جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [آوار] اثر «Samin7 کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Samin7 با نام [آوار] اثر «Samin7 کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 782 بازدید, 17 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آوار] اثر «Samin7 کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Samin7
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Samin7

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
16
18
مدال‌ها
2
_خوبی مادر؟
لبخند تلخی زدم.. به محبت مادرانش.. اون از هیچی خبر نداشت.. نمیدونست چه بلایی سر یکی یدونش اومده.. نمی دونست برای اومدن به خونه ش باید کلی جنجال راه بندازم.. آقا جون بعد مرگ آقام گفته بود فرق می کنم با همه ی نوه هاش.. گفته بود رو چشماش میذاره منو.. مادرمو.. اگه بمونیم نمیذاره خار به پای هیچ کدوممون بره.. فقط بمونیم.. خانم جونم همینو میخواست.. دلخور بود.. از پسری که یه روز پا تو یه کفش کرده بود که الا و بلا دختر جمال.. دختری که زمین تا آسمون فرق می کرد با اون چیزی که همیشه آرزوش بود.. اما این بار پای من وسط بود.. منی که همیشه میگفت انگار سردار جلوش نشسته وقتی نگام می کنه.. اما مادرم رد کرده بود همه محبتی که به پامون میریختن.. با بی رحمی.. چشمای ناراحت آقا جونم لحظه ی آخر.. امیدش من بودم..
اگه میدونستم دفعه‌ی آخریه که می بینمش.. شاید هیچ وقت از اونجا برنمیگشتم.. اگه برنمیگشتم هیچ کدوم از اتفاقای الان نمی افتاد..
مادرم مقصره..؟ نمیدونم.. گیجه گیجم.. اونقدر گیج که با تکون محکم مادرم تازه به خودم میام..
_چی گفتی؟

نگران نگام کرد.. آشفتگیم می‌ترسوندش.. نکنه چیزیم باشه.. اگه میدونست خیلی وقته چیزیم هست چی؟ خیلی وقته که مردم.. از همون روزی که خانم جون با گریه
بدرقه م کرده بود..
میدونست اتفاقی بیفته برام آقا جونم ساکت نمی مونه.. با همه ی مراعاتی که می کرد.. با همه نارضایتی ای که از وجود مادرم بین این طایفه داشت.. پشت مادرم ایستاده بود.. همون روز اول.. گفته بود سردار رفته.. عزیز بوده.. زنشم عزیزه..
نگاه چپ بندازین بهش چشم میبنده روی فامیل بودنمون.. مادرم هیچکدوم از اون حمایتا رو نمی‌خواست.. نمی‌خواست که حالا بی ک.س و تنها گوشه ی تهرون افتاده بودیم.. دوتامون..

_میگم چرا اینقدر رنگت پریده
اگه می‌فهمید.. چیکار میخواست بکنه.. یا میتونست..

_به خاطر لناست؟.. خدا لعنت کنه اون مرتیکه رو.. چطور می تونه مادرو از بچش جدا کنه.. من نمی‌فهمم این چه جوری سر میذاره رو بالشت با این همه خونی که به جگر تو کرده..

ساکت نگاش کردم.. زل زد به چشمام.. به بی حوصله و دمغ بودنم

_ببینم، دردت فقط لناست دیگه نه؟

چشماش داد میزد بگو آره.. انگار دنبال جوابی جز همین نمی‌گشت..
پلکامو بازو بسته کردم.. دروغ که حناق نیست.. هست؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Samin7

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
16
18
مدال‌ها
2
*
اروم و موقر قدم برمی‌داشت و من فقط نگام به دوستی بود که قسم خورده بود همه جا کنارم باشه.. همون طوری که من بودم.. گفته بود کم نذاشتم تو رفاقتمون کم نمیذاره.. ولی حالا چی شده بود که بعد یه سال اومده بود.. هیچ جا کنارم نبود.. روزایی که نفسم می گرفت.. قلبم درد می گرفت.. روزایی که داشتم آرزوهامو یکی یکی خاک می کردم و هیچکی جز خودم نبود بالا سرشون مویه کنه.. مویه کنه به بداقبالیم.. به فلاکتی که راهی نداشتم جز انتخابش.. مانتوی کوتاه و قرمز رنگش نشون میداد هنوزم علایقش سر جاشه.. موهاش که آزادانه دورش ریخته بودن.. اون خرمن فرفری هایی که غبطه می خوردم بهشون.. اون هر بار گفته بود دیوونم.. دیوونم که موهای خودمو نمی بینم.. و بلند درست همون طور که میثاق دوست داشت..قشقرق به پا می کرد می‌فهمید یکم ازشون کوتاه کردم... ولی حالا همه رو از ته زدم.. کجاست میثاقی که قهر کنه و من با دلبریام خامش کنم.. با چرب زبونیام.. با قربون صدقه رفتنام.. کیفشو روی مچ دستش انداخته بود.. و شالش روی سرش سنگینی می کرد انگار.. بعد یه سال سخت بود براش انداختنش..
جلو اومد و من تازه چهره ی سر حالشو دیدم.. به نظر خوب میومد.. خیلی بهتر از منی که حالا جز یه زن پژمرده چیزی نبودم.. زنی که از بچش جدا افتاده و دنیا سر ناسازگاری داشته باهاش.. با لبخند ملیح روی لباش نگام کرد..با همون تن صدایی که بلند بود همیشه و من گفته بودم عیبه.. بده.. اما اون فقط خندیده بود.. بی قیدانه و منو مامان بزرگ خطاب کرده بود..
_خوبی؟..
خوب ؟نمی دونم.. دیگه نمی دونم.. از همون روزی که بغلم گرفته بود و پچ زده بود بیخ گوشم که به زودی میثاقم میاد..
نمی دونم خوبم یا نه.. شایدم اغما منو به خودش گرفته.. که نمیفهمم چمه.. تو چه موقعیتیم
 
موضوع نویسنده

Samin7

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
16
18
مدال‌ها
2
چیزی نگفتم و اون لبخندشو کمی جمع کرد..کنارم نشست و خیره شد به چهره ی رنگ پریدم.. نگرانی توی چشماش نشست.. دیگه خبری از اون ساقی سر حال و به قول خودش سرخوش نبود.. حالا فقط و فقط یه زن شکست خورده جلوش نشسته بود.. که برای ترحم نیومده بود.. اومده بود فقط از عشقش بپرسه از دلیل نفس کشیدناش .. از امید منتظر موندناش..
دستمو توی دستش گرفت.. و تازه دید اون حلقه ی چفت شده به انگشتمو..
با بهت و ناباوری نگاش می کرد.. کنکاش می کرد جز به جز شو.. اینا نشون میداد بشدت یکه خورده..
اونقدر که وقتی گفتم حالش چطوره بدون پلک نگام کرد.. نفهمید چی گفتم..
بی حوصله نگاش کردم.. دیگه حوصله خیلی چیزا رو نداشتم.. حتی همین دختری که رفیق گرمابه گلستونم بود..
صداش کمی بلند تر شد..
_سا.. ساقی ای.. این چیه تو دستت؟
به حلقم اشاره می کرد.. پوزخند زدم..
بی خیال.. چیزی نیست فقط نشون و علامت پا گذاشتن رو دلمه..بی توجه به سؤالش باز پرسیدم
_غذاشو مرتب میخوره دیگه؟ بهش گفتی حواسش به داروهاش باشه؟ چطور بود حالش اصلا؟ به خودش می رسید؟
بی محل به سیل سوالایی که تا مرز جنون می برد منو خیره نگام می کرد..انگار آب سرد سرد خالی کرده بودی روی سرش.. خسته از جواب ندادناش بلند شدم.. اصلا نباید میومدم.. که چی؟
واقعا اگه میثاق می‌فهمید چی سر زندگیم و زندگیش اومده بازم منو میخواست؟ که حالا اومده بودم.. حالشو می پرسیدم... چند قدم فاصله گرفتم که تند بلند شد فاصلمونو پر کرد و دست گذاشت رو شونم.. قدش بلند تر بود.. هیکلشم درشت تر..اصلا میثاق گفته بود واسه همین زیر میزه ایمه که دل بردم ازش.. هر بار گفته بود مورچه خانم؟ وقتی اینجوری میگفت دلم می پیچید.. دختر بچه نبودما.. بیست و چند سالم بود ولی اونم خوب بلد بود دل ببره از منی که جز خ*یانت محبتی ندیده بودم.. لطافتی ندیده بودم..
صدای ناباورش توی گوشم اذیتم می کرد
_ازدواج کردی؟ با کی؟
جواب ندادم..
_این بود؟ .. این بود عشقت؟ اون میثاق بدبخت شب و روز داره سگ دو میزنه پول جور کنه واسه طلبکار نسناسش..
تو هم رفتی پی عشق و حال خودت؟
امروز عاشقی فردا فارغ دیگه؟
نیش حرفاش قلبمو نشونه گرفته بود.. پاهام لرزیدن.. قلبمم.. روز زمین ولو شدم.. گفته بود میثاق جون می کنه واسه پول جور کردن.. پس خوبه حالش.. هنوزم امید داره به زندگی.. به زندگی با منی که جون میدم واسه داشتنش.. ولی حالا دیگه نه.. نباید جون بدم.. نباید بخوام.. چون خودم اینطور خواستم... همون روزی که پا گذاشتم تو اون شرکت نحس..
کنارم روی زمین نشست.. به چهره ی شکسته و خستم نگاهی انداخت.. قیافم شبیه کسایی بود که زندگیشون گل و بلبله؟.. یه دفعه حالم بهم خورد.. دویدم کنار جدولا ی پارکو بازم بالا اوردم.. بازم عق زدم و چقدر دلم میخواست جونم بالا بیاد.. تموم بشم..
بازم کنارم اومد.. خسته شدم از این دنبال کردنا .. من جوابمو گرفته بودم.. خوب بود میثاق.. پا شدم که برم.. به سختی..
دستمو گرفت..
_چی شده ساقی؟ چی به روزت اومده؟
زهر خند زدم.. دهنم مزه ی گسی میداد و حالم بهم می‌خورد از خودم.. از حال و روزم..
_زن آرسن شدم..
جون کندن داشت این جمله.. درد داشت.. جوری که مریمو زمین زد.. سرش پایین افتاده بود و زل زده بود به چمنای زیر پاش.. برای تاکسی دست تکون دادم و ردش کردم.. حالا دیگه خیلی دیر بود واسه اشک ریختن و زار زدن تو بغل مریمی که گفته بود همیشه هست اما نبود.. من حالا دیگه بچه ی ارسنو داشتم.. که داشت تو وجودم روز به روز بزرگتر میشد.. راننده از آیینه نگاهی به اشکای ناخواستم انداخت و سری به تاسف تکون داد.. دیده بود مریمو توی بهتش جا گذاشته بودم و بعدش خودم شکسته بودم؟ دیده بود که اونم نگاهش سرزنش گر بود..
 
موضوع نویسنده

Samin7

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
16
18
مدال‌ها
2
*
پا توی خونه گذاشتم و هوا رو بلعیدم..
تکیه دادم به در.. چند لحظه چشم بستم..
(_گریه نکن..
اشکام بیشتر ریختن..پوف کلافه ای کشید.. جلو اومد و قطره ی اشکمو با سر انگشتش گرفت..
_اصلا نمیرم
تند دستشو گرفتم.. اون باید میرفت که بیرون بیاد از زیر دین..نباید مانعش می شدم.. به خاطر دلتنگی دست و پاشو می بستم.. دست میذاشتم رو دلش.. اون همینجوریشم دو دله.. اینو دیشب وقتی داشت یواشکی نگام می کرد دیدم.. وقتی اشکش چکید.. قلبم ریخت.. وقتی بوسیده بود پیشونیمو.. با حسرت و ناراحتی گفتم :
_مواظب خودت باش.. قلبت مریضه.. حواست باشه..شبا به موقع شام ميخوري.. خیلیم از این غذاهای بیرون نخر.. بلدی آشپزی کنی خودت..با بغض می گفتم اینا رو جونم بالا میومد.. با غم نگام می کرد.. با دلتنگی.. از همین الان دلتنگم شده بود؟
_دیگه گریه نکن.. هیچ وقت
هق زدم _دست خودم نیست
_نفسمو می گیری با گریت.. اشکامو پاک کردم..
_هر چی تو بخوای.. بیین.. دیگه گریم نمی کنم..
هولم داد توی بغلش..)
کلیدو چرخوندم و برقو زدم.. خونه بی روح تر از همیشه بود.. صدای زنگ گوشیم نگامو کشوند تا اتاق.. سمتش رفتم.. اسم مریم روش خودی نشون میداد.. میدونستم زنگ میزنه.. بی حوصله بودم ولی.. وصل کردم..
_الو
داد کشید.. _زن آرسن شدی؟ یعنی چی؟ چی میگی واسه خودت.. احمق
زهر خند تلخی زدم _باید بمونم باهاش.. بچش تو شکممه..
اشکالی نداشت بار درد و بدبختیمو روی شونه ی ک.س دیگه ایم بندازم..
سکوت کرده بود..فقط صدای نفساش میومد.. بی حوصله گفتم : قطع می کنم دیگه
عربده کشید _لعنتی.. لعنتی.. چی به روز زندگیت اومده دختر.. حرف بزن.. تو رو خدا دارم می میرم..
اون روز منم مردم.. همون روزی که تنهایی رفته بودم شرکت.. با دستای یخ زدم.. با بی کسیم..
_ولم کن مریم.. دنبال چی ای؟ میخوای به چی برسی؟ من اینم زن آرسن.. طلبکار میثاق.. دیگه هیچ تعهدی بهش ندارم.. طلاقمو غیابی گرفتم..
_تو.. تو بلای جونت بود آرسن
_آره.. بود.. ولی حالا دیگه زنشم..
یکه خورده بود.. که زن اونم.. می دونست دلم نمیخواد میثاق باهاش بپلکه.. اینو هر بار تو صورتش داد زده بودم.. گفته بودم شیشه خورده داره.. خوشم نمیاد از خودش.. از شرکت نحسش.. از برادرانه هایی که ظاهری خرج میثاق می کرد.. که به موقعش گوششو ببره.. میثاق میگفت بدبین شدم‌.. می‌گفت آرسن برادره.. رفیقه..
چه مشکلی دارم باهاش.. اون خوبه..
من می دونستم بده.. بازم گفته بودم اگه اینطوریه یا اون باشه یا من.. میثاقم رگ گردن برجسته کرده بود که دیگه نگم.. حرف از رفتن نزنم.. گفته بود گور بابای آرسن.. منو میخواد.. فقط منو.. حتی اگه
پای ورشکسته شدنش وسط باشه..
مادرش گفته بود جادو گرم.. جادو کردم میثاقی رو که فقط شرکتشو می دید..
ولی حالا فقط من تیررس نگاش بودم..
 
موضوع نویسنده

Samin7

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
16
18
مدال‌ها
2
_آدرس خونتو بده..می.. میخوام بیام اونجا
بی رمق گوشی رو تو دستم جا به جا کردم..
_ زندم نمیذاره بفهمه با تو بودم..
این دفعه صدای گریش توی گوشی پیچید و منم وادار به گریه کرد.. اشکام سر خوردن رو گونم..
_زنگ نزن دیگه..اصلا انگار ساقی ای وجود نداشت..
چیزی نگفت و من قطع کردم.. خیره شدم به دستایی که می لرزید..قرصامو نخورده بودم.. خیلی وقت بود مطب دکترم نرفته بودم..دیگه میثاقی نبود که به زور ببرتم.. نهیب بزنه.. جون خودشو بندازه وسط.. منم بگم من روانی نیستم..
نمیخوام بیام.. اون بندازتم تو ماشینشو نگران نگام کنه..
*
_چته؟
خیره شده بود به منی که روی زمین خوابیده بودم و چشمام از زور گریه باز نمیشد.. کشته بود منو.. حالا حالمو می پرسید..منتظر نگام می کرد و من زل زده بودم به تیپش که سر حال تر از همیشه بود.. کت و شلوار و اون کروات لعنتیش که خودم خریده بودم واسه میثاق.. ولی هیچ وقت دستش نرسید.. شده بود سهم اونی که نفرتم بهش مرز نداشت..
توی کیفم پیداش کرده بود و با بی رحمی داد زده بود سرم.. که هنوزم بفکر اونم.. زده بود زیر گوشم که قلبم واسه اون می تپید.. که فکر نمی کردم به اونی حالا پدر بچمم بود..این ازدواج به سود کی بود؟ مطمئنا به سود اونم نبود.. اونی که به همه گفته بود زن نداره.. گفته بود زنش رفته آمریکا یه مدت و اون تنهاست.. که نبینن زن افسردشو.. زنی که هیچ حسی تو چشماش جز نفرت بهش موج نمیزد..خوبه دیگه.. اون زندگیمو داغون کرد.. منم زندگیشو داغون که نه ولی مختل کردم.. بهم ریختم روتین ارومشو.. کسی که تا چند سال پیش هم و غمش فقط عیش و نوش خودش بود.. حالا مجبوره یه زن مریض و یه بچه ی ناخواسته رو هم دنبال خودش بکشونه..
با صدای خش دارم گفتم :خوشحالی؟.. از اینکه به خاک سیاه نشوندیمون.. من و میثاقو..تو که این همه نفرت داشتی ازش.. چرا رفتی سمتش.. شدی برادر.. برادری که بارها سعی کردم بگم از پشت خنجر میزنه..ولی اون نمی دید.. نمی‌دید دوروییتو..
پوزخند زد.. با خونسردی نگام کرد..دستی به لبش کشید
_خب..پس بازم فیلت یاد هندستون کرده..طبیعیه..شنیدم کلا زنا تو این دوره حساس میشن..
با حرفای تحقیر گونش..دلم می‌خواست بلند شم و بکوبم صورتش.. ولی فقط نگاش کردم و قطره ی اشکم سر خورد و روی زمین افتاد..بازم ادامه داد و چنگ زد به قلبی که دیوانه وار می تپید..
_مراعاتتو می کنم.. همون کاری که همیشه کردم.. تو این یه سال..بیشتر مواظب خودت باش..اگه میخوای پرستارم میگیرم واست.. که باز اشکت دم مشکت نباشه.. عین سکته ایا بیوفتی وسط خونه.. مجبور شم جمعت کنم..
چند قدم ازم فاصله گرفتو سمت اتاقش رفت.. کتشو روی دستش انداخت.. توی دلم لعن و نفرینش می کردم و اشکم
خشک نمیشد..
 
موضوع نویسنده

Samin7

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
16
18
مدال‌ها
2
چند دقیقه بعد بیرون اومد از اتاقش..
صورتشو شسته بود و لباس عوض کرده بود.. بی خیال روی راحتی نشست..کانالای تلویزیونو بالا پایین می کرد.. بلند شدم که جلو چشمم نباشه.. حالم ازش بهم می‌خورد.. اون زندگیمو.. عشقمو.. ازم گرفت.. میثاق که بیاد می شکنه.. داغون میشه بفهمه زنش حالا دیگه زن طلبکار دوست نماش شده..
از پله ها بالا رفتم و خودمو روی تختم انداختم..نگاهی به گوشیم روی عسلی انداختم.. 5 تا میس کال از مریم..
دست بردار نبود انگار.. اون زمانی که باید می بود نبود.. دلخور نیستم.. اونم زندگی خودشو داره... شنیدم که یه قول و قرارایی با پسر عموش داره.. اما دیگه حوصله ندارم خیلی وقته.. اسم مریم دوباره روی گوشی به چشمم خورد.. تماسو وصل کردم..
_ساقی.. سر جدت قطع نکن یه دیقه
از صدای هراسونش تعجب زده گفتم : چیه؟ چی شده..
صدای پر هیجانش بازم به گوشم رسید
_میثاق..
_میثاق چی.. حرف بزن مریم
_خط جدیدتو ازم گرفت.. میخواد زنگ بزنه
قلبم تند تند می کوبید.. حس دلتنگی و ترس قاطی شده باهم.. حس غریبی بود.. بلند شدم و در اتاقو بستم.. اگه ارسن می‌فهمید.. بی خیال اون.. فقط یه بار.. یه بار بعد از این همه مدت فقط صداشو بشنوم.. با هیجان و ترس گفتم
_چرا شمارمو دادی بهش..
_جون آقامو قسم خورد ساقی.. باور ک
بین حرفش پریدم.. ترسیده بودم.. ولی ته دلم راضی بودم به این کار مریم.. دلتنگی داشت جونمو می گرفت و حالا یه راهی بود که بتونم برطرفش کنم..
_خیله خب.. کاری نداری؟
_دلگیر نباش ازم.. ساقی من..
_نیستم.. خداحافظ
با استرس ناخنامو می جویدم و عرض اتاقو طی می کردم.. یعنی کی زنگ می زنه؟ نکنه اون موقع اون لعنتی مزاحم کنارم باشه.. حس یه پرنده ای رو داشتم که بهش وعده ی آزادی داده بودن.. تا شب با استرس سر کردم.. خواب به چشمم نمی یومد.. و دائم روی تختم جا به جا میشدم.. یه دفعه صفحه ی گوشیم روشن شد..خیز بردم سمتش.. خودش بود.. میثاق من.. عکسش رو صفحه حالمو دگرگون می کرد.. اون لبخندی که زده بود.. این عکسو دوران نامزدی ازش گرفته بودم.. همون روزی که
یواشکی بوسیده بودمش.. اون روز چشماش ستاره بارون شده بود.. گوشی رو کنار گوشم گذاشتم.. تند تند نفس می کشیدم.. دستام می لرزید و باز این فشار لعنتی شروع شده بود.. وصل کردم تماسو..
_الو
قلبم ریخت.. اشک به چشمام هجوم اورد و من دلم میخواست تا صبح به این طنین فقط گوش کنم.. فقط..
_ساقی.. با بغض گفت :مورچه خانم؟
صدای هق هقم بلند شد.. تند دستمو جلوی دهنم گرفتم.. با صدای خسته ای گفت:
_داری گریه می کنی زندگی؟.. جون میثاق گریه نکن.. ول می کنم میاما..
بریده بریده گفتم :می.. ثاق
_جونم.. جونه میثاق؟
میشد لحظه ها رو نگه داشت.. گرفت جلوی چرخش ثانیه شماری رو که با بی رحمی مسیرشو طی می کرد؟
_نگو.. نگو اینجوری
_چرا نگم.. چرا خانمم
میون گریه خندیدم.. تلخ
_قلبم می ریزه یهویی
_خوبه که.. قلب مورچه خانم فقط واسه من می ریزه..
گوشی عرق کرده رو جابه جا کردم
_مواظب خودت باش..
در تند باز شد.. و من نفسم رفت.. حس کردم اکسیژن اتاق تموم شده ... وقتی چهره ی عصبی و ترسناکشو دیدم.. با اون موهای پریشون و چشمای قرمزش
که معلوم بود از خواب پریده..
 
موضوع نویسنده

Samin7

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
16
18
مدال‌ها
2
توی چشماش نفرت و عصبانیت موج میزد و من فکر می کردم به روزی که با تموم بی رحمیش شرط میذاشت و به ریش میثاق می‌خندید.. روزی که من می لرزیدم.. سردم بود.. دستام یخ زده بودن.. قلبمم.. فقط نگران میثاقی بودم که روحشم از چیزی خبر نداشت.. چرا همیشه من باید وسط بیوفتم.. مگه من چی میخواستم.. یه زندگی آروم و ساده کنار میثاق.. واقعا چیز زیادی بود؟ تازه بعد اون همه بدبختی.. اون همه دوندگی و گریه و زاری.. اونجا فقط میثاق بود و چشماش که ذوبم می کرد.. قوت قلب میداد بهم.. همون روزی که گفته بود دفاع کن از حقت.. همون روزی که نجاتم داده بود از کتکا و اذیتای اون لعنتی.. اون روز گفته بود من هستم.. هر چی که باشه.. هر اتفاقی که بیوفته.. اون روز نگام پشت سرم بود.. دائم.. می دیدم میثاقی رو که ایستاده چشماشو باز و بسته می کرد و تشویقم می کرد به ادامه ی راه.. رو به رو شدن با کسی که رو حرفش حرف نمیزدم و سختی‌هایی که بهم تحمیل می کرد..
نمی دونم.. شاید اگه اون روز اونم مثل بقیه پشتمو خالی کرده بود.. هیچ کدوم از این اتفاقا نمی افتاد.. نمیشد تکیه گاهم.. دلگرمیم تو این زندگی نفرت انگیز..
 

NIRI

سطح
7
 
خانمِ نیری.
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,023
26,555
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین