جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فن‌فیکشن [آیا اینجا رمان‌بوک است؟] اثر «بریوان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته فن فیکشن کاربران توسط - گیتی - با نام [آیا اینجا رمان‌بوک است؟] اثر «بریوان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,510 بازدید, 16 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته فن فیکشن کاربران
نام موضوع [آیا اینجا رمان‌بوک است؟] اثر «بریوان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع - گیتی -
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط - گیتی -
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

- گیتی -

سطح
7
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
2,575
37,070
مدال‌ها
14
***
بدون شک مزخرف‌ترین ماموریت عمرم است. برای صدهزارمین بار به خودم می‌گویم واقعا کار کردن در دفتر روزنامه ارزش این همه عذاب را دارد؟ تا الان مجبور شدم هفده رمان چرت و آبکی را تا آخر بخوانم و به‌به و چه‌چه کنم. رمان‌هایی که همه شبیه هم بودند با تفاوت اسم که همان‌ها هم نود درصد یک معنی داشتند.
بدتر از همه تگ برترینشان بود. مدام گول این تگ لعنتی را می‌خوردم و در آخر می‌فهمیدم نویسنده عضو کله گنده‌ی کادر مدیریت است و خب طبیعتا پارتی بازیِ حرام در بین کادر حلال است. حتی بیشتر از شیر مادر!
شیطان زده‌ی فائزه را به عنوان هجدهمین رمان خواندم. رمان خوبی نبود و اندازه‌ی سر سوزن هم ترسناک نبود اما حداقل دو حسن داشت. یک: شخصیت‌ها رمان‌ها نه اسمشان با الف شروع می‌شد و نه زیبای بی‌همتا بودند. دو: باعث شد به کل از کمکش به نقشه‌ام قطع امید کنم.
روزی که رمانش را خواندم بلافاصله به در خانه‌اش رفتم و خودم را ذوق زده نشان دادم.
اما چه عایدم شد؟ یک لبخند مضحک سردِ شل و وارفته. با یک ممنونم لطف داری قضیه را تمام کرد و می‌خواست هر چه زودتر از شرم خلاص شود!
حتی تعارفم نکرد بروم داخل و از همان لای در نیمه باز حرف می‌زدیم!
برایش مهم نبود آن همه وقت گذاشته‌ام و نوشته‌اش را خوانده‌ام.
نویسنده‌ها دیگر از خدایشان بود یک نفر داوطلب پیدا شود و فقط دو خط را بخواند اما فائزه... !
اولش با خودم فکر کردم شاید زیادی مغرور است و اهل محل دادن به کسی نیست. شاید هم چون نویسنده‌های اینجا زیادی لنگ می‌زنند، در میانشان فاز پادشاهی گرفته.
بعدا دیدم عمو یادگار زمانه است و اگه مجبور نبود بخاطر حال نداشتن نفس هم نمی‌کشید!
اما خب باوجود اینها من هم بیخیالش نشدم و کنه‌وار به دورش چرخیدم و به حرفش گرفتم.
از نویسندگی و فوت و فن‌هایش سوال کردم. در مورد اینکه نوشته‌هایش کدام است و چه می‌نویسد حرف زدیم.
و بلاخره کمی یخش آب شد و بهتر تحویلم گرفت. هر چند در کل آدم زیاد گرم و بامحبتی نبود و بهتر تحویل گرفتنش در حدی بود که در نیمه باز را کامل باز کند!
نتوانستم هیچ بحثی را پیدا کنم که مشخص کند مورد علاقه‌اش است و به بهانه ی آن نزدیکش شوم.
بدتر از این، انقدر در بین حرف‌هایش از این شاخه به آن شاخه می‌پرید که دوست داشتم سرش جیغ بکشم.
جواب نصف سوال‌هایم بی‌جواب ماند.
از استرس ناخن‌هایم را در کف دستم فرو می‌بردم و مانده بود برای گزارش در وصف این بشر چه بنویسم؟
 
موضوع نویسنده

- گیتی -

سطح
7
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
2,575
37,070
مدال‌ها
14
روزی که از زنفورو خبر آمدن من را آوردن، فکر می‌کردم رفتارهایشان فیلم است تا جاسوس سوتی بدهد و شک نکند.
اما هرچه بیشتر اینجا وقت می‌گذرانم می‌بینم درون یک فیلم تخیلی ترسناک گیر افتاده‌ام. هیچکس به هیچ چیز اهمیتی نمی‌دهد.
اگر جلویشان قتل کنی کمی نگاه می‌کنند و بی‌تفاوت از کنارت رد می‌شوند.
آن همه زحمت کشیدم دلنوشته نوشتم، نیلوفر زحمت یک نگاه کردن ساده هم به خودش نداد.
از شانس من، همیشه در محله‌ها پرسه می‌زد اما حالا یا خارج از رمان‌بوک بود و یا در خانه‌اش را به روی همه می‌بست و حرفی نمی‌زد.
قلم بی‌هدف در دستانم مانده بود و کاغذ بیچاره از روبه‌رو با درماندگی نگاهم می‌کرد و می‌گفت چیزی بنویس.
سعی کردم افکار منفی‌ام را پس بزنم و تحقیقات این چند روزم را که برایش مجبور شدم تک‌تک پیام نمایه‌هایش را بخوانم، مرتب روی ورقه بچینم:
فائزه متش با نام کاربری ILLUSION
تاریخ ظهور به شمسی 21 اسفند سال 1399
در اکثر حکومت‌ها حضور داشت. زمان ماهبانو فقط به نوشتن مشغول بود
در زمان خاتون به اندک قدرتی رسید و خودی نشان داد
در زمان الهام گند لات محله شد و برای کاربران کری می‌خواند
هم اکنون سمت خاصی نداشته و در تالار طراحی اندک فعالیتی دارد
بسته به روحیاتش یا بیش از حد فعال است و یا بیش از حد ساکت و خاموش
زمانی شاخ زمانه بود و در ژانر ترسناک حرفی برای گفتن داشت
حال همچنان شاخ زمان است
اما به جمع دلقکان پیوسته و در حوزه‌ی طنز می‌نویسد
پوفی کشیدم و روی نوشته‌هایم را با خودکار قرمز ضرب زدم. هیچ کدام از اینها به دردی نمی‌خورد و گره‌گشا نبود.
اگر یک درصد برای دفتر اینها را می‌فرستادم از زنده ماندنم پشیمان می‌شدم.
باید از روشی دیگر استفاده می‌کردم. روشی که همه‌ی افراد خودشان به سمتم می‌آمدند.
کاغذ و قلم را روی میز قرار دادم و از پنجره به بیرون نگاهی انداختم.
تقریبا همه‌ی چراغ‌ها خاموش بودند به جز یک چراغ.
چراغی که چراغ مغز من را نیز روشن کرد
تالار سرگرمی!
 
موضوع نویسنده

- گیتی -

سطح
7
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
2,575
37,070
مدال‌ها
14
***
(راوی بی‌طرف)
- گفتی تایپیست چیکار می‌کنه دقیقا؟
یسنا با هردو دست بر سرش می‌کوبد: الهام توروخدا! از هفته‌ی پیش روزی ده بار برات توضیح میدم.
الهام مشتی دیگر چیپس برمی‌دارد و همزمان که به سمت دهانش می‌برد می‌گوید:
- نه خب گفتم ببینم می‌تونم بهشون عکس بدم برام تایپ کنن؟
یسنا همانطور که اشک‌هایش را پاک می‌کند، به سمت خانه‌اش می‌دود و جواب می‌دهد:
- می‌تونی به خدا می‌تونی فقط ولم کن.
الهام سرش را به سمت فائزه که در حال سرچ کردن مارچوبه است، کج می‌کند:
- دقت کردی کادر مدیریت جدیدا خیلی بی‌اعصاب شدن؟ دیگه مثل قبل پاسخگو نیستن.
فائزه آهی می‌کشد:
- آره رفتیم ایتالیا استیک هم سفارش می‌دیم.
مهدیه با حرص دمپایی ابری‌اش را به سمت الهام پرت می‌کند:
- همه‌ی اون چیپسا رو کوفت نکن یکمم بذار برای وقتی خز و خیلا رو مسخره کردیم.
مهسا ام‌اچ‌پی با شور و شوق کنار فائزه می‌شنید:
- بچه‌ها بیاید جلو. ولی تابلو نکنید ها! یه بحث مهم و خیلی جالب دارم.
همه با ذوق و شوق به دور مهسا حلقه می‌زنند و در حالیکه ضربان قلبشان بالا رفته و مردمک چشمانشان گشاد، به دهانش چشم می‌دوزند.
- بین خودمون بمونه. شنیدم یکی از کاربرا رفته پشت سرم حرف زده.
فائزه قیافه‌اش صدبرابر قبل پوکر می‌شود. مهدیه وا می‌رود. الهام چیپس‌ها را نجویده قورت می‌دهد. هر سه تلاش می‌کنند به احترام رنگ و مقام مهسا از واژه‌های سخیف استفاده نکنند. اما امان از حرف‌هایی که در دل گفته می‌شود و جز خدا کسی آنها را نمی‌شنود!
مهدیه پوفی می‌کشد و زیر لب می‌گوید:
- به خاطر خدا مهسا. احساس می‌کنم به حرفای پورعباس دل‌ها گوش بدم هیجان انگیز‌تر از اینه.
صدای شیهه‌ی اسب حواس همه را از مهسا پرت می‌کند.
مهدیه با هیجان از جا می‌پرد:
- وااای! اومد! من برم اسکرین شات‌های جدیدمو بیارم.
 
موضوع نویسنده

- گیتی -

سطح
7
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
2,575
37,070
مدال‌ها
14
همراه با مهدیه، نصف اهالی رمان‌بوک با دو به سمتی که صدای اسب می‌آمد، رفتند. فائزه و مهسا با تعجب به الهام که همچنان بیخیال چیپس می‌خورد خیره شدند.
مهسا: تو نمی‌خوای بری؟
الهام یا بی‌تفاوتی سری تکان داد: نه. کجا برم؟
فائزه و مهسا با بدبینی نگاهی به هم انداختند و سپس با ابروی بالا رفته دوباره نگاهشان را به الهام دوختند.
اولش سعی کرد محل ندهد اما سنگینی نگاهشان اذیتش می‌کرد. با بی‌حوصلگی گفت:
- چتونه؟ خب الان همه عمو عموگویان مشغول حرف زدنن. برم یا اجازه‌ی حرف زدن نمیدن یا هر چی بگم جفت چا می‌پرن وسط. فردا میرم.
فائزه همانطور که در قسمت سرچ گوگل نام غذای بعدی را تایپ می‌کرد، سرش را مثل یویو بالا پایین کرد و گفت:
- منطقیه. قانع شدم.
مهسا هم که فکر کاربری که پشت سرش حرف زده بود، ولش نمی‌کرد بلند شد و به سمت پنل راه افتاد تا شاید اطلاعات بیشتری گیرش بیاید.
هر چقدر این محله در سکوت و آرامش بود، محله‌ی کناری در داد و فریاد و غوغا.
کاربران قد و نیم قد دور کربلایی حیدر جمع شده بودند و لحظه‌ای امان نفس کشیدن نمی‌دادند.
سلام عمو!
خوش اومدی عمو!
دلمون برات تنگ شده بود عمو!
کجا بودی عمو؟
خوبی عمو؟
کربلایی بیچاره با لبخند اجباری در سکوت نگاه می‌کرد و گاهی برای خالی نبودن عریضه پیس‌پیسی زیرلب می‌کرد و در انتها عموجان بلندی می‌گفت که بله! حواسم به همه‌ی شما هست و جواب می‌دهم.
اما در واقع دنبال فرصتی می‌گشت که راه باز شود و به سمت خانه‌اش فرار کند.
شکیبا با عصبانیت گوشه‌ای دست به کمر ایستاده بود و منتظر بود ببینید کی دوستان کنار می‌روند تا بتواند سلام علیک کند.
مهدیه نیز سست گویی را شروع کرده بود و همه را مورد عنایت خود قرار می‌داد و همزمان با اشتیاق اسکرین شات‌های چاپ شده را در هوا می‌رقصاند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

- گیتی -

سطح
7
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
2,575
37,070
مدال‌ها
14
او نیز در گوشه‌ای ایستاده بود و به جمعیت پیش رویش نگاه می‌کرد. با خود گفت، اگر من هم مانند بقیه جلو بروم و سلام و احوال پرسی کنم، همان اول کاری خودم را سطحی نشان می‌دهم و از چشمش می‌افتم و دیگر نمی‌توانم توجه‌اش را جلب کنم.
نیشخندی بر لبانش جا خوش کرد و همانطور که راهش را به سمتی دیگر کج می‌کرد، زیر لب گفت:
- به بازی خوش اومدی حیدر پوررضا!
***
ساعت حدودا یازده ظهر بود. از ده کیلومتری ساختمان عمومی، صدای افرادی که در طبقه‌ی پنجم بودند به گوش می‌رسید.
ساعت و شب و روز اینجا معنی نداشت. تالار سرگرمی همیشه شلوغ و پر سر و صدا بود.
اولین دری که باز کردم، اتاق تاپیک‌های دنباله دار بود.
عده‌ای مشغول مافیا بودند.
عده‌ای اخلاق نفر قبلی را آنالیز می‌کردند.
عده‌ای برای نتیجه و نبیره‌ی نفر قبل اسم می‌گذاشتند.
محل زیبایی بود و طبیعتا خوش می‌گذشت اما نه جای من بود و نه کار من را راه می‌انداخت.
من دنبال اتاق مطالب طنز بودم.
اتاقی که پرونده‌هایش اکثرا فردی بود و یا نهایتا دو نفره. جایی که همه‌ی مهره‌های مورد نظرم فعالیت داشتند.
با خودم فکر می‌کردم این ساعت فقط خواننده‌ها در اتاق حضور دارند، اما وارد که شدم دیدم پردیس و آیناز مشغول انجام پروژه‌های جدیدشان‌ هستند.
سعی کردم خودم را تابلو نکنم و به جز همان نیم نگاه اول، کاری به کارشان نداشته باشم.
چک لیستم را از کیفم بیرون آوردم.
به ترتیب یک دور اسم‌ها را در دلم خواندم:
نفسیه اچ - آساهیر - بریوان - آذر - حیدر؛ - PardisHP - ILLUSION
کاربران فعال مورد توجه این بخش که باید تک‌تک پرونده‌هایشان را با دقت بررسی می‌کردم و با توجه به موضوعات آنها، من هم پرونده‌ی جدیدی را باز می‌کردم.
پرونده‌ای که در بعد از خواندنش، همه‌ی اکیپ‌ها انجمن را جذب می‌کرد.
 
موضوع نویسنده

- گیتی -

سطح
7
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
2,575
37,070
مدال‌ها
14
مطمئن بودم آشنایی اولیه به وجود می‌آمد اما اینکه مشتاق به ادامه دادن یا ندادن می‌شدند، زیاد معلوم نبود.
با دقت پرونده‌ها را بررسی می‌کردم و سعی می‌کردم اطلاعات را در ذهنم نگه دارم. اگر می‌نوشتم عالی بود اما باوجود افراد اطرافم ریسکش زیاد بود و به دردسرش نمی‌ارزید.
خیلی دوست داشتم بگویم این جماعت خود طنزپنداراند اما حرف‌هایشان واقعا بامزه بود و گاهی نمی‌توانستم خنده‌ی بلندم را کنترل کنم و چپ‌چپ نگاه کردن بقیه را به جان می‌خریدم.
حدود دو ساعت کارم طول کشید.
با خستگی دستی به چشمان دردناکم کشیدم و وسایلم را جمع کردم.
از در که بیرون زدم حالم خیلی بهتر بود. بعد از مدت‌ها قدم خوبی رو به جلو برداشته بودم.
حالا اطلاعات کامل‌تر و به درد به‌خورتری در اختیارم بود. اطلاعاتی که وقت تلف کردن نبود.
وقتش رسیده بود جمع بندی از این مدت را برای اداره بفرستم.
***
(راوی بی‌طرف)
درسا لبخند مصنوعی اما جذابی زد و دست دور شانه‌ی باران انداخت:
- تو به حرف من گوش بده عزیزم. من که همیشه خیر و صلاح تو رو می‌خوام. مگه نه شکیبا؟
شکیبا در حالی که صورتش را چروک کرده بود با لحنی که انگار عقش گرفته بود گفت:
- راست میگه. تالار نقد خیلی جذابه. واقعا به ما خوش می‌گذره. همش عشق و حال. تازه یه روزایی جوجه هم میدن.
درسا فشار آرامی به شانه‌ی باران وارد کرد:
- واقعا در تعجبم خانم باکمالتی مثل تو چرا تا الان دودل مونده و درخواست رنگ منتقد رو نداده؟ اصلا نگران آزمون اینا نباشی ها! من خودم دو سوته برات ردیفش می‌کنم.
باران در حالیکه اندازه‌ی سر سوزن خام نشده بود، دست درسا را از روی شانه‌اش برداشت:
- تازه فصل 6 سریال خاطرات یک خوناشامو دانلود کردم. تدوین فیلم‌ها هم مونده. بین خودمون باشه جوجه اصلا به معدم نمی‌سازه و گرنه حتما درخواست می‌دادم.
شکیبا پوفی کشید و زیرلب گفت:
- از اولشم می‌دونستم قبول نمی‌کنه. کیو سیاه می‌کنی درسا؟ خود ذغال فروشو؟
 
موضوع نویسنده

- گیتی -

سطح
7
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
2,575
37,070
مدال‌ها
14
درسا غمگین و ناکام به سوی شکیبا می‌رود:
- اشکالی نداره. عوضش هنوز تو رو دارم. تویی که جای هشت‌تا نیرو کار می‌کنی و تنها امید تالار نقد بی‌قرار منی.
شکیبا پوزخندی می‌زند. روپوش سبز رنگش را با ژستی مخصوص و حرکات آهسته‌ی هندی مابانه درمی‌آورد. با دقت آن را تا می‌کند و با دو دست و احترام به سوی درسا تقدیمش می‌کند:
- خودت شاهدی باوجود مشکل حاد فاصله‌ی غیرطبیعی سلول‌هام کنارت موندم. اما دیگه بریدم و نمی‌تونم برای کلیشه نویس‌ها با مهربونی نقد بنویسم. در آخر باید بگم؛ منم دوست دارم عزیزم.
درسا با چشمان از حدقه درآمده و دهنی که کم‌کم داشت کج می‌شد به روپوش شکیبا نگاه می‌کرد.
باران که شاهد تمامی صحنه‌های دلخراش بود زیر لب زمزمه کرد:
- یا قمر بنی هاشم! اینا تمومش علائم سکته‌ست. بهتره آروم از اینجا برم تا خونش گردنم نیافتاده.
و بعد او نیز پاورچین صحنه را ترک کرد.
و اما مانند همشه. کمی آن طرف‌تر!
آیناز بیخیال همه، گوشه‌ای برای خود نشسته بود و از عالم و آدم به طنز ایراد می‌گرفت.
البته اندازه‌ی سر سوزن برایش اهمیتی نداشت کسی به حرف‌هایش گوش کند یا نه و همچنان ادامه می‌داد و با به یاد آوردن مبحث جدید فوری بحث را عوض می‌کرد.
سانی خطر که کوچک‌ترین خطری برای کسی نداشت تازه رمان گناهکار را به پایان رسانده بود و به هرکس می‌رسید، برایش ادغام اسم انجام می‌داد.
مثلا اسم خودش و نامزدی خیالی‌اش اشوان را ترکیب کرده بود و فرزندی به نام آشناز که حاصل عشقی شکوهمند بود را به رمان‌بوک هدیه داده بود.
پردیس کوله به دوش به سمت خانه‌ی اِمانو می‌رفت.
با خود فکر می‌کرد از کدام خاطرات روزهای خوش بگوید تا دل اِمانو بیشتر درد بگیرد و به رمان‌بوک برگردد؟
از دلنوشته‌های گروهی؟ از سریال‌ها؟ از انیمه‌ها؟ یا صحبت‌های خصوصی و فاش نشده‌ای که به ما ربط ندارد!
مبینای پاییز که انگار مبینای زمستان نبود و با داغ و حسرت فراوان غیبت طولانی داشت.
تابان دخت در ترک اعتیاد به سر می‌برد و برای ماه‌های طولانی،کسی سیس ماس را از دهان مبارکش نشنیده بود.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین