جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فن‌فیکشن [آیا اینجا رمان‌بوک است؟] اثر «بریوان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته فن فیکشن کاربران توسط - گیتی - با نام [آیا اینجا رمان‌بوک است؟] اثر «بریوان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,512 بازدید, 16 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته فن فیکشن کاربران
نام موضوع [آیا اینجا رمان‌بوک است؟] اثر «بریوان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع - گیتی -
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط - گیتی -
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

- گیتی -

سطح
7
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
2,575
37,070
مدال‌ها
14
نام اثر: آیا اینجا رمان‌بوک است؟
نویسنده: بریوان
ژانر: کمدی سیاه، اجتماعی، فانتزی
عضو گپ نظارت S.O.W(11)
خلاصه:
همهمه‌ها بالا گرفته است.
عده‌ای در گوش هم پچ‌پچ می‌کنند و عده‌ای مات و مبهوت در جای خود وا رفته‌اند.
امروز روزیست که دوست و دشمن در کنار هم ایستاده و منتظر خبراند.
خبری که تن همه را می‌لرزاند و مایه‌ی شادمانی هیچکس نمی‌شود.
مهسا میرحسن‌پور با خستگی دستی به چشمانش می‌کشد و نمی‌داند از کجا شروع کند.
کادر مدیریت با اضطراب به دهانش چشم دوخته‌اند.
مقدمه چینی را بیخیال می‌شود.
مکثی می‌کند و با صدایی که از ته چاه درمی‌آید، می‌گوید:
- او بازگشته است... !

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

- گیتی -

سطح
7
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
2,575
37,070
مدال‌ها
14
توضیحات:
هیچ کدام از پارت‌ها حاصل تخیل نویسنده نیست.
همه‌ی رویداد و کارکترها واقعی بوده و صرفا جهت مردم آزاری و بازی با روح و روان شما نوشته شده است.
پس به‌خاطر داشته باشید ژانر فانتزی فقط جهت ماست مالی در لیست قرار گرفته و هیچ ارزش قانونی دیگری ندارد.
اگر تحمل شنیدن وقایع تلخ را ندارید به هیچ عنوان نخوانید
و ساده از کنار نوشته عبور کنید.
هم اکنون نویسنده در طرف بی‌طرف‌ها قرار گرفته و اسم دوست و دشمنان در فن فیکشن خواهد بود و هیچ کدام از برداشت‌های درست و غلط شما به کتف ما گرفته نمی‌شود.
پارت گذاری به صورت سالی یک‌بار بوده و با پیام دادن در نمایه و گفتن تورا به حضرت عباس قسم پارت بذار، خود را به زحمت نیندازید.
هر واکنشی به جز تایید قابل قبول است و لاغیر مورد رحمت نویسنده قرار خواهید گرفت.
رحم الله توفیق
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

- گیتی -

سطح
7
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
2,575
37,070
مدال‌ها
14
پاهایم به شدت درد می‌کنند و انگشتانم تاول زده‌اند. چشمانم از بی‌خوابی دو خط باریک شده است و احتمال دارد با دیدنم گمان کنند که از چین آمده‌ام. این آخرین شانس من برای نگه داشتن شغلم در دفتر روزنامه است. گزارشی که اگر به درستی تحویل دهم، ترفیع مقام دارد و اگر گیر بیافتم، مهره‌ی سوخته‌ای بیش نخواهم بود.
به من هشدار داده‌اند که ساکنین اینجا علارغم ظاهر خندانشان به هیچ عنوان رحم ندارند و اگر به هویت واقعی من پی ببرند، بدون شک مرا خواهند کشت و هیچ سازمان حقوق بشری در دفاع از خون ریخته‌ی من حرفی نخواهد زد و خبر مرگم در هیچ تیتر خبری درج نخواهد شد.
آهی می‌کشم و با غم به ساختمان رو به رویم زل می‌زنم. پایم که به داخل برسد دیگر آن آدم قبل نخواهم شد. اما تصمیمی‌ست که خودم گرفتم و راهی برای پشیمانی وجود ندارد.
ساک سبکم را از جا برمی‌دارم و خاک روی لباسم را می‌تکانم. قدم‌هایم را با درد برمی‌دارم و آهسته در را باز می‌کنم.
به محض ورود زن‌ها و مردها در سایز و سن‌های مختلف جلو رویم صف می‌کشند و با نیش باز خوش آمد می‌گویند.
یکی کیفم را می‌گیرد و یکی با احترام کمک می‌کند کتم را در بیاورم. یکی به سمت تالار رمان هدایتم می‌کند و یکی از تالار ادبیات تعریف می‌کند.
مهلت حرف زدن نمی‌دهند و بی‌امان دستانم را به سمت خود می‌کشند. با لبخندی تصنعی دوستان مهربان بازرس نام را کنار می‌زنم و به سمت هدفم حرکت می‌کنم.
دخترکی مو فرفری کم حرف که جلوی در خانه‌ای با پلاک کریم خان زند ایستاده و با ناامیدی به در می‌کوبد و جوابی نمی‌گیرد.
در دلم از او معذرت میخواهم و خودم را برای رویارویی با اولین قربانی‌ام آماده می‌کنم.
پشتش به من است و هنوز متوجه‌‌ی حضورم نشده است. با لبخندی مظلوم می‌گویم:
- ویولت! چه اسم قشنگی!
 
موضوع نویسنده

- گیتی -

سطح
7
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
2,575
37,070
مدال‌ها
14
به سمتم که برمی‌گردد متوجه می‌شوم چهره‌ی کلاسیک‌اش از نزدیک خیلی جذاب‌تر از عکس‌هایش است. با محبت لبخندی می‌زند و می‌گوید:
- مرسی. اسم خودتم خیلی قشنگه.
سکوت می‌کنم و با بی‌اعتنایی تصنعی رویم را به سمتی دیگر برمی‌گردانم. می‌دانم کنجکاوش کرده‌ام. سنگینی نگاهش را احساس می‌کنم. قد و بالایم را برانداز می‌کند و چشمش به همان چیزی می‌افتد که من می‌خواهم.
هیجان زده می‌گوید:
- وای! تو هم آرمی هستی؟
در اوج پاکی فکر می‌کند مثل تمام آدم‌های عادی من نیز یک طرفدار ساده‌ام اما همین عکس چاپ شده روی لباسم هم هدفدار و برای جلب توجه اوست.
منم با هیجان دروغی می‌گویم:
- اوهوم. تو هم؟ چه خوب.
بحث ادامه پیدا می‌کند. خوب تمرکز کرده‌ام در جوابش حرف‌هایی را بگویم که قبلا تمرینشان کرده‌ام و باب میل دلش است. حرف‌هایی که برای فهمیدنشان یک‌ سال زحمت کشیده‌ام.
در آخر سوالی را می‌پرسم که تمام تلاشم از اول برای رسیده به همان بوده.
- مزاحمت نیستم؟ انگار می‌خوای بری مهمونی.
نگاه غمگینی به در می‌اندازد و آه می‌کشد:
- اینجا خونه‌ی دوستم نیلوئه. چند روزیه میام دیدنش اما انگار نیست و به کسی هم خبر نداده. خیلی نگرانشم.
پس فعلا اینجا نیست! از همان اول کاری باید تغییر نقشه بدهم. با کلافگی دستی به پیشانی‌‎ام می‌کشم و لپ‌هایم را باد می‌کنم. حواسم یک لحظه متوجه‌ی ویولت می‌شود که با تعجب و ابروهای بالا رفته نگاهم می‌کند. زود به خودم می‌آیم و می‌گویم:
- امیدوارم زود برگرده. متاسفم یه کاری برام پیش اومده و الان یادم افتاد. باید برم. فعلا.
و بدون اینکه منتظر جوابش باشم با دو دور می‌شوم. تا جایی که فغان پاهایم بلند می‌شود و نفس درنیامده‌ام، سی*ن*ه‌ام را می‌سوزاند، همچنان می‌دوم و ناخواسته به همان جایی می‌رسم که از آن بیزارم.
نفس‌نفس زنان، در حالی‌که کف دست‌هایم روی زانوانم است سرم را بالا می‌گیرم.
کادر مدیریت در حال رنگ‌آمیزی خانه‌ی او هستند.
تنفر در تک‌تک سلول‌هایم ریشه می‌دواند. با کینه نگاهم را می‌گیرم و زیر لب می‌گویم:
- نمی‌گذارم برگردی!
 
موضوع نویسنده

- گیتی -

سطح
7
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
2,575
37,070
مدال‌ها
14
***
(راوی بی‌طرف)
همه چیز گل و بلبل است. اهالی رمان‌بوک در آرامش نسبی به سر می‌برند.
الیاس با بیخیالی مخلوط آب پرتقال و کیک و نیمرو‌اش را میل می‌کند و حتی ذره‌ای به خواسته‌های مدیران و ادمین توجهی نمی‌کند.
مهسا ام‌اچ‌پی از شدت مگس پرانی و بیکاری با سه چرخه سطل رنگ‌ها را حمل می‌کند و به جان پیشوندها می‌افتد.
ارشدها در حال مطالعه‌ی پرونده‌های قطور صفحه خالی‌اند.
سرپرست‌ها همه افرادی جدیداند و به علت غریبی، اطلاعاتی از عملکردشان در دسترس نیست.
انیشا در گوشه‌ای برای خود نشسته و به‌شدت تمرکز کرده. شایعات زیادی در موردش وجود دارد. آیا خواب است؟ آیا بیدار است؟ آیا در حال انجام یوگاست؟ آیا شیفت میفت می‌کند؟ بگذریم!
فاطمه گلی قول داده است دیگر اسم پسرانه روی خودش نگذارد و از پشمهام... عذر می‌خواهم از پرهام به دلداده تغییر کاربری داده است.
خانواده‌ی کریم خان زند همچنان خودشاخ‌پندارانه در محله سکونت گزیده‌اند و در فکر تاج و تخت خود به سر می‌برند.
فائزه با بغض به طرحی که 24 ساعت برایش وقت گذاشته اما به دل نویسنده‌ی عنتر ننشسته است، نگاه می‌کند و با دریچه و دری که آه می‌کشد.
حیدر پوررضا با دخترعمویش نیاز دارند تورکی حرف می‌زند. البته هیچ حرف خاصی نیست و فقط جهت اذیت ملت فارسی را پاس نمی‌دارند و به ریش نداشته‌ی ما فضولان می‌خندند.
مهدیه سخت در حال خواندن رمان است و از تمام نکات انحرافی و کلیشه‌ای با جان و دل و خودکار قرمز، نکته‌برداری می‌کند.
پردیس بالای پل رفته و قسم می‌خورد از دست امتحان‌هایش خود را به پایین پرتاب می‌کند و الهام پایین پل با التماس می‌گوید هنوز بدبختی‌های بزرگتر از راه نرسیده‌اند و آثار به اتمام نرسیده‌ات دارند خون می‌گریند.
شکیبا ز غوغای جهان فارغ، عینک ذره‌بینی‌اش را به چشم زده و چرت‌ترین رمان قرن را با لطیف‌ترین لحن نقد می‌کند.
اشوان همچنان از خر شیطان پیاده نشده و لباس زشت مهمان را از تن بیرون نمی‌آورد.
خلاصه که همه‌ی افراد زندگی روتین مزخرف خود را ادامه می‌دهند که با آمدن پیکی سوار بر الاغ سیاه، صفحه‌ی روزگارشان به دو دسته‌ی سیاه و سفید تقسیم می‌شود.
 
موضوع نویسنده

- گیتی -

سطح
7
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
2,575
37,070
مدال‌ها
14
مرد لاغر اندام با خستگی و خواب‌آلودگی از روی الاغ پایین می‌پرد. کاغذ کاهی لوله شده را باز می‌کند و با صدای بلندی که به قیافه‌اش نمی‌آید، عربده می‌کشد:
- ملت شریف رمان بوک
به گوش باشید!
طبق اطلاعات رسیده به مقامات کشوری و لشکری سازمان زنفورو، یک جاسوس در هویت مخفی میان شماست. هیچ کاری از ما برای پیدا کردن وی برنمی‌آید و حتی اگر کاری از دستمان بربیاید برایتان انجام نخواهیم داد، زیرا که غلام سیاه پدرتان نیستیم و حتی اگر بلال حبشی هم باشیم باز از هم از هم گسستگی سلول‌هایمان، امان یاری شما را نمی‌دهد. لذا هشدار ما را جدی گرفته و خود به فکر شرف و ناموس انجمن خود باشید.
و السلام علیکم و رحمت الله و برکاته
سپس خیلی چابک سوار الاغ خود شد و با سرعت دور شد. البته هیچ گرد و خاکی از مسیر رفتنش بلد نشد چرا که راه خاکی نبود و با آمدن فرهنگ مدرنیته، کف‌پوش‌های سرامیکی جایگزین شده بود.
پردیس خودکشی را بیخیال شد و با ذوق وصف‌ناپذیری جیغ کشید:
- نکنه بازگر برگشته؟
عده‌ای خندیدند و عده‌ای هم چشمانشان به شکل قلب درآمد. تازه‌واردها یا به قولی ناشی‌ها جمع، دندان‌هایشان از استرس زیاد به هم می‌خورد و عرق سرد از روی پیشانی به سمت چانه‌یشان، پایین می‌غلتید. یکی از آنها با ترس دست مهسا ام‌اچ‌پی را گرفت و گفت:
- حالا چی میشه؟
مهسا با دقت نگاهی به رنگ جدید پیشوند کرد و لبخند رضایت بر لبانش نشست. فرچه را درون سطل برگرداند و همانطور که سه‌چرخه را به سمت پیشوند بعدی می‌راند پاسخ داد:
- همه چی رو من باید صبح جمعه بفهمم. بلاخره که چی؟ یه روزی خودشو لو میده.
الیاس با حسرت به لیوان خالی آبمیوه‌اش زل زد و گفت:
- من خسته شدم. میرم استراحت کنم. اگه پیداش کردین کاری به کار من نداشته باشید.
مهدیه که بی‌حوصله منتظر اتمام بحث بود، به دفتر و لپ تاپ جلوی دستش زل زد و زیر لب غرید:
- نمیری انقدر خسته میشی. شب‌ها که خوابی روزها هم استراحت می‌کنی. وسطاش هم یا میخوری یا میری مستراح. این خستگیه؟
فائزه طرح عزیزش را داخل سطل اشغال پرت کرد و خطاب به مهدیه گفت:
- نه که خودت در حال شکافتن هسته‌ی اتمی اینه که حق داری الیاس رو مسخره کنی داداش.
کربلایی لبخند تمسخرآمیزی زد و گفت:
- بذارید ببینیم حس ششم خانم فرجی چی میگه.
الهام با خونسردی ظاهری شاخه‌ای رز در دست گرفت و ابروی راستش را بالا برد:
- تقدیم شما عموجان.
شکیبا با گیجی نگاهی میان اهالی انداخت و با بی‌خبری تمام گفت:
- چی شده؟
انیشا چشمانش را باز کرد و بامحبت به سمت شکیبا رفت. دست دور شانه‌اش انداخت و همانطور که به سمت تالار نقد راهنمایی‌اش می‌کرد، گفت:
- اگه مهسا صبح جمعه خبردار میشه، تو جمعه‌ی بعد هم امیدی بهت نیست. هیچی نیست عزیزم. هیچ اتفاقی نیافتاده. بیا بریم. نویسنده منتظر نقدته.
 
موضوع نویسنده

- گیتی -

سطح
7
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
2,575
37,070
مدال‌ها
14
آیناز با حسرت آخرین لقمه‌ی نان و رب خود را قورت داد و با درد گفت:
- یه جوری با گرد و خاک و آب و تاب تشریف فرما شدن، فکر کردم برامون آذوقه آوردن. آخه مگه با شکم خالی میشه فکر کرد؟ اصلا میشه دنبال جاسوس دوید؟ اون الاغ بیچاره رو بگو اون همه راه رو یورتمه رفته که خبر به این بی‌ارزشی به دست ما برسه.
یسنا از درون بابت بیخیالی همه حرص می‌خورد اما جرئت ابراز و درافتادن با این قوم یاجوج و ماجوج را نداشت. به نظرش این موضوع شوخی بردار نبود. به خصوص که از سازمان زنفورو با پیک شخصی، هشدار داده بودند. با ناامیدی به تنها ریسمان‌های مانده چنگ زد:
- درسا میگم... .
درسا با چشمان گشاد شده و حالت تهاجمی وسط حرفش پرید :
- اصلا حرفشم نزن. به خودم قول دادم امروز هر جور شده دور نستعلیق و دیما و شکسته رو خط بکشم و با فونت جدید طرح بزنم. کارم به جایی رسیده اون الهام کله سیم تلفنی که هیچی از طراحی سرش نمیشه، مسخرم می‌کنه.
یسنا آهی کشید و به سمت دیگر خود زل زد. باران که سنگینی نگاهش را احساس کرده بود، گفت:
- جون یسنا خیلی دوست دارم کمکت کنم منتها بعد سی سال برام نت خریدن و فصل جدید سریال خاطرات یک خوناشامو دانلود کردم. اصلا نمی‌تونم ازش بگذرم.
عاطفه که می‌دانست نفر بعدی مورد خطاب او خواهد بود، فوری لبخند سردی بر لب نشاند و همانطور که از جا برمی‌خواست و پرونده‌هایش را جمع می‌کرد، گفت:
- همین الان یادم افتاد درخواست تگ دلنوشته‌ها رو چک نکردم. بعدا می‌بینمتون دوستان.
یسنا با خود گفت همان بهتر که جاسوس سر همه را به باد بدهد. به او چه که چه خواهد شد؟ برای این جماعت شیرین عقل دایه‌ی مهربان‌تر از مادر شده بود. کله‌ی خود را داخل تلگرام کرد و به دنبال متن برای وضعیت گشت و تنها نگران جمع هم به فراموشی ابدی پیوست.
بله دوستان! اهالی رمان‌بوک کمی عجیب به نظر می‌رسند. آنها به هیچکس حتی جاسوس‌ها هم کاری ندارند و فقط زمانی ناآرام می‌شوند که جیره‌ی لایک و بازدید نمایه‌هایشان به موقع پرداخت نشود.
البته همان هم برای نیمی از آنها مهم نیست. و باید یادآور شد که گروه گروه، حزب تشکیل داده‌اند و به هنگام دعوا، تمام خوشی‌های چشیده را از دماغ هم بیرون خواهند کشید.
جاسوس بیچاره که ابتدا با آمدن پیک زنفورو فاتحه‌ی خود و امواتش را یکجا خوانده بود، حالا خود را خزان می‌دید و شاخ و برگی برایش نمانده بود. با خود می‌گفت واقعا آن همه ترس اولیه‌اش بیجا نبود و ممکن است یک روز بیاید و لو برود؟ آیا این جماعت واقعا به او شک خواهند کرد؟
همان لحظه دروازه‌ی رمان‌بوک باز شد. دخترکی با موی پسرانه، شلوار کوردی و یک پنجه بوکس در دست با سر و صدا و عربده اعلام حضور کرد.
لبخند آرام روی لب‌های جاسوس نقش بست. کارها به خودی خود داشتند حل می‌شدند و تغییر نقشه لازم نبود. راهش را به سمت خانه‌ی ویولت کج کرد تا خبر آمدن کریم خان را بدهد!
 
موضوع نویسنده

- گیتی -

سطح
7
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
2,575
37,070
مدال‌ها
14
***
بعد از آن که ویولت را راهی کردم، به هتل رفته و پرونده‌هایم را برداشتم. افراد تازه واردی چون من ابتدا باید مدتی را در این نوع هتل‌ها اقامت داشته باشیم. سپس که از جاگیرشدنمان مطمئن شدند خانه‌ی شخصی را در اختیارمان خواهند گذاشت.
از هتل تا مقصد راه زیادی نبود. به همین علت ده دقیقه نشده به ساختمان عظیم مورد نظرم رسیدم. ساختمان شش طبقه‌ی فرهنگ و ادب.
در را هل دادم و وارد شدم. مستقیم به سمت آسانسور رفتم و عدد شش را فشار دادم.
طبقه‌ی ششم یعنی همان تالار ادبیات! اتاق شماره‌ی 23 ساب دلنوشته‌ها بود.
با انگشت اشاره چند ضربه به در نیمه باز زدم. مدیر بی‌حوصله سرش را بالا آورد و سلام کرد. اطلاعات مورد نظر را که شامل نام خودم و اثر، ژانر و مقدمه بود را در اختیارش گذاشتم.
نگاهی سرسری به آن انداخت و برگه‌ی قوانین را به همراه یک خودکار و استمپ را به سمتم گرفت. نگاهم را به کاغذ دوختم و مشغول خواندن شدم. به قسمت جلد که رسیدم با خودم گفتم ای کاش حالا که پوررضا طراح نیست، طراحم را فائزه متش انتخاب کنند. کوچکترین راهی که من را به هدف اصلی‌ام نزدیک می‌کرد هم باارزش بود و از دستش نمی‌دادم.
سری تکان دادم و در انتها روی مربع موافقت تیک زدم و امضا و اثر انگشت خود را نیز ثبت کردم. مدیر نیز مهر تایید را بر روی پرونده‌ام درج کرد.
با خستگی کاغذها را به من برگرداند و گفت:
- فعلا ناظر ادبیات نداریم اما حواست باشه! کارکنان اینجا مثل عقاب همه چیز رو زیر نظر دارن. هوس شیطنت خدای نکرده یه وقت به سرت نزنه!
در دل پوزخندی برایش زدم و گفتم شیطنت من خیلی بزرگتر از افکار کوچک تو خواهد بود.
از اتاق بیرون آمدم و به سمت بیلبورد مخصوص رفتم. با پونز ورق اولین پستم را چسباندم و لبخندی زدم.
کارم اینجا فعلا تمام شده بود.
همان لحظه نیلوفر، معروف به کریم خان زند از آسانسور بیرون اومد و به سمت بیلبورد خودش رفت. در راه نیم نگاه بی اهمیتی به من انداخت. لبخندم بیشتر شد و من هم سمت مخالف او یعنی آسانسور حرک کردم.
دلنوشته‌ام کاملا باب میل او بود. همان سبک جدید. همان واژه‌های مورد علاقه‌اش. و البته ژانر اجتماعی. شک نداشتم کنجکاو خواهد شد و آن را خواهد خواند. امیدوار نبودم که فوری به سمتم بیاید اما همین که توجهش را جلب می‌کردم کافی بود.
 
موضوع نویسنده

- گیتی -

سطح
7
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
2,575
37,070
مدال‌ها
14
از ساختمان فرهنگ و ادب بیرون زدم. فعلا کارم با نیلوفر تمام شده بود. باید به سمت مهره‌ی بعدی‌ام حرکت می‌کردم.
تصمیمم این بود مدتی در تالار رمان مشغول مطالعه باشم. فرصت خوبی بود که هم با کاربران آشنا شوم و هم شک و سوءظن‌ها را از روی خودم بردارم. اولِ کار، رمان کاربران عادی را می‌خواندم و سپس وانمود می‌کردم تعریف رمان شیطان زده را شنیده‌ام و مشتاق ادامه‌اش هستم.
هیچ راهی به اندازه‌ی محاطب آثار بودن برای نزدیکی به فائزه موثر نبود. البته شنیده بودم هیچ چیز و هیچکس را جدی نمی‌گرفت و همین کارم را سخت می‌کرد.
با شنیدن صدای خنده‌های بلند به خودم آمدم.
در یکی از محله‌ها مهدیه معرکه گرفته بود و همه را دور خود جمع کرده بود. انگار دوباره سر و کله‌ی کاربر خزی پیدا شده بود و بساط شادی همه رو به راه بود.
من هم لبخندی زدم و با کنجکاوی به سمتش رفتم.
محو نگاه کردن بودم و حواسم نبود که شانه‌ام محکم به شانه‌ی فردی خورد.
- آخ!
خم شدم و با درد دستم را روی شانه‌ام گذاشتم. دستی رو بازویم نشست و صدای نگرانی گفت:
- معذرت می‌خوام. خوبی؟
با شنیدن صدایش جا خوردم. شوک زده سرم را بالا گرفتم و نگاهم را به چشمانش دوختم. این اولین باری نبود که می‌دیدمش. اما اولین باری بود انقدر نزدیک به من ایستاده بود. نمی‌توانستم احساساتم را از هم تفکیک کنم. اضطراب، خشم، ناراحتی، هیجان و حتی عذاب وجدان!
دوباره به حرف آمد:
- خوبی عزیزم؟ ببخشید داشتم با تلفن حرف می‌زدم ندیدمت. درد داری؟
در نگاهش اثری از روی واقعی‌اش نبود. هیچکس نمی‌توانست اهریمن درونش را ببینید. گفته بودند ظاهرش چقدر مهربان است و چقدر راحت همه را خام خود می‌کند. تنها کسی که با همین ترفند خود را همه جا ماندگار کرد و همه را آرام آرام از سر راهش برداشت. تنها کسی که جان من و جان همه‌ی کاربران در دستش بود و خواسته و ناخواسته با همه بازی می‌کرد.
سعی کردم به خودم بیایم و حرفی بزنم. به زور لبخندی بر لب نشاندم و گفتم:
- مرسی. خوبم.
لبخندی زد و دیگر چیزی نگفت. دستش را برداشت. سرش را به نشانه‌ی خداحافظی برایم تکان داد و آرام دور شد.
تا زمانی که از تیرس نگاهم محو شد. نتوانستم چشم از رویش بردارم.
انگار کل انرژی بدنم یکباره از بین رفته بود. صدای خنده‌ها همچنان می‌آمد اما من دیگر دل و دماغ نداشتم.
با سری افتاده و نگاهی محزون، به سمت هتل تغییر مسیر دادم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین