- May
- 2,575
- 37,070
- مدالها
- 14
***
بدون شک مزخرفترین ماموریت عمرم است. برای صدهزارمین بار به خودم میگویم واقعا کار کردن در دفتر روزنامه ارزش این همه عذاب را دارد؟ تا الان مجبور شدم هفده رمان چرت و آبکی را تا آخر بخوانم و بهبه و چهچه کنم. رمانهایی که همه شبیه هم بودند با تفاوت اسم که همانها هم نود درصد یک معنی داشتند.
بدتر از همه تگ برترینشان بود. مدام گول این تگ لعنتی را میخوردم و در آخر میفهمیدم نویسنده عضو کله گندهی کادر مدیریت است و خب طبیعتا پارتی بازیِ حرام در بین کادر حلال است. حتی بیشتر از شیر مادر!
شیطان زدهی فائزه را به عنوان هجدهمین رمان خواندم. رمان خوبی نبود و اندازهی سر سوزن هم ترسناک نبود اما حداقل دو حسن داشت. یک: شخصیتها رمانها نه اسمشان با الف شروع میشد و نه زیبای بیهمتا بودند. دو: باعث شد به کل از کمکش به نقشهام قطع امید کنم.
روزی که رمانش را خواندم بلافاصله به در خانهاش رفتم و خودم را ذوق زده نشان دادم.
اما چه عایدم شد؟ یک لبخند مضحک سردِ شل و وارفته. با یک ممنونم لطف داری قضیه را تمام کرد و میخواست هر چه زودتر از شرم خلاص شود!
حتی تعارفم نکرد بروم داخل و از همان لای در نیمه باز حرف میزدیم!
برایش مهم نبود آن همه وقت گذاشتهام و نوشتهاش را خواندهام.
نویسندهها دیگر از خدایشان بود یک نفر داوطلب پیدا شود و فقط دو خط را بخواند اما فائزه... !
اولش با خودم فکر کردم شاید زیادی مغرور است و اهل محل دادن به کسی نیست. شاید هم چون نویسندههای اینجا زیادی لنگ میزنند، در میانشان فاز پادشاهی گرفته.
بعدا دیدم عمو یادگار زمانه است و اگه مجبور نبود بخاطر حال نداشتن نفس هم نمیکشید!
اما خب باوجود اینها من هم بیخیالش نشدم و کنهوار به دورش چرخیدم و به حرفش گرفتم.
از نویسندگی و فوت و فنهایش سوال کردم. در مورد اینکه نوشتههایش کدام است و چه مینویسد حرف زدیم.
و بلاخره کمی یخش آب شد و بهتر تحویلم گرفت. هر چند در کل آدم زیاد گرم و بامحبتی نبود و بهتر تحویل گرفتنش در حدی بود که در نیمه باز را کامل باز کند!
نتوانستم هیچ بحثی را پیدا کنم که مشخص کند مورد علاقهاش است و به بهانه ی آن نزدیکش شوم.
بدتر از این، انقدر در بین حرفهایش از این شاخه به آن شاخه میپرید که دوست داشتم سرش جیغ بکشم.
جواب نصف سوالهایم بیجواب ماند.
از استرس ناخنهایم را در کف دستم فرو میبردم و مانده بود برای گزارش در وصف این بشر چه بنویسم؟
بدون شک مزخرفترین ماموریت عمرم است. برای صدهزارمین بار به خودم میگویم واقعا کار کردن در دفتر روزنامه ارزش این همه عذاب را دارد؟ تا الان مجبور شدم هفده رمان چرت و آبکی را تا آخر بخوانم و بهبه و چهچه کنم. رمانهایی که همه شبیه هم بودند با تفاوت اسم که همانها هم نود درصد یک معنی داشتند.
بدتر از همه تگ برترینشان بود. مدام گول این تگ لعنتی را میخوردم و در آخر میفهمیدم نویسنده عضو کله گندهی کادر مدیریت است و خب طبیعتا پارتی بازیِ حرام در بین کادر حلال است. حتی بیشتر از شیر مادر!
شیطان زدهی فائزه را به عنوان هجدهمین رمان خواندم. رمان خوبی نبود و اندازهی سر سوزن هم ترسناک نبود اما حداقل دو حسن داشت. یک: شخصیتها رمانها نه اسمشان با الف شروع میشد و نه زیبای بیهمتا بودند. دو: باعث شد به کل از کمکش به نقشهام قطع امید کنم.
روزی که رمانش را خواندم بلافاصله به در خانهاش رفتم و خودم را ذوق زده نشان دادم.
اما چه عایدم شد؟ یک لبخند مضحک سردِ شل و وارفته. با یک ممنونم لطف داری قضیه را تمام کرد و میخواست هر چه زودتر از شرم خلاص شود!
حتی تعارفم نکرد بروم داخل و از همان لای در نیمه باز حرف میزدیم!
برایش مهم نبود آن همه وقت گذاشتهام و نوشتهاش را خواندهام.
نویسندهها دیگر از خدایشان بود یک نفر داوطلب پیدا شود و فقط دو خط را بخواند اما فائزه... !
اولش با خودم فکر کردم شاید زیادی مغرور است و اهل محل دادن به کسی نیست. شاید هم چون نویسندههای اینجا زیادی لنگ میزنند، در میانشان فاز پادشاهی گرفته.
بعدا دیدم عمو یادگار زمانه است و اگه مجبور نبود بخاطر حال نداشتن نفس هم نمیکشید!
اما خب باوجود اینها من هم بیخیالش نشدم و کنهوار به دورش چرخیدم و به حرفش گرفتم.
از نویسندگی و فوت و فنهایش سوال کردم. در مورد اینکه نوشتههایش کدام است و چه مینویسد حرف زدیم.
و بلاخره کمی یخش آب شد و بهتر تحویلم گرفت. هر چند در کل آدم زیاد گرم و بامحبتی نبود و بهتر تحویل گرفتنش در حدی بود که در نیمه باز را کامل باز کند!
نتوانستم هیچ بحثی را پیدا کنم که مشخص کند مورد علاقهاش است و به بهانه ی آن نزدیکش شوم.
بدتر از این، انقدر در بین حرفهایش از این شاخه به آن شاخه میپرید که دوست داشتم سرش جیغ بکشم.
جواب نصف سوالهایم بیجواب ماند.
از استرس ناخنهایم را در کف دستم فرو میبردم و مانده بود برای گزارش در وصف این بشر چه بنویسم؟