" به نام افریننده ی تاریکی و روشنایی "
گذشته ی عجیبی داشتم
گذشته ای که هیچوقت نه میخوام راجبش حرف بزنم نه بهش فکر کنم
ادم هایی که به فکر منافع خودشونن و به بقیه اهمیت نمیدن
من برای انتقام اینجام
.......
_به نظرت یکم زیادی روشن نیست عزیزم ؟
_ نه خیلی ولی بازم تصمیمش با خودت . ببخشید الان برمیگردم
تند ب سمت گوشیم رفتم اسم عرفان با خط درشتی رو صفحه بود
_بگو
_ساعت ۶ سر قرار
_ امروز نمیشه
_یه حرفو دوبار نمیگم نمیخوای نیا بیبی !
و صدای بوق متعدد تو گوشیم پیچید
_آنیسا جون کجایی یه ساعته؟
_ببخشید باید برم !
_چرا عزیزم مشکلی پیش اومده؟ هوم؟
چقد بدم میومد از این افراد که تا هزار تا دلیل منطقی نباشه اجازه خروج نمیدادن
_ برادرم تصادف کرده !
_ وای خدای من! چطور؟
_وقت برای توضیح ندارم عزیزم بعدا میگم بهت
و بدون شنیدن جوابش سریع از ارایشگاه زدم بیرون
اخه امروز ؟ هوف انگار بدبختیام تمومی نداره
به سمت عمارت رفتم ساعت ۲ بود یعنی فقط ۴ ساعت وقت داشتم که خیلی کم بود !
..............
_فکر کردم قرار نیست ببینمت بانو
_ اشتباه فکر کردی !
_ اره مطمن بودم ماهانا معروف به همین سادگی بیخیال کار به این مهمی نمیشه !نه؟
_ معلومه!
چقدر از گفتگو با این شخص متنفر بودم از اون آدماش بود ! همونا که هرشب تو بغل یه نفر حرف از عشق میزنن
با اومدن ملکی از فکر و خیال زدم بیرون
_ به به امشب چه کسی و زیارت کردیم ! ماهانا بانو افسانه ای ! هکری که کل بزرگای ایران با شنیدن اسمش به لرزه میوفتن! نه تنها ایران بلکه شنیدم کارت و گسترش دادی و الان تو آلمان و لندن هم برای خودت نامداری !
_ حالا که انگار میدونی من کیم پس انقد وقت ارزشمند منو هدر نده! عرفان گفت کار مهمی باهام داری ! هوم؟
_ اوکی اوکی عصبی نشو بانو ! اره کار خیلی مهمی باهات دارم