چهطور از بلای نازل شده بر سرش فرار میکرد؟ نمیدانست. بیهدف به اینسو و آنسو میرفت و در پشت اشیاء پنهان میشد، اما نمیتوانست خود را فریب دهد! ذهنش یاری نمیکرد، ولی احمق نبود؛ میدانست دیر یا زود شدیدتر از اکنون گرفتار خواهد شد! ولی چه میکرد؟ دست با دامان چه کسی میشد؟
حین عقبگرد، تلو- تلوخوران زمین خورد و خود را روی موزائیکهای سرد و مرطوب اتاق کشید. تمام تنش از جیر- جیر پنجره در اثر وزش باد لرزیده، دست بر دهانش فشرد و همراه با رعب و وحشتی مضاعف، هق- هقهایش را در گلوی خراشیدهاش خفه کرد. نمیدانست چگونه و با چه انگیزهای دست به خون او آغشته کرده، لیکن از هر آنچه میترسید، گویی امروز بر سرش آمده بود!
بدون اینکه بخواهد، چشمان گریان و سرخ شدهاش را هرازچندگاهی در سرتاسر اتاق میچرخاند و با ناخنهای نیمه بلندش روی میز پشت سرش ضرب میگرفت. پاهایش از ترس کرخت شده، انگشتانشان خواب رفته بود و همزمان سنگ بزرگی که در گلویش جولان میداد، با هر نفس کشیدن، قلبش را میسوزاند و سبب میشد محکم لب به دندان بگیرد.
چانهی باریک و لرزانش را با دست فشار داد و مضطرب شروع به جویدن ناخنهایش کرد. قطرههای عرق از پیشانیاش راه میگرفتند و حین چکیدن بر گردنش، جذب یقهی مانتویش میشدند. سرخیِ خونِ پاشیده شده، تا چند متر آن طرفتر نیز به چشم میآمد و بغض گلویش را ناگهان میشکست. دست چپش نیز خونی بود و چاقو در آن فشرده میشد. خشدار، با لحنی عاجز و هق- هقی که از گلویش برمیخاست، زمزمهوار گفت:
- ب... به خدا نمی... خواستم!
هرم نفسهای شدید و سرد کولر، بر صورتش سیلی زد و اشک از پردهی چشمانش پا به فرار گذاشت؛ اما لرزش و حسِ سرمایی که در بند- بند وجودش رسوخ میکرد، از کولر نشأت نمیگرفت. جنازهی پیشرویش بود که او را از کرده و ناکردهی خویش پشیمان میساخت. دهان خشکش را چندین بار به سختی باز و بسته کرده، روی زانو به جلو کشیده شد و با گریه لب زد:
- ب... به خدا... فقط میخواستم... بترسونمت!
رد خون همراه با کشیده شدن دستهایش بر کف اتاق، روی موزائیکها باقی میماند و چاقوی میوهخوری میان انگشتانش، به لطف فشار زیاد، پوست سفید شدهاش را مجروح میکرد. دمِ نامحسوسی از هوای سرد و خفقانآور اتاق گرفت و با صدایی که همچنان میلرزید، نجوا کرد:
- توروخدا... پاشو... غلط کردم! چشمهات رو... باز... کن! توروخدا...
حالت چشمان باز و درشت جنازه که خیرهی سقف بودند، به گریه و وحشتش افزود. اگر کسی میآمد، اگر میآمد و جنازهی پیرمرد را بر زمین میدید، چه میشد؟ اگر دستان خونی و چاقویی را که گوشهی جنازه رها کرده بود میدید، چه میکرد؟
لحظهای متحیر مانده و به دستانش خیره شد. هنوز رد خون را روی آنها میدید و مایع سرخ زیر ناخنهایش با گذشت زمان به تیرگی میگرایید. "پلیس" تنها چیزی بود که ناخودآگاه از ذهنش گذشت. اگر به دام مأموران میافتاد چه میشد؟ گریهاش با صدای بلند شدت گرفت و با ریتم تند نفسهایش در هم آمیخت!
آنها که به حرفهایش گوش نمیکردند، میکردند؟! آنها... آنها ادعای مزاحمت پیرمرد را به اوی بیست و چهار ساله میپذیرفتند؟! نه، محال بود! گوش نمیکردند، اجازه نمیدادند، او را دار میزدند!
فکر اعدام اندامش را به لرزه انداخت. نفسهای محسوسش را که از ترس ارتعاش داشت، محکم بیرون فرستاد و سعی کرد بر وحشتش مسلط شود.
هنوز جوان بود و آرزو داشت، میخواست به رویاهایش برسد؛ رویاهایی که همیشه فکرشان را در سر میپروراند، رویاهایی که شب با خیال آنها سر بر بالین مینهاد. قطره اشکی سمج بر گونههای منجمد شدهاش فرو چکید و سد چانهاش را رد کرد.
- چرا... چرا این کار رو کردی؟
دیوارهای طوسی را که تابلوهای کوچکی بر آنان میخکوب شده بودند، با بغض از نظر گذرانده و به ریشهای بلند و سیهفام مرد نگریست.
- مگه خودت... مگه خودت زیر پر و بالم رو نگرفتی؟ چرا خواستی اذیتم... کنی؟
آستین پاره شدهی مانتوی آبی رنگ و فرمش را بر پلکهای متورمش کشید و با آب دهان فرو فرستادنی، هق- هق کردن را از سر گرفت. پوست تیرهی پیرمرد زیر لوستر کوچکی که از سقف آویزان بود، میدرخشید و چین و چروک پیشانیاش دیگر به چشم نمیآمد. کاش در اتاق را قفل میکرد، کاش حداقل به خانه میرفت. چرا... چرا نرفت؟
چرا ماند؟ چرا خود را بازیچهی دست پیرمرد کرد؟ با دیدن انگشتان زمخت و آفتاب سوختهی او خود را عقب کشید و دست بر قلب بینوایش نهاد. در عرض چند دقیقه قاتل شده بود و وجدانش این مسئله را نمیپذیرفت؛ او آزارش به مورچه هم نمیرسید، چه برسد به آدم کشتن!
زبانش را بر لبهای باریکش و خشکیدهاش لغزاند. گلویش از تشنگی خس- خس میکرد و مردمکهایش دو- دو میزد.
بار دیگر چشم چرخانده و حیرتزده به چاقوی خونی و پهلوی دریده شدهی پیرمرد خیره شد. قتل؟ نه، او داشت خواب میدید؛ امکان نداشت چنین کاری کرده باشد، ولی... ولی اگر خواب بود چرا بیدار نمیشد؟ با به یاد آوردن فیلمهایی که دیده بود، نه یک بار بلکه چند بار به صورتش سیلی زد؛ اما خواب که نبود هیچ، فهمید کابوس هر شبش به حقیقت مبدل گشته است!
به سرعت، لرزان و وحشتزده از جا برخاست و سستگام به طرف پنجرهی مربعی شکل اتاق دوید. نفس- نفسزنان بالا تنهی خود را به بیرون کشید و ارتفاع زیاد زیر پنجره را دید زد. خودروهایی که در جاده رفت و آمد میکردند، انسانها، درختان کاشته شده در محوطهای تنگ، پیادهرو! سرش گیج رفت و آسمان مقابل دیدگانش رقصید.
با برخورد اشعهی خورشید به چشمانش ترسیده عقبگرد کرد و پشت سر را نگرید تا از مرگ حتمی پیرمرد اطمینان حاصل کند؛ تا مبادا برخیزد و بخواهد دومرتبه او را مورد آزار و اذیت قرار دهد!
بوی نفرتانگیز خون سبب تهوعش شده بود. نمیتوانست از پنجره فرار کند. مرگ! از مرگ میترسید، ترسی همه جانبه که امروز به سراغش آمده بود! کیفش را که گوشهای کنار میز کوچکش رها شده بود، به دست گرفت و صورتش را هیستریک لمس کرد. از خودش هم میترسید.
قدمهای لرزانش را به سمت در سفید رنگ اتاق کشانده و با حالت دو، خواست آن را باز کند که با دیدن دوبارهی جنازه، جسم بیجانش به آغوش بینهایت سرد زمین پیشکش شد. اشکهای شور سد گونههای برجستهاش را شکسته و در دهانش فرو ریختند.
- پیدا... پیدام میکنن، میدونم. م... من رو اعدام میکنن... خدا! من... من... فقط...
هق- هقکنان دست خونیاش را برای زدودن آن قطرات مزاحم، محکم روی صورتش کشید و با بند کردن انگشتان کشیدهاش به دستگیرهی در، لرزید و از جا برخاست. آب دهان سردش را به سختی قورت داد و مضطرب، با صدایی خفه گفت:
- م... م... من رو ببخش! باید... برم!