جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [آماریس] اثر «Maria. کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط .Maria با نام [آماریس] اثر «Maria. کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,981 بازدید, 27 پاسخ و 27 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آماریس] اثر «Maria. کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع .Maria
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

.Maria

سطح
5
 
▪︎کاربر ویژه▪︎
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jun
1,914
17,643
مدال‌ها
6
آروت با بهت تمام به دو پسر خود نگاه کرد و با عصبانیت داد زد:
- پسره‌ی گستاخ! با من درست صحبت کن! خودت هی گیر دادی که من هم توی این جلسه باشم.
رین: من اینو گفتم که بهت یاد آوردی کنم من هم جزئی از این خانواده هستم، ولی تو اصلاً این رو نمی‌فهمی که من پسرت هستم و آماریس دخترته، هیچ‌وقت به حرف‌های من گوش نکردی.
- تو از همون اول هم مایه‌ی خجالت من بودی، که برای یه الهه‌ی نحس اون‌جوری سرزمین من رو نابود کردی، آخرش هم هیچی بهت نرسید، سایفر بهتر از تو فهمید که اون دختر عوضی می‌خواد ازت سوءاستفاده کنه، ولی تو هیچوقت اینو نفهمیدی و اون‌جوری به من لطمه زدی، من از اول درباره کالینی بهت هشدار داده بودم ولی تو باز هم کار خودت رو کردی که الان داری بازم کار خودت رو می‌کنی، از این به بعد هم نیازی نمی‌بینم که دیگه توی جلسه‌های ما شرکت کنی.
رین با بهت تمام به پدر خود نگاه می‌کرد و حتی راوین هم با صحبت‌های آروت حیرت‌زده شده بود:
- من هیچ‌وقت درباره‌ی کالینی اشتباه نکرده بودم، کسی که نمی‌فهمه تویی که هیچوقت درک نکردی که من اون رو دوست دارم و فقط به خودت و سرزمینت اهمیت دادی، خیلی خوشحالم مامان رفت و از دستت خلاص شد، ازت متنفرم که داری میگی دختر خودت هم نحسه، من نمی‌ذارم هر غلطی که دلتون خواست رو انجام بدین، از این به بعد اسم خودت رو پدر نذار جناب فرمانروا!
تمام اتاق را سکوتی مرگ‌بار فرا گرفته بود و همه متحیر به صحنه‌ی دعوا نگاه می‌کردند.
آروت بعد از چند لحظه سکوت دیگر آن نگاه خشمگین خود را نداشت و به رین با بهت نگاه می‌کرد، ناگهان اتفاقی عجیب‌تر رخ داد، آروت سیلی‌ای محکم به رین زد و از اتاق بدون هیچ‌حرفی خارج شد رین هم چند دقیقه بعد از اتاق خارج شد و به بیرون قلعه رفت.
ساکنان اتاق هنوز به خود نیامده بودند و آن فرد با صورتی خونی بلند شد و به سمت راوین رفت، قبل از آن‌که او بخواهد حرفی بزند راوین با نگاه وحشت‌ناک خود به او خیره شده بود:
- همه‌ی اینا تقصیر تو هستند مردک، یک کلمه دیگر حرف بزنی خودم دخلت رو میارم.
- شماها اصلاً می‌دونین دارین با کی اینجوری رفتار می‌کنین؟
_ هر خری که می‌خوای باشی باش، از این‌جا گمشو بیرون!
و راوین به سمت در رفت و دست آن مرد را گرفت و کشید و اورا با صورت خونی و لنگان لنگان پرت کرد به سمت راه پله و گفت:
_ کالسکه‌ت دم دره، از اینجا برو و هر غلطی که می‌خوای بکنی بکن.
و بدون این‌که حتی فرصت چیزی به آن مرد بدهد از کنارش رد شد و به دنبال رین از قلعه خارج شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

.Maria

سطح
5
 
▪︎کاربر ویژه▪︎
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jun
1,914
17,643
مدال‌ها
6
هردوی آنها با سرعت از قلعه خارج شدند، رین با عصبانیت داشت به همان مکان مخصوص خودش میرفت و پشت سرش راوین بود که با عجله سعی داشت خودش را به او برساند تا با او صحبت کند.
رین به بالای همان تپه‌ی بزرگ رسید و از درختی بالا رفت و روی یک شاخه نشست، اینبار او پشت به قلعه در حال تماشای آن حصار نشست.
راوین به او رسید و از پایین درخت او را صدا زد ولی رین هیچ جوابی نداد، راوین کلافه‌تر از همیشه پرواز کرد و روی همان شاخه ایستاد:
- رین! واقعاً باورم نمی‌شه، خوبی؟!
ولی باز هم هیچ‌جوابی از سوی رین نیامد، راوین بال‌های زیبا و سفید و براق خود را بست و کنار رین نشست.
بادی که می‌وزید و چمنزارها و شاخه‌های درختان را تکان می‌داد، تند‌‌‌ تر و تند تر می‌شد، فضای مه‌آلود آن‌جا و گل‌هایی که تازه روییده بودند با زیبایی تمام بر آن منظره‌ی مرموز آن‌جا شکل می‌داد.
بدون توجهی بر مشکل پیش آمده و وحشتی که در دره مردم را فرا گرفته بود و وضعیت نامعلوم آماریس و حصار، راوین رو به رین کرد و برای چند دقیقه به هم خیره ماندند.
رین سکوت آرامش‌بخش میانشان را شکست:
- می‌دونی من خیلی نگران بودم، هیچ قصدی نداشتم.
او دوباره رو به رین کرد و لبخند تلخی زد و ادامه داد:
- هه! واقعاً باورم نمی‌شه، بعد از کالینی، آماریس تنها کسیه که زندگیمو رنگی کرده، نمی‌دونم؛ ولی یه امیدی به زندگی پیدا کردم، همه‌ی حرف‌های پدر درست بود، ولی اون درک نمی‌کنه، هیچک*سی درک نمی‌کنه، این خیلی درد داره.
بعد از چند دقیقه سکوت، باد تندی وزید و موهای رین را از روی صورتش کنار زد، راوین با دیدن اشک های رین قلبش تیر کشید و بدون هیچ حرفی برادر خود را در آغوش گرفت.
در آن‌جا احساسات مخفی شده بود ولی روی آن تپه دو برادر تا نیمه‌ی شب هیچ احساساتی را از هم مخفی نکردند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

.Maria

سطح
5
 
▪︎کاربر ویژه▪︎
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jun
1,914
17,643
مدال‌ها
6
هوا تاریک شده بود و در قلعه تمام چراغ ها روشنایی نصف دره را تضمین می‌کرد، راوین و رین از درخت پایین آمدند و به سمت قلعه حرکت کردند.
همان اندازه از رفتن آن‌ها کافی بود تا آن مرد به ویلیام نامه بنویسد و به او وضعیت پیش آمده را بگوید.

***
در سرزمینی خیلی دور بالای ابرهای بزرگی که یک قصر پهناور و خانه های اشراف‌زادگان بزرگ و مجلس شورای نگهبانان الهه روی آن بود، در کتابخانه‌ی بزرگی که در وسط شهر قرار داشت و هیچک*سی غیر از اعضای شورا و ویلیام نمی‌توانست به آن‌جا برود؛ مسئول نامه بر آن‌جا جا با عجله توی راهرو می‌دوید، تا خبری که بهش رسیده شده بود را به دست ویلیام بدهد.
درست جلوی در کتابخانه دو نگهبان جلویش را گرفتند و اجازه‌ی ورود به او ندادند، راهروی پهناور آن‌جا که پر از نقاشی های زیبا و پنجره های رنگی و پرده های قرمز مخملی با غروب آفتابی که رنگ شیشه‌ها را روی دیوارها می‌‌انداخت و جلوه‌ی سلطنتی زیبایی به آن‌جا می‌داد، سکوت همیشگی مرگ‌باری که در آن‌جا ساکن بود، توست، آن نامه‌بر و محافظین شکسته شده بود و صدای آن‌ها در تک‌تک آن مکان می‌پیچید.
در‌‌ِ پشت نگهبانان با شتاب باز شد و صدای جیر جیر آن در تمام مکان راهرو پیچید، دو نگهبان با ترس به عقب رفتند و تعظيم کردند و نامه‌‌بر با دست پاچگی به او خیره شده بود.
- این سر و صداها برای چیه؟!
- ق.. ربان! این نامه‌بر میگه با آقای ویلیام کار مهمی داره! ولی... ولی... شما گفتید که ک*سی رو راه ندیم.
- کار مهمت چیه؟!
- از طرف هیدوی نامه‌ای در مورد قلعه‌ی سفید دارم!
او با تعجب یک تای اَبروی خود را بالا داد و دست خود را در موهای سفید و براق خود کشید و عصایش را به زمین زد و به سربازان دستور داد تا اجازه داخل شدن به او بدهند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

.Maria

سطح
5
 
▪︎کاربر ویژه▪︎
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jun
1,914
17,643
مدال‌ها
6
دوباره در با صدای جیرجیر خود سکوت کتابخانه را شکست و صدای آن همه‌جا پیچید و خبر از داخل شدن چند نفر را داد، آن مردی که در را باز کرده بود یوکای، وزیر بازنشسته‌ی فرمانروای آن‌جا و شخص خیلی مهمی بود که همه از او حساب می‌بردند و از او می‌ترسیدند.
آن‌ها کل مسافت آن کتابخانه‌‌ی بزرگ را طی کردند و در میان قفسه‌ها یک در بزرگ طلایی رنگ را باز کردند و به داخل رفتند، در آن دفتر قهوه‌ای رنگ که دور تا دور آن‌جا قفسه‌های کتاب‌های مهمی بود و سقفش پر بود از نقاشی‌های زیبا و روبه‌روی پنجره‌ای با پرده‌ی سفید رنگ یک میز بزرگ قرار داشت که یک مرد با قدی بلند و موهای قهوه‌ای رنگ و چشمان سبز براق و یک عینک روی آن با جلیقه‌ای قهوه‌ای رنگ و پیرهنی قرمز با کتابی در دست خود ایستاده بود.
با ورود آن‌ها او برگشت و به آن‌ها خیره شد و یوکای نامه را از دست آن فرد نامه بر گرفت و به سمت او رفت و جلویش گرفت:
- ویلیام یه نامه برات اومده!
ویلیام نامه را از دست یوکای گرفت و بازش کرد و آن را با دقت خواند، بعد از خواندن نامه اخم‌های او با شدت به هم گره خورد و بدون هیچ‌حرفی نامه را پاره کرد:
- ما قرار نیست به اون‌جا بریم!
- چرا؟!
- آروت خودش مسئولیت اون‌جا رو به عهده گرفته، اگه نتونه درستش کنه، کار من فقط اینه که یه جایگذین به جاش پیدا کنم.
یوکای خنده بزرگی سر داد و نزدیک به ویلیام شد و دستش را روی شونه‌ی او گذاشت:
- بیخیال ویلیام، این‌قدر کینه‌ای نباش.
- من کینه‌ای نیستم، هر دفعه هر گندی که می‌خوان می‌زنن و من باید برم جمعش کنم!
- خب این کار ماست.
- من هیچ وظیفه‌ای در این مورد ندارم.
- اینا به کنار، اون دره جای خیلی حساسیه، نمی‌تونی نری!
- اگه برم اون‌جا مطمئن باش برکنارش می‌کنم.
- تا پیدا کردن جای‌گزین فعلاً باید بریم!‌
- مگه تو هم می‌خوای بیای؟!
یوکای لبخندی زد و دستش رو از روی شانه‌ی ویلیام برداشت و روی یکی از مبل های آن‌جا نشست و رو به نگهبانان کرد و گفت:
- دو تا چایی بیارین، تو هم مرخصی!
بعد رو به ویلیام کرد و به مبل روبه‌رویش اشاره کرد تا بنشیند:
- می‌دونی... بعد از بازنشستگی... خیلی حوصله‌م سر میره، هیچی دیگه مثل قبل نیست، اون‌موقع‌ها یادم میاد من بچه بودم، هرجا که می‌رفتیم حرف از اون بود، یه جور بدی همه ازش می‌ترسیدن، همین الانش هم با اون اتفاق بازم همه ازش می‌ترسن، تو خوب می‌دونی که اگه اتفاقی بیوفته همه تو خطریم، تو که دلت نمی‌خواد مقامی که تازه بدست آوردی رو از دست بدی؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

.Maria

سطح
5
 
▪︎کاربر ویژه▪︎
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jun
1,914
17,643
مدال‌ها
6
قبل از آن که ویلیام بتواند حرفی بزند، در باز شد و سرباز با چایی‌ها آمد و آن را روی میز گذاشت و رفت، ویلیام نفس عمیقی کشید و روی مبل نشست، یوکای چایی خود را بر داشت و یک جرعه از او نوشید و ادامه داد:
- آن‌موقع‌ها من مسئول آن‌جا بودم، درسته که هرکاری که کردن اشتباه بوده، ولی همین‌که از شر اون جادوگران ما رو خلاص کردند یک نکته مثبته، من هنوزم مسئول اون‌جام، امیدوارم درک کنی!
- و من هم امیدوارم که با این حرف‌هات من رو تهدید نکرده باشی.
یوکای از جای خودش بلند شد و کُتش را پوشید و به سمت در رفت:
- من قرار نیست تو رو تهدید کنم، به کالسکه میگم برای سفر آماده شه، تو هم امشب مرخصی، یه امشب رو برو پیش زنت! فردا ساعت ۶ صبح دم در این‌جا باش.
با بسته شدن در و خالی شدن اتاق، ویلیام دستش را روی سرش گذاشت و برای چند دقیقه در همان حالت ناامیدانه ماند، او خوب می‌دانست که چه در سر یوکای می‌گذرد و چه نقشه‌ای دارد، با تاریک شدن و خاموش شدن شمع‌ها او هم کتش را بر داشت و از اتاق خارج شد:
- موندم چجوری این رو به لی لی بگم!

***

ویلیام از کالسکه پایین آمد و فضای آن باغ بزرگ گل راه طی کرد و میان دو چراغ نفتی بزرگ که تمام باغ را روشن کرده بود به در خانه‌ی کوچک زیبایی که میان گل و گیاه ها پنهان شده بود رسید و از توی کتش کلیدهایش را بیرون آورد و در خانه را باز کرد و داخل شد، خانه‌ی کوچک زیبای کرمی رنگ با لوستر های شمعی و آشپز خانه‌ی چوبی و فضای گرم و مبل های کنار شومینه، قفسه های کتابخانه‌ی زیبا‌یی که کنارش دو مبل راحتی بود و بالای سر آن‌ها یک نقاشی بزرگ از آن دو زوج زیبا در کنار هم کشیده شده بود، نقاشی‌های دستی‌ و غیرحرفه‌ای که روی دیوار ها کشیده شده بود و جلوه‌ی زیبا و آرام آن خانه را بیشتر می‌کرد،‌ همه‌ی این‌ها را آن دو باهم با عشق چیده بودند و درست کرده بودند.
ویلیام نفس عمیقی کشید و تمام خانه را با چشمانش بر‌انداز کرد و کتش را در آورد و به چوب لباسی‌ کنار در دار کرد و کفش‌هایش را در آورد توی جا کفشی گذاشت، در مسیر رفتن او به بالای پله ها و رفتن به اتاق خواب، لیلین همسر او با یک خنده‌ی ترسناک و تعجب‌آور که تن و بدن ویلیام را می‌لرزاند بالای پله‌ها ایستاده بود.
ویلیام با تعجب سرجای خود میخ کوب شده بود و در این فکر بود که چه اتفاقی افتاده است، ناگهان لیلین با خنده‌ی بلند خود دوان‌دوان از پله‌ها آمد پایین و خود را در آغوش ویلیام انداخت و او را محکم بغل کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

.Maria

سطح
5
 
▪︎کاربر ویژه▪︎
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jun
1,914
17,643
مدال‌ها
6
چشمان عسلی رنگ لیلین تنها چیزی بود که ویلیام هیچوقت نمی‌توانست به آنها دروغ بگوید، او آب دهن خود را قورت داد و یک نفس عمیق دیگر کشید و لیلین را محکم بغل کرد، تک خنده‌ی ریزی که از روی شيطنت زد از نظر ویلیام یک معنی‌ای داشت، قبل از آن‌که ویلیام بخواهد حرفی بزند لیلین پایش را روی پله‌ی بالایی گذاشت و عینک اورا برداشت و مثل همیشه آن را روی چشمان خودش گذاشت تا ویلیام را اذیت کند.
ویلیام یک لبخند آرامش‌بخش زد و دستانش را روی گونه های لیلین گذاشت و به صورت او نزدیک شد:
- باز چیکار کردی خانم کوچولو؟
- سلامت رو خوردی؟!
- سلام... خب بگو ببینم چخبره.
- خبری نیست ولی... .
لیلین از بغل ویلیام فرار کرد و به سمت آشپزخانه دوید و پاکت‌نامه‌ی قرمز رنگی با مهرموم شمعی و سلطنتی را از روی میز برداشت و به ویلیام نشان داد:
- عصر یوکای این‌جا بود و یک نامه به من داد.
ویلیام: چی؟!
- چیشد؟! چرا این‌قدر تعجب کردی؟!
ویلیام: ببینم بازش که نکردی؟!
- نه، صبر کردم که تو بیای.
ویلیام: خوبه! بده به من.
تا ویلیام خواست نامه رو از دست لیلین بگیرد لیلین با شیطنت نامه رو پشت خود قایم کرد و به عقب رفت:
- چرا این‌قدر تعجب کردی؟
- عزیزم بده به من تا باهم بخونیمش!
- نه، تو مثل اون دفعه خودت می‌خونی و به من نشون نمی‌دی.
ویلیام: چیز خاصی نیست خب.
- اگه نیست چرا انقدر تعجب کردی؟
ویلیام: چون یوکای امروز عصر پیش من بود، تعجب کردم که اومده این‌جا و اینو به خودم نداده!‌
- خب حتماً مال خودمه که به تو نداده.
ویلیام: لیلین! ازیت نکن.
- باشه اصلاً بیا مال خودت، باهات قهرم!‌
لیلین نامه رو به ویلیام داد و به طرف فِر قدیمی بزرگش رفت و با دستکش پای خوشگلی از آن بیرون آورد، ویلیام به سمت مبل رفت و نشست و نامه را باز کرد و خواند.
لیلین میز را چید و ویلیام را صدا زد و خودش رفت تا بقیه ظرف‌ها را بشورد.
صدای آواز زیبای لیلین تمام خانه پیچید و ویلیام از روی مبل بلند شد و به سمت آشپز خانه رفت:
- چه بوی خوبی میاد!
لیلین هیچ جواب نداد و هیچ محلی به ویلیام نگذاشت، صدای خنده‌ی مستانه‌ی ویلیام بلند شد و رفت پیش او و از پشت بغلش کرد و سرش را روی شونه‌ی او گذاشت و بوسه‌ی ریزی روی موهایش زد:
- من فردا باید برم به قلعه‌ی سفید.
- ولی تو تازه اومده بودی پیشم!‌
- واقعا معذرت می‌خوام، سعی کردم قبول نکنم ولی یوکای نذاشت.
- از اون مرتیکه‌ی بی‌شعور متنفرم!‌
ویلیام، لیلین را محکم‌تر بقل کرد و یک خنده‌ی مهربان به او زد و نامه را به او داد و گفت:
- من چون نمی‌خوام تو خودتو درگیر کارای من بکنی نامه‌ها رو نمی‌دم بخونی وگرنه من و تو چیزی رو از هم پنهون نمی‌کنیم!
- می‌دونم، ولی خب من فکر کردم این‌بار درخواستمو قبول کرده.
ویلیام: بهش فکر نکن، تو خودت برای من کافی‌ هستی!
- ولی من این‌جا خیلی تنهام.
- قول میدم از این به بعد زودتر بیام خونه!
- باشه.
- ناراحت نباش دیگه، بخند برام، یوکای بلاخره کار خودشو می‌کنه، سوپرایز که نیست ولی خب یه خبراییه، وقتی برگشتم مطمئن باش تنها نیستم!
- یعنی چی؟
- هیس، باید تا وقتی برگردم صبر کنی.
- از صبر کردن‌ خسته شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.Maria

سطح
5
 
▪︎کاربر ویژه▪︎
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jun
1,914
17,643
مدال‌ها
6
نزدیک‌های طلوع آفتاب بود و ویلیام در اتاق در حال عوض کردن لباسش در فکر فرو رفته و به سمت در خروجی در حال حرکت بود، هوا سرد شده بود و به محض باز کردن در باد سردی تن و بدن او را لرزاند و به سرعت در را بست و رفت تا کتش را پیدا کند.
او تمام خانه را زیر و رو کرد ولی کتش را پیدا نکرد، ناگهان صدای آواز لیلین از باغ آمد و ویلیام با تعجب به بیرون رفت، او آن‌قدری در فکر بود که متوجه نشده بود که لیلین بیرون روی تاب نشسته است.
گل های رنگارنگ و سرزنده‌ی باغ، آن حال و هوای دم صبح و چراغ‌های نفتی نیمه روشن روی دیوار خانه و تاب کوچکِ بین دو درخت بزرگ سیب، به آن باغ با سادگی آرامش بخشش جلوه‌ی زیبایی را می‌داد.
کت ویلیام روی پای لیلین بود و چشمانش را بسته بود و باد موهای بلند و زیبای او را تکان می‌داد، با دیدن ویلیام روبه‌روی خودش لبخندی آرامش بخش به او زد و از جای خودش بلند شد و آن کت را روی شانه های ویلیام گزاشت و خودش را در آغوشش انداخت.
- زود برگرد...!
ویلیام لبخندی زد و اورا محکم‌تر فشرد و سرش را رو به روی صورت او گرفت و برای چند دقیقه به هم نگاه کردند:
- فردا شب برمی‌گردم و بعد دو هفته مرخصی می‌گیرم و می‌مونم پیشت، قول میدم!
و لیلین را به سمت خانه کشید و چند تکه چوب برداشت و رفت شومینه‌ را روشن کند.
در همین حین صدای چرخ‌های کالسکه‌ی یوکای از دور به گوش می‌رسید و وقت رفتن بود.
- این‌که تو به اون‌جا می‌ری مربوط به اون دختریه که همه راجبش حرف می‌زنن؟
ویلیام: همه؟!
- آره، خاله‌م دیروز صبح از قلعه‌ی سفید برگشته بود و اومده بود پیش من.
ویلیام: مثل این‌که تو این دو سال آمار رفت و آمد به قلعه‌ی سفید زیاد شده!
- بچه‌ی بیچاره... .
ویلیام: لیلین!
- چیه؟!
ویلیام: باز تو این‌جوری کردی؟!
- خب مگه چی گفتم‌؟
ویلیام: دفعه‌ی دیگه که خاله‌ت اومد به این‌جا در رو باز نکن!
- چرا؟
ویلیام: چرت و پرت زیاد میگه.
- بی ادب!
ویلیام با صدای در کفش‌هایش را پوشید و به بیرون رفت:
- مراقب خودت باش، خداحافظ.

****
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,467
مدال‌ها
12

نویسنده ادامه پارت گذاری را به بعد موکول کرده است
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین