جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [آیینه‌ی ابری] اثر «Negin jamali کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Negin jamali با نام [آیینه‌ی ابری] اثر «Negin jamali کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 485 بازدید, 16 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آیینه‌ی ابری] اثر «Negin jamali کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع Negin jamali
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آریانا
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
مدیر تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
ناظر تایید
فعال انجمن
Feb
3,091
2,378
مدال‌ها
2
(به نام او که قلبش را آفرید)
*
*
*
عنوان رمان: آیینه‌ی ابری
ژانرهای رمان: عاشقانه، تراژدی، معمایی
به قلم: نگین جمالی
عضو گپ نظارت: S.O.W(2)
*
*
خلاصه: اضافه میشه!
*
*
مقدمه:
این منم
که در آینه‌های تودرتو
به زنگارهای روح گرفتارم!
در من تصویر زنی است
بی‌هیچ شباهتی به من...
خو گرفته بر انتظار
در تلاشی بیهوده
در امیدی عبث
تا انتهای من،
ابتدای شبی است...
که می‌کاودم در
تصویرهای مه گرفته
در چهره‌های خیالی!
مرا قدم بزن؛
آینه در آینه...
تا رد زمانی نه چندان دور را
بر تک- تک جوارحی در گیر
از زیبایی در چنگال غبار بیابی!
 
آخرین ویرایش:

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,198
مدال‌ها
10
1673362399604.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
مدیر تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
ناظر تایید
فعال انجمن
Feb
3,091
2,378
مدال‌ها
2
چه‌طور از بلای نازل شده بر سرش فرار می‌کرد؟ نمی‌دانست. بی‌هدف به این‌سو و آن‌سو می‌رفت و در پشت اشیاء پنهان می‌شد، اما نمی‌توانست خود را فریب دهد! ذهنش یاری نمی‌کرد، ولی احمق نبود؛ می‌دانست دیر یا زود شدیدتر از اکنون گرفتار خواهد شد! ولی چه می‌کرد؟ دست با دامان چه کسی می‌شد؟

حین عقب‌گرد، تلو- تلوخوران زمین ‌خورد و خود را روی موزائیک‌های سرد و مرطوب اتاق ‌کشید. تمام تنش از جیر- جیر پنجره در اثر وزش باد لرزیده، دست بر دهانش ‌فشرد و همراه با رعب و وحشتی مضاعف، هق- هق‌هایش را در گلوی خراشیده‌اش خفه کرد. نمی‌دانست چگونه و با چه انگیزه‌ای دست به خون او آغشته کرده، لیکن از هر آن‌چه می‌ترسید، گویی امروز بر سرش آمده بود!

بدون این‌که بخواهد، چشمان گریان و سرخ‌ شده‌اش را هرازچندگاهی در سرتاسر اتاق می‌چرخاند و با ناخن‌های نیمه بلندش روی میز پشت سرش ضرب می‌گرفت. پاهایش از ترس کرخت شده، انگشتانشان خواب رفته بود و همزمان سنگ بزرگی که در گلویش جولان می‌داد، با هر نفس کشیدن، قلبش را می‌سوزاند و سبب می‌شد محکم لب به دندان بگیرد.

چانه‌ی باریک و لرزانش را با دست فشار داد و مضطرب شروع به جویدن ناخن‌هایش کرد. قطره‌های عرق از پیشانی‌‌اش راه می‌گرفتند و حین چکیدن بر گردنش، جذب یقه‌ی مانتویش می‌شدند. سرخیِ خونِ پاشیده شده، تا چند متر آن‌ طرف‌تر نیز به چشم می‌آمد و بغض گلویش را ناگهان می‌شکست. دست چپش نیز خونی بود و چاقو در آن فشرده می‌شد. خش‌دار، با لحنی عاجز و هق- هقی که از گلویش برمی‌خاست، زمزمه‌وار گفت:

-‌ ب... به خدا نمی... ‌خواستم!

هرم نفس‌های شدید و سرد کولر، بر صورتش سیلی زد و اشک از پرده‌ی چشمانش پا به فرار گذاشت؛ اما لرزش و حسِ سرمایی که در بند- بند وجودش رسوخ می‌کرد، از کولر نشأت نمی‌گرفت. جنازه‌ی پیش‌رویش بود که او را از کرده و ناکرده‌ی خویش پشیمان می‌ساخت. دهان خشکش را چندین بار به سختی باز و بسته کرده، روی زانو به جلو کشیده شد و با گریه لب زد:

-‌ ب... به خدا... فقط می‌خواستم... بترسونمت!

رد خون همراه با کشیده شدن دست‌هایش بر کف اتاق، روی موزائیک‌ها باقی می‌ماند و چاقوی میوه‌خوری میان انگشتانش، به لطف فشار زیاد، پوست سفید شده‌اش را مجروح می‌کرد. دمِ نامحسوسی از هوای سرد و خفقان‌آور اتاق گرفت و با صدایی که همچنان می‌لرزید، نجوا کرد:

-‌ توروخدا... پاشو... غلط کردم! چشم‌هات رو... باز... کن! توروخدا...

حالت چشمان باز و درشت جنازه که خیره‌ی سقف بودند، به گریه‌ و وحشتش افزود. اگر کسی می‌آمد، اگر می‌آمد و جنازه‌ی پیرمرد را بر زمین می‌دید، چه می‌شد؟ اگر دستان خونی‌ و چاقویی را که گوشه‌ی جنازه رها کرده بود می‌دید، چه می‌کرد؟

لحظه‌ای متحیر مانده و به دستانش خیره شد. هنوز رد خون را روی آن‌ها می‌دید و مایع سرخ زیر ناخن‌هایش با گذشت زمان به تیرگی می‌گرایید. "پلیس" تنها چیزی بود که ناخودآگاه از ذهنش گذشت. اگر به دام مأموران می‌افتاد چه می‌شد؟ گریه‌اش با صدای بلند شدت گرفت و با ریتم تند نفس‌هایش در هم آمیخت!

آن‌ها که به حرف‌هایش گوش نمی‌کردند، می‌کردند؟! آن‌ها... آن‌ها ادعای مزاحمت پیرمرد را به اوی بیست و چهار ساله می‌پذیرفتند؟! نه، محال بود! گوش نمی‌کردند، اجازه نمی‌دادند، او را دار می‌زدند!

فکر اعدام اندامش را به لرزه انداخت. نفس‌های محسوسش را که از ترس ارتعاش داشت، محکم بیرون فرستاد و سعی کرد بر وحشتش مسلط شود.

هنوز جوان بود و آرزو داشت، می‌خواست به رویاهایش برسد؛ رویاهایی که همیشه فکرشان را در سر می‌پروراند، رویاهایی که شب با خیال آن‌ها سر بر بالین می‌نهاد. قطره اشکی سمج بر گونه‌های منجمد شده‌اش فرو چکید و سد چانه‌اش را رد کرد.

-‌ چرا... چرا این کار رو کردی؟

دیوارهای طوسی را که تابلوهای کوچکی بر آنان میخکوب شده‌ بودند، با بغض از نظر گذرانده و به ریش‌های بلند و سیه‌فام مرد نگریست.

-‌ مگه خودت... مگه خودت زیر پر و بالم رو نگرفتی؟ چرا خواستی اذیتم... کنی؟

آستین پاره‌ شده‌ی مانتوی آبی رنگ و فرمش را بر پلک‌های متورمش کشید و با آب دهان فرو فرستادنی، هق- هق کردن را از سر گرفت. پوست تیره‌ی پیرمرد زیر لوستر کوچکی که از سقف آویزان بود، می‌درخشید و چین و چروک پیشانی‌اش دیگر به چشم نمی‌آمد. کاش در اتاق را قفل می‌کرد، کاش حداقل به خانه می‌رفت. چرا... چرا نرفت؟

چرا ماند؟ چرا خود را بازیچه‌ی دست پیرمرد کرد؟ با دیدن انگشتان زمخت و آفتاب‌ سوخته‌ی او خود را عقب کشید و دست بر قلب بی‌نوایش نهاد. در عرض چند دقیقه قاتل شده بود و وجدانش این مسئله را نمی‌پذیرفت؛ او آزارش به مورچه هم نمی‌رسید، چه برسد به آدم کشتن!

زبانش را بر لب‌های باریکش و خشکیده‌اش لغزاند. گلویش از تشنگی خس- خس می‌کرد و مردمک‌هایش دو- دو می‌زد.

بار دیگر چشم چرخانده و حیرت‌زده به چاقوی خونی و پهلوی دریده شده‌ی پیرمرد خیره شد. قتل؟ نه، او داشت خواب می‌دید؛ امکان نداشت چنین کاری کرده باشد، ولی... ولی اگر خواب بود چرا بیدار نمی‌شد؟ با به یاد آوردن فیلم‌هایی که دیده بود، نه یک بار بلکه چند بار به صورتش سیلی زد؛ اما خواب که نبود هیچ، فهمید کابوس هر شبش به حقیقت مبدل گشته است!

به سرعت، لرزان و وحشت‌زده از جا برخاست و سست‌گام به طرف پنجره‌ی مربعی شکل اتاق دوید. نفس- نفس‌زنان بالا تنه‌ی خود را به بیرون کشید و ارتفاع زیاد زیر پنجره را دید زد. خودروهایی که در جاده رفت و آمد می‌کردند، انسان‌ها، درختان کاشته شده در محوطه‌ای تنگ، پیاده‌رو! سرش گیج رفت و آسمان مقابل دیدگانش رقصید.

با برخورد اشعه‌ی خورشید به چشمانش ترسیده عقب‌گرد کرد و پشت سر را نگرید تا از مرگ حتمی پیرمرد اطمینان حاصل کند؛ تا مبادا برخیزد و بخواهد دومرتبه او را مورد آزار و اذیت قرار دهد!

بوی نفرت‌انگیز خون سبب تهوعش شده بود. نمی‌توانست از پنجره فرار کند. مرگ! از مرگ می‌ترسید، ترسی همه جانبه که امروز به سراغش آمده بود! کیفش را که گوشه‌ای کنار میز کوچکش رها شده بود، به دست گرفت و صورتش را هیستریک لمس کرد. از خودش هم می‌ترسید.

قدم‌های لرزانش را به سمت در سفید رنگ اتاق کشانده و با حالت دو، خواست آن را باز کند که با دیدن دوباره‌ی جنازه، جسم بی‌جانش به آغوش بی‌نهایت سرد زمین پیش‌کش شد. اشک‌های شور سد گونه‌های برجسته‌اش را شکسته و در دهانش فرو ریختند.

-‌ پیدا... پیدام می‌کنن، می‌دونم. م... من رو اعدام می‌کنن... خدا! من... من... فقط...

هق- هق‌کنان دست خونی‌اش را برای زدودن آن قطرات مزاحم، محکم روی صورتش کشید و با بند کردن انگشتان کشیده‌اش به دستگیره‌ی در، لرزید و از جا برخاست. آب‌ دهان سردش را به سختی قورت داد و مضطرب، با صدایی خفه گفت:

-‌ م... م... من رو ببخش! باید... برم!
 
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
مدیر تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
ناظر تایید
فعال انجمن
Feb
3,091
2,378
مدال‌ها
2
قدم از قدم برداشت تا آن دستگیره‌ی نقره‌فام لعنتی را پایین کشیده و از مهلکه رهایی یابد که با صدای بوق، هینی از میان لبانش خارج شد. ترس میان دیدگان رو به افولش می‌درخشید و ریتم پرهیاهوی قلبش جان به لبش می‌کرد.

نفسی سطحی و لرزان کشید و با فکر به این‌که صدا از خیابان بوده، لحظه‌ای آرامش به جانش هدیه شد. سریع، مقنعه‌ی مشکی‌اش را صاف کرده و هم‌زمان با دستی که روی موهایش کشید، در را گشوده و قدمی به بیرون نهاد. نگاهش را محتاطانه به پله‌های مارپیچ بالای سرش سوق داد و پس از آن به پایین نرده‌ها خیره شد. چرا تمام اشیاء این مجتمع به رنگ گچ بود؟

چرا دست بر هر چیزی می‌کشید، شئ‌ای سفید بود و رنگ قرمز را خالصانه به جان می‌خرید؟ مانند همیشه حالش از رنگ سفید بر هم می‌خورد! چند قدم تا خروج از این مجتمع فاصله داشت؟ ده قدم، صد قدم؟ نمی‌دانست.

بزاق دهانش را آهسته فرو فرستاده و با حدقه‌ی چشمانی که دائم پر و خالی می‌شدند، دست بر جیب نهاد و چند پله‌ای را طی کرد.

-‌ خدایا، بار... آخرم بود! تو که... می‌دونی!

حس می‌کرد دیوارها او را می‌بلعند. ریتم نفس‌های فردی را می‌شنید، اما او که کسی را آن‌جا ندیده بود؛ دیده بود؟ بار دیگر نفس لرزانی کشید و اطراف را از دیده گذراند. کاش دیشب هیچ‌گاه صبح نمی‌شد. کاش هیچ‌گاه در این مکان پای نمی‌نهاد.

-‌ غلط کردم خدا! به جونِ...

چون عزیزی را برای قسم خوردن نیافت، سکوت را ترجیح داد و حین فشردن کیف بر شانه‌های نحیفش، پله‌ی دیگری را درنوردید. "چیلیک"ی بلند در فضا منعکس گشت.

چیلیک، چیلیک، چیلیک، چیلیک!

چه کسی بود؟ چه کسی او را دیده بود؟ سست شده، دستش را به نرده‌های سفید رنگ گرفت و از سکندری خوردن جلوگیری کرد. قلبش سوز- سوز شد و در دهان کوبید. موهای وزدار و قهوه‌ای رنگش را چنگ زد و لرزان به عقب بازگشت. چشمانش تا آخرین حد درشت شد و ناخواسته، پله‌ای را همان‌طور پشت کرده، طی نمود.

دهانش از بغض باز و بسته می‌شد و مژه‌هایش نم‌دار بودند. سرش را دیوانه‌وار به چپ و راست تکان داد و لرزان عقب کشید. دوربین‌ها را فراموش کرده بود، دوربین‌ها او را دیده بودند؛ حتی در اتاق و حین وقوع جرم!

-‌ ت... تو... اون چیه توی دست؟

بغض کرد و باز هم عقب رفت؛ آن‌قدر که مجبور شد برای زمین نخوردن هر دو دستش را به نرده‌ها بند کند.

-‌ من... من کاری نکردم! به خدا...

از سکوتِ سنگین عکاس، حس خوبی نداشت. سکوت او یعنی همه چیز را هم دیده و هم شنیده است، یعنی دستگیر می‌شد، یعنی راه فراری نداشت؛ دوربین‌ها، اثر انگشتانش روی اشیاء، جنازه و بدتر از همه شاهدی که مقابلش بالای پله‌ها ایستاده و از او عکس و فیلم گرفته بود!

بغضش با صدایی بلند شکست و گریه‌اش در گوش‌های شاهد طنین انداخت؛ سپس درمانده، با لحنی که دل سنگ را ذوب می‌کرد گفت:

-‌ توروخدا... اون عکس‌ها رو پاک کن!

اما عکاس برخلاف خواسته‌ی او، دوربین را از صورتش فاصله داده و مغموم به چهره‌ی دخترانه‌اش نگریست. بی‌رحمی بود اگر بگوید که می‌خواهد با پلیس تماس بگیرد، نه؟ نگاهی به عکس‌های درون دوربین و سپس به در اتاق انداخت. لب‌های باریکش را نامحسوس بر هم فشرد و بدون این‌که نگاهش کند، گفت:

-‌ پیدات می‌کنن، خیلی زود!

دخترک که به گریه و التماس افتاد، نفسش را آه‌مانند بیرون فرستاد و ناراضی، ولی جدی دست در جیب شلوار مشکی‌ رنگش فرو برد. موبایل لمسی‌اش را که بیرون آورد، انگشتان لرزانش روی اعداد صفر و یک فرود آمده و شماره‌ی صد و ده را تشکیل دادند.

موبایل را کنار گوشش چسباند و به بوق‌های آهسته‌ی آن که با صدای گریه‌ی دختر مخلوط شده بود، گوش سپرد؛ نگاه غمگینش اما جسم نحیف او را که نقش بر زمین شد، بی‌صدا بدرقه کرد.

چیزی در گوی‌های درخشانش می‌سوخت و راه گلویش به سبب بغضی کوچک بسته شده بود.

-‌ الو، صد و ده؟

دخترک چشمان ملتمسش را باز و بسته کرده و دست بر گلوی کبود شده‌اش نهاد. دیر یا زود از راه می‌رسیدند، از در و دیوار داخل می‌آمدند و به او دست‌بند می‌زدند. هق زد و مژه‌های نم‌ گرفته و فردارش را بر هم فشرد. قلبش با شدتی بسیار می‌سوخت و نفس‌هایش می‌لرزید.

-‌ وقتتون به خیر آقا. توی مجتمع تجاری رئیسم قتلی صورت گرفته!

"رئیس"؟ پیرمرد رئیس او بود؟ از چه زمان؟ پس چرا او را نمی‌شناخت؟ لب‌ به دهان کشید و نگاه ترسیده‌اش را میان چشمان غمگینِ مرد چرخاند.

-‌ بله، رئیسم کشته شده!

اشک‌های شور را در دهانش مزه کرد و مردِ عکاس که در طول مکالمه‌ به چشم‌هایش می‌نگریست، سرش را با شرمندگی و تأسف پایین انداخت. آدرس را گفت و سپس با آه اضافه کرد:

-‌ ممنون آقا. خداحافظ.

دختر سرش را با نفس- نفس زدن‌های پی‌در‌پی‌اش پایین انداخت و با گریه، درد شش‌هایش را فراموش کرد و نالید:

-‌ من فقط از خودم... دفاع کردم.

با یادآوری اتفاقات پیش از قتل، در اتاق، آب بینی‌اش را بالا کشید و به سر زیر افتاده‌ی مرد نظر افکند. بدنش گز- گز می‌کرد و سرش به سبکی پر کاه بود. دستش را روی معده‌ی پر از دردش فشار داد و بریده- بریده گفت:

-‌ اون می‌خواست بهم... می‌خواست بهم...

صورتش گر گرفت و به شدت گریه‌هایش افزوده شد. نمی‌توانست از قصد پلید پیرمرد برای مردی غریبه سخن بگوید، نه رویش را داشت و نه در شرایط خوبی بود. عکاس، سرش بلند کرد و نگاه مبهوتش را بر اجزای صورت دختر چرخاند.

لب‌های صورتی رنگش از هم باز مانده بود و اخم کوچکی میان ابروانش خودنمایی می‌کرد؛ زیرا دلش به شنفتنِ دوباره‌ی آن‌چه که خود از پشت در شاهدش بود، رضایت نمی‌داد! دلش به رحم آمده و آرام به سویش گام برداشت. مقابلش زانو زد و دوربین را روی زانویش فشرد که چون نگاه خیس دختر معطوفش شده بود، پلک آرامی زد و گفت:

- از این‌که نمی‌تونم دلداریت بدم، خیلی متأسفم!

***
 
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
مدیر تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
ناظر تایید
فعال انجمن
Feb
3,091
2,378
مدال‌ها
2
- سودابه کاشانی! بیا بیرون، ملاقاتی داری.

دستش را از زیر گوش برداشته و روی نیم‌خیز شد. روزنه‌ای شبیه به امید در کنج قلبش جای خوش کرده بود و بغض به گلویش چنگ می‌انداخت. بازدمش را لرزان بیرون فرستاد و دستی درون موهای کوتاهش فرو برد؛ سپس پاهایش را از تخت آویزان کرده و آهسته پایین پرید.

سرمای کف سلول به پوست کف پایش نفوذ می‌کرد و اما او، حواسش چندان پی سرما نبود؛ ذهنش حول حکمی که قرار بود برایش صادر شود می‌چرخید و نگاهش سیاهی زمین را رصد می‌کرد. چانه‌اش که لرزید، دستی به بینی‌اش کشید و فین- فینی سر داد. یعنی غریبه‌ی "ارسلان" نام می‌توانست به اثبات بی‌گناهی او کمکی کند؟ هنوز که خبری نشده بود؛ ولی در دل آرزو می‌کرد کاش امروز خبر خوشی برایش بیاورد!

مُچ‌هایش که اسیر دست‌بند فلزی شدند، زن، جدی و بدون رحم، شانه‌اش را به چنگ کشیده و او را با خود همراه کرد؛ گویی چون از قضا قاتل پیرمردی بدذات بود، دیگر مأموران نیز از سر ترحم به او محبت نمی‌کردند! ناچاراً بر سرعت پاهای سستش افزوده بود و همراه با زنِ خوش‌چهره، به سمت و سویی کشیده می‌شد.

مأمورِ دیگر که زنی بیست و هشت ساله به نظر می‌رسید، چادری بر سر او نهاد و حینی که به در رسیدند، میله‌های آهنین و فیلی رنگ، توسط دستانش با صدایی منزجرکننده از هم جدا شدند. مژه‌هایش را محکم فرو بست و از حرص دندان بر دندان فشرد. پس از خروج، راهروی طویلی را طی کرده و به در اتاقی رسیدند که بر سطح فلزی آن نوشته شده بود: "ملاقات".

زن تیره‌رو و عبوس که چند قدمی از آن‌ها جلوتر بود، در را گشوده و با چشم به سودابه اشاره کرد تا داخل برود و سودابه، نفس سنگینی بیرون فرستاد و با رها شدن از دست مأمور، در زنگ ‌زده‌ی مقابلش را به واسطه‌ی بازو کنار راند و داخل رفت.

ارسلان که تاکنون به جلو خم شده و هر دو آرنجش را بر میز آهنین روبه‌رویش نهاده بود، با دیدن دختر آشنای مقابلِ در، قفل دستانش را از یکدیگر باز کرده و لبخندی همیشگی‌ روی لب‌هایش نشاند. صندلی را عقب کشید و حین بلند شدن، سری تکان داد و گفت:

-‌ سلام.

سودابه با اندکی تعلل، نگاهش را بین دست‌بند و مأموری که گوشه‌ای ایستاده بود، چرخاند و چون پی برد دستانش قرار نیست باز باشند، بغضش را فرو خورد و پشت میز نشست. دستانش را میان زانوانش قرار داد و با صدایی خفه لب زد:

-‌ سلام. خوبید؟

لبخند ارسلان نسبت به پیش کم‌عمق، ولی همچنان بر جای بود؛ پلکی بر هم فشرد و آهسته گفت:

-‌ من آره، ولی تو این‌طور به نظر نمی‌رسی. رنگت چرا پریده؟

سپس با نگاهی که لب‌های چسبان و چشم‌های نم‌دار دخترک را نشانه رفته بود، مغموم پرسید:

-‌ اون‌جا بهت سخت می‌گذره؟

سودابه برخلاف چیزی که قلبش فریاد می‌زد، سری به نشانه‌ی پاسخ منفی تکان داده و عمیقاً در فکر فرو رفت. سخت می‌گذشت؛ حداقل برای اویی که تمام عمرش را آن بیرون و میان مردم گذرانده بود، این گوشه‌گیری‌ها و کز کردن‌ها خوشایند به نظر نمی‌رسید. موهایش را که از بند چادر رها گشته و به پیشانی عرق کرده‌اش چسبیده بودند، عقب زد و خیره به بطری آب معدنی روی میز، پرسید:

-‌ اتفاقی افتاده که اومدین ملاقاتم؟

ارسلان دستی به ریش‌های مشکی‌اش که بنا بر بلندی نسبی‌شان از حالت منظم درآمده بودند، کشید و درب بطری را برای نوشیدن لیوانی آب، باز کرد. لیوان پلاستیکی را در دست فشرده و با پر کردن آن، پاسخ داد:

-‌ اتفاقی که نیافتاده، اما یه خبر دسته اول برات دارم.

مکثی کرده، با خونسردی جرعه‌ای از آب را سر کشید و بی‌توجه به نگاه نگران سودابه، اضافه کرد:

-‌ راستش... تقاضای تجدیدنظر کردیم و وکیلت داره کارهات رو پیگیری می‌کنه!

نگرانی از میان چشمان قهوه‌ای رنگ سودابه محو شده و تنها ردی که از خود بر جای گذاشت، پوزخند روی لب‌هایش بود.

-‌ مگه تا حالا نمی‌کرد؟!

ارسلان انگشتان کشیده‌اش را در هم قفل کرد و با نچی کوتاه، خیره‌ی چشمانش گفت:

-‌ اون‌موقع شاید بیست درصد احتمال داشت بی‌گناهیت ثابت بشه، اما حالا ما فیلم‌های توی دوربین رو داریم! بی‌شک دفاع مشروع محسوب میشه.

نگاه سودابه اجزای چهره‌اش را با گنگی کندوکاو کرد. امروز، چشمان شب‌رنگ مرد، بیشتر از هر روز دیگری می‌درخشید و برق خنده را می‌شد درون آن تشخیص داد. از درد ناگهانی کمرش چهره در هم کشیده و منزجر گفت:

-‌ نمی‌دونم اینی که گفتین یعنی چی. چیز... بدی که نیست؟ هست؟!

ارسلان فشاری به لیوان بی‌رنگ درون دستش آورد و زیر نگاه سنگین دختر، سری چپ و راست کرد. لب‌هایش را روی هم چسبانده و با لحنی جدی در چند جمله توضیح داد:

-‌ خب، دفاع مشروع چیز بدی نیست، ولی یک سری شرط و شروط داره که با توجه به اون‌ها، قتل صورت گرفته وصف مجرمانه‌اش رو از دست میده. آدم این اجازه رو داره که از خودش دفاع کنه، درسته؟

نفس عمیقی کشید و جرعه‌ای دیگر از آب نوشید. گوشه‌ی لب‌هایش را گاز گرفت و حینی که زیرچشمی به نگاه خیره‌ی دختر می‌نگریست، اضافه کرد:

-‌ پس اگر موقعیتی که مقتول به وجود آورده، به قاتل آسیبی برسونه یا براش خطرناک باشه، فردِ قاتل حق داره از خودش در برابر اون دفاع کنه؛ حالا از جون، مال یا آبروش که تو دقیقاً همین کار رو کردی! فیلم‌ها هم این رو ثابت می‌کنن.
 
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
مدیر تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
ناظر تایید
فعال انجمن
Feb
3,091
2,378
مدال‌ها
2
سودابه با اتمام حرف او، انگشتان گندمگون و عرق کرده‌اش را روی چادر گل- گلی‌اش کشید و بی‌صدا آب دهانی فرو فرستاد. نگاهش همچنان صورت نسبتاً کشیده‌ی ارسلان را می‌کاوید و در لابه‌لای اجزایشان دنبال نشانه‌ای از دروغ بود؛ ارسلان اما، معذب شده ابروهای مشکی‌اش را خاراند و کلافه پلک زد که سودابه، با پاهایش روی زمین سرد، ضرب گرفت و گفت:

-‌ عجیبه که الآن به جای وکیلم شما جلوم نشستید. بیشتر انتظار داشتم اون بیاد بهم خبر بده تا این‌که...

پوفی کشید و دروغش را بیشتر از این ادامه نداد. ظاهرش نقاب بی‌حوصلگی بر خود زده بود؛ اما قلبش به شوق آزادی می‌تپید، برای استراحت کردن‌های روز جمعه‌اش، روزنامه خواندن و کوه رفتنش؛ لیکن به راستی زندگی‌اش پس از این ماجرا، همچون پیش می‌شد؟ گره‌ی ابروان هشتی‌اش کور شدند و عذاب وجدان قلبش را به درد آورده، سپس هم‌زمان چانه‌اش بر گردنش افتاد و سرش تیر کشید.

-‌ می‌ترسم، خیلی زیاد!

ارسلان متعجب از تغییر حالت ناگهانی او، تکیه‌اش را به صندلیِ قراضه داد و درحالی‌که یکی از ابروهای پرپشتش را بالا می‌انداخت، گفت:

-‌ از چی؟

لبخندی متضاد بر لب‌های ترک خورده‌اش نشاند و با مهربانی گفت:

-‌ حالا که همه چیز به نفع تو شده داری می‌ترسی؟ من مطمئنم چند وقت دیگه دوباره اوضاع مثل سابق میشه!

سودابه سر بلند کرده و با فشار دادن دست‌های لرزانش روی میز، پوست نازک لب‌هایش را که از صورتی به سفیدی می‌زد، گزید.

-‌ از این‌که دیگه هیچی مثل سابق نشه!

بغض، گلویش را محکم فشرد و فین- فینی سر داد. دیوارهای تیره‌ی اتاق را از نظر گذرانده و اشاره‌ای به پیراهن و شلوار مشکی رنگ ارسلان کرد.

-‌ از این دیوارها، از این لباس‌های مشکی‌تون، از آینده، از خودم؛ می‌ترسم!

با غم و لرزش صدای سودابه، ارسلان وادار به جمع کردن لب و لبخندش شد. دندان‌های سفیدش را طبق عادت، لحظه‌ای روی هم سائید و وقتی سخنی برای دلداری او نیافت، ترجیح داد سکوت کند و به صدای شدید باران که از بیرون گوشش را نوازش می‌کرد، گوش دهد. سودابه از سکوت حاکم در فضا آرامش می‌گرفت و می‌‌توانست حداقل کمی خود را با شرایط ایجاد شده وفق دهد، اما ارسلان برای سکوت نیامده بود؛ زیرا سخنان مهم‌تری داشت! با این حال، مدتی را هر چند کوتاه، تنها بابت نرمال شدن حال سودابه، سکوت کرد!

ارسلان اندکی روی صندلی جابه‌جا شد و با گزیدن لب‌هایش، سعی کرد صدای گوش‌خراشی را که از پایه‌ی صندلی برخاسته بود، نادیده بگیرد؛ سپس دو دستش را به سی*ن*ه زد و چشم به عقربه‌ی ساعت مچی معمولی‌اش دوخت. پنج دقیقه‌ای را برای صحبت کردن فرصت داشتند و حال میان دوراهی سخن گفتن یا نگفتن گیر افتاده بود.

سکوت می‌کرد و به راحتی زمان را از دست می‌داد یا حرف می‌زد و دخترک مضطرب روبه‌رویش را از آن‌چه که بود، آشفته‌تر می‌ساخت؟ سودابه کوتاه چشم به حالات ارسلان که کلافگی را فریاد می‌زدند، سپرد و با صدای خش‌دار پرسید:

-‌ چیزی مونده که... ندونم؟

مردمک‌های خاکستری و نگرانش را میان چشمان ارسلان به گردش درآورد و پاسخی که پیش از سخن گفتن او عایدش شد، سری بود که با تردید زیر افتاد و به دست‌های نشسته بر میزشان نگریست.

-‌ راستش... نمی‌خوام بیخودی بهت امید بدم، اما ممکنه روال پرونده اون‌طور که ما می‌خوایم پیش نره یا... ورق به نفع ک.س دیگه‌ای برگرده!

سودابه پلک‌ مبهوتی زد.

-‌ به نفع کی؟

ارسلان با دستپاچگی پیش‌دستی کرد:

-‌ البته ما همه‌ی تلاشمون رو می‌کنیم!

و سخنش جز این‌که چیزی را در مغز سودابه خاطرنشان کند، فایده‌ی دیگری نداشت. پنج سال گذشته، همین جمله را از زبان پرسنل بیمارستان و دکتری که تنها طبیب خواهرش بود، خیلی‌خوب به یاد داشت!

"ما همه‌ی تلاشمون رو می‌کنیم خانم، امیدتون به خدا باشه!"

"ما همه‌ی تلاشمون رو کردیم خانم، خدا بهتون صبر بده!"

پلک‌هایش را محکم فرو بست و آهسته نفس- نفس زد. حتی ارسلان نیز داشت از تلاش‌های خود سخن می‌گفت و نمی‌دانست او چه‌قدر از این کلمه‌ی چهارحرفی نفرت دارد!

-‌ به نفع کی؟ اون که کسی رو نداشت.

ارسلان موضع حفظ کرده و با نظاره کردن حال خرابش، به آرامی ولی جدیت پاسخ داد:

-‌ خودمم نمی‌دونم! باید صبر کن...

و باز هم صبر و صبر! تا چه زمان باید صبر می‌کرد و نتیجه‌ای نمی‌گرفت؟ انگشتانش را به سختی روی لب‌هایش گذاشت و در امتداد سخن نیمه‌تمام او، بی‌حوصله گفت:

-‌ میشه بعداً راجع بهش حرف بزنیم؟ ببخشید که این رو میگم، ولی... ولی من الآن حالم خوب نیست؛ می‌خوام برگردم به سلولم.

نفس عمیقی کشید و پیش از این‌که ارسلانِ عاصی شده، فرصتی برای حرف زدن داشته باشد، ادامه داد:

-‌ من... بی‌چشم و رو نیستم، اما... اما ازتون خواهش می‌کنم اجازه بدید وکیلم من رو از روند پرونده‌ام مطلع کنه؛ این‌طوری خیلی راحت‌ترم!

زیر نگاه حجیم ارسلان که بر شانه‌هایش سنگینی می‌کرد، سری با زوایای کم تکانیده و حین گفتن خداحافظی‌ای کوتاه، به سوی مأمور رفت و تا ارسلان به خود آید و از روی صندلی برخیزد، سودابه نگاه کوتاهی حواله‌ی رخسارش کرد و هم‌زمان صدای کوبیده شدن در تیره‌رنگ به چهارچوب آن بود که اکووار در گوشش طنین‌انداز گشت!
 
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
مدیر تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
ناظر تایید
فعال انجمن
Feb
3,091
2,378
مدال‌ها
2
صدای گوش‌خراش در، ارسلان را به خود آورد. سرش را پایین انداخت و به انگشتان زبرش خیره شد. چرا تا نیمه‌ی راه رفت و چیزی نگفت؟ نباید فرصت را از دست می‌داد، خصوصاً حالا که دیگر قرار نبود از شعاع یک کیلومتری این زندان رد شود؛ اما از کجا باید می‌دانست که این‌طور خواهد شد؟ پیش از سخنان سودابه، در خیالش ملاقات هفته‌ی بعد را برنامه‌ریزی کرده بود؛ ولی حالا... چه‌طور باید به او می‌گفت؟

گره‌ی ابروانش کور و لب‌هایش آویزان شد. سودابه یا به قول خودش، "سودی" این‌طور خواسته بود! با نبود او خاطرش آسوده‌تر می‌شد؛ پس نمی‌آمد! چنگی محکم به موهای خرمایی و آشفته‌اش که در لابه‌لایشان سفیدی به ندرت یافت می‌شد، نواخت و مژه‌های کوتاهش را با ناخن خاراند.

-‌ دیگه نمیام سودی، اما دوستم میاد!

به راست متمایل شده و صندلی را پس از این‌که برخاست، سرِ جای خود نهاد. حال خوبی که برای آمدن به ملاقاتش داشت، اکنون دیگر نیست شده بود. انتظار شادی‌اش را داشت، اما هر چه در قهوه‌ای چشمانش دید، جز پریشان‌خاطری چیزی نبود! از اتاقِ ملاقات خارج شده و حینی که مسیر راهرو تا بیرون را آهسته- آهسته طی می‌کرد، عمیقاً به کفش‌های اسپرت و سیه‌فامش نگریست.

باید همراه با وکیلش، در روز دادگاه از فیلم دوربین‌ها رونمایی می‌کرد. تنها هفتاد و دو ساعت فرصت داشت و دوشنبه، رأس ساعت هشت، باید ادعای سودابه را اثبات می‌کرد! دستانش را درون جیب‌ شلوارش فرو برده و محوطه‌ را به طور اجمالی دید زد. بارانِ شدید، با خشونت، درختان سرو و زمین پوشیده از چمن و شنِ درشت را سنگسار می‌کرد.

قدم‌هایش را روی شن و ماسه‌ها نهاد و بی‌اعتنا از کنار چاله‌های کم‌عمق آب گذر نمود. موهایش را که از نم باران بر پیشانیِ بلندش فرو نشسته بودند، با دست کشیدنی آرام بالا فرستاد و با خداحافظی‌ای کوتاه از زندانبانی که درهای خروجی را به رویش گشود، محوطه را با ورود به خیابان نسبتاً خلوت، ترک کرد. دستش را حائل بر پیشانی قرار داد و چشمی در اطراف چرخاند تا خودروی احسان را بیابد.

با دیدن پرایدی سفید رنگ که گوشه‌ای در نزدیکی زندان پارک شده و صدای بلند موسیقی از آن به گوش می‌رسید، سری چپ و راست کرد و راه را به سوی آن منحرف ساخت. سوار که شد، در را محکم کوبید و در اولین فرصت ضبط را خاموش کرد. احسان با اخم سر به سویش چرخاند و آدامس بادکنکی‌اش را قورت داد.

-‌ برای چی ضد حال می‌زنی؟

سپس با همان عبس و چشمانی حرص‌آلود، انگشت شصتش را دورانی شکل روی شقیقه‌اش کشید و لب‌های پُرَش همچون خطی صاف بر هم فشرده شده، نفسش آهسته از شکاف میان دهانش رهایی یافت.

-‌ یاد بگیر وقتی دخترِ می‌زنه تو پرت، تلافیش رو سر ماشین من در نیاری!

ارسلان پوف بلندی کشید و چشمانش را از بابت حساسیت عجیب احسان، روی کمربند پاره- پاره شده‌ی صندلیِ شاگرد و کف‌پوش کهنه‌ی مشکی، چرخاند؛ سپس لب کج کرده و با تحکم گفت:

-‌ خیلی‌خوب حالا! حرکت کن بریم.

احسان با بی‌خیالیِ هر چه بیشتر، تکیه‌اش را به صندلی خاکستری رنگ پشت سرش داد و دستی به عینک چهارگوش روی چشمانش کشید. طعم توت‌فرنگیِ دهانش را مزه- مزه کرد و لب زد:

-‌ کجا با این عجله؟!

ارسلان کف دستش را روی پیشانی چین خورده‌اش نهاد و هم‌زمان با برخورد التهاب آن به انگشتانش، کلافه پاسخ داد:

-‌ این‌قدر سین‌جیمم نکن. می‌خوام برم پیش توکلی. باهاش حرف دارم!

لبخند عمیق احسان نیامده محو شده، ابروهای صاف و قهوه‌ای رنگش با یکدیگر دست دوستی دادند. دلش می‌خواست پاسخ ارسلان به پرسشی که قرار است مطرح کند، منفی باشد. دستی به صورت بدون ریش و ته‌ریشش کشید و با ابرو بالا انداختنی، سرش را به طرف او چرخاند و گفت:

-‌ با توکلی چه حرفی داری؟ باز راجع به این دخترِ؟

"هوم" آرامی زمزمه کرد که چون حرص را از چشمان ارسلان خواند، با انگشتانش، نرم- نرمک روی لب‌های سرخ‌فامش ضربه زد و چشمان قهوه‌ای رنگ و طلبکارش را به خط شقیقه‌ی او دوخت.

-‌ کارهات خیلی غیرمنطقیه، چون تو داری به دختری کمک می‌کنی که اصلاً اون رو نمی‌شناسی.

لب تر کرده و دستان زبرش را با فرمان خودرو سرگرم نمود.

-‌ راستش رو بگو ارسلان! برای چی شدی دایه‌ی مهربون‌تر از مادر این دختر؟

حرف‌هایش ارسلان را کلافه کرده بود و سبب می‌شد هرازچندگاه چینی به بینی گوشتی و متوسطش دهد. پوزخندی زینت‌بخش لب‌هایش کرد و دست به سی*ن*ه، آسفالت خیس شده و سپس گودال کوچک کنار آن را که قطرات شلاق‌وار باران درونش فرو می‌چکیدند، نگریست. در این تشویش و دوگانگی، تنها حساسیت‌های برادرش را کم داشت.

-‌ فرض کن دارم کار خیر می‌کنم و سؤال دیگه‌ای هم نپرس لطفاً؛ چون سرم درد می‌کنه!

احسان از درون کیف کارش، بسته‌ای شکلات بیرون آورده و ریشخندی زد. بحث با او هیچ فایده‌ای نداشت.

-‌ خیلی‌خوب. پیاده شو برای خودت آژانس بگیر. من نمی‌تونم برسونمت!

ارسلان چرخی به سویش زد.

-‌ می‌خوای بگی وقت نداری؟

نگاهی به سر تا پای قامتش در آن ژاکت چرمی و شلوار قهوه‌ای، انداخت و افزود:

-‌ یا شاید هم داری لج می‌کنی!

احسان لب‌هایش را با اخمی غلیظ جمع کرد که ارسلان حین خاراندن گوشه‌ی ابرویش، لبخندی به پهنای صورت زد و سپس با خنده‌اش حواس احسان را به خود معطوف ساخت. سکوت کلافه‌کننده‌ی اتومبیل، حال با خنده‌ی ارسلان که دست کمی از قهقهه نداشت، شکسته و بر اعصاب نداشته‌ی احسان خطوطی فرضی ترسیم می‌نمود.

-‌ داری به چی می‌خندی؟ بگو تا ما هم مستفیض شیم!

ارسلان تکیه‌ی سرش را به صندلی داده و با سی*ن*ه‌ای پرتپش و صدایی به وضوح لرزان، به خندیدن ادامه داد که احسان، سرشار از حرص چشم بسته، هنگام ماساژ دادن پیشانی‌اش، شروع به جویدن گوشه‌ای از لب‌های خویش کرد.

-‌ بسه دیگه! سرم رفت!

نوشخند ارسلان عمق یافته، با ابروهایی که شیطنت‌وار بالا و پایین می‌پریدند، دستش را به پنجره‌ی دودی و عرق‌کرده چسباند و هم‌زمان لحن بازیگوشش در گوش‌های احسان منعکس گشت:

-‌ از کجا معلوم؟! شاید هم می‌خوای با یرحا وقت بگذرونی و از من مخفی می‌کنی داداش بزرگه!
 
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
مدیر تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
ناظر تایید
فعال انجمن
Feb
3,091
2,378
مدال‌ها
2
یرحایی که ارسلان درباره‌اش سخن می‌گفت، با کیلومترها فاصله از آن‌ها در آپارتمان پنجاه متری‌شان مشغول شانه زدن موهایِ یکدست سفیدِ مادرش بود. جلوی آینه‌ی قدی اتاق ایستاده و با فشردن لبان برجسته و رژ خورده‌اش برهم، سعی داشت ذهن منتظرش را بی‌خیال گوشیِ روی تخت کند.

مادرش لبخند می‌زد، اما اخم اویی که از انتظار کشیدن متنفر بود، هیچ‌جوره آغوش ابروهای کوتاهش را ترک نمی‌کرد! کارش که با موهای مادرش تمام شد، شانه را روی میز رها کرد و عقب کشیده، به طرف تخت رفت و صفحه‌ی خاموش گوشی را از نظر گذراند. دستان سفیدش را مشت کرد و گفت:

- فردا قراره برم مصاحبه، تا غروب هم کار دارم و برنمی‌گردم. میگم ساره بیاد پیشت. بهونه‌گیری نکن تا برگردم؛ باشه مامان؟

انتظار جواب نداشت. به ساعت مچی سیاه‌رنگش که یازده را نشان می‌داد، چشم دوخت. کلافه دستی به چانه‌اش کشید و بلند شده، ویلچر مادرش را جابه‌جا کرد و مقابل تخت که قرار داد، زیر نگاه خیره‌ی او دست زیر کمرش انداخت و با یاری دست دیگر بلندش کرد.

او را آرام بر تخت دونفره‌ قرار داد و ملحفه‌ی سفیدرنگ را رویش مرتب کرده، پلکی زد و مانند همیشه با خونسردی و جدیت گفت:

- سعی کن بخوابی. من تنهات می‌ذارم.

گوشی‌اش را در جیب سویی‌شرت زرشکی‌ و کوتاهش چپاند و پاچه‌های شلوار سیاه‌رنگش را پایین داد. تخت را دور زد و روی پارکت‌های سفید و مرطوب قدم برداشته، درب قهوه‌ای اتاقش را گشود و بیرون رفت. پله‌ها را با آرامش طی کرد و رسیده به سالنی که لوستر کوچک کم‌نوری از آن آویزان بود، تمام خانه را از نظر گذراند.

پرده‌های آبی متصل به پنجره‌های دوجداره، همرنگ مبل‌های راحتی میان سالن بود و با فرش شیری رنگی که تنها نیمی از پارکت‌ها را می‌پوشاند، هارمونی زیبایی پدید می‌آورد. آشپزخانه‌شان درست مقابل پنجره‌ها بود و با دیواری ضخیم از درب‌های منتهی به حمام و سرویس بهداشتی جدا می‌شد؛ همین! یک آپارتمان محقر تقریباً در پایین‌شهر تهران؛ حتی به اندازه‌ی خانه‌ی قبلی‌شان هم نبود و یرحا با وجود سه سال زندگی در آن، این خانه را دوست نداشت!

لحظه‌ای بعد، بی‌حرف به اُپن تکیه زده بود و آب می‌نوشید که صدای تیک مانند گوشی‌اش را شنید. پیام کوتاهی که روی صفحه‌اش خودنمایی می‌کرد، باعث شد لبخند بسیار محوی بزند و با کنار گذاشتن لیوان بی‌رنگ آب، به طرف در خانه برود. دوباره محتوای پیام را مرور کرد: "دم در منتظرتم!"

کلاه سویی‌شرت را روی چتری‌های مشکی رنگش مرتب کرد و به سرعت از پله‌ها پایین دویده، در را بی‌توجه به حضور یک زن و بچه‌های قد و نیم‌قدش، محکم گشود و بیرون زد. با دیدن دویست و شش مشکی رنگی که کنارِ دو درخت کاج پارک شده بود، با جدیت و رفتاری سراسر آرامش خود را به آن‌سو کشاند. سوار که شد، بدون نگاه کردن به مرد سی ساله‌ی پشت فرمان گفت:

- روشن کن بریم یه دوری بزنیم.

مرد که خیره به نیم‌رخ او بود و لبان باریک و ترک برداشته‌اش را روی هم می‌فشرد، سری تکان داد و درحالی‌که در موهای مشکی رنگش دست می‌کشید، اشاره‌ای به پنجره‌ی اتاق مادرش کرد و لب گشود:

- مگه مامانت خونه نیست؟

یرحا داشبورد ماشین را باز کرد و با بی‌حوصلگیِ واضحی جواب داد:

- چرا، هست؛ اما باهات حرف دارم.

مرد سکوت کرد و طبق عادت صورت گندمگونِ بدون ریشش را خارانده، هم‌زمان با نفس فوت کردنِ او، یرحا دکمه‌ی ضبط را فشرد و آهنگ رپ مورد علاقه‌اش را پلی کرد؛ سپس نیم‌نگاهی حواله‌ی مرد کرد و گفت:

- بزن استارت رو دیگه!

مرد استارت زد و طبق خواسته‌ی یرحا، ماشین با صدای بلند موسیقی از کوچه گذر کرد و چندی بعد در خیابان نسبتاً خلوتِ امروز مشغول حرکت شد. مرد با اخمی میان ابروهای هشتی و پرپشتش، روی فرمان ضرب می‌گرفت و گاهی از گوشه‌ی چشم به یرحا که همچون خواننده آهنگ را به سرعت زمزمه می‌کرد و با دستان ظریفش امروزی می‌رقصید، نگاه می‌انداخت. طی یک تصمیم آنی به صندلی مشکی داد، با حرص آهنگ را خاموش کرد و محکم گفت:

- مسخره‌بازی دیگه بسه!

توجهی به تیزی چشمان آبی رنگ یرحا نکرد، آرنجش را به پنجره‌ی پایین آمده‌ی ماشین تکیه داد و با انگشت شصت و اشاره روی چانه‌ی باریکش خط انداخت. فرمان را با وجود سرعت زیاد ماشین به راست چرخاند. کنار کشیدن ناگهانی خودرو و صدای جیغ بلند لاستیک‌هایش و صد البته خاک اندکی که از خیابان بلند شد، صدای رانندگان اتومبیل‌های پشت سر را درآورد. یرحا دستانش را روی زانو گذاشت، نگاه خیره‌اش را از چشمان قهوه‌ای او گرفت و پرسید:

- صبح بهت زنگ زدم، چرا جواب ندادی؟

بی‌آنکه منتظر جواب بماند، نگاهی به سر تا پایش انداخت و پوزخندی زده، ابرو بالا پراند و ادامه داد:

- هنوز نمی‌دونی نباید من رو زیاد معطل کنی یا خودت رو زدی به نفهمی سهیل؟

تلاش سهیل برای نگاه نکردن به او بی‌نتیجه ماند، به طرفش متمایل شد و چشم‌هایش را یک دور در صورتش چرخانده، کلافه‌تر از قبل گفت:

- توی بانک گوشیم رو سایلنت کرده بودم، ندیدم. همین الآنش هم مرخصی ساعتی گرفتم. حالا کارت رو بگو!

به این‌جای حرفش که رسید، یرحا قانع شده سرش را به پشتی صندلی فشرد، چند تار از موهای و صافش را دور انگشت سبابه‌اش پیچید و نگاهش را به خیابان دوخته، لب تر کرد و با اخم گفت:

- پول لازم دارم!
 
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
مدیر تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
ناظر تایید
فعال انجمن
Feb
3,091
2,378
مدال‌ها
2
سهیل دستش را به فرمان گرفت و از این‌که حدسش درست از آب درآمده بود، نیش‌خندی زد. بحث امروز و دیروز نبود، یرحا همیشه پول لازم داشت و او هم باید بی‌چون و چرا تأمینش می‌کرد. مژه‌های سیاهش را برهم زد و طبق عادت، درحالی‌که گوشه‌ای از لبانش را به دندان می‌گرفت، پرسید:

- انتظار داری باز بهت باج بدم؟

یرحا دو ابروی قهوه‌ای رنگش را هم‌زمان بالا انداخت و با فکی قفل شده و خنده‌ای آهسته، طوری که حرص سهیل را دربیاورد جواب داد:

- باج نیست عزیزم، حق‌السکوته!

سهیل لب گزید، نامحسوس آب دهان فرو فرستاد و با یادآوری این‌که دختر بیست ساله‌ی کنارش تا چه اندازه‌ می‌تواند برای موقعیتش خطرناک باشد، قلبش تیر کشید. بی‌اختیار خم شد و کمی خش‌دار پرسید:

- خب بگو، چه‌قدر حق‌السکوت می‌خوای؟

یرحا نفس عمیقی کشید و دست به سی*ن*ه شد، چانه‌ی گِردَش را طبق عادت اندکی جلو داد و ماتِ آن کف‌پوش‌های مشکی و تمیز شده، با خونسردی گفت:

- ده تومن!

سهیل برای تسکین درد جان‌خراش قلبش، دستان لرزانش را به قصد برداشتن قوطیِ قرص از داشبورد، نزدیک برد و لب باز کرد حرفی بزند که قطرات عرقِ نشسته روی پیشانیِ بلندش از چشم نیمه‌باز یرحا دور نماند. نفس دردناکی کشید و بی‌صدا، با انگشت به داشبورد اشاره کرد، اما تفاوت و عکس‌العملی از جانب یرحایی که اینک چشم بسته بود و با بی‌توجهی نفس می‌کشید، ندید. با درد دیگر، آه از نهادش برخاست و لبانش را که به سفیدی می‌زد، از هم گشود شاید دل دختر به رحم آید:

- قرصم توی داشبورده. بدش من!

یرحا چشم‌هایش را باز کرد و با جدیت به چشمان ملتمس و جمع شده از دردِ سهیل دوخت. از دستور گرفتن و گوش به فرمان بودن متنفر بود و این‌که سهیل با وجود یک شناخت کامل از او، باز هم "لطفاً" را در پایان سخنش فراموش می‌کرد، ابروهایش را روانه‌ی پیشانی کوتاه و روشنش کرد. تقریباً زیر دندان‌های ردیفی و سفیدش غرید:

- به من دستور نده عوضی! فهمیدی؟!

سر سهیل با درماندگیِ ساختگی روی فرمان نشست، اما نگاه سخت و براقش ظریفانه به چپ چرخید و روی موتورسیکلتی که با فاصله‌ی بسیار از ماشین، روی قسمت خاکی ترمز کرده و تصویر سرنشینش روی آینه‌بغل منعکس بود، مکث کرد. بطری آبِ کنارِ دنده را با دستان مرتعشش چنگ زد و پس از باز کردن درب آبی رنگش، آن را به لبانش چسباند. جرعه‌ای بیشتر ننوشید؛ خیره به همان موتورسیکلت، چشمانش لحظه‌ای درشت شد و سپس درحالی‌که خسته لب به سخن می‌گشود، به حالت عادی برگشت:

- دِ آخه اگه من بیفتم این‌جا بمیرم، فکر کردی می‌تونی از زنم مثل خودم پول به جیب بزنی؟ کی می‌خواد هزینه‌ی بیمارستان مادرت رو پرداخت کنه؟! کی حاضر میشه قسط‌های وامت رو بده یا ضمانتت رو بکنه؟ دویست میلیون پول کمی نیست، تا عمر داری می‌افتی زندان و آب خنک می‌خوری!

یرحا مثل هر زمان دیگری که عصبی می‌شد، خیلی سریع مژه‌های مشکی و فردارش را با ناخن‌های بلند و براقش خاراند و نفس لرزانی فوت کرده، بار دیگر یک به یک جملات سهیل را مرور نمود. زمان برد؛ زمان برد تا صدای نحس سهیل را که در نظرش مزخرف و نفرت‌انگیز می‌آمد از گوش‌هایش بیرون کند، زمان برد تا به خودش بیاید و با کتانی قرمزش محکم بر کف ماشین بکوبد، حتی زمان برد تا فریاد بزند:

- سر من منت نذار!

پلک‌هایش به دلیل تیک عصبی، نامنظم پریدند و سرعت کلامش هنگام بلند کردنِ بیش از حدِ صدایش زیادتر از قبل شد:

- گفتم یه روز بهت پس میدم، نشین هر جا نگو یرحا داره پول‌هام رو تیغ می‌زنه! گفتم وقتی کار پیدا کنم خودم قسط وامم رو میدم! گفتم یا نگفتم؟! گفتم ضامنم شو، در ازاش هم کلی سر اون کارگاه کوفتی ازم کار کشیدی! بود یا نبود؟! گفتم به خاطر کارهایی که برام کردی سرم منت نذار، از منت‌گذاشتن متنفرم! گفتم از نیش و کنایه شنیدن و سرکوفت خوردن بدم میاد! گفتم یا نگفتم سهیل؟! گفتم یا نگفتم؟!

دیگر خش به صدایش افتاده و دندان‌های قفل شده‌اش همراه چانه‌اش می‌لرزیدند. نفس- نفس که زد، سهیل حبهت‌زده موهای خیسِ عرقش را از روی پیشانی کنار راند و چشم در صورت او چرخاند. میان لب‌هایش خط باریکی ایجاد شده و بی‌حرف در افکارش غرق بود.

هیچ‌جوره دلیل کوتاه آمدنش مقابل آن دختر تخس را نمی‌فهمید؛ یرحا از او آتو داشت، درست! می‌ترسید آتویی که دست یرحا داده به دست زنش برسد، باز هم درست! اما پیش از آن چه؟ قبل از ماجرا چرا حاضر شده بود پشتیبان مالی‌اش شود؟ مگر کسی مجبورش کرده بود؟ مگر آن روز آتویی به دست یرحا داده بود؟

نمی‌فهمید؛ فکر می‌کرد، اما به نتیجه‌ای نمی‌رسید و نتیجه ندادن رشته‌ی این افکارِ همیشگی، او را بیشتر روی تصمیمی که گرفته بود مصمم کرد. ذهنِ یرحا نیز دستِ کمی از ذهنِ سهیل نداشت، چرا که او دلیل عملی نکردن تهدیدها و خواسته‌های اندکش از سهیل را نمی‌دانست! دندان‌های قفل شده‌اش همراه چانه‌اش می‌لرزیدند و با چشمانی پرخون خیره‌ی صورت مبهوت او بود.

هفت دقیقه‌ای به همین منوال گذشت که سرانجام سهیل تعجب را پس زد، زبانش را روی لب‌هایش کشید و سعی کرد جو میانشان را عوض کند:

- الآن ندارم، اما برات جورش می‌کنم. صبر کن!

به ذهنش رسید که دلش برای یرحا و خصوصاً برای مادرش سوخته است؛ گرچه اصلاً آدم دلسوزی نبود! یرحا که حالا آرام‌تر شده بود، با حرص سرش را از پنجره به خیابان و سیم‌های برق دوخت و هنگام لب جویدن، بطری آب را از دست سهیل چنگ زده و به لبانش نزدیک کرد. می‌دانست به قول خیلی‌ها آبِ بطری "دهنی" است، اما حداقل این آخرین چیزی بود که یرحا به آن فکر می‌کرد؛ سهیل نیز از این کارش چندان تعجب نکرد، انتظارش را داشت!
 
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
مدیر تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
ناظر تایید
فعال انجمن
Feb
3,091
2,378
مدال‌ها
2
آب را که از گلو گذراند، با صدایی تند و گرفته پرسید:

- چه‌قدر؟

سهیل پلک‌های داغش را از هم گشود و گره بر ابرو انداخته، نگاه مجددی حواله‌ی تصویر موتورسیکلت کرد. دستش را نزدیک‌تر برد و جواب داد:

- یه ماه دیگه!

طبق چیزی که انتظار داشت، یرحا بطری آب را محکم به پشت پرتاب کرد. سر به طرفش چرخاند و با اخم گفت:

- چی داری میگی؟ من همین فردا پس‌فردا پول رو می‌خوام، نه یه ماه دیگه!

روی صندلی جابه‌جا شد و پرسید:

- احمق فرضم کردی، نه؟

سهیل کلافه دستی به صورتش کشید و سعی کرد وجود موتورسیکلت و سرنشینی را که برایش به نشانه‌ی "چی‌شد" دست تکان می‌داد، نادیده بگیرد. نگاهش را از آینه‌بغل گرفت و گرفته لب زد:

- گفتم که، الآن ندارم!

یرحا شانه بالا انداخت، لبخند مرموزی زد و با چشمان کشیده‌ای که برخلاف لبان کش آمده‌اش سرد و یخی بودند، خشک گفت:

- برام مهم نیست. مثلاً می‌تونی از پدرزنت قرض بگیری! یا از برادرهای زنت!

سهیل بی‌حال و حرصی‌شده از حرف زدن با او، دندان‌های سفیدش را روی هم فشار داد و مشتش را جلوی چشمان او به فرمان کوبید. قلب ضعیفش باز هم روی دور تند افتاده بود و سی*ن*ه‌اش با فشاری عظیم تیر می‌کشید. انگشتانش را نوازش‌وار روی قفسه‌ سی*ن*ه‌اش لغزانده، سر خم کرد و با نفس‌هایی منقطع پرسید:

- چرا باید از اون قرض بگیرم بدم به تو؟ یه دلیل برای من بیار، یه دلیل که چرا من باید خودم رو جلوی خانواده‌ی زنم خوار و خفیف کنم!

یرحا بینی گوشتی‌ و متوسطش را بالا کشید، نگاهی به سی*ن*ه‌ی او که زیر پیراهن سرمه‌ای رنگش هم بالا و پایین شدنش مشخص بود، انداخت و با پوزخند به او غضب کرد:

- چون امثال خانواده‌ی زنت فقط و فقط با خوردن حق کسایی که هشتشون گِرویِ نُهِشونه به این‌جا رسیدن!

لبان رژ خورده‌ی نودش را برهم فشرد و ادامه داد:

- چون آبروت تمام و کمال دست منه و تو از این لحاظ به من بدهکاری! پس اگه تا امشب مبلغی که گفتم توی حسابم نباشه، مجبورم یه سر به مطب خانمت بزنم!

قلب سهیل از حس‌های مختلفی به خود پیچید؛ حرص، خشم، غم و هیجانی بسیار مضاعف! حرفی نزد که یرحا دستش را روی دستگیره‌ی در قرار داد و پیش از خروج، سخنش را تکمیل کرد:

- و در ضمن؛ فکر این‌که بتونی بلایی سر من و مامانم بیاری از سرت بیرون کن! فقط وای به حالت سهیل! کافیه یه حرکت مشکوک ازت سر بزنه یا اتفاقی برای من بیوفته؛ اون موقع‌ست که هست و نیستت به دست یکی غیر از من باد میره! پس خیلی مواظب باش!

در ماشین را مقابل چشمان تیز و حرصی سهیل کوبید و صدا بلند کرد:

- می‌بینمت!

یرحا در جهت مخالف ماشین دست‌هایش را در جیب بزرگ سویی‌شرتش فرو برد و چند قدمی که طی کرد، سهیل پوفی کشید و با حرص شماره‌ی مرد منتظر روی موتورسیکلت را گرفت. آن‌چه از سخنان یرحا در نظرش آمد، این بود که عکس‌ها و فیلم‌ها به دست فرد دیگری افتاده است! لعنتی به یرحا فرستاد و انگشت شست و اشاره‌اش را از پهلو بر لب کشید. خوشبختانه تماس خیلی زود، پیش از به راه افتادن موتور وصل شد و سهیل به مرد اجازه‌ی سخن گفتن نداد:

- بی‌خیال شو، بذار بره!

و خود چنان به سرعت ماشین را روشن کرد و میان خودروهای دیگر گم شد که انگار هیچ‌وقت آن‌جا نبود! ماند مرد راننده که دقیقه‌ای بعد با اشاره‌ی یرحا کلاه ایمنی را از روی موهای کم‌پشتش برداشت. در دلش آشوب شد که مبادا متوجه شده باشد و از اضطراب آب دهان فرو فرستاد، ولی با پرسش یرحا نفسش را با آسودگی فوت کرد:

- ببینم، چه‌قدر می‌گیری من رو برسونی تا دم خونه‌ام؟

مرد گیج و سردرگم سر تکان داد و با نیم‌نگاهی به روبه‌رو، چشمان میشی‌اش را میان صورت سفید یرحا چرخاند و زمزمه کرد:

- هیچی!

یرحا هم که برخلاف همیشه حوصله‌اش نمی‌کشید تا خانه را پیاده‌روی کند، سری تکان داد و پشت مرد جا گرفته، دستش را نامحسوس به کاپشن طوسی رنگ او گرفت و درحالی‌که سر کج می‌کرد، گفت:

- پس روشن کن بریم داداش!

حرکت لاستیک‌های موتور روی سنگریزه‌های نم‌دار و خیابان خیس از باران، با بسته شدن در مشکیِ اتاق توسط ارسلان هم‌زمان شد. نگاهش را روی دیوارهای آبی فیروزه‌ای روشن و میز نسکافه‌ای رنگی که مقابل در و پشت به پنجره‌ی مربع‌شکل قرار داشت، چرخاند؛ سپس به توکلی که با دیدنش از جا برمی‌خاست، چشم دوخت. لبخند محوی زد و با قدم برداشتن روی سرامیک‌های شیری رنگ، خود را به او نزدیک کرد.

- سلام.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین