جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ارباب قلب] اثر «مونا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط monamoghadami با نام [ارباب قلب] اثر «مونا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 967 بازدید, 24 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ارباب قلب] اثر «مونا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع monamoghadami
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

monamoghadami

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
74
71
مدال‌ها
1
نام رمان: ارباب قلب
نویسنده: مونا مقدمی
ژانر: عاشقانه

عضو گپ نظارت: (S.O.W (1
خلاصه:
بالاخره آرزوی پدرش بعد از دشواری‌ها توفیق یافت، به سقف دنیا نگاهی غم انگیزی انداخت:« حالا می‌تونی به من افتخار کنی».
ناگهان در این میان سیل ویرانی هجوم آورد، کاش می‌دانست آن سیل نیست و آبی برای خاکِ تشنه زمین است... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,024
مدال‌ها
25
Negar_۲۰۲۱۰۶۰۹_۱۸۴۷۴۴ (4) (1) (1) (4).jpg



نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان ، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما

| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

monamoghadami

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
74
71
مدال‌ها
1
ازخداخواستم امروزتوروز کاریم کمکم کنه بادست پاچگی جلوی مریض هاهنگ نکنم صلوات
تصبیح ومهرم روگذاشتم توکمدورفتم آماده شدم
_هوی خرسووبلندشونمازت که همیشه قضاست مدرسه رودیرنکنی
زهرا:یک کم دیگه
_بخداخودت میدونی بلندنشی باپارچ آب میام بالاسرت خوددانی
زهرا:بمیری بیشعور
تاساعت سه درس میخوندم خوابم میادازدرس متفرم الهی مدرسه آتیش بگیره بگن یه ماه تعطیله
(به نفرین های زهراخندیدم)
_پاشوبابا توهم اول صبحی نفرین میکنی خوبیت نداره درعوض مثل من بعدش خانم دکترمیشی خخخخخخ...
زهرانگاه نفرت امیز بهم زد!
زهرا:نه دزدنت باباکشتی مارو توهم فمهمیدیم دکترشدی
مامان:اگه جروبحث تون تموم شدبیاین صبحونه...
زهراهروزاین بساط روداریم که توزودبیدارنمیشی..! پاشو دخترم دیرت میشه سرویست میزاره میره پول تاکسی ندارم ها.." نگی نه گفتم بایدپیاده بری تاتنبیه بشی......
میدونستم مامنم دلش نمیاد،داره زهرارومیترسونه منم ازفرصت استفاده کردم و.."
نگاهی شیطنت آمیز به زهرا کردم
_رحم ومروتی درکارنیست خخخخخ
زهرا:باشه باباخبرم بلندشدم
بعدازکلی کل کل بازهراوبدرقه مامانم
بابسم الله ازخونه زدم بیرون
بازاون سجادعوضی رودیدم قیافش
خودش شیطان بود
به دیوارپیش درخونشون تکیه داده بود
بخداهمین که وضعمون سروسامون گرفت
ازاین محله کوفتی میزنم میرم
پره ازخلاف کار یکی ایش این بیشعور
که باچشاش دخترمحله رومیخورد
سرم روانداختم پایین ورفتم سرایستگاه. ازاینجورادمامیترسیدم
شایدبخاطراینکه مردی بالای سرمون نبود.
ای کاش همیشه بودی بابا
دلم برات تنگ شده
نبودنت همیشه باعث شده بترسم ازخیلی چیزاای کاش بودی..! و مردونگیت تواون خونه بود
میدونم اون بالاتوارمشی..
...چبابای من جانبازبودچندسال همش رو ولیچربود ومادرم مثل فرشته دور ورش بود
همیشه دردداشت مادرم کسی بودکه وفتی پدرفوت شدجلوی ماکم عزادراری کرد
به ماگفت پدرتون هروز خدادردمیکشید
اون مردوازاین زندگی راحت شد
رفت جایی که لایقشه نبایدگریه کنید
همیشه بایدبخندین اون خندیدنتون وپیشرفتتون رومیخوادببینه
نه اشکتون بایداون روسربلندکنید
بزاربهتون افتخارکنه
این حرفارومیزدوتوخلوت ازدلتنگی باباگریه میکرد همین حرفای مادرم کافی بودتاتوزندگی
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

monamoghadami

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
74
71
مدال‌ها
1
میشه به این امیدا دامه بدم..."
به آسمون نگاه کردم بابا جونم ببین دکترشدم به من افتخارکن همینجورداشتم بیصدااشک میرختم
تارسیدم به دانشگاه .........
وای خداچقدرامروز سخت بود
من همیشه توکارای عملی اولین شاگردنمونه بودم
دکترا بادیدن رزمه دانشگاهیم گفتن که بایدکم کم شروع به جراحی کردن موردهای جدید(بیمار)بشم .
من توجراحی قلب تخصص خوبی داشتم تودانشگاه تاتونستم درس خوندم وکلی کارهای عملی شرکت میکردم که بتونم حرفه ای عمل کنم .......
۲ماه بعد.......
_مامان امروز قراره برم اتاق عمل شایددیروقت بیام نگران نباش باشه گلم.."
مامان:باشه گلم فقط بااژانس بیای باشه دخترم دیروقته نگران میشم
_باشه مامان خیالت راحت نگران نشوعزیزم....
یه ماچ ابدارروگونش زدم
_ خداحافظ
زهرا:اخیش امروزراحت برای خودم استراحت میکنم خخخخ
_چه غلطامارمولک خونه هم نباشم خبرت روازمامان میگیرم تکالیفت روانجام نداده باشی فرداحلوات رومیخوریم اونم به دست من کشته خواهی شد هههههههه چیزی تاتموم شدن مدرسه نمونده بعدش میشینی واسه کنکوراماده میشی..."
مامان: برومادردیرت نشه
بادوانگشتم نشونه چشام کردم به زهراتحویل دادم اونم متوجه شد...
زیرلب گفت :بدجنس
تومسیرایستگابودم
یه زنه پیری باچادرروسرش نشسته بود
منم بافاصله کمی ازاون نشستم روصندلی
یه ماشین سفیدهیوندابود
باصداپیرزنه بهش نگاه کردم
_مادرمیتونی کمک کنی سواربشم
پاهام دردمیکنه میخوام برم شهرستان دیدین دخترم
_اهاباشه حتما
کمکش کردم سوارشد روصندلی نشوندمش که درماشین بسته شدوحرکت کرد...."
_اقاکجامیریدمن به این خانم کمک کردم
میخوام پیاده بشم که ازپشت کسی پارچه خیسی دور بینیم ودهنم فروکرددیگه نفهمیدم چی شد...
چشمام روبه ارومی بازش کردم سرم دردمیکردیاداتفاقی که توماشین شدافتادم خواستم دادبزنم که دهنم چسبی بودخدااینجاکجابود.
یه اتاق تاریک دست وپام بسته بود
روتخت بودم مثل اینکه خودم روغلت دادم افتادم زمین اوخ سرم ....
.کوبونده شدم به زمین صدای بازشدن دروشنیدم..
_کی به هوش اومدی کی تکون خوردی
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

monamoghadami

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
74
71
مدال‌ها
1
افتادم زمین اوخ سرم ....
.کوبونده شدم به زمین صدای بازشدن دروشنیدم..

_کی به هوش اومدی کی تکون خوردی خیلی شیطونی پس بایدبیشترمراقبت باشیم...."
_اصغرکجایی بیالامپ رودرست کن چه مرگشه خاموش شد همین دیروزاوردمش.
بایددختره روببرم تحویل اقابدم .
اصغر:باشه برم صندلی بیارم درستش کنم.....
یکم دیگه چراغ اتاق روشن شد
صورتش واضح دیده شد
_ببین دخترخوب توالابرای خانوادت مردی یکی جای توگذاشتیم توماشین ،
که باپارتی که توبیمارستان داریم توالافوت شدی وخدارحمتت کنه.
توالایه ارباب داری اسمش..
اوووولش ..کن چیکاراسمش داری صداش کن اقاهمین چون تودکتری متخصص خوبی هم هستی اقامشکل قلبی داره توهمیشه بایدبالاسرش ومواظبش باشی ،افتاد
ببین اگه قصدفرار و زنگ زدن به پلیس بیادزهنت مادروخواهرت رومیکشیم وتوروزنده میزاریم که عذاب بکشی خب فک نکنم دیگه حرفی نمونده باشه .
وظایفت روهم وقتی خونه ارباب رفتی
بهت میگن ازشناختی که ازاربابم دارم
اگه دخترخوب وارومی باشی ودست ازپاخطانکنی،نمیزاره کسی اذیتت کنه
یابهت اسیب برسونه حالاهم میبریمت اونجا..........

داشتم حرفایی که میزد رویکی یکی هزم میکردم خداخواهش میکنم این فقط یه خواب بیشترنباشه
من نمیتونم یعنی چی من فقط برده توبودم نه کسی دیگه ارباب تویی نه ک.س دیگه خودت کمک کن
این چه مخمصه ای که من توشم این هم سال دردکشیدم تاصبح درس میخوندم اخرش دکتریه مردغریبه بشم وواسه خانوادم مرده باشم میخواستم ..
جیغ بکشم همینجوری اشک میریختم اونقدرپشت اون چسب لعنتی ضجه کشیدم اشک میرختم که چشمام تارمیشدنمیتونستم چیزی روببینم دستام بسته بودنمیتونستم اشکام روپاک کنم همش تارمیدیم دورچشمام بستن که صدای همون مردعوضی
توگوشم پیچید..."
_حیف که ارباب سالم میخوادت وگرنه درست حسابی ازت استقبال میکردم.
ترسیدم بدنم لرزیدنکنه واقعا بلایی سرم بیارن یافاطمه زهراخودت کمک کن.....
بعدازیه مدتی ماشین ایستاد،
_اصغرببرش تحویلش بده زودبیا
_ باشه
چشام روبازکردازدستم گرفتم
کشون کشون بردم داخل خونه،
خونه نبودکه باغ بود ..فک کنم ۴ یا۵ مردبودن داشتن به درختامیرسیدن دورتادورخونه نگهبان بودازهیکل ولباساشون معلومه نگهبانن حیاطش خیلی زیبا بودانگاربهشت بود
همه جابوی گل وگیاه بود
به یه حوض خیلی بزرگ رسیدیم
روبه روش درامارت بود....
_راه برودیگ خستم کردی اها،یادم رفت بگم ..."
ببین چسپ ازدهنت بازمیکنم تاخودصبح جیغ وهوار بزنی کسی به کمکت نمیاد
اینجامنطقه اربابه فقط خونه خودش اینجاس وقتی که اوردمت داخل خوب دیدی که هیچ خونه نبودپس خفه خونه بگیر ....."
ارباب خیلی خشنه زیاد داد وهوارکنی یه گلوله خالی میکنه تومخت میره سراغ یه
دکتر بی نام ونشون دیگه اوکی ...‌‌‌‌
محکم چسپ دهنم روبازکردلبام خشک بودن دردگرفت .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

monamoghadami

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
74
71
مدال‌ها
1
_خداازتون نگذره یه روز میادکه حساب کارتون روپس میدین....."
_ببنددهنتوحرف مفت دیگه بزنی بلاسرخانوادت میادپس دخترخوبی باش وبه اونافک کن توکه نمیخوای خواهرت روبیاریم اینجامثل توازش کاربکشیم.......
نگران شدم خدایااین ادماچی ازجونم میخوان
نه، زهرا..نه، اون خیلی جووونه نبایدکاری کنم دستشون بهش برسه بایدیه مدت خفه خون بگیرم تابتونم فرارکنم بایدتاتویع کارشون رودربیارم باصدامردی به خودم اومدم......
_اوردیش
_سلام اقابله
_همه چی روبهش گفتی که
_بله اقا
_خوبه یه لحظه بیا این ورکارت دارم
بردش یه گوش بادست براش خط ونشون میکشید.اونم سرش پایین بود...
واقعا اینقدراین ادم بده میترسیدن ازش،
باصدای که شندیم بهش گفت برودیگه.
اومدسمتم خیلی به من نزدیک بود،
قیافش یه مردخشن بود
ولی خیلی جذاب چشمای توسی رنگ
پوست گندمی ابروی مشکی وکشیده
وموهای مشکی اونقدربهم نزدیک بودکه به تونم اجزای صورتش روتشخیص بدم.....
_اگه نگاه کردن به من تموم شدبیادنبالم
سرم روپایین انداختم
_میشه دستم روبازکنید
پشتم رفت بدون اینکه دستش بهم بخوره
دستام روبازکرد راهشوکشید ورفت..‌‌‌‌‌‌
منم دنبالش رفتم، هوس فراربه ذهنم خورد
ولی اینجا تویه این جنگل گم میشدم وغذای گرگامیشدم یا به بایه تیرتومخم خلاصم میکردن........
_شماازجونم چی میخواین
برگشت نگام کرد
_همه چی به جز یچیزاونم به وقتش مال من میشه
_اون چیه
_جسمت
خجالت کشیدم مرتیکه اشغال نه پس بیازنت بشم دیگه، عوضی به زمین گرم بخوری
که این اتفاقا زیرسرتویه نامرده، همنجوری نفرینش میکردم که نمیدونم چی گفت،
منم گفتمش: حلوات روبخورم ایشالله
دستم روگذاشتم رودهنم
زودپشتش روکرداونور
واه این چشه گفتم الامنومیکشه
چرا روشوکرداونور
بعدباحالات عصبانی وابروهای توهم رفته برگشت سمتم ....
گفت: چی زر زدی تازه داشتی نفرینم میکردی هااا
_نه منظوزم باشمانبود
_اره اروبابات
عصبانی شدم اونقدرکه داشتم منفجرمیشدم دستموبلندکردم بزنم توگوشش که زود
دستم روگرفت پیچوندش دورکمرم منوسمت خودش کشوند صورتش به صورتم خوردصدای نفساش تویه صورتم میخور
_میخواستی چه غلطی کنی هااااااا
_میخوای منوبکشی بکش مرتیکه اشغال
بابام مرده عوضی چطوربه خودت اجازه میدی
اسمم بابام روبیاری اون کل عمروشو
برای جونایی مثل توتباه کردکه توارمش باشین
بعدیه نامردی مثل تومیاد،بهش توهین کنه
خاک پای بابامنمیشی تو مرتیکه .
اشکام نزاشت جلوم روببینم چشام وبستم وگریه میکردم داشتم ضجه میکشیدم تاحالاهیچ ک.س به بابام توهین نکرده بود،تحمل این یکی برام عذابه باباخودت کمک کن دستش روشل کردوهلم دادعقب اولین باربودتوعمرم اینقدربه کسی فحش داده بودم
حقش بود..
_زهره خانم بیاوظایف این خدمتکارجدیده روبهش بگو
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

monamoghadami

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
74
71
مدال‌ها
1
اومدم نزدیکم .....
_این حرفات رومیزارم به عصابانی شدنت اینباررومیبخشمت امااگه یه باردیگه جرئت کنی دست بلندکنی میشکنمش فهمیدیییی....
بعدباقدم های تندمن ولم کرد ورفت.
یه خانم مسن اومدطرفم،.‌‌‌‌‌‌‌........
_ سلام دخترقشنگم چراگریه میکنی
بیابهت اب بدم عزیزم،
اقاباهات بدرفتاری کرده پیش میادتاعادت کنی
به دل نگیرتودلش چیزی نیس نمیشناسیش
_مرتیکه اشغال به بابای زیرخاکم کنایه زدعوضی
_باشه عزیزم به دل نگیرعصبی شدیه چیزی گفت بیا آب بزن به صورتت گج شده، برات غدابکشم
بایدگشنه باشی
_نه فقط اب میخوام
اونقدردرگیراون مرتیکه بودم که یادم رفت خونه رونگاه کنم بهترهیچی نگم
چون هرچی ازچیزای لوکس وگرونش بگم
بازم کم گفتم لاکچری که میگن لابدمنظورشون اینه ‌‌‌‌تویه خونه پرازطلاباشی امادلت خون باشه
چه فایده داره...
بعدازوظایفی که زهره بهم گفت هنوزتوهنگ بودم، میخوام قید همه چی روبزنم فرارکنم ،وازیطرف زهرا ومامان رومیوردن اینجاواسیر خودشون میکردن یاشایدم میکشتنشون.
امروز روز استراحتم بودازفراساعت ۷صبح کارم شروع میشد زهره منو راهی اتاقم کرد
تواین اتاق همه چی بودجزمهر ویه تصبیح که بتونم باخدایاخودم درودل کنم هرچند، اینا‌کافرن
از زهره تصبیح ومهرخواستم ازپوشش میومدباایمانه
هرچندباایمان تواین خونه چیکارداشت، اونم ازدرخواستم خوشحال شد.وزودبرام یه
جانمازسفیدو تصبیح که روش اسم خداومحمد بود، داد دستم خوشحال شدم دارایی من تواین خونه شایدهمین بودوبس، خدایانمیدونم من الاتوچه موقعیتیم یاشایدم این امتحانه فقط ازت میخوام کمک کنی وحواست به من باشه
به لطف ورحمتت ایمان دارم مراقبم باش...‌‌"
اشکام میرخت به یادمامانم افتادم
الافکرمیکنه من مردم چقدرداره عذاب میکشه برام حسرت میخوره که توجونی مردم ،‌.
زهراچطوربدون من حواسش به تحصیل باشه روحیش ازنبووم خراب میشه درس روول میکنه خدایاخودت مراقبشون باش گریه هام شدیدترشداونقدکه کل خونه پرشدازصدام
یهودربازشد......
_تو چراگریه میکنی لعنتی مگه اون اصغربادوستش باهات کاری کردن نترس بگوپدرشون رودرمیارم اذیتت کردن هااا د حرف بزن دختر..
ازصداش ترسیدم....
_نه کسی بامن کاری نکردولی توکردی
منوازخانوادم دورم کردی
گذاشتی فک کنن من مردم بااینکه زندم به خاطرخودخواهی مثل توکه قدرت دستشه
وباادمایی بی قدرتی مثل من امرونهی میکنه و دماراز روزگارشون دربیاره.....
باگریه میگفتم به هقهق افتادم ازشوناهام گرفت وازصندلی بلندم کرد.......
_ببین این وضعیت فقط برای چند ماهه بعدش میبرمت پیش مادروخواهرت بهت قول میدم نامردم اگه به قولم عمل نکنم فقط توالابایداینجاباشی تازمانی که تو.........
حرفی نزدبه چشماش نگاه کردم غم بزرگی بود
_من چی
_به وقتش میفهی فقط یه مدت تحمل کن روزش که برسه بهت همه چیز رومیگم
_میشه بپرسم چرامن
_به وقتش میفهمی دیگ درباره این مسائل فک نکن فهمیدی
_شماکی هستین ؟
_من شهرام آزدمنش هستم....،،"
منوهمیشه شهرام صداکن اگه کسی
 
موضوع نویسنده

monamoghadami

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
74
71
مدال‌ها
1
غیرازمابودمنوارباب یااقاصداکن..
هنوزدستش روی شونهام بودخودم روکشیدم عقب....
_باشه من هرکاری روکه بگیدمیکنم
فقط لطفادیگه به من دست نزنید
وکاری باخانوادم نداشته باشید...
_ من میرم بیرون امروزاستراحت کن
فرداکلی کارداری..
_من گوشی میخوام بدون سیمکارت باشه اشکال نداره برای زنگ خورساعت میخوام
_زنگ خورمیخوای چیکار
_برای نمازصبح
_تونمازمیخونی مگه
_اره هرچندتویه عالم شماهمچین چیزی
خیلی هم عجیبه فقط نمازنیست که
بابهیدساعت ۶ونیم بیداربشم صبحونه امادکنم وبیدارتون کنم مگه این ازوظایفم نیست
_باشه برات ساعت دیجتال میارم اگه سوال وخواسته هات تموم شدمن میرم‌‌..
راستی لباس کمدت هست میتونی بری عوض کنی این اتاقته اگه کسی تواین خونه اذیتت کرد
فقط به من میگی .....
اتاق روترک کرد......
این چرانگرانمه اونجوری که اون عوضی میگفت فک کردم بایه میرغضب طرفم باشه نه یه ادم
بارفتنش به حرفاش فکرکردم
خیلی اروم حرف میزد اصلاادم بدی به نظرنمیومد،گفتن قلبش مشکل داره به خاطراون اینجام تووظایفم تواینخونه مراقبتاهایی که
برای قلب این اقابایدبشه روبهم نگفت این زهرخانم خودشم چیزی نگفت،عجیبه...
اما قول دادمنوپیش خوانوادم ببره به این امیداینجابه زندگی ادمه میدم هرچند نمیدونم برای ساکت کردنم اینوگفت یاازروی یادلیلی داره، خیلی ذهنم درگیره بود حس میکردم میخوادمنفجربشه به کمدلباسام نگاه کردم همش بلوزشلواربودایناچیین دیگه عمراایناروبپوشم خونه خاله نیومدم که اینجابابلوزدامن یاحالاتونیکی شومیزی چیزی نه بلوزشلواراخه همشونم ازاون گروناش مدل دار
بزورگشتم یه بلوزبلندترازهمه پیداکردم سفید وگلگلی بازم کوتاه بودولی ازهیچی بهتربود،
حداقل بایدتازانوباشه اندامم گنده ۶۰کیلوبیشتروزن داشتم وااا خاک برسربرام لباس زیرهم گرفته بی حیاهمشون ست بودن چقدرم خوشکلم بودن، بعدازاماده کردن لباسام زودرفتم حموم کردم
زیراب سردرفتم خیلی عرق کرده بودم
احساس کردم یه چیز سنگین ازرودوشم انداختم پایین
................
باصدای ساعت دیجیتال که زهره بهم دادبیدارشدم نمازخوندم رفتم صبحونه اماده کردم زهره گفته بودصبحونش روتواتاقش میخوره
منم بایدحتماباهاش کوفت کنم.."
این چه قانونیه اول صبحی اشتهاکجابودهمیشه ازصبحونه فراری بودم خودت تنهایی کوفت کنی نمیشه بایدلجم رودربیاری .
برای خودم هم صبحونه گذاشتم الهی دردبگیری این سینی به این سنگینی روبایدهروزببرم اتاقت
خوب بیااینجارومیزکوفت کن.
. ااه ..اول صبحی کوفتم شد..
مریم خانم تازه اولاشه هنوز موندواسه عذاب کشیدن سینی روگرفتم دستم بدون درزدن رفتم تواتاقش.
زهره گفته بودفقط من حق دارم به دون درزدن برم تواتاقش مثل اینکه خونش تویله بوددیگه ..
واخدامرگم بده خوابیده بود
فقط یه شرت نتش بود.زود روم روکردم اونور
_اقاشهرام
بلنددادزدم..
_ اقاااااشهرام
_چه مرگته چه طرزه بیدارکردنه
روت اونوره صدام میزنی این چه مدلشه دیگه
_خب گرفتین خوابیدن چجوری میخواین
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

monamoghadami

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
74
71
مدال‌ها
1
بیام بالاسرتون بیدارتون کنم
_ سینی روبزاررومیزاینقدرم حاظرجواب نباش....
بمیری نه پس ساکت بمونم هرچی ازدهنت دربیاد بارم کنی مرتیکه....
سینی روگذاشتم خودمم روصندلی نشستم روم رواونورکردم که چشمم بهش نخوره
_میخورین یامنتظربمونم
_برم حموم بعد
دردبگیری خب برو دیگه منتظرچی هستی
_توهم تااونموقعه به سرت یه تکونی بده فلج گردن میگیری حوصله دکتربردنت روندارم
این چی گفت، فلج گردن بخور توهمون گردنت
_حوزه علمیه درس میخوندی تو
_نه خیرمن ادم مذهبی هستم لطفابرام من بلوزدامن یاشومیزبلندبگیرن من بااون لباسایی هم که برام خریدین توخونه نمیچرخم
_مگه قراره بچرخی توفقط بایدهمش پیش من باشی دورمن بچرخی من نگات نمیکنم چی پوشیده باشی حالاکه راحت نیستی میگم زهره خانم برات دوباره بره خریدخودت هرچی میخوای بگواون برات میاره..
پس خداروشکراون لباساروزهره خریده بوداون لباس زیرکاراین مرتیکه نبووچقدرتوهینش کردم. حس میکردم هرچی تنمه انتخابشه
رفت حموم
داشت خوابم میبردکه سرم رو روی صندلی تکیه دادم ...
احساس کردم کسی داره پیشونیم رونوازش میده چشام روبازکردم شهرام بالاسرم بود
_چقدرمیخوابی تو
رفت روصندلی روبرونشیت
_خوب حالامیتونی شروع کنی به سینی روبرواشاره کرد
بدون اشتهامیخوردم ولی اون ماشالله یه لقمه یه متری دودهنش میزاشت بایدمنتظرش میموندم تموم کنه بهش نگاه نمیکردم باناخنای دستم بازی میکردم دوست نداشتم ناخنم بزرگ باشن یکم بزرگ شده بودن
_توصبحونه نمیخوری
_نه من صبح زودهیچ اشتهایی ندارم ساعت نزدیکای ۹یا۱۰صبحونه میخورم
_اون موقعه نهارمیشه نه صبحونه
بهش نگاه کردم یه تیشرت سفیدرنگ پوشیده بودبه چشمامش نگاه کردم داشت باچشماش منومیخوردزودسرم روانداختم پایین
_میتونی جمع کنی واسه نهاربلدی چلوگوشت درست کنی
_اهوم بلدم
_زهره خانم زن پیریه ازاین به بعدکاری اون روخودت بایدتحویل بگیری میخوام بازنشستش کنم برای نظافت خونه هریک هفته نیرومیارم نظافت کنه
_اهوم
به فکرم رسید تموم جریان روبه زهره بگم وقتی خواست ازاین خونه بره به پلیس خبربده
_فقط اتاقم روتوتمیزمیکنی
_باشه
_خیلی خوب پس پاشوتانشونت بدم چه چیزی روتواتاقم دست بزنی یادست نزنی ..
دنبالش رفتم اتاق نبودکه خونه بود
به یکمداشاره کرد
_نبایدسمتش بری نمیخوام تمیزش کنی..
بعدازکلی فلان بکن فلانکن بلاخره راهی اشپزخونه شدم زهره اونجابود بهش گفتم چی لباسایی نیازدارم !اونم گفت که تاعصربراگ مطارتشون..
خیلی خوب اینم ازناهار کمکم اومرتیکه میرسید
رفتم اتاقش روجمجورکردم .
سمت کمدی که گفت کای بهش نداشته باشم رفتم وبازش کردم
واه ..این بطریاچیین دیگه بوی الکل بود.هون نجسیه ،نوشیدنی کوفت میکنه برای همچین ادمایی زیادتعجب آورنیست دراتاق بازشدیا خداشهرام نباشه زودرکمدروبستم چراخودش بادالفاتحه....
_مگه نگفتم این وامونده روبازش نکن چراحرف
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

monamoghadami

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
74
71
مدال‌ها
1
گوش نمیدی توفضولی نمیکردی میمردی
_ب بخ شی ید
ترسیدم
_منظوریی نداشتم
_بروبیرون ناهار رو بزار رومیزغذاخوری نیاراینجا..
خواستم برم که صداش بلند شدسرجام میخکوشدم
_ازاین به بعدباهات حرف میزنم توچشمام نگاه میکنی باانگشتاش چونم روبردبالاتوچشماش نگاه کرد
_اینجوری افتاد
جرئت نکردم دیگه چیزی بگم چشام روبه نشونه مثبت تکونی دادم
_موش زبونت روخورده
خودم روکشیدم عقب
_باششه
_خیلی خب حالا میتونی بری
باشه ای گفتم وازاتاق خارج شدم.....
بعدازخوردن ناهارکل خونه رو گردگیری کردم نمیخواستم یه جابشینم وبه بدبختیام فک کنم...‌‌‌‌
نزدیکای عصربودزهره باکلی لباس اومد سمتم
زهره:عزیزم هرچی لازگ داشتی روخریدم
_ممنونمگه بازارازاینجانزدیکه
_دخترقشنگم توبه اینجورچیزافک نکن مبارکت باشه
مشماهای پرلباس روگذاشتم جلوم ورفت لابدبهش گفتن چیزی به من نگه پس شعرازاینجانزدیک بوداززهره هم به من خیری نمیرسه کل عمرش رواینجاخدمت کرده حالابازنشستگیش روبه خاطرم به خطرنمی ندازه تواین خونه ای به این بزرگی تنهامیمونم .....
آه حسرت امیزی زدم لباساروتوکمدچیدم صلیغه زهره خیلی خوب بود یه دامن خوشکل بایه بلوزمدل داربرداشتم ورفتم سمت حموم ....
شام رواماده کردم برای خودم چون شهرام شام همیشه بیرونه اگه شام توخونه باشه به من قبلش خبرمیده ازصبح تاشب بیرونه معلوم کارش چیه، شایدموادقاچاق میکنن مثل توفیلمااصلابه من چه علکی خودم رودرگیراین مسائل نکنم کم مشکل ندارم .....
شام اسنک درست کردم زهره هم بامن خوردکلی ازدست پختم تعریف کردگفت تاحالااسنک نخورده بودوحتی نمیدونست این دستگاه اسنک سازبرای چیه ازحرفاش وکارایی که توجونی میکردخندم میگفت بعدازکلی وقت گذروندن بازهره خوابم گرفت
ازش معذرت خواهی کردم وخواستم برم بخوابم که گفت عزیزم بایدمنتظرشهرام بمونی اگه چیزی نخواست بعدبخوابی.
فعلا بروتواتاقت استراحت کن.
چشمی گفتم ورفتم اتاقم یه چرتی بزم چیزی نمیشه ازبس تواین خونه کارکردم داشتم ازخستگی میمردم شالم رودراوردم گذاشتم روبالشت کش موهام روبازکردم موهام زیابلندنبودتاشونهام میرسیدچون همیشه حجاب داشتم حوصلشون رونداشتم...
بازحس کردم کسی داره نوازشم میکنه شایدمثل دفعه پیش خواب باشه به ارومی چشام روبازکردم شهرام بالاسرم بود
_قراربودتوقبل ازمن بخوابی
زودازجام بلندشدم
_شمانبودین منم خواستم یکم استراحت کنم تابیاین یه دفعه خابم برد
به سرم نگاه کردتازه یادم اومدشال روسرم نیست زودسمت بالشت رفتم وشالم روبادست پاچگی درست کردم
_خواهش میکنم قبلش دربزنیدمن شایدوضعیت مناسب نباشه سرم روپایین انداختم
_درزدم ولی خوابت سنگین بودنگفتم خدمتکارهرهفته میادنظافت برای چی خودت نظافت کردی
_نه من راحتم یکم سرم گرم شد
_ به غیرازمن تواین خونه کسی نیس که اونم ازصبح تاشب بیرونم اتاقم تمیز باشه کافیه
به چشماش نگاه کردم
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین