جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [آنیسا] اثر «ماهی مقدم کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Mahi_e با نام [آنیسا] اثر «ماهی مقدم کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 577 بازدید, 10 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آنیسا] اثر «ماهی مقدم کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Mahi_e
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Mahi_e

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
21
29
مدال‌ها
1
نام رمان: آنیسا
نویسنده: ماهی مقدم
ژانر: طنز، عاشقانه
عضو گپ نظارت: S.O.V(6)
خلاصه :
راجب دختری که بخاطر مشکلات گذشته‌ش راه خلاف رو انتخاب کرده و ماجرایی داره. با فردی آشنا میشه که اون رو از این رو به اون رو میکنه... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,237
3,447
مدال‌ها
5
پست تایید (1).png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه


پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان


با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

Mahi_e

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
21
29
مدال‌ها
1
" به نام افریننده ی تاریکی و روشنایی "

گذشته ی عجیبی داشتم
گذشته ای که هیچوقت نه میخوام راجبش حرف بزنم نه بهش فکر کنم
ادم هایی که به فکر منافع خودشونن و به بقیه اهمیت نمیدن
من برای انتقام اینجام
.......
_به نظرت یکم زیادی روشن نیست عزیزم ؟
_ نه خیلی ولی بازم تصمیمش با خودت . ببخشید الان برمیگردم
تند ب سمت گوشیم رفتم اسم عرفان با خط درشتی رو صفحه بود
_بگو
_ساعت ۶ سر قرار
_ امروز نمیشه
_یه حرفو دوبار نمیگم نمیخوای نیا بیبی !
و صدای بوق متعدد تو گوشیم پیچید
_آنیسا جون کجایی یه ساعته؟
_ببخشید باید برم !
_چرا عزیزم مشکلی پیش اومده؟ هوم؟
چقد بدم میومد از این افراد که تا هزار تا دلیل منطقی نباشه اجازه خروج نمیدادن
_ برادرم تصادف کرده !
_ وای خدای من! چطور؟
_وقت برای توضیح ندارم عزیزم بعدا میگم بهت
و بدون شنیدن جوابش سریع از ارایشگاه زدم بیرون
اخه امروز ؟ هوف انگار بدبختیام تمومی نداره
به سمت عمارت رفتم ساعت ۲ بود یعنی فقط ۴ ساعت وقت داشتم که خیلی کم بود !
..............
_فکر کردم قرار نیست ببینمت بانو
_ اشتباه فکر کردی !
_ اره مطمن بودم ماهانا معروف به همین سادگی بیخیال کار به این مهمی نمیشه !نه؟
_ معلومه!
چقدر از گفتگو با این شخص متنفر بودم از اون آدماش بود ! همونا که هرشب تو بغل یه نفر حرف از عشق میزنن
با اومدن ملکی از فکر و خیال زدم بیرون
_ به به امشب چه کسی و زیارت کردیم ! ماهانا بانو افسانه ای ! هکری که کل بزرگای ایران با شنیدن اسمش به لرزه میوفتن! نه تنها ایران بلکه شنیدم کارت و گسترش دادی و الان تو آلمان و لندن هم برای خودت نامداری !
_ حالا که انگار میدونی من کیم پس انقد وقت ارزشمند منو هدر نده! عرفان گفت کار مهمی باهام داری ! هوم؟
_ اوکی اوکی عصبی نشو بانو ! اره کار خیلی مهمی باهات دارم
 
موضوع نویسنده

Mahi_e

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
21
29
مدال‌ها
1
ور ور ور فقط ور میزد
_ خب همونطور که احتمال میدم میدونی من صاحب چندین شرکت بزرگ در تهران هستم اما..
_ اما؟
_ یکی از شرکتام در وضعیت خوبی به سر نمیبره سهامم روز به روز ارزشش کمتر میشه و همه اینا کار دشمن خونیمه
_ خب و حالا ارتباط من به این موضوع؟
_ باید جوری سیستمش رو هک کنی ک به صورت کامل نابود شه و دیگه خطری برای من نداشته باشه . باید ....
_ فهمیدم ! ولی چی دست منو میگیره ؟
_ طبق قراری که با عرفان بستم ده درصد سهامم رو بهت میدم که ارزشش حدودا ۱۰ میلیارده!
چیز کمی نبود البته که کاری هم که میخواست چیز
کمی نبود
_ قبول میکنم!
_ خوشحالم از همکاری باهات
_ همچنین
اما اصلا خوشحال نبودم مرتیکه کثافت

................
_ خب خانم انیسا قادری!
_ بله
_برای استخدام به عنوان منشی تشریف اوردین؟
_ بله
_ سابقه کاری دارین ؟
_ بله
نداشتم!
_چه عالی ! فردا میتونین تشریف بیارین تا یک هفته آزمایشی کار میکنید . فردا حتما مدارک خدمتتون باشه

محمد اسلانی پسر داریوش اسلانی بزرگ همون دشمن خونی ملکی صاحب چندین شرکت بزرگ خدماتی!
نقشه این بود که به پسرش نزدیک شم و به سیستمشون دسترسی پیدا کنم و بینگو! کارش تمومه

ولی متاسفانه همه چی به این آسونی نیست مخصوصا این جناب اسلانی کوچک که از اول جوری بام رفتار کرد که به شما نگم تو بعد من چطوری قراره بهش نزدیک شم؟
_ دوباره میگم متوجه شدید خانم؟
_ بله بله جناب اسلانی
_ خوبه
لبخندی زدم و سعی کردم قیافم جوری باشه که اره مثلا من خیلی حرف گوش کنو وظیفه شناس و مظلومم ولی خب هرکی ندونه خودم ک میدونم چه عقربی م
لبخند دختر کشی زد و ادامه داد
_ فقط یه مورد
مکسی کرد انگار منتظر جواب از سوی من بود ولی من ساکت موندم
_
 
موضوع نویسنده

Mahi_e

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
21
29
مدال‌ها
1
_ از این به بعد حجابتون رو بیشتر رعایت کنید!
خورد تو پرم ! فکر کردم مطلب مهمیه
اخه گورخر به تو چه ک من حجابمو رعایت کنم
سعی کردم زیاد خودمو عصبی نشون ندم
از گذشته رو این موضوع حساس بودم
تو دلم گفتم
_من بد حجابم ؟ اوکی خب تو نگاه نکن حق نداری نظر بدی حیوان چهار پا
ولی چیزی که به اون گفتم زمین تا آسمون متفاوت بود
_ چشم حتما نگران نباشید
_ ممنون
دیگه موندن جایز نبود سریع با گفتن " با اجازه " بیرون زدم و منتظر جواب نموندم
ولی جدی مگه حجابم چش بود ؟
خیلی بی حجاب نبودم شال وسط سرم بود ! این یارو زیادی بزرگش کرده
همینطور که داشتم داخل اینه آسانسور شرکت خودمو دید میزدم یهو در باز شد و دو جیگر نه چیز ینی دو پسر جوون وارد شدن
یکیشون موهای مشکی بلندی داشت و از پشت بسته بود و چشماس سبز
و اون یکی موهای کوتاه پسرانه ای با چشمای قهوه ای روشن
انصافا جفتشون هلویی بودن
بد حالا پسرایی که دور ما ریخته یکی از یکی ک.مغز تر
تو فکر و خیال بودم که گوشی اون چشم سبزه زنگ خورد
_ بله مامان؟
_......
_ تا نیم ساعت دیگه خونم عزیزم !
و قطع کرد
وای خدا چه صدایی داشت خیلی کراش بود لعنتی
متاسفانه قبل از اینکه به خودم بجمبم و ب این جذاب پیشنهاد بدم آسانسور به تهش و رسید و پسره زد بیرون

هی عجب شانسی دارم من
.............
_ پس دیگه نمیخوای اینجا کار کنی ؟
_ اوهوم !
_ و اون وقت چرا؟
تو دلم گفتم مگه فضولی اخه
_ دیگه وقت اینجا اومدن ندارم عزیزم سرم این چند وقته زیادی شلوغ شده
_ اها ! و سرت برای چی شلوغه ؟
دیگه پاشو از حدش فراتر گذاشت
_‌ اعظم جون درسته شما مدیری ولی فقط مدیر این ارایشگاه نه من فهمیدی عزیزم ؟ برای هر کارم نیاز نیست بهت توضیح بدم
 
موضوع نویسنده

Mahi_e

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
21
29
مدال‌ها
1
_ قبلا بیشتر ادب داشتی
_ نه عزیزم قبلا ام همینطور بودم فقط فکر میکردم ادمی ولی الان متوجه شدم غیر اینه
_ آهای دختره بی شعور حواست هست داری به کی توهین میکنی ؟
_ به خوبی حواسم هست
_ اخراجی
_ نمیتونی اخراجم کنی
_ چرا اون وقت ؟
_ چون تا جایی که یادمه همین چند دقیقه پیش استعفا دادم !
بدو هیچ حرفی رومو ازش برگردوندم و به سمت در ارایشگاه رفتم. پشت سرم صدای غر غر کردنش میومد ولی اهمیتی ندادم . هیچ وقت تاحالا اینطور باهاش رفتار نکرده بودم خب حق داره تعجب کنه

از در ارایشگاه که بیرون اومدم نگاهی به دور و ور انداختم . یه محله اشغال تو پایین شهر که البته دلیل اینکه اینجا اومدم برای کار هم همین بود
که از آدما جدا باشم. که با کمتر کسی بحث کنم
اما از روز اول همه جوری رفتار کردن که حس بیگانه بودن کردم . همیشه همینطوریه همه وقتی بهم احتیاج دارن منو به خوبی میشناسن ولی به محض اینکه خرشون از روی پل گذاشت کسی اسمم هم یادش نمیاد
یک نمونش همین جناب ملکی
یا بقیه افرادی که چون کارشون به شدت گیره التماس میکنن که باهاشون همکاری کنم ولی وقتی کار انجام میشه کسی بازم سراغ من میاد ؟ نه
همین طور که تو فکر و خیال بودم به راه رفتم ادامه میدادم ولی نمیدونم داشتم کجا میرفتم !
با صدای بلندی گفتم
_دارم کجا میرم!؟
سرمو که بالا اوردم با کوچه ی تنگی با عرض زیادی روبه رو شدم
اینجا کجا بود؟ گم شدم ؟
توی کوچه بیشتر از ۱۰ تا خونه بود و از هر خونه صدای های عجیبی میومد
نمیدونم بخاطر در بود یا صدای اونا بلند بود ولی من کاملا متوجه مکالمه درون هر خونه میشدم
تنها خونه ای که صدایی ازش نمیومد خونه ته کوچه بود با درب ابی که رنگ روش رفته بود ولی حس عجیبی به این خونه داشتم . شاید فردی که داخلش بود میتونست من و راهنمایی کنه که برگردم
در زدم ولی هیچکس جوابی نداد سری دوم محکم تر در زدم که در خود به خود باز شد
فرشی کف خونه نبود فقط موکت پاره پوره دیده می‌شد
شاید رفتنم به داخل اشتباه باشه ولی حس کنجکاوی نمیذاشت مانع از حرکت پاهام بشم
همینطور توی خونه ی چهل متری با یه آشپزخونه داغون دنبال فردی میگشتم که بالاخره پیداش کردم
یک بچه حدودا ۱۰ ساله نشسته بود کنج آشپزخونه و سرش رو پاهاش
_ سلام میتونی کمکم کنی ؟
جوابی ازش نشنیدم
_ عزیزم خوبی تو ؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi_e

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
21
29
مدال‌ها
1
به سمتش رفتم و تکونش دادم که دستاش از هم وا شد و افتاد زمین
صورتش سفید سفید بود ینی پیش از حد سفید
مرده بود
به سرعت به سمت در رفتم و از کوچه بیرون اومدم
چه محله داغونی بود مامان باباش کجا بودن ؟ دلیل مرگش چی بود؟
هزار تا سوال توی ذهنم بود ولی فقط یه جواب داشتم
"به تو چه"
جواب خیلی قانع کننده ای بود
خب من الان چیکار کنم ؟ کجا برم ؟
ب خودم اومدم و دیدم جلوی زنی وایسادم
اوه اوه این چه قیافه ایه دیوی ای برای خودش
ابرو های تتو کرده به شدت ضایش با سایه نارنجی شاین داغونی پشت چشاش با رژ گونه ی صورتی جیغ که همینطوری مالیده به خودش و وای از رژش نگم برات تا ده وجب بالا و پایین لبشم رژ زده
_ چیه خوشگل ندیدی ؟ خوردیم بابا
_ خوشگل که چرا زیاد تو اینه میبینم اما زشت با اعتماد به نفس ندیده بودم برای همین تعجب کردم
_ حرف دهنتو بفهم
_ میفهمم
_ دختره ی بی حیا بالا شهری با این لباسا و این وضع حجابت عرف جامعه و اینجا رو بهم ریختی !
عرف ؟ چه آشنا بود برام
عه عرفان
اره عرفان میتونه منو از اینجا نجات بده
_ اخ خانم من قربونت بشم که انقدر ماهی
_ وای خجالتم نده عزیزم نه چیز صبر کن تو همین الان به من گفتی زشت با اعتماد به نفس
_ غلط بی جا خوردم شما فرشته ای
_ دیوونه ای دختر جون؟
_ اره فدات شم انقدر با افرادی مثل تو کل کل کردم عقلمو کامل از دست دادم
_ وا !
سریع از جلوش کنار رفتم با دو به سمت گوشه کناری رفتم تا زنگ بزنم به عرفان
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi_e

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
21
29
مدال‌ها
1
_ بگو
_ بیا دنبالم
_ کجایی؟
_ نمیدونم !
_ عالیه
_ گم شدم
_ جی پی اس گوشیتو روشن کن
_ اوکی
و بدون حرفی قطع کردم
بعد از حدود ۱ ساعت صدای ماشینی ب گوشم خورد
تو این محله کسی ماشین نداشت پس قطعا عرفان بود
ماشین جلو پام وایساد و شیشه سمت کمک راننده پایین اومد
_ بپر بالا
سریع سوال ماشین شدم و از اون محله کوفتی بیرون اومدیم

_ میشه بگی اونجا چه غلطی میکردی ؟
_ نه نمیشه
_ آنیسا برای یکبارم که شده درست جواب بده
_ کار مشتری قبلی رو تموم کردم !
_ اوکی
_ خونه میریم ؟
_ خونه میریم
_ گشنمه
‌_ گشنته
اداشو در اوردم
_ عرفان برای یکبارم که شده درست جواب بده
_ بخواب تا برسیم شهر انتظار نداری ک از غذاهای اینجا بخوری ؟
_ نه ندارم
.................

همونطور که انتظار می‌رفت عرفان منو دم در عمارت پیاده کرد و بدون هیچ حرفی راشو گرفت و رفت
به داخل عمارت قدم برداشتم
اولین نفری که چشمم بهش افتاد سیمه خانم بود
_سلام خانم خوبین؟
_ سلام عزیزم ممنون سمیه جون مامان بیداره ؟
_ اره دخترم داخل اتاقشه
_ ممنون
به سمت طبقه ی بالا که اتاق مامان بین چندین اتاقش قرار داشت رفتم
همونطور که به سمت اتاق مامان قدم میزدم با خودم فکر کردم که الان باید چی بگم ؟
ولی انگار زود تر از اینکه من فکری به ذهنم برسه رسیدم
آروم در زدم
_ بیا داخل عزیزم
در و باز کردم و دوباره چهرش مهربونش و دیدم
چهره ای که با هربار دیدن اون بیشتر در شعله انتقام میسوزم
 
موضوع نویسنده

Mahi_e

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
21
29
مدال‌ها
1
_خوبی مامان ؟
_ اره عزیزم تو خوبی؟
_فدات شم من تو خوب باشی منم خوبم
_ چخبر دخترم؟
_ هیچی مامان با عرفان پی کارا رفتنتم
_ میشه نرم ؟
_ قربونت برم من اگر نری چطور میخوای خودتو درمان کنی دیدی که بهترین دکتر ایران گفت عملت به همین سادگیا نیست به دستگاهایی نیازه که فقط تو امریکاس
_ حداقل میشه قبلش تو لباس عروسی ببینمت ؟
_ مادر من دوباره همین بحث ؟ شوهر کنم برای چی ؟ که یکی مث شوهر شما گیرم بیاد بزنه ناکارم کنه ؟ میخوای برم لباس عروس بخرم برات بپوشم؟ اینطوری خوبه ؟
_ انیسا همه که مثل بابات نیستن
_ نگو بابا مامان نگو اسم اون مرتیکه بابا نیست
_ باشه مادر اصلا بیخیال
_ خب منم که همینو میگم
_ میشه به سمیه بگی یکم دمنوش برام درست کنه ؟
_ چشم عزیزم
_ فدات بشم
_ نشی مادرم نشی بمونی برام
بدون حرفی از اتاق بیرون زدم و به سمت آشپزخونه رفتم . دلم برای مادری که جلوی چشمام پر پر میشد بدجور میسوخت . اصلا دلم راضی به رفتنش نیست اما تنها راه درمانش همینه
میترسم ، میترسم که بفرستمش و بازم درمان نشه
میترسم که تنها شم ، تنها تر از همیشه
میترسم که تنها پشت و پناهم و از دست بدم
بد میترسم
صدای فرشته دختر سمیه خانم که جیغ میزد بد رو مخم بود اخه درد این بچه چیه هر روز هر ساعت هر دقیقه هر لحظه در حال عر زدنه
_ فرشتم گریه نکن عزیزم من فدات شم دختر خوشگلم
خب از حق نگذریم فرشته خیلی ناز بود مامانش حق داره انقدر قربون صدقه اش بره
با نگاهی پر از حسرت و خاطره های گذشته به فرشته و سمیه خانم زل زده بود ک انگار متوجه سنگینی نگاهم شدن
_ ببخشید خانم بخاطر سر صدای زیاد فرشته ، چیزی میخواستین ؟
_ نه عزیزم عیب نداره فقط مامان گفتن یک دمنوش براشون دم کنین
_ حتما دخترم
_ ممنون
فرشته جوری بهم خیره بود و سمیه خانم و سفت گرفته بود که انگار میخوام مامانشو بدزدم
 
موضوع نویسنده

Mahi_e

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
21
29
مدال‌ها
1
شیطونه میگه بزن چشاشو از کاسه دربیار دختره ی زر زرو زشت
.............
_ بابا میخوای چیکار کنی؟
_ هیچی ملوسک بابا میخوام برات مامان جدید بیارم
_ پس مامان خودم چی ؟
_ اون دیگه بدرد نمیخوره یه بهترشو برات میارم
_ ولی من مامان خودمو میخوام
_ مامانت تا چند سال دیگه بیشتر عمر نمیکنه به چه کارت میاد ؟
_ بابا ولی من.......
با شتاب و هیجان از خواب پریدم
وای لعنت بهت که منو تو خوابم ول نمیکنی
لعنت بهت که تبدیل شدی به ترسناک ترین کابوسم
لعنت بهت که منو اینطوری آزار میدی
روی تخت نشستمو و زانومو به بغل گرفتم
اشکام بدون اختیار روی گونه هام میرقصید
همش دنبال یک جواب بودم که چرا باهامون این کارو کرد ولی هیچی دستگیرم نمیشه
میلرزیدم و گریه میکردم
این عکس العملی بود که هربار بعد از دیدن قیافه نحسش تو خواب و خیال نشون میدادم
چقدر الان نیاز داشتم که پدری بالای سرم باشه
نیاز داشتم که برام غیرتی شه
ولی هردفعه بیخیال نیاز هام شدم
صدای اهنگ گوشیم بلند شد و اشم عرفان که نمایان شد
سعی کردم صدامو صاف کنم که متوجه حالم نشه
_ سلام
_ سلام بگو
_ گریه کردی ؟ خوبی ؟
منتظر جوابم نشد
_ اصلا به من چه
_ عرفان کارتو بگو حوصله ندارم
_ زنگ زدم برای فردا هماهنگ کنم صبح ساعت ۷ میام دنبالت
_ فردا ؟ چرا؟
_ پرتی ماهانا؟
_ شرکت اسلانی؟
_ بعله
_ باشه حواسم هست
_ مشخصه که چقدر حواست هست
_ خدافظ عرفان
و تلفن و قطع کردم
هعی مثل اینکه فردا روز سختی دارم
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین