- Jan
- 137
- 1,309
- مدالها
- 2
حرف تو دهنم ماسید و با چشمهایی گرد شده به نیم رخ جدیاش زل زدم. چه قدر این صحنهها برام آشنا بودند، یاد اولین دیدرامون افتادم؛ اون روز هم همینجوری من رو تو کوچه کشید و جونم رو از دست محمود نجات داد، یعنی الان که من رو بین دیوار و گلهای بلند باغچه پنهان کرده بود داشت نجات میداد یا خودش میخواست قاتلم باشه؟ این دفعه باز چه نقشهای داشت؟ هنوز یک هفته هم از اتفاق اون قلعهی لعنتی نگذشته بود، من دیگه طاقت تنش دیگهای رو نداشتم!
خودم رو با وحشت به دیوار پشت سرم چسبوندم و به جایی که اون نگاه میکرد نگاه کردم. ما جای باریکی بودیم هر کی ما رو میدید شاید فکر میکرد داریم کارهای خاک به سری انجام میدیم، اما واقعیت چیز دیگهای بود؛ یه مرد کت و شلواری هیکلی درست روبهروی ما وایساده بود داشت این طرف و اون طرف رو نگاه میکرد، انگار دنبال یکی بود، یعنی دنبال من بود؟ چرا؟! همین که سرش سمت ما چرخید یهو خیلی غافلگیرانه دست آرون دور کمرم حلقه شد و من رو به خودش چسبوند، قلبم از گرمای تنش اومد تو دهنم، داشت با من چیکار میکرد؟! چرا نمیفهمید از لمس تنش بیزارم؟! چرا میخواست اینجوری من رو عذاب بده!
زمزمهی آرومش زیر گوشم ناخوداگاه من رو یکم قانع کرد.
- دستم رو بر میدارم فقط داد و بیداد نکن، به خاطر خودت میگم، اون مرد دنبالته... .
نگاهی زیرچشمی به اون مرد انداختم، ما رو با چشمهای ریز شدهای نگاه میکرد، با اکراه و اخم سری تکون دادم که دستش رو با مکثی آروم برداشت، اما کامل ازم جدا نشد، با اخم اشارهای به دستش کردم و مثل خودش زمزمه کردم.
- دستت رو بردار... .
پوزخندی زد و در کمال وقاحت بیشتر من رو به خودش فشرد، حالم دست خودم نبود، لعنتی هر بار با بیحیاییاش من رو از تمام خط قرمزهایی که داشتم رد میکرد. با حرص خودم رو تکون دادم و زیرلب غریدم.
- داری چه غلطی میکنی؟ گفتم دستت رو بردار.
لبخند مرموز لعنتیاش رو بعد چند وقت دوباره دیدم و این خبر از نقشهای شوم داشت، وقیحانه سرش رو پیش چشمهای گرده شدهام جلو آورد و در همون که نگاهش تو چشمهام میچرخید لب زد.
- هیس خانمی، داریم معاشقه میکنیم... .
سرم در حال انفجار بود، بیشرم عوضی! من به گورم بخندم بخوام... استغفرالله! اصلا با بلاهایی که تا حالا سرم آورده بود کاری نداشت، بیخیال کار خودش رو میکرد و من بیشتر بیشتر در گناه و عذاب وجدان غرق میشدم، اما انگار این گناه و عذاب تمومی نداشت؛ ناخوداگاه مسخ چشمهای سبزش و حرراتی که از برخورد نفسهای داغش به صورت سرخ شدهام میخورد شده بودم، آب دهنم رو قورت دادم و با گیجی به مردی که چشمهاش رو بسته بود و خودش رو جلو میآورد زل زدم. یعنی بدون شوخی میخواست من رو یا فقط قصد اذیت کردن من رو داشت؟ با فکر به این اتفاق تنم لرزید و سرم رو با غیظ خواستم عقب بکشم، اما اون ماهرانه چشمهاش رو باز کرد و مرموزانه دست دیگهاش رو پشت گردنم فرستاد. جریان برق دویست و بیست ولتی رو خیلی خوب از سر تا پاهام حس کردم، قصدش از این کارا چی بود؟ میدونست از چی متنفرم و دقیقا میخواست همون بلا رو سرم بیاره!
ترسیده و ناتوان از اتفاقی که میخواست بیافته، جلوی چشمهای مرموزش پلکهام رو روی هم فشردم و لبهام رو داخل جمع کردم و بخت بدم رو لعنتی کردم، اما لحظهای گذشت و اتفاقی نیافتاد، از بین یکی از چشمهام دیدمش که صورتش رو عقب کشیده بود و با چشمهایی که میخندید نگاهم میکرد، اما پوزخند گوشهی لبش بدجور حرصم رو بالا آورد. انقدر عصبانی و غضبناک بودم که بدون فکر پام رو بالا آوردم و کوبیدم جایی که نباید بزنم، خداروشکر اون مرد کت شلواری رفته بود این صحنه رو ندید وگرنه حتما به عقلمون شک میکرد!
خودم رو با وحشت به دیوار پشت سرم چسبوندم و به جایی که اون نگاه میکرد نگاه کردم. ما جای باریکی بودیم هر کی ما رو میدید شاید فکر میکرد داریم کارهای خاک به سری انجام میدیم، اما واقعیت چیز دیگهای بود؛ یه مرد کت و شلواری هیکلی درست روبهروی ما وایساده بود داشت این طرف و اون طرف رو نگاه میکرد، انگار دنبال یکی بود، یعنی دنبال من بود؟ چرا؟! همین که سرش سمت ما چرخید یهو خیلی غافلگیرانه دست آرون دور کمرم حلقه شد و من رو به خودش چسبوند، قلبم از گرمای تنش اومد تو دهنم، داشت با من چیکار میکرد؟! چرا نمیفهمید از لمس تنش بیزارم؟! چرا میخواست اینجوری من رو عذاب بده!
زمزمهی آرومش زیر گوشم ناخوداگاه من رو یکم قانع کرد.
- دستم رو بر میدارم فقط داد و بیداد نکن، به خاطر خودت میگم، اون مرد دنبالته... .
نگاهی زیرچشمی به اون مرد انداختم، ما رو با چشمهای ریز شدهای نگاه میکرد، با اکراه و اخم سری تکون دادم که دستش رو با مکثی آروم برداشت، اما کامل ازم جدا نشد، با اخم اشارهای به دستش کردم و مثل خودش زمزمه کردم.
- دستت رو بردار... .
پوزخندی زد و در کمال وقاحت بیشتر من رو به خودش فشرد، حالم دست خودم نبود، لعنتی هر بار با بیحیاییاش من رو از تمام خط قرمزهایی که داشتم رد میکرد. با حرص خودم رو تکون دادم و زیرلب غریدم.
- داری چه غلطی میکنی؟ گفتم دستت رو بردار.
لبخند مرموز لعنتیاش رو بعد چند وقت دوباره دیدم و این خبر از نقشهای شوم داشت، وقیحانه سرش رو پیش چشمهای گرده شدهام جلو آورد و در همون که نگاهش تو چشمهام میچرخید لب زد.
- هیس خانمی، داریم معاشقه میکنیم... .
سرم در حال انفجار بود، بیشرم عوضی! من به گورم بخندم بخوام... استغفرالله! اصلا با بلاهایی که تا حالا سرم آورده بود کاری نداشت، بیخیال کار خودش رو میکرد و من بیشتر بیشتر در گناه و عذاب وجدان غرق میشدم، اما انگار این گناه و عذاب تمومی نداشت؛ ناخوداگاه مسخ چشمهای سبزش و حرراتی که از برخورد نفسهای داغش به صورت سرخ شدهام میخورد شده بودم، آب دهنم رو قورت دادم و با گیجی به مردی که چشمهاش رو بسته بود و خودش رو جلو میآورد زل زدم. یعنی بدون شوخی میخواست من رو یا فقط قصد اذیت کردن من رو داشت؟ با فکر به این اتفاق تنم لرزید و سرم رو با غیظ خواستم عقب بکشم، اما اون ماهرانه چشمهاش رو باز کرد و مرموزانه دست دیگهاش رو پشت گردنم فرستاد. جریان برق دویست و بیست ولتی رو خیلی خوب از سر تا پاهام حس کردم، قصدش از این کارا چی بود؟ میدونست از چی متنفرم و دقیقا میخواست همون بلا رو سرم بیاره!
ترسیده و ناتوان از اتفاقی که میخواست بیافته، جلوی چشمهای مرموزش پلکهام رو روی هم فشردم و لبهام رو داخل جمع کردم و بخت بدم رو لعنتی کردم، اما لحظهای گذشت و اتفاقی نیافتاد، از بین یکی از چشمهام دیدمش که صورتش رو عقب کشیده بود و با چشمهایی که میخندید نگاهم میکرد، اما پوزخند گوشهی لبش بدجور حرصم رو بالا آورد. انقدر عصبانی و غضبناک بودم که بدون فکر پام رو بالا آوردم و کوبیدم جایی که نباید بزنم، خداروشکر اون مرد کت شلواری رفته بود این صحنه رو ندید وگرنه حتما به عقلمون شک میکرد!