جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

[آوای دوشیزگان] اثر «کهکشان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط KahKeshan(: با نام [آوای دوشیزگان] اثر «کهکشان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 775 بازدید, 15 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [آوای دوشیزگان] اثر «کهکشان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع KahKeshan(:
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط KahKeshan(:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

KahKeshan(:

سطح
4
 
سرپرست عمومی
سرپرست عمومی
همیار فرهنگ و هنر
مدیر تالار اخبار
مدیر آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
Sep
1,104
11,837
مدال‌ها
6
نام اثر:آوای دوشیزگان

نام نویسنده: Kahkashan

ژانر:اجتماعی،تراژدی

عضو گپ نظارت: (4)S.O.W



خلاصه: زندگی دخترانی زخم خورده، دخترانی که نه تنها جسم‌شان، بلکه روحشان هم به بازی گرفته شده است.
دخترانی که برق معصومیت نگاهشان به شعله‌های نفرت تبدیل شده، گیس‌های که حکم تنابِ دار را دارد. و دست‌های سفید و ظریف که مرگی تاریخی بجا می‌گذارد.
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
26,767
55,931
مدال‌ها
12
1701986878458.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

KahKeshan(:

سطح
4
 
سرپرست عمومی
سرپرست عمومی
همیار فرهنگ و هنر
مدیر تالار اخبار
مدیر آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
Sep
1,104
11,837
مدال‌ها
6
مقدمه:
می‌گذرد، و روزی پرچم عدالت برای زخم خورده‌گان دنیا بر افروخته می‌شود. در آن روز دیگر آه حسرت سر نمی‌دهند بلکه مروارید های شوق از چشمه اشک آزاد می‌کند.
دیگر برای حفظ عفت خانه خود را زندان تصور نمی‌کند. تلخند نمی‌زند و بلکه قهقهه آزادی سر می‌دهند. روزی می‌آید بدون نگرانی در شهر قدم می‌گذارند و برای این زندگی خداوند بزرگ را هزاربار شاکر می‌شوند. و چه زیباست برای دوشیزگان انتظار برای همچین روز مقدسی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

KahKeshan(:

سطح
4
 
سرپرست عمومی
سرپرست عمومی
همیار فرهنگ و هنر
مدیر تالار اخبار
مدیر آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
Sep
1,104
11,837
مدال‌ها
6
پارت 1

کیفش را روی شانه‌اش جابه‌جا کرد به سمت آخر خیابان پا تند کرد. آب دهانش رو با صدا قورت داده، آرام زیر لب زمزمه کرد:
- عجب آدمیه والا، خجالت نمی‌کشه دنبال یک دختر که شاید هم‌سن دختر خودش باشه راه افتاده!
قدم‌هایش را تندتر بر می‌داشت تا بالاخره به آخر خیابان رسید. نفس‌راحتی کشید برای یک تاکسی دست بلند کرد. با ایستادن تاکسی پیش پایش قبل از دخترک مرد پشت سرش خود را داخل تاکسی انداخته و یک لبخند خبیث تحویلش داد. مهتاب از عصبانیت چهره‌اش به کبودی میزد. خوب می‌دانست در سر این مرد همسن بابایش چه می‌گذرد.
تاکسی بوقی زد تا مهتاب سوار شود، ولی مهتاب دستی به معنای این‌که سوار نمی‌شوم تو حرکت کن بالا انداخت.و راهش را کج کرد. پوزخندی نثار مرد داخل تاکسی کرد، سرش را به معنای تأسف تکان داد.زندگی کردن در این شهر‌ها کاری آسان نبود. هر روز از یک شهر سفر کردن به شهری دیگر برایش عذاب آور بود.
نه، تنها برای او بلکه برای تمام دخترانی که با او یک‌جا بودند عذاب آور بود.
بغض گلویش را فشار میداد، چشم‌هایش هر لحظه امکان داشت شروع کنند به باریدن. دلش از این روزگار گرفته بود. چه بلاها که به جرم زن بودن بر سرشان نیامده بود.
ساعت نزدیک دوازده ظهر بود که به خانه رسید.
زنگ در را چند بار فشار داد. با کشیده شدن دمپایی ها بر روی موزایک‌های حیاط حدس زد که خاطره باشد.خاطره عادتش بود. دمپایی‌هایش را بر روی زمین می‌کشید.
با باز شدن در، مهتاب لبخند گشادی زد و خود را در آغوش خاطره، رها کرد.
-حال شما عزیز مهتاب؟
خاطره:مهتاب جان اول خودت رو از من جدا کن بعد حرف می‌زنیم!
-من نمی‌دونم چرا این مهر و محبت من به تو تزریغ نمی‌شه!؟
خاطره:مهر و محبتت حتماً مثل چسب دو‌قلو به این و اون چسبیدن هستش دیگه آره؟
-واقعا که خیلی بدجنسی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

KahKeshan(:

سطح
4
 
سرپرست عمومی
سرپرست عمومی
همیار فرهنگ و هنر
مدیر تالار اخبار
مدیر آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
Sep
1,104
11,837
مدال‌ها
6
پارت 2

خاطره خنده مستانه‌ای تحویل مهتاب داد.با بوسه‌ای که روی گونه مهتاب گذاشت او را به داخل خانه دعوت کرد. مهتاب و خاطره با
سر وصدا داخل خانه شدن. تک‌تک دختران با دیدن مهتاب لبخند مهربانی تحویلش میدادن با گفتن:
-خوش اومدی.
حس خوبی رو بهش منتقل می‌کردن.
همان‌طور که آن پنج دختر از پنج کشور مختلف به مهتاب حسی تازه منتقل می‌کردن، مهتاب هم همان‌طور به آن شیش دختر حسی تازه و ناب منتقل می‌کرد.
میرال،عنایت، هاجر، سوفیا، خاطره و مهتاب
شاید از کشور های مختلف و حتی دین و مذهب‌شان فرق داشت. اما مثل یک خانواده زندگی می‌کردن. خانواده ای که پشت زندگی هر عضو آن یک داستان تراژدی پنهان شده بود.
سوفیا:خوب، مهتاب خانم چی‌شد؟ تونستی چیزی گیر بیاری؟
-خوب بگی نگی.
سوفیا:بگی‌ نگی الان چه معنا میده؟
-خوب... چیزه...
خاطره:چیزه؟
-قراره دخترا رو از مرز پاکستان رد کنن. بعدم اون هارو بفرستن دبی. اونجا به شیخ های عرب بفروشن.
عنایت: خوب سر مرز که پولیس هست حتماً.
-رشوه عزیزم، رشوه.
عنایت:مهتاب تو رو خدا بگو دیگه چی فهمیدی!؟حالاچیکار کنیم؟ چطور جلوشون رو بگیریم؟
-عنایت، آروم باش دختر. گریه نکن. خدابزرگه.
عنایت:مهتاب، بهم قول بده هر جور شده نمی‌زاریم اون دختر هارو به دبی بفرستن.
_عنایت من تنها نه بلکه همه ما بهت قول می‌دیم اون دختر ها به دبی نمی‌رن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

KahKeshan(:

سطح
4
 
سرپرست عمومی
سرپرست عمومی
همیار فرهنگ و هنر
مدیر تالار اخبار
مدیر آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
Sep
1,104
11,837
مدال‌ها
6
مهتاب بعد از حرف زدن با عنایت بلند شد تا برای خودش چایی بیارد، که هاجر دستش را کشید او را به حیاط نقلی خانه‌شان برد.
-چی‌شده، هاجر؟!
-مهتاب ما به عنایت قول دادیم که نمی‌زاریم اتفاقی برای دخترهای کشورش بیوفته. اما می‌دونی داریم چیکار می‌کنیم؟ اصلاً ما نقشه‌ای برای این کاری که می‌خوایم انجام بدیم داریم؟!
-هیس، هاجر بلند حرف نزن ممکنه عنایت بشنوه.
-باشه ببخشید، حالا جواب من چیه؟ چی تو سرت میگذره؟
-ببین هاجر ما زنانی هستیم از جنس فولاد. دل‌هامون اندازه دریا بزرگه و شجاعتمون زبون زد. هاجر نباید بترسی، هیچ وقت دریچه دلت رو برای ترس باز نکن. فهمیدی؟
-فهمیدم، اما قراره چیکار کنیم؟
-شب میگم.
-خوب الان بگو!
-نمی‌شه هاجر برو داخل شب به همه‌تون می‌گم.
-خدا‌بگم چی‌کارت نکنه مهتاب.
هاجر با تمام شدن حرفش وارد خانه شد.اما مهتاب همان‌جا به دیوار تکیه داد، فکرش همه جا پر میزد.دلش از این همه بدبختی به تنگ آمده بود یک شانه محکم برای ریختن اشک‌هایش می‌خواست.اما با یادآوری گذشته
بیزار و فراری میشد از تمام شانه‌ها.
با احساس این‌که کسی کنارش ایستاده به خودش آمد.
-می‌دونی مهتاب تو همیشه تمام حرف‌ها، گله‌ها و گریه‌های ما رو می‌شنوی، اما هیچ‌وقت خودت حرف نمی‌زنی. این کارت دلخورم می‌کنه.احساس می‌کنم شاید مارو در حد حرف‌های خودت نمی‌دونی.
-دیونه نشو میرال، خودتم خوب می‌دونی که من فقط شماهارو دارم. حرف نزدن هام رو به حساب این بزار که نمی‌خوام گذشته دوباره یادم بیوفته فقط همین.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

KahKeshan(:

سطح
4
 
سرپرست عمومی
سرپرست عمومی
همیار فرهنگ و هنر
مدیر تالار اخبار
مدیر آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
Sep
1,104
11,837
مدال‌ها
6
میرال ساکت بود و هیچ حرفی نمی‌زد. فقط لبخند تلخی بر روی لب‌هایش نقش بسته بود.
مهتاب نگاهی به چهره میرال انداخت. انگار در این دنیا نبود. با لبخند به او خیره شد و سعی کرد ذهنش را بخواند. توانایی خاص مهتاب بود
می‌توانست ذهن بقیه را بخواند. بعد از چند ثانیه تمرکز کردن فهمید میرال باز هم به گذشته تلخش سفر کرده است. آن تصادف و قطع شدن دستش، قبول نشدن در مسابقات کریکت.
میرال دختری از هندوستان بود. که بخاطر تصادف و قطع شدن دستش او را در مسابقات کریکت قبول نکردن. دختری نا امید که حالا امیدی برای دختران و زنان دیگر شده بود.
مهتاب زودتر به خودش آمد، دستش را روی شانه خواهر هندویش گذاشت با لبخند گفت:
-از فکر های تلخ بیا بیرون که بریم غذا بخوریم.
-تو بازهم ذهنم رو خوندی؟!
-آره.
-بچه پرو شاید من دلم نخواد تو ذهنم رو بخونی!
-این دیگه به من مربوط نیست خانم.
هر دو با خنده وارد خانه شدن.
سوفیا گوشه‌ای موهای بلند حنایی رنگش را شانه میزد، خاطره مثل همیشه با قاشق، چنگال های آشپزخانه تمرین تیراندازی میکرد، هاجر با لپ‌تابش فیلم میدید، عنایت بسته ای چیپس دستش بود خرت‌خرت چیپس نوش‌جان میکرد.
مهتاب و میرال وارد آشپزخانه شدن تا غذا را آمده کنن.
بعداز ده، دقیقه تمام دختر ها دور سفره نشسته بودن با سروصدا غذا میخوردن.

-میگم خاطره!
-جونم سوفیا جون؟
-ممنون میشم دیگه با قاشق چنگال های آشپزخونه تمرین تیراندازی نکنی!
-آها،بله‌بله حتماً سوفیا جان چرا که نه. فردا میرم از بقال سر کوچه یک تفنگ میخرم میام تمرین تیراندازی میکنم خوبه؟!
-وا!؟خاطره حرفا میزنی ها مگه خودت تفنگ نداری که میخوای بری از بقال تفنگ بخری!؟
-سوفیا جان غذات رو بخور خواهرم آخه کجا دیدی بقال تفنگ بفروشه آخه!؟ گلوله های کلتم تموم شده بخاطر اون با قاشق چنگال تمرین میکردم.
-آها ببخشید، حواس برام نمونده که.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

KahKeshan(:

سطح
4
 
سرپرست عمومی
سرپرست عمومی
همیار فرهنگ و هنر
مدیر تالار اخبار
مدیر آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
Sep
1,104
11,837
مدال‌ها
6
بعد از خوردن غذا سوفیا و خاطره سفره را جمع کردن. خاطره به سوفیا اجازه کمک در شستن ظرف ها را نداد، سوفیا را از آشپزخانه بیرون کرد و خودش شروع کرد به شستن ظرف ها، همان طور که ظرف هارو می‌شست خاطراتش را هم مرور می‌کرد. علاقه زیادی به تیراندازی داشت. ولی بخاطر تعصبات خانوادگی مجبور شد دست از علاقه‌اش بردارد. اما با دیدن پیکر تکه‌تکه شده خواهرش جلوی در، دیوانه شدن مادرش با دیدن تکه های جسم دخترکش، پیر شدن پدرش؛ همان جا قسم خورده بود که انتقام تمام این درد ها را از کسانی که این بلا را سرشان آورده بودن بگیرد. فرار کردنش از خانه دردی دیگر بود برای پدر و مادرش اما نمی‌توانست همان‌طور از خون خواهرش بگذرد. با تمام شدن ظرف ها به خودش آمد، متوجه شد گونه هایش خیس از اشک هست. نفس عمیقی کشیده چند مشت آب به صورتش زد. حوله را از سر میخ برداشته و صورتش را خشک کرد.
میرال:خسته نباشی عزیزکم.
-ممنونم، چیزی می‌خوای؟
-آره، چایی می‌خواستم بریزم.
-آها باشه.
از آشپزخونه بیرون شد که با چهار جفت چشم رو‌به‌رو شد. بدون هیچ حرفی راهش را به طرف اتاقش کج کرد. اما با صدای هاجر سرجایش ایستاد.
-کجا خانم برگرد مهتاب کارمون داره.
-خستم هاجر می‌خوام بخابم.
مهتاب:برگرد دختر فقط چند دقیقه از وقت خوابت رو می‌گیرم.
برگشت و کنار سوفیا جا گرفت، کنجکاو بود بداند مهتاب چه می‌خواهد بگوید. بالاخره میرال با یک سینی چایی از آشپزخانه بیرون شد. با نشستن میرال، مهتاب نگاهی به همه کرد و بعد از صاف کردن گلویش شروع کرد به حرف زدن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

KahKeshan(:

سطح
4
 
سرپرست عمومی
سرپرست عمومی
همیار فرهنگ و هنر
مدیر تالار اخبار
مدیر آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
Sep
1,104
11,837
مدال‌ها
6
مهتاب:دخترا همه ما درد و رنج های بسیاری کشیدیم و تا وقتی باهم یکجا شدیم از خیلی موانع های سخت و دشواری گذشتیم. هر کدوم ما از تجربه های زندگیمون هدفی به‌دست آوردیم. و الان وقتشه که برای رسیدن به هدف هامون تلاش کنیم. بین ما دین و مذهب، یا کشور و شهر تفرقه نمی‌ندازه ما همه خواهریم و برای یک چیز تلاش می‌کنیم. و اون چیزی که امروز مارو کنار هم قرار داده حق ماست، حقی که داره روز به روز بیشتر از ما گرفته میشه.
مهتاب حرف می‌زد و نمی‌دانست حرف‌هایش شعله های آتشی هستند که به قلب و روح این دختر ها چنگ میزنند. با هر کلمه آتش خشم و سردی قلبشان بیشتر و بیشتر می‌شد. بالاخره زمان گرفتن حقشان رسیده بود. حقی که موجوداتی در ظاهر انسان و در سیرت حیوان آن‌گوهر را از آنها دریق کرده بودن. و حالا زمانی بود برای دریدن قلب کسانی که حق خور زنانی معصوم و بی گناه بودن.
خاطره در ظاهر آرام و بی‌صدا به حرف های مهتاب گوش سپرده بود، اما در دلش غوغا به‌پا بود.زمان زیادی بود که منتظر این روز بود، نه تنها او بلکه تمام آن دختر ها منتظر آن روز بودن.
با صدای عنایت که داشت از خوشحالی جیغ میزد تکانی خورد با حرص تماشاگر دختری پاکستانی شد که جسم و روحش را چنان زخم زده بودن که اگر خدا پشتش و اراده کافی نداشته بود شاید تا به حال استخوان‌هایش هم زیر خاک های قبرستان پودر شده بود.
عنایت بالاخره دست از جیغ زدن برداشت و با لبخندی نباتی خیره به دختران آرام لب زد.
- جان خودم بگید خواب نمی‌بینم؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

KahKeshan(:

سطح
4
 
سرپرست عمومی
سرپرست عمومی
همیار فرهنگ و هنر
مدیر تالار اخبار
مدیر آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
Sep
1,104
11,837
مدال‌ها
6
خاطره همان‌طور که اشک شوق می‌ریخت، خودش را در آغوش عنایت انداخت با خوشحالی شروع کرد حرف زدن.
-عنایت، باورم نمی‌شه. بلاخره وقتش رسید.
عنایت:آره عزیزم وقتش رسیده. دیگه وقتشه به آدمایی که خودشان را از ما والاتر میدانند، نشان دهیم هیچ‌وقت سکوت یک زن را به معنای ضعیف بودنش ندانند.
خاطره عنایت را خوب درک میکرد. عنایت از تمام دخترهای آن جمع قوی‌تر بود. دردش زیاد بود اما لبخند زدن و امید بخشیدن به دیگران را هیچ وقت یادش نمی‌رفت.
مهتاب:خوب دیگه اشک ریختن و به آغوش کشیدن بسه، حالا گوش بدید؛ ببینید می‌خوام چی بگم. از فردا همه ساعت شیش صبح داخل حیاط حاظر باشن.
-چرا؟
مهتاب:چون قراره استاد خاطره به همه ما تیراندازی یاد بده!
با گفتن این حرف چشم‌های تمام دخترها گرد شد و این باعث شد تا مهتاب بلند بزنه زیر خنده.
-برای چی میخندی؟! سرت به‌جایی خورده مهتاب جان؟! با یک‌دانه کُلت چطوری به پنج تا دختر که تا حالا اصلا تفنگ دست نگرفتن تیر‌اندازی یاد بدم آخه؟!

مهتاب:اوه، انگار خواهرانت رو دست کم گرفتی خاطره جان. خوب بزار یه چیزی بهتون بگم!
خیالتان از بابت کُلت راحت باشه، خودم حلش کردم. و درمورد یادگیری تو استاد خوبی باش ماهم قول می‌دهیم شاگردان خوبی باشیم.
سوفیا:دو، دقیقه خاطره جان! مهتاب خانم کُلت از کجا آوردن؟!
مهتاب:عثمان...!
هاجر:عثمان؟!بابا عثمان خیاط هستش، چطوری از یه خیاط کُلت گرفتی؟!
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین