جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [ابلیس یاغی، الهه‌ی ساقی] اثر « نگین کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه توسط نگین.ب.پ با نام [ابلیس یاغی، الهه‌ی ساقی] اثر « نگین کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,742 بازدید, 85 پاسخ و 44 بار واکنش داشته است
نام دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه
نام موضوع [ابلیس یاغی، الهه‌ی ساقی] اثر « نگین کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع نگین.ب.پ
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط نگین.ب.پ
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
137
1,309
مدال‌ها
2
حرف تو دهنم ماسید و با چشم‌هایی گرد شده به نیم رخ جدی‌اش زل زدم. چه‌ قدر این صحنه‌ها برام آشنا بودند، یاد اولین دیدرامون افتادم؛ اون روز هم همین‌جوری من رو تو کوچه کشید و جونم رو از دست محمود نجات داد، یعنی الان که من رو بین دیوار و گل‌های بلند باغچه پنهان کرده بود داشت نجات می‌داد یا خودش می‌خواست قاتلم باشه؟ این دفعه باز چه نقشه‌ای داشت؟ هنوز یک هفته هم از اتفاق اون قلعه‌ی لعنتی نگذشته بود، من دیگه طاقت تنش دیگه‌ای رو نداشتم!
خودم رو با وحشت به دیوار پشت سرم چسبوندم و به جایی که اون نگاه می‌کرد نگاه کردم. ما جای باریکی بودیم هر کی ما رو می‌دید شاید فکر می‌کرد داریم کارهای خاک به سری انجام می‌دیم، اما واقعیت چیز دیگه‌ای بود؛ یه مرد کت و شلواری هیکلی درست روبه‌روی ما وایساده بود داشت این طرف و اون طرف رو نگاه می‌کرد، انگار دنبال یکی بود، یعنی دنبال من بود؟ چرا؟! همین که سرش سمت ما چرخید یهو خیلی غافلگیرانه دست‌ آرون دور کمرم حلقه شد و من رو به خودش چسبوند‌، قلبم از گرمای تنش اومد تو دهنم، داشت با من چی‌کار می‌کرد؟! چرا نمی‌فهمید از لمس تنش بیزارم؟! چرا می‌خواست این‌جوری من رو عذاب بده!
زمزمه‌ی آرومش زیر گوشم ناخوداگاه من رو یکم قانع کرد.
‌- دستم رو بر می‌دارم فقط داد و بی‌داد نکن، به خاطر خودت میگم، اون مرد دنبالته... .
نگاهی زیرچشمی به اون مرد انداختم، ما رو با چشم‌های ریز شده‌ای نگاه می‌کرد، با اکراه و اخم سری تکون دادم که دستش رو با مکثی آروم برداشت، اما کامل ازم جدا نشد، با اخم اشاره‌ای به دستش کردم و مثل خودش زمزمه کردم.
- دستت رو بردار... .
پوزخندی زد و در کمال وقاحت بیشتر من رو به خودش فشرد، حالم دست خودم نبود، لعنتی هر بار با بی‌حیایی‌اش من رو از تمام خط قرمزهایی که داشتم رد می‌کرد. با حرص خودم رو تکون دادم و زیرلب غریدم.
- داری چه غلطی می‌کنی؟ گفتم دستت رو بردار.
لبخند مرموز لعنتی‌اش رو بعد چند وقت دوباره دیدم و این خبر از نقشه‌ای شوم داشت، وقیحانه سرش رو پیش چشم‌های گرده شده‌ام جلو آورد و در همون که نگاهش تو چشم‌هام می‌چرخید لب زد.
- هیس خانمی، داریم معاشقه می‌کنیم... .
سرم در حال انفجار بود، بی‌شرم عوضی! من به گورم بخندم بخوام... استغفرالله! اصلا با بلاهایی که تا حالا سرم آورده بود کاری نداشت، بی‌خیال کار خودش رو می‌کرد و من بیشتر بیشتر در گناه و عذاب وجدان غرق می‌شدم، اما انگار این گناه و عذاب تمومی نداشت؛ ناخوداگاه مسخ چشم‌های سبزش و حرراتی که از برخورد نفس‌های داغش به صورت سرخ شده‌ام می‌خورد شده بودم، آب دهنم رو قورت دادم و با گیجی به مردی که چشم‌هاش رو بسته بود و خودش رو جلو می‌آورد زل زدم. یعنی بدون شوخی می‌خواست‌ من رو یا فقط قصد اذیت کردن من رو داشت؟ با فکر به این اتفاق تنم لرزید و سرم رو با غیظ خواستم عقب بکشم، اما اون ماهرانه چشم‌هاش رو باز کرد و مرموزانه دست دیگه‌اش رو پشت گردنم فرستاد. جریان برق دویست و بیست ولتی رو خیلی خوب از سر تا پاهام حس کردم، قصدش از این کارا چی بود؟ می‌دونست از چی متنفرم و دقیقا می‌خواست همون بلا رو سرم بیاره!
ترسیده و ناتوان از اتفاقی که می‌خواست بیافته، جلوی چشم‌های مرموزش پلک‌هام رو روی هم فشردم و لب‌هام رو داخل جمع کردم و بخت بدم رو لعنتی کردم، اما لحظه‌ای گذشت و اتفاقی نیافتاد، از بین یکی از چشم‌هام دیدمش که صورتش رو عقب کشیده بود و با چشم‌هایی که می‌خندید نگاهم می‌کرد، اما پوزخند گوشه‌ی لبش بدجور حرصم رو بالا آورد. انقدر عصبانی و غضبناک بودم که بدون فکر پام رو بالا آوردم و کوبیدم جایی که نباید بزنم، خداروشکر اون مرد کت شلواری رفته بود این صحنه رو ندید وگرنه حتما به عقلمون شک می‌کرد!
 
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
137
1,309
مدال‌ها
2
اون لحظه اصلا برام هیچی مهم نبود، چه‌طور می‌تونست من رو بازی بده! بی‌توجه به اون که با صورتی کبود خم شده بود، عصبی صدام رو بلند کردم.
- عوضی قصدت از این کارها چیه‌؟! چرا هر جا میرم هر کاری می‌کنم باید تو هم اون‌جا باشی؟! نمی‌تونم از دستت حتی نفس بکشم! تو که قصد جونم رو داشتی، چطور حالا قهرمان بازیت گل کرده؟! این هم نقشه جدیدته آره؟ حتما پیش خودت فکر کردی هلن یه احمقِ، اما نه من هیچی رو فراموش نکردم، هیچی... .
کلمات رو رگباری پشت سر هم ردیف می‌کردم و دست آخر با بی‌رحمی ادامه دادم.
- سعی نکن دیگه به من نزدیک بشی چون هر روز و هر شب فقط به یه چیز فکر می‌کنم، اون هم نگه داشتن تو روی زمین... .
مثل خودش سنگ‌دل شده بودم و موضوع تبعید شدنش رو توی سرش کوبیدم، به نظرم تنها راه آروم شدن قلب مریض و روح شکسته‌ام همین بود، آزار دادنش برخلاف میل باطنی‌م لذت بخش بود. این که اون به من نیاز داشت لذت بخش بود، اما اون بازیگر ماهری بود! فکر می‌کردم الان عصبانی می‌شه و یقه پاره می‌کنه، اما در کمال تعجب با خنده‌‌ای مرموز و حرص‌آور کمرش رو صاف کرد، اصلا انگار نه انگار با پا کجا رو زدم یا چه حرف‌هایی بارش کردم! با اون خنده‌ی تمسخرآمیزش سر تا پای من رو رصد کرد و ما بین خنده‌اش گفت:
- واقعا فکر کردی می‌خوام بوست کنم؟!
و بعد به حرف خودش قهقهه زد، دلم می‌خواست از دستش سرم رو به دیوار بکوبم، من چقدر احمق بودم که این‌جا وایساده بودم و برای یه روح هیچی نفهم سخن‌رانی می‌کردم!
- برو به درک!
همین که از کنارش رد شدم یهو صدای جدی و محکمش به گوشم رسید.
- دنبالت نیستم این تقدیر که من رو به سمتت کشونده، هر چی از من فرار کنی بیشتر سمتت میام، هر چی من رو از خودت دور کنی بیشتر پا پیچ‌تم، پس باهام راه بیا تا تموم بشه این بزن دروها!
چقدر راحت می‌گفت باهام راه بیا، چقدر زود فراموش کرده بود! خاستگاریم رو بهم ریخت، باعث دعوا بین من و مامان شد، من رو دزدید، حجابم رو دزدید، قصد دست درازی بهم داشت، به لطف اون مریض هم شده بودم، اما اون می‌گفت راه بیا... .
پوزخند تلخی زدم و از گوشه‌ی چشم نگاهی به صورتم درهمش انداختم.
- دیگه هیچ راهی نمونده با هم بریم، از همون اول هم نداشتیم، برو اون بالا و شکایت کن تا راهنمات رو عوض کنن، من وصله‌ی همراهی تو نیستم، دیگه باید این رو به چه زبونی بگم... .
و بدون هیچ حرف دیگه‌ای از کنار صورت درهمش گذشتم، چرا تو خاطراتش غرق نمی‌شد؟! انقدر مغرور بود که حتی نمی‌خواست به بلاهایی که سرم آورده فکر کنه، مگه کسی که کمک می‌خواد به زور متوسل می‌شه؟! اون همش با زور و بی‌احترامی خواسته‌هاش رو ازم می‌خواست، به والله اگه باهام درست رفتار کرده بود همون اول کار می‌نشستم فکری به حالش می‌کردم، کمکش می‌کردم، به هر حال اون یه روح سرگردون بود که آرزوی برگشت به برزخ رو داشت... .
خسته از افکار تکراری همون جایی که هلیا نشسته بود رفتم، اما نبودش! با حرص نگاهی به ساعتم انداختم مامان حتما تا الان سکته کرده بود... .
- هلن؟ تو این‌جایی؟!
به سرعت به عقب چرخیدم، با دیدنش نفسم رو با حرص بیرون دادم، حیف الان وقت دعوا و سوال و جواب نبود، باید زودتر از این‌جا می‌رفتیم تا بیشتر از این گند بالا نمی‌اومد، جلوتر راه افتادم و در همون حال با لحنی عصبی گفتم:
- زود باش باید بریم... .
پشت سرم دوید و در همون حال گفت:
- چی شد؟! پیداش کردی؟!
سری تکون دادم و با قدم‌های تندتری جلو افتادم.
- آره ولی باید زودتر بریم بعد برات تعریف می‌کنم... .
 
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
137
1,309
مدال‌ها
2
یهو ما بین راه آستین لباسم رو گرفت و کشید که باعث شد وایسم و با اخم بهش زل بزنم.
- چیه چی شده؟!
من من کنان نگاهم کرد انگار از گفتن حرفی تردید داشت.
- هلیا الان وقت مِن مِن نیست بگو چی شده‌؟!
نگاه قهوه‌ایش رو با تردید به چشم‌هام داد و گفت:
- میگم این موقع شب همچین جایی تاکسی و ماشین قابل اعتمادی نیست. امشب همکلاسی‌ام رو این‌جا دیدم، بنده خدا آدم بدی نیست گفت اگه وسیله ندارین تا خونه ما رو می‌رسونه... .
پس اون مردی که دیدم همکلاسی هلیا بود، اما آیا چون اون مرد همکلاسی هلیا بود قابل اعتماد بود؟ به هر حال درست نبود دو تا دختر تنها سوار ماشین غریبه‌ای بشن، هر چند این ساعت فکر نمی‌کردم تاکسی هم پیدا بشه، اما تا خواستم اعتراض کنم هلیا زودتر لب باز کرد و با التماس گفت:
- بخدا آدم درستیه می‌شناسمش، اگه همچین جایی هم اومده به زور اومده، فقط ما رو می‌رسونه بهم اعتماد کن تو رو خدا هلن!
کمی نگاهش کردم، خواهرم رو خوب می‌شناختم حرفی بی‌ربط نمی‌زد، با این‌که ته دلم راضی نبود، اما با اکراه سری تکون دادم.
- خیلی خب حالا این آقا کجاست؟
برق عجیبی از ذوق تو چشم‌هاش نشست و با لبخند پررنگی گفت:
- بیا کنار درب منتظره... .
با چشم غره نگاهش کردم، اما اون انگار تو دنیای دیگه‌ای سیر می‌کرد، دستم رو کشید و با هم به سمت درب رفتیم.
دویست و هفت سیاه براقی جلو درب وایساده بود، هلیا بدون هیچ حرفی درب عقب رو باز کرد و نشست، قبل از این که سوار بشم نیم نگاهی به اون عمارت کثیف انداختم. مهراد صفایی زیاد هم نباید دل خوش باشه، هر کاری هم کنه من اون رو آخر تو تله‌ی خودم می‌انداختم... .
با اکراه درب رو بستم و نیم نگاهی به اون جوون انداختم، در کمال تعجب نگاه قهوه‌ایش رو از تو آیینه شکار کردم، هول شده نگاهش رو دزدید و همون‌طور که سر تکون می‌داد سلام کرد. زیرلب سلامی دادم و بی‌توجه به نگاه سنگین هلیا سرم رو به شیشه چسبوندم و تا رسیدن به مقصد هیچ حرفی بین هیچ کدوم از ما رد و بدل نشد، من که تو افکار خودم غرق بودم و به مهراد و آرون و شاهرخ فکر می‌کردم، اما هلیا رو نمی‌دونم.
- آقای فولاد لطفا همین جا نگهدارین... .
صدای آروم هلیا من رو به خودم آورد، با توقف ماشین روبه‌روی کوچمون، کیفم رو چنگ زدم و همون‌طور که دستم رو به دستگیره می‌رسوندم کوتاه گفتم:
- ممنون لطف کردین... .
صدای خونسردش به گوشم رسید.
- خواهش می‌کنم کاری نکردم... .
پیاده شدم و با اخم به هلیا زل زدم که با لبخند عجیبی در حال تشکر بود، هلیا عجیب شده بود یا من همچین حسی داشتم؟ هلیا هم که پیاده شد بدون هیچ حرفی و با قدم‌های تندی داخل کوچه وارد شدم و در همون حال پچ‌پچ وار گفتم:
- سریع‌ بیا که مامان احتمالا با چوب دم درب وایساده... .
- نگران نباش مامان و بابا خونه نیستن... .
کلید رو توی درب انداختم و همون‌طور که با تعجب قفل رو می‌چرخوندم گفتم:
- منظورت چیه؟!
بی‌خیال درب رو هل داد و وارد شد.
- وقتی نبودی مامان بهم زنگ زد گفت هر چی زنگ می‌زنم گوشی هلن در دسترس نیست، گفت امشب با بابات خونه پدربزرگ می‌مونیم چون یکم ناخوش احواله باید یکی بالا سرش باشه، تو و هلن هم زودتر برین خونه، دوباره زنگ زد گفت رسیدین منم الکی گفتم آره... .
 
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
137
1,309
مدال‌ها
2
با پوزخند نگاهی به ساعتم انداختم دو ربع کم بود، چقدر زود برگشته بودیم!
بی‌‌اهمیت به سکوت و تاریکی خونه و بدون این که چراغی روشن کنیم به سمت بالا رفتیم. بی‌توجه به هلیا که به سمت دستشویی می‌رفت با حرص لباس‌هام رو از تنم بیرون کندم و بی‌وقفه روی تخت نشستم، اون ضبط صدای لعنتی باید به یه دردی می‌خورد یا نه؟! اون رو چندین و چندبار بار گوش دادم، اما هیچی به هیچی... .
- صدای چیه؟!
هلیا با کنجکاوی کنارم نشست، کلافه و عصبی صدای اون مهراد عوضی رو پلی کردم، هلیا با شنیدن جریان حرصی شده کش موهاش رو باز کرد و همون‌طور که از تخت بالا می‌رفت گفت:
- مرتیکه رو باش! عجب رویی داره، باید حقش رو بذاری کف دستش هلن! چیزی که من می‌بینم خیلی مارمولکه، همون‌جا هم خفتت نکرده باید خدارو شکر کنی!
همون‌جا خفتم کنه؟ یعنی چی؟ مثل مات شده‌ها روی تخت دراز کشیدم و به حرف هلیا فکر کردم، یه جورایی بعید هم نبود اون مرد هیکلی رو مهراد پی من فرستاده باشه تا از شرم خلاص بشه، کم نداشتم از این موردها! من که فکر می‌کردم بازی جدید آرونه، اما الان... . خدایا کدومش منطقی بود؟! کلافه و با حالت زاری سرم رو تو بالشت فرو بردم، چرا همش به بن بست می‌خوردم؟! آرون روحنما با کارها و رفتارهای ضدنقضیش برام مغزی نذاشته بود همش داشتم گند می‌زدم، اون دقیقا چه شخصیتی داشت؟ نمی‌فهمیدم اون از من کمک می‌خواست یا قصد کشتنم رو داشت؟! شاید وقتش رسیده بود لجبازی رو به معنای واقعی کنار بذارم، اما پس اون بلاهایی که سرم آورد چی؟! گذشته رو می‌تونستم فراموش کنم؟! آرون راست می‌گفت تا به کی فرار کنم و اون دنبالم بیاد، نمی‌خواستم کینه‌ای باشم، اصلا همچین آدمی نبودم، اما آرون انگار رفته رفته داشت از من یک آدم لجباز و کینه‌ای می‌خواست، من خدا رو فراموش کردم، کسی که قدرت مطلقه و بهتر از هر کسی می‌تونه حکم بده و مجازات کنه، اما من خودم تنهایی داشتم آرون رو مجازات می‌کردم، اون بیچاره فقط یه روح تبعید شده‌اس که حاضر هر کاری انجام بده تا به جایی که اومده برگرده، اما من چی؟ یه آدم لجباز که کینه چشم‌هاش رو کور کرده و نمی‌تونه درست و غلط رو تشخیص بده!
از خدا طلب بخشش می‌کنم و از امشب آرون رو واگذار می‌کنم به خودش تا اون بینمون حکم بده، قطعا اون صلاح بنده‌هاش رو بهتر می‌دونه، منم کاری که از خیلی وقت پیش به عهده‌ام بود رو تموم می‌کردم.
***

- پس تو نمیای هلن نه؟
همون‌طور که دستم روی دلم بود تو خودم جمع شدم و نگاهی به سر هلیا که بین درب بود انداختم.
- خودت که می‌دونی دلم می‌خواست بیام ولی این دل درد لعنتی نمی‌ذاره بلند بشم، حالا یه روز دیگه با هم میریم دیدنش... .
سری تکون داد و گفت:
- باشه پس ما زودی بر‌می‌گردیم، مامان برات دارو درست کرده تونستی گرمش کن بخور.
صدای بستن درب اتاق که اومد بیش‌تر تو خودم جمع شدم و به نقطه‌ای نامعلوم خیره شدم. دلم می‌خواست منم برای دیدن پدربزرگ همراهشون خونه سالمندان برم، مامان وقتی امروز صبح از خونه پدربزرگ حاج محمد اومد بدجور هوایی شده بود بره سالمندان دیدن باباش، اخر هم طاقت نیورد همراه امیرعلی و بابا و هلیا رفت. باز هم خداروشکر اصلا یاد ما نبود این که دیشب کی اومدیم، تولد چطور بود! ما هم از خدا خواسته چیزی نگفتیم... .
نفس عمیقی کشیدم و خواستم کمی چرت بزنم، اما یهو با دیدن چیزی که لای کتاب داستان روی میز بود چشم‌هام ریز شد، اون دیگه چی بود؟ اون که... . با اخم و به زور از جا بلند شدم؛ موهام مثل جنگل دورم ریخته بود، می‌دونستم الان مثل یه روح بی‌رنگ و روام، اما برام مهم نبود، مهم اون شاخه گل لعنتی بود که لای کتاب واسه خودش جا خوش کرده بود، مگه من اون رو تو سطل آشغال ننداخته بودم پس چرا سر از این جا درآورده بود؟!
 
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
137
1,309
مدال‌ها
2
با تردید دست دراز کردم و ساقه‌ی بلندش رو برداشتم، بعد از چند روز ظاهرش هنوز تازه و خاص بود و این عجیب بود!
ناخوداگاه اون رو نزدیک بینی‌‌م بردم، عطر و بوی تند برام خوب نبود، اما جلوی این وسوسه رو نمی‌تونستم بگیرم، با تمام وجود استشمامش کردم، لعنتی چه بویی داشت! درست مثل قبل، همون بار اولی که این بو بینی‌م رو لمس کرد، حسی بین معلق شدن و پرت شدن و بعد هم سبکی! چرا چشم‌هام رفته رفته خمار می‌شد و جسمم رها و آزاد؟! قبل از این که بیشتر غرقش بشم مثل قبل با ترس از خودم دورش کردم و با تعجب بهش زل زدم. آرون چه بلایی سر گل آورده بود یا بهتره بگم چه بلایی سر من؟!
- فکر می‌کردم اون رو بیرون انداختی... .
با شنیدن صدایی سرم به عقب چرخید، با دیدنش بر عکس دفعات قبل ترس و لرزی نداشتم حتی الان که تنهای تنها بودم. من از دیشب خودم رو آماده‌ی این ملاقات کرده بودم. با چشم‌های براق و پوزخند همیشه مرموزش به پنجره تکیه زده بود، اما لعنتی چرا الان که این گل تو دست‌های من بود باید پیدات می‌شد؟!
- حتما طبق معمول می‌خوای بگی گمشو بیرون، از من دور شو، نمی‌خوام ریختت رو ببینم نه؟
آره آره من خیلی وقته به این چیزها فکر می‌کردم، اما تا به کی این موش و گربه بازی؟ اتفاقا خوب شد که اومد، فرصت خوبی برای حرف زدن بود، گل رو با خونسردی روی همون کتاب گذاشتم و در همون حال گفتم:
- باید با هم حرف بزنیم... .
برای لحظه‌ای چشم‌های سبزش رنگ تعجب گرفت. حق داشت، حتما فکر می‌کرد سرم به جایی خورده و دیوونه شدم، مخصوصا با حرف‌هایی که دیشب بهش زدم، اصلا این آرامش بعید بود، اما کم کم تعجبش کنار رفت و با لبخند مرموزی از پنجره جدا شد و پا تو اتاق گذاشت.
- من که خیلی وقته منتظرم حرف بزنیم... .
نمی‌دونم چرا برای اولین بار از نگاه مرموزش یک آن ترسیدم، اما دیگه راه برگشتی نبود. تصمیمم رو گرفته بودم، برای یه انسان بالاتر از مرگ که دیگه‌ راهی نبود بود، خدا رو چه دید شاید ته راه ما به مرگ ختم نمی‌شد. بدون این که نگاهش کنم با دست به صندلی میز اشاره کردم.
- بشین... .
بی‌توجه به پوزخند و ابروهای بالا رفته‌ش نزدیک پنجره شدم و بیشتر بازش کردم. یه جورایی جاهامون عوض شد، من نیاز به هوای آزاد داشتم و اون نیاز به شنیدن حرف‌های من! نگاهم یهو به خودم افتاد با این لباس خونگی صورتی خرگوشی بیشتر شبیه دختر بچه‌ها بودم نه کسی که می‌خواد دو کلمه حرف حساب بزنه، حجابم هم که خیلی وقته پیش چشم‌های اون به تاراج رفته بود!
نگاه زیر چشمی‌م بهش افتاد، مغرور و مرموزانه پاهاش رو روی هم انداخته بود و دست‌هاش رو روی دسته‌ی صندلی گذاشته بود. درست مثل پادشاه‌ها، از همین اداهاش متنفر بودم.
- خب بگو می‌شنوم... .
نفس عمیقی کشیدم و چشم‌هام رو ازش گرفتم، از پشت پنجره به بیرون حیاط زل زدم. برام گفتن این حرف‌ها سخت بود، اما باید زده می‌شد.
- نمی‌دونم کی هستی یا چی هستی، فقط می‌تونم بگم خسته شدم از این موش و گربه بازی‌ها، تو راست می‌گفتی! خسته شدم از این که هر جا میرم مثل روح میای و منم مثل جن فرار می‌کنم، از خیلی چیزهای دیگه هم خسته شدم که گفتنی نیست، فکر کردم، زیاد هم فکر کردم، بهم زخم زدی، زخم‌های زیاد... .
برگشتم و به چهره‌‌ای که حالا ردی از اخم داشت زل زدم و محکم‌تر ادامه دادم.
- اما من می‌خوام ببخشم، نمی‌خوام آدم کینه‌ای باشم، کینه خوب نیست قلب رو سیاه می‌کنه و روح رو مثل یه مته‌ی بی‌رحم سوراخ می‌کنه، اگه واقعا قصدت اینه به جایی که اومدی برگردی من حاضرم بهت کمک کنم، دلیلش رو نمی‌دونم، اما من رو به عنوان راهنما انتخاب کردن، هر دومون می‌دونیم از هم خوشمون نمیاد، شاید این تنها راه خلاصی جفتمونه... .
 
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
137
1,309
مدال‌ها
2
احساس می‌کردم رفته رفته چشم‌هاش پر از خشم و عصبانیت شد، اما یهو مثل یه آتیش سرد شده فورا خاموش شد و با همون سرعت ماورایی از روی صندلی کنده شد و تو یک قدمی‌م قرار گرفت. یکه خورده از این عکس‌العمل خواستم عقب برم، اما جایی برای برگشت نبود، با اون نگاه خاصش صورتم رو کاوید، زیر نگاهش احساس شرم کردم تا حالا به جز خودش به هیچ مردی انقدر نزدیک نبودم، همین بی‌پروا بودنش من رو بدجوری اذیت می‌کرد، پوزخند محوی زد و خیره به چشم‌هام گفت:
- پس بالاخره سر عقل اومدی... .
و بعد با لحن آروم‌تری تو صورتم زمزمه کرد.
- شاید اگه حرف‌هام رو بشنوی بهم حق بدی چرا اون کارها رو کردم... .
چشم‌های سبزش برام چیزی شبیه به مرداب بود، یه مرداب فریبنده که اگه سمتش می‌رفتم غرقش می‌شدم، ناخوداگاه دلم خواست از این روح عجیب و غریب بیشتر بدونم، خودم هم نمی‌فهمیدم چرا بعد از اون همه تنفر و کشمکش این‌جوری کنجکاو شده بودم!
هر دومون در سکوتی عجیب به چشم‌های هم خیره شده بودیم. من دنبال صداقت بودم، اما نمی‌دونم اون دنبال چی بود؟ کم کم رنگ نگاهش عجیب و غریب شد، گرم! انقدر گرم که یهو قلبم هری پایین ریخت، ترسیده از این حالم سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم. چرا این‌جوری شدم؟! وضعیت قلبم انقدر خراب بود که حتی طاقت نگاهی هم نداشتم؟! من نباید تحت هیچ شرایطی به آدم بی‌پروا و سرکشی مثل اون رو می‌دادم. با نیمچه اخمی نگاهم رو دزدیدم و ازش فاصله گرفتم، در همون حال گفتم:
- حرف‌هات رو هم به موقع می‌شنوم حالا که قرار راهنمات باشم، پس بهتره همین اول کار چند تا نکته رو بهت بگم... .
به طرف میز رفتم تا کاغذ خودکاری بردارم در همون حال صداش به گوشم رسید، لحنش سرخوش و مرموز بود... .
- یعنی باورم بشه اون هلن یه دنده بالاخره قبول کرده تا راهنمای این یاغی باشه؟ بی‌صبرانه منتظرم ببینم چه جور این یاغی رو سر به راه می‌کنی... .
چشم غره‌ای به سمتش رفتم، تو صورتش یه خوشحالی عجیب بود، یه خوشحالی که انگار خیلی وقته منتظرشه. پوزخندی زدم و همون‌طور که می‌نوشتم گفتم:
- پس هنوز من رو نشناختی، من کسی رو سر به راه نمی‌کنم... .
و با پوزخند محوی ادامه دادم.
- خودت انتخاب می‌کنی سر به راه بشی... .
و تند تند روی کاغذ مشغول نوشتن چیزهایی که خواسته‌ام بود شدم، حالا که می‌خواستم کمکش کنم در قبالش درخواست‌هایی هم داشتم.
- الحق که راهنمای زیرکی برام انتخاب کردن، حالا بگو ببینم چی می‌نویسی؟! نامه فدایت شوم؟
با صداش زیر گوشم یهو دو متر بالا پریدم و با اخم به سمتش چرخیدم، با کنجکاوی و پوزخند از بغل گوشم سعی در سرک کشیدن تو کاغذ داشت.
حرصی شده کاغذ رو تخت سی*ن*ه‌اش زدم.
- بخون و امضاش کن... .
با ابرویی بالا رفته کاغذ رو گرفت و بعد از نیم نگاهی به من که مثل طلبکار‌ها و دست به سی*ن*ه نگاهش می‌کردم مشغول خوندن شد، اما رفته رفته انگار با خوندن هر خط داشت جوک می‌خوند و وقتی خوندنش تموم شد در عین بی‌خیالی و جلو چشم‌های گرد شده‌ام کاغذ رو مچاله کرد و گوشه‌ی اتاق پرتش کرد.
- هیچ کدوم رو قبول ندارم... .
دهنم باز موند و با بهت بهش زل زدم، الان چه غلطی کرد؟! دل دردم رفته رفته تشدید پیدا کرده بود حالا اون هم با این کارهاش بدتر روی مغزم رژه می‌رفت. با عصبانیت تو صورتش براق شدم و غریدم.
- احمق این چه کاری بود؟! یعنی انقدر آدم بودن سخته برات؟!
 
بالا پایین