جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

درحال ترجمه {آن سوی دریا} اثر «مترجم تیفانی»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب‌های در حال ترجمه توسط شیر کاکائو با نام {آن سوی دریا} اثر «مترجم تیفانی» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 716 بازدید, 18 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب‌های در حال ترجمه
نام موضوع {آن سوی دریا} اثر «مترجم تیفانی»
نویسنده موضوع شیر کاکائو
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شیر کاکائو
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,609
4,907
مدال‌ها
2
عنوان: آن سوی دریا: یک عاشقانه مدرن گوتیک
عنوان اصلی : Beyond the Sea: A Modern Gothic Romance

نویسنده: L.H. Cosway
مترجم: تیفانی
ناظر:
خلاصه:
روی صخره‌ای دورافتاده، در کنار دریای پهناور آبی خانه‌ای وجود دارد.
در خانه یک دختر زندگی می‌کند و در آن دختر یک رویا.
به زودی به اندازه ماهی‌هایی که زیر آب شنا می‌کنند آزاد خواهد بود. اما تا آن زمان وقت خود را می گذراند و به زندگی آرام خود ادامه می‌دهد و هر حرکت او تحت کنترل یک نامادری بی‌توجه و بی‌عاطفه است.
امید به آزادی تنها چیزی است که او باید در پی آن باشد. و آن آنقدر نزدیک است که تقریباً می تواند طعم آن را بچشد. اما هنگامی که برادر کوچکتر نامادری او برای اقامت می‌آید، رازی را نشان می‌دهد که او را به درون دام می‌اندازد.
او نمی‌فهمد که در زیر افسون ناشناخته، گاهی تنها چیزی که ما پیدا می‌کنیم، وحشت است. و در جست و جوی حقیقت، قلب او در خطر سقوط مانند سقوط سنگ به قعر دریای تاریک است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,609
4,907
مدال‌ها
2
فصل یک
پدرم در تمام طول زندگی‌اش معتقد بود که نفرین شده است.
این باور با تشخیص سرطان مادرش در ده سالگی آغاز شد. او به خدا قول داد که اگه مادرش را از این بیماری بد نجات دهد، کشیش خواهد شد. مادرش به بهبودی رفت و سرنوشت پدر مهر و موم شد. با این حال، زمانی که او شانزده ساله بود، با مادرم ملاقات کرد و قولش رو شکست. هر دو عاشق شده بودند و یک سال بعد مادرم حامله بود. نه ماه بعد از آن , او در حین زایمان بر اثر عوارض درگذشت.
سپس سرطان مادرش برگشت و این بار او در این مبارزه پیروز نشد. هر دو مرگ قلب پدر را شکست و او قسم خورد که این مجازات خدا بخاطر کشیش نشدنش بود. در طول چند سال بعد، اعضای معدود خانواده‌ای که از او باقی مانده بود از دنیا رفتند و او را در دنیا تنها گذاشتند و فقط فرزندی برای بزرگ کردن و محافظت از او ماند. مدت‌ها فقط ما دو نفر بودیم تا اینکه با وی آشنا شد و با او ازدواج کرد. من یک نامادری پیدا کردم که حضور من را تحمل می‌کرد اما از عشق و محبت دور بود.
زمانی که نفرین پدر در نهایت تمام شد، تحمل به کینه تبدیل شد. دو سال پیش، او در تصادف با یک راننده مسـ*ـت جان خود را از دست داد و و برای من یک سیندرلای امروزی باقی ماند، هر چند من به حضور یک پری امیدی نداشتم. اما یک نامادری بدجنس داشتم.
وی در حالی که کنار میز آشپزخانه فرسوده نشسته بود و در حال کشیدن سیگاری مانند کرولا د ویل سر قرمز در گیره‌ای بود، گفت:
- برادرم برای دید و بازدید میاد. باید یکی از اتاق خواب‌های مهمون رو بیرون بریزی و براش آماده کنی.
من از حرفی که گفته بود متحیر شدم.
- تو برادر داری؟
قبل از بیرون دادن دود لب‌هایش را جمع کرد.
- بله، یک برادر کوچیک‌تر. سیلویا دیر باهاش تماس گرفت. او مدت زیادیه که به خونه نیومده.
سیلویا مادر وی بود، اگرچه همیشه او را با نام کوچکش صدا می‌کرد. هرگز مامان یا مامی، و حتی رسمی تر مادر نمی‌گفت. اگر از من بپرسی کمی سرد و خشک هست، اما خب این درباره وی گفته می‌شود. یک ملکه یخی. من برای سیلویا که با چنین دختر بی‌توجه و بی‌رحمی زندگی می‌کرد، ناراحت‌ بودم.
او در بهترین زمان با من مثل یک موش کوچک خدمتکار رفتار می‌کرد. اما حداقل تا ابد طول نمی‌کشید. چند ماه دیگر، مدرسه را تمام می‌کردم و بالاخره می‌توانستم از زیر ظلم او بیرون بیایم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,609
4,907
مدال‌ها
2
- اسمش چیه؟
با صدایی آرام پرسیدم و مطمئن شدم که مستقیم در چشمانش نگاه نکنم. چشمانی کاملاً شبیه یک حیوان وحشی، او گاهی اوقات آن را به عنوان یک تهدید به رخ می‌کشید. کمی کنسرو سوپ، یک تکه نان و یک موز را از قفسه بیرون کشیدم و مشغول اماده کردن شام شدم. من یک انبار شکلات را زیر تشکم پنهان نگه داشتم، عمدتاً برای اینکه وی آنها را پیدا نکند و مرا به خاطر خوردن بیش از حد آشغال سرزنش نکند. نامادری من در خرید مواد غذایی یا به طور کلی غذا علاقه زیادی نداشت. من به ندرت می‌دیدم که او به غیر از زیتون‌هایی که گاهی در مارتینی‌هایش می‌گذاشت، چیزی بخورد، بنابراین من معمولاً مجبور بودم خودم، خودم را سیر کنم.
او با لحنی تند پرسید:
- چی باعث می‌شه فکر کنی که من امروز باید به سوالاتت پاسخ بدم، استلا؟
زمزمه کردم:
- ببخشید.
درب قالب را باز کردم و سوپ را در قابلمه ریختم تا روی اجاق گاز داغ شود. بعضی روزها آرزوی مایکروویو را می‌کردم، اما جدای از وسایل معدودی که من و پدر به این خانه آوردیم، همه چیز اینجا در قرن قبل گیر کرده بود، گرد و خاکی و قدیمی. این همان چیزی بود که وقتی در یک خانه قدیمی ویکتوریایی بزرگ و ترسناک در ساحل زندگی می‌کردید، به دست آوردید.
وی به سیگار کشیدن ادامه داد و من را از میان چشمان باریک سبزش تماشا کرد.
- یونیفرمت کمی تنگ به نظر می رسه. حتما به فلوی برو و از اونها بخواه اون رو در آخر هفته برات آماده کنن.
- اوهوم.
زبانم را گاز گرفتم تا از چنگ زدن به او خودداری کنم,، دستانم را روی یونیفرم سبز دریایی و جنگلی ام با تاج صومعه لورتو روی سی*ن*ه چپم کشیدم. تاج از صلیب، نماد رستگاری، قلب عیسی، برای نشان دادن عشق او به ما، قلب سوراخ شده مریم، برای به تصویر کشیدن شجاعت او در هدایت ما، و در نهایت لنگر، نمادی برای تشویق ما به توکل به خدا ساخته شده است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,609
4,907
مدال‌ها
2
وی خیلی خوب می دانست که من پولی برای رفتن به فولی ندارم. چون او به من غذای کمی می‌داد. و مطمئناً، من لاغرترین دختر دنیا نبودم، اما دلیل تنگ بودن لباسم این نبود. تنگ بود چون در چهار سال گذشته همان لباس را می‌پوشیدم.
یک دختر در هیجده سالگی همان بدنی را نداشت که در چهارده‌سالگی داشت. این باعث شرمساری من شد زیرا ظاهر من بسیار متضاد با وی بود. سی*ن*ه‌اش صاف، باسنش باریک بود. او اندام یک مدل کت واک را داشت.
وقتی سوپم گرم شد، وسایلم را از راهرو برداشتم و در اتاقم را بستم. اتاقم در طبقه همکف بود، کوچکترین طبقه در خانه، و واقعا اتاق خواب نبود. بیشتر شبیه یک کمد قدیمی و بدون استفاده بود که وی سعی کرد آن را به عنوان اتاق خواب نگه دارد. بین تخت و دیوارها به سختی به اندازه یک پا بود و فقط یک پنجره کوچک بالای تخت داشت.
قبل از مرگ پدر، در یک اتاق بزرگ در طبقه بالا می‌خوابیدم. با این حال، چندین هفته پس از مرگ پدر، وی داستانی در مورد کپک ساخت تا مرا به اتاق کوچک فعلی‌ام منتقل کند. حدس میزدم که ظلم‌های کوچک، تکه‌ای از شادی را به قلب سیاه او آورد، اما شکایت نکردم. فرصت می خواستم.
من دختر شلاق زن او می‌شدم . فعلا .
در حالی که روی تشک نازک نشسته بودم , شام خود را در حین تکمیل تکالیف ریاضی و جغرافیا , قبل از پرداختن به موضوع مورد علاقه‌ام , تاریخ , خوردم. من عاشق یاد گرفتن همه چیز در مورد گذشته بودم , اما نه برای وقایع قابل‌توجه یا جنگ‌ها . من دوست داشتم بررسی کنم که چگونه فرهنگ و تکنولوژی تغییر کرد. اما رفتار انسان به ندرت تغییر می کند.
روانشناسی اخیراً برای من به چیزی شبیه وسواس تبدیل شده بود، و هر چه بیشتر یاد می گرفتم، بیشتر می خواستم کشف کنم. شاید به این دلیل بود که وی نامادری من بود و سعی میکردم دلیل کارهای او را که حتی روانشناس را هم به یادداشت بازمیداشت، درک کنم .
مثلاً نفرت او از من را در نظر بگیرید. من هرگز کاری برای آسیب رساندن به او انجام نداده بودم، اما او از من متنفر بود. همچنین رفتار او با مادرش، سیلویا، که در دهه شصت زندگی اش بود و از بیماری ام اس رنج می برد. بدن او توسط سیستم ایمنی خود مورد حمله قرار گرفت و او روی ویلچر محبوس شد. مراقب او، آیرین، هر روز صبح برای کمک به او در انجام کارهای روزمره اش می آمد، در حالی که وی کم و بیش او را کاملا نادیده می گرفت.
اگر پدرم هنوز زنده بود و مانند سیلویا بیماری داشت، هر لحظه بیداری را صرف مراقبت از او می‌کردم. بعضی روزها آنقدر دلتنگش بودم که احساس می کردم نمی توانم نفس بکشم. من هر چیزی می دهم تا او را پس بگیرم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,609
4,907
مدال‌ها
2
پدر وقتی چهارده ساله بودم با ورونیکا ازدواج کرد، پس از مرگش هرچند کم باید پیش او می‌رفتم. او همچنین از تصادف اتومبیل تسویه حساب و پول بیمه عمر خود را دریافت کرد. مبلغ ناچیزی برای من در نظر گرفته شده بود، اما با وجود اینکه سال گذشته هجده ساله شدم، تا زمانی که مدرسه را تمام نکنم، ارثم را دریافت نمی کردم. این شرطی بود که در وصیت نامه پدر آمده بود. ناامید کننده بود زیرا، در حالی که از نظر قانونی بالغ بودم و به خوبی می توانستم از خودم مراقبت کنم، بدون هیچ گونه درآمد یا مکانی برای زندگی، چاره ای جز این نداشتم که فعلاً با وی بمانم.
هر چند سعی می کردم روی نکات مثبت تمرکز کنم. یک روز به زودی بالاخره از این خانه بزرگ رها خواهم شد، جایی که به نظر می رسید ارواح وحشت قدیمی در شب طنین انداز می شوند.
من در مورد تاریخ Ard na Mara چیز زیادی نمی دانستم، به جز نام آن که در ایرلندی به معنای خانه ای در ارتفاعات مشرف به دریا بود. زیبا به نظر می رسید، اما جدای از منظره، این مکان بسیار زیبا بود. می توانستم ترس آن را در کل وجودم حس کنم. اتفاقات وحشتناکی اینجا افتاده بود. چیزهای وحشتناک اقامتگاه شش خوابه ویکتوریایی نزدیک به پرتگاه صخره ای در ساحل شرقی، مشرف به دریای وسیع ایرلند قرار داشت. گاهی خواب زنی را می دیدم که از خانه به سمت صخره می دود و به سوی مرگ غمگین خود می پرد.
آیا مرگ کمتر از چیزی بود که از آن فرار می کرد؟ این فکر مرا لرزاند. مواقع دیگر کابوس غرق شدن مردی را میدیدم. او برای نفس کشیدن تلاش می کرد، اما توسط دستان قوی و بی جسم به پایین هل داده میشد.
افکارم را از رویاهای مکرر و آزاردهنده ام دور کردم و دوباره روی تکالیفم متمرکز شدم. چند ساعت بعد، وی در حالی که از راهرو رد می‌شد، در اتاق مرا زد, صدایش مثل یک پیک مرگ؛ شبح وار بلند و واهی بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,609
4,907
مدال‌ها
2
او گفت:
- اتاق‌خواب مهمان رو فراموش نکن, استلا.
و من شکلکی درآوردم. فراموش کرده بودم. من فقط می‌خواستم بخوابم, هنوز در لباس فرمم بودم و کتاب درسی زیر چانه ام قرار گرفته بود.
با ناراحتی بلند شدم و با نوک انگشتم چشمانم را مالیدم و رفتم تا وسایل نظافتی را جمع کنم. در طبقه بالا، در اتاق خواب مهمان در انتهای خانه، چراغ را روشن کردم و اتاق بزرگ و سقف بلند را نورانی کردم. پرده‌ها باز بودند و منظره‌ای تاریک از دریا را نمایان می‌کردند. خوابم را به یاد آوردم که زنی در حال شیرجه زدن از صخره بود و لرزی از ستون فقراتم جاری شد.
اینجا هم بوی کپک‌زدگی می داد، مثل تمام اتاق‌های این خانه. پنجره را باز کردم و اجازه دادم هوای سرد شب همراه با صدای امواجی که در میان سکوت وهم‌آور به ساحل برخورد می‌کنند، جاری شود.
مراقب سیلویا، آیرن، او را ساعت‌ها پیش در رختخواب می‌کشاند و وی در اتاق کار حبس می‌شد و مانند هر شب خود را به فراموشی می‌سپرد. اعتیاد او به الکل همیشه آشکار بود، حتی زمانی که پدر زنده بود، اما این روزها او حتی به خود زحمت نمی داد تا آن را پنهان کند.
پدر سعی کرده بود به او کمک کند , اما قبل از اینکه موفق شود او را گرفتند . او مرد مهربان و ساده لوح بود . یک رومانتیک نومید کننده. که برای انتخاب امثال وی بدرد میخورد.
با این حال، به طرز عجیبی احساس می کردم که او او را دوست داشته است. چیزی که او دوست نداشت دخترش بود. به طور غم انگیزی خنده‌دار بود, من همان کسی بودم که در آخر با او درگیر شده بود.
اتاق مهمان را از بالا به پایین تمیز کردم، هر گوشه و کناری را زیر و رو کردم و ملحفه های جدید روی تخت گذاشتم. همانطور که کار می کردم، به برادر وی فکر کردم، و اینکه او ممکن است چگونه باشد. او گفت سیلویا دیر کرده. آیا این بدان معناست که او بسیار جوانتر از وی بود؟ من یک نسخه مردانه از او را تصور کردم و به سختی لرزه ای را که در وجودم رخنه کرده بود، مهار کردم.
بله، فارغ از سن او، احساس می‌کردم باید از آن خواهر و برادر فاصله بگیرم.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,609
4,907
مدال‌ها
2
- اوو، یه نفر تو عادت ماهیانه‌ست. من می تونم بوی اون رو حس کنم،
بعد از ظهر روز بعد سالی اوهار در حالی که برای انگلیسی وارد کلاس می شدم، فریاد زد.
خواهر دوروتی در حالی که عینک لاک پشتی اش از نوک بینی اش آویزان شده بود، به خشکی اظهار کرد:
- اینکه می دونید چه بویی می ده، نشون می ده که شما از همون رنج می بری. پس کمی با دختری که در حال حاضر از رحم خونریزی داره همدلی کن.
وقتی در کنار بهترین دوستم، آئویفه نشستم، بینی‌ام را با توصیف گرافیکی او چروک دادم. خواهر دوروتی همیشه صریح صحبت می کرد، مخصوصاً در جایگاه یک راهبه، اما من فکر کردم که این بار ممکن است او کمی زیاده روی کرده باشد. به نظر می رسید سالی می خواهد ساندویچ ترشی را که برای ناهار خورده استفراغ کند.
- رحم، خواهر؟ واقعا؟ می‌خوای حالم رو بهم بزنی؟
- اگر به این معنی‌ست که من مجبور نیستم به پرخاشگری های نفرت انگیز شما گوش بدم، بله، شاید من بخوام.
چند دانش آموز نیشخند زدند. سالی اوهر به او خیره شد.
- من شما رو به مدیر هاوکینز گزارش می دم. شما نمی تونید اینطور با من صحبت کنید.
کلر مک براید که بهترین دوست و دستیار همیشگی سالی بود، اضافه کرد:
- بله، شما نمی تونید اینطور با او صحبت کنید.
خواهر دوروتی پاسخ داد:
- من هر طور که دوست داشته باشم صحبت خواهم کرد.
و او درست می‌گفت. او هر طور که دوست داشت با ما دانش آموزان صحبت می کرد و می توانست. مدرسه تمام دخترانه صومعه لورتو که من در آن شرکت کردم، احتمالاً صد ساله بود، و مطمئن بودم که خواهر دوروتی حداقل برای پنجاه سال در آن حضور داشته است. او برای خودش یک نهاد بود. هیچ ک.س قرار نبود او را اخراج کند، و اگر اخراجش می کردند، تصور می کردم که او با شعله ای از شکوه و عظمت از آن مکان خارج می شود و بازویش از پنجره فورد فوکوس قرمز رنگش آویزان بود و انگشت وسط را به همه ما می داد. الاغ بد هفتاد ساله.
- اکنون، همه، لطفاً صفحه پنجاه کتابهای درسی خود رو باز کنید. امروز ما همه چیز رو در مورد شعر قرون وسطی یاد خواهیم گرفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,609
4,907
مدال‌ها
2
چندین ناله به صدا درآمد. لب های خواهر دوروتی از لبه ها حلقه شده بود و من تعجب کردم که آیا او کمی رگه سادیستی ندارد.
بعداً همان روز، در امتداد ساحل به خانه رفتم و چند صدف دریایی جالب را جمع کردم که نظرم را جلب کرد. براق و مرواریدی مورد علاقه من بود. گاهی که حوصله‌ام سر می‌رفت، از آنها جواهرات و دیگر زیورآلات درست می‌کردم. و با توجه به اینکه من یک جوان هجده ساله بودم که در خانه ای تقریباً دویست ساله بدون تلفن همراه و اینترنت زندگی می کردم، اغلب اینطور بود. من مجموعه ای کاملاً چشمگیر از خلاقیت ها داشتم.
چیزی براق زیر آفتاب ملایم عصر جلوی خانه می درخشید و توجه من را به خود جلب کرد. معمولاً از در پشتی وارد می‌شدم، اما امروز کنجکاوی باعث شد که به جلو بروم. آنجا، کنار ورودی، درست در کنار سدان آبی وی که به ندرت استفاده می‌شد، یک موتورسیکلت مشکی براق قرار داشت. وقتم را صرف مطالعه آن کردم و نام یاماها را در کنار آن دیدم.
در حالی که بندهای کیف مدرسه ام را نگه داشتم، برگشتم تا به داخل بروم و ستونی از دود به من حمله کرد. مرد جوانی به دیوار خانه تکیه داده بود، یکی از پاهای چکمه دارش روی آجر قرار گرفته بود و مرا تماشا می کرد.
آب دهانم را قورت دادم و او را به داخل بردم. سر تا پا مشکی پوشیده بود که چشمان سبز شگفت انگیزش را به نمایش می گذاشت. موهایش تیره بود، حالتش غیرقابل تشخیص بود. او بدون شک یک نمونه جالب برای حضور در دنیای من بود. من هرگز نسبت به پسرها یا مردان اعتماد به نفس خاصی نداشتم، و در آن لحظه، تقریباً توانایی صحبت کردن را از دست دادم. سرخ هم شده بودم، فقط به این دلیل که به من نگاه می کرد.
او گفت:
- خب، تو نگهبانی؟
و سیگارش را روی دهانش بلند کرد و کشید.
چند ثانیه به او خیره شدم تا اینکه بالاخره چند کلمه پیدا کردم. خب یک کلمه!
- نگهبان؟
او توضیح داد:
- تعهد کوچک خواهر بزرگم...
و سرانجام دوزاری ام افتاد.
- تو برادر وی هستی؟
او خندید، اما چیزی در آن کم بود.
- اون چیزی نیست که انتظار داشتی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,609
4,907
مدال‌ها
2
در حالی که ته سیگار را روی زمین انداخت و با چکمه اش روی آن می‌کشید، با صراحت گفت:
- من دنبال پدرم هستم.
حالا دوباره به من نگاه کرد، اما این‌بار آرام‌تر بود. چشمانش از پاهایم شروع شد و تمام مسیر را طی کرد تا سرانجام به صورتم رسید.
ابرویی را تکان دادم و کلمات خودش را به او تکرار کردم، فقط حرف های من زمزمه شد:
- اون چیزی نیست که انتظار داشتی؟
او قبل از اینکه چیزی زیر نفسش زمزمه کند، پاسخ داد:
- نه.
تنها کلمه ای که می توانستم انتخاب کنم "یونیفورم" بود. مزخرف، واقعا آنقدر بد بود؟ می دانستم که تنگ شده است، اما امیدوار بودم که تا پایان سال دوام بیاورد.
من هنوز آنجا ایستاده بودم و بندهای کیفم را محکم گرفته بودم که تاکسی از راه رسید و در جاده بیکار بود. در جلو باز شد و وی بیرون آمد. برخلاف اکثر روزها، او در واقع تلاش کرده بود تا لباس زیبا بپوشد. موهای کوتاه و قرمز او تمیز و شسته شده بود و لباسی درخشان پوشیده بود که او را شبیه یک فلاپر دهه 1920 می کرد.
از زمانی که بابا زنده بود قیافه اش را اینقدر شیک ندیده بودم.
- می بینم که استلا رو ملاقات کردی.
در حالی که نگاهش به من افتاده بود، با اشاره ای به نارضایتی گفت.
- ما بیرون می ریم. ایرین امروز زود رفت، بنابراین باید مراقب سیلویا باشی. سوندش باید عوض بشه.
او گفت و من سرم را تکان دادم و اخم هایم را خوردم.
- اوه، و لطفا فر رو تمیز کن. تو اونقدر اون رو رها کردی که الان چند اینچ ضخامت داره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,609
4,907
مدال‌ها
2
برادر وی که هنوز اسمش را نگفته بودند با کنجکاوی به من نگاه کرد. شاید فکر می کرد که چرا من مثل یک موش کوچک از وی دستور می گیرم. او متوجه نشد که این یک تاکتیک بقاست، و به محض اینکه فارغ التحصیل شدم، با وی و دستوراتش خداحافظی می کردم. حتی ممکن است قبل از رفتن، تکه کوچکی از افکار ذهنم را برای او بیان کنم.
او گفت:
- از آشنایی با تو خوشحالم، استلا.
و در حالی که وی به سمت تاکسی منتظر قدم می گذاشت، دوباره به من نگاه کرد.
- من نوح هستم.
- مثل نوح و کشتی؟
من پرسیدم. اوه چرا اینو گفتم.
او یک بار دیگر خندید و دوباره چیزی کم بود.
- بله، با این تفاوت که وقتم رو برای نجات حیوانات تلف نمی کنم.
وی در حالی که داخل ماشین می‌لغزید، خنده‌ای کرد، انگار خنده‌دارترین چیزی بود که تا به حال شنیده بود. همانجا ایستادم، غافل از شوخی، و نوح برگشت و به او پیوست.
***
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین