‌شده‌ی رین به صورت آن مرد فرود آمد و همه سریع رین را گرفتند ولی باز هم نتوانستند حریف او شوند و خون او روی زمین ریخته شده بود و رین پشت سره هم داشت او را می‌زد.
رین با صدای وحشتناک و عصبانی خود داد زد:
- خفه‌ شو مرتیکه‌ی پَست! اسم نامزد من رو نیار عوضی!
این بار راوین سریع از جایش بلند شد و راوین را از روی آن فرد که روی زمین افتاده بود و داشت از رین مشت می‌خورد بلند کرد و با دستان خود رین را به آن طرف پرت کرد و جلویش را گرفت، همچنان گرفتن رین غیر ممکن بود و او رو به راوین کرد و با داد به او گفت:
- رین ولم کن!
- آروم باش.
قبل از این‌که رین با داد و بیدادهای خود چند تا فحش دیگر به آن مرد بدهد، آروت نزدیک آن مرد شد و دستان او را گرفت و بلند کرد و بعد به سمت رین رفت و با خشم خود به او نگاه کرد:
- معلوم هست داری چیکار می‌کنی؟!
رین: من دارم چیکار می‌کنم؟! تو این عوضی رو به این‌جا راه دادی که بیاد چرت و پرت بگه، انگاری اصلاً حواست نیست به تو هم توهین کرد، اصلاً برات مهمه؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین