- Jun
- 16
- 18
- مدالها
- 2
_خوبی مادر؟
لبخند تلخی زدم.. به محبت مادرانش.. اون از هیچی خبر نداشت.. نمیدونست چه بلایی سر یکی یدونش اومده.. نمی دونست برای اومدن به خونه ش باید کلی جنجال راه بندازم.. آقا جون بعد مرگ آقام گفته بود فرق می کنم با همه ی نوه هاش.. گفته بود رو چشماش میذاره منو.. مادرمو.. اگه بمونیم نمیذاره خار به پای هیچ کدوممون بره.. فقط بمونیم.. خانم جونم همینو میخواست.. دلخور بود.. از پسری که یه روز پا تو یه کفش کرده بود که الا و بلا دختر جمال.. دختری که زمین تا آسمون فرق می کرد با اون چیزی که همیشه آرزوش بود.. اما این بار پای من وسط بود.. منی که همیشه میگفت انگار سردار جلوش نشسته وقتی نگام می کنه.. اما مادرم رد کرده بود همه محبتی که به پامون میریختن.. با بی رحمی.. چشمای ناراحت آقا جونم لحظه ی آخر.. امیدش من بودم..
اگه میدونستم دفعهی آخریه که می بینمش.. شاید هیچ وقت از اونجا برنمیگشتم.. اگه برنمیگشتم هیچ کدوم از اتفاقای الان نمی افتاد..
مادرم مقصره..؟ نمیدونم.. گیجه گیجم.. اونقدر گیج که با تکون محکم مادرم تازه به خودم میام..
_چی گفتی؟
نگران نگام کرد.. آشفتگیم میترسوندش.. نکنه چیزیم باشه.. اگه میدونست خیلی وقته چیزیم هست چی؟ خیلی وقته که مردم.. از همون روزی که خانم جون با گریه
بدرقه م کرده بود..
میدونست اتفاقی بیفته برام آقا جونم ساکت نمی مونه.. با همه ی مراعاتی که می کرد.. با همه نارضایتی ای که از وجود مادرم بین این طایفه داشت.. پشت مادرم ایستاده بود.. همون روز اول.. گفته بود سردار رفته.. عزیز بوده.. زنشم عزیزه..
نگاه چپ بندازین بهش چشم میبنده روی فامیل بودنمون.. مادرم هیچکدوم از اون حمایتا رو نمیخواست.. نمیخواست که حالا بی ک.س و تنها گوشه ی تهرون افتاده بودیم.. دوتامون..
_میگم چرا اینقدر رنگت پریده
اگه میفهمید.. چیکار میخواست بکنه.. یا میتونست..
_به خاطر لناست؟.. خدا لعنت کنه اون مرتیکه رو.. چطور می تونه مادرو از بچش جدا کنه.. من نمیفهمم این چه جوری سر میذاره رو بالشت با این همه خونی که به جگر تو کرده..
ساکت نگاش کردم.. زل زد به چشمام.. به بی حوصله و دمغ بودنم
_ببینم، دردت فقط لناست دیگه نه؟
چشماش داد میزد بگو آره.. انگار دنبال جوابی جز همین نمیگشت..
پلکامو بازو بسته کردم.. دروغ که حناق نیست.. هست؟
لبخند تلخی زدم.. به محبت مادرانش.. اون از هیچی خبر نداشت.. نمیدونست چه بلایی سر یکی یدونش اومده.. نمی دونست برای اومدن به خونه ش باید کلی جنجال راه بندازم.. آقا جون بعد مرگ آقام گفته بود فرق می کنم با همه ی نوه هاش.. گفته بود رو چشماش میذاره منو.. مادرمو.. اگه بمونیم نمیذاره خار به پای هیچ کدوممون بره.. فقط بمونیم.. خانم جونم همینو میخواست.. دلخور بود.. از پسری که یه روز پا تو یه کفش کرده بود که الا و بلا دختر جمال.. دختری که زمین تا آسمون فرق می کرد با اون چیزی که همیشه آرزوش بود.. اما این بار پای من وسط بود.. منی که همیشه میگفت انگار سردار جلوش نشسته وقتی نگام می کنه.. اما مادرم رد کرده بود همه محبتی که به پامون میریختن.. با بی رحمی.. چشمای ناراحت آقا جونم لحظه ی آخر.. امیدش من بودم..
اگه میدونستم دفعهی آخریه که می بینمش.. شاید هیچ وقت از اونجا برنمیگشتم.. اگه برنمیگشتم هیچ کدوم از اتفاقای الان نمی افتاد..
مادرم مقصره..؟ نمیدونم.. گیجه گیجم.. اونقدر گیج که با تکون محکم مادرم تازه به خودم میام..
_چی گفتی؟
نگران نگام کرد.. آشفتگیم میترسوندش.. نکنه چیزیم باشه.. اگه میدونست خیلی وقته چیزیم هست چی؟ خیلی وقته که مردم.. از همون روزی که خانم جون با گریه
بدرقه م کرده بود..
میدونست اتفاقی بیفته برام آقا جونم ساکت نمی مونه.. با همه ی مراعاتی که می کرد.. با همه نارضایتی ای که از وجود مادرم بین این طایفه داشت.. پشت مادرم ایستاده بود.. همون روز اول.. گفته بود سردار رفته.. عزیز بوده.. زنشم عزیزه..
نگاه چپ بندازین بهش چشم میبنده روی فامیل بودنمون.. مادرم هیچکدوم از اون حمایتا رو نمیخواست.. نمیخواست که حالا بی ک.س و تنها گوشه ی تهرون افتاده بودیم.. دوتامون..
_میگم چرا اینقدر رنگت پریده
اگه میفهمید.. چیکار میخواست بکنه.. یا میتونست..
_به خاطر لناست؟.. خدا لعنت کنه اون مرتیکه رو.. چطور می تونه مادرو از بچش جدا کنه.. من نمیفهمم این چه جوری سر میذاره رو بالشت با این همه خونی که به جگر تو کرده..
ساکت نگاش کردم.. زل زد به چشمام.. به بی حوصله و دمغ بودنم
_ببینم، دردت فقط لناست دیگه نه؟
چشماش داد میزد بگو آره.. انگار دنبال جوابی جز همین نمیگشت..
پلکامو بازو بسته کردم.. دروغ که حناق نیست.. هست؟
آخرین ویرایش: