جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ارباب قلب] اثر «مونا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط monamoghadami با نام [ارباب قلب] اثر «مونا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 967 بازدید, 24 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ارباب قلب] اثر «مونا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع monamoghadami
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

monamoghadami

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
74
71
مدال‌ها
1
داری ومراقبم هستی مراقب عزیزانمم هستی
به خاطرهمین دلم راحت بودازبابتشون
اما تاکی قراره این مسئله ادامه پیداکنه بایدمخفی بشیم به مادرم چی بگم اخه..؟
_یک ساعت دیگه عاقدمیادبرات شناسنامه جدید درست کردم توزنم میشی
مادرت باوضعیتمون راحت کنارمیادنمیخوام منوبرای مادرت محرم صیغه ای معرفی کنی مخوام شوهرت معریفیم کنی ....
ازحرفاش خوشحال بود لباش روبوسیدم اونم تاتونست میبوسیدمنوبلندم کردم وبردم تواتاق .........
بعدازاینکه عقدکردم وامضاهاروزدم
یک ساعت بعدش مادرم وزهرااومدن بیهوششون کرده بودن تابی سر وصداازخونه بیارنشون
وشکی صورت نگیره منم کلی بوس
وبغلشون میکردم ازدلتنگی براشون
یه دل سیراشک میریختم شهرام هم پیشم بودومیخواست اروم باشم....
_مامان بهوش اومدی قربونت برم

_تو...تومریمی ..؟ دارم خواب میبینم
_ نه مامان خواب نیست من زنده ام ،چون جونم توخطربودمجبورشدم یه مدت خودم روبهتون نشون ندم
مادرم ازاینکه من روبه روش بودباورش نمیشد
بلندشد بغلم کرد
_پس خواب نیست
توهمون لحظه زهرابه هوش اومد
مادرم منوازخودش جداکردهمونطورکه داشته گریه میکردمحکه زدتوصورتم
_دخترمیدونی منچطورشب روصبح میکردم چطوربرات عزامیگرفتم ببین پوست واستخون شدم دیگه میلی به غذاندارم روز شبم برات عزاداری میکردم
زهرا_مرییییم خودتی توزنده ای باورم نمیشه پس خدابلاخره دعام رومستجاب کرد
رفتم بغلش کردم کلی بوسش کردم کلی گریه کردمنم کلی گریه میکردم مامان همونطوری داشته باگریه نگاهموم کرد
_مامان بخدابی دلیل نبودجون همه ماتوخطربودبرامگت توضیح میدم شهرام لطفاخودت بگو...
شهراروبه مامانم کردوکل داستان روبراش تعریف کردم مامانم شهرام رویه سیلی زد که چراازولش حقیقت رونگفت وبعدبغلش کردکه حالادیگه دامادش شده بودوجونم رونجات داده بود....
جاومکانمون روهون شبی که مامان وزهرااومدن عوض کردیم رفتیم شیراز یه خونه که پربودازمحافظ
۱۰روز میگذشت ازاون روز وشهرام هروزنگراترازدیروز
به روی خودش نمی اورد که نارحت نباشم ولی من همه چیز روحس میکردم کلی جلوی مامانم قربون صدقه ام میرفت مامانم خوشحال بودکه دخترش شوهری مثل شهرام گیریش اومده بود اونم ترسیده بودولی شهرام به مادرم قول داداین موضوع روهلش میکنه کل روززهراباشهرام درحال کل کل و شوخی بودن بعضی وقتی هم توخودش بودمیدونم داده به این فک میکنه چطورازاین مخمصه ای که به خاطرم توش افتاده دربیاد....
_شهرام جان
_بله گلم
_پس پدرت کجاست..؟چراازاون خبری نیست؟
_پدرم قبل ازاینکه توروبیارم پیشم یه ماه قبلش فوت شدم اگه زنده بودنمیتونستم به توبرسم قلبش مشکل پیداکرده بودیه شب سکته قلبی کرد وبعدازچندروزدیگه دووم نیاورد ازقبلش بهم گفت که ببخشمش منم بهش گفتم نمیبخشمت اون درحقم پدری نکردی من هرچی خوتست روانجام میدادم حتی توروش نیومدم امااون حق پدری روازمن گرفته بود
_اینجوری نگوهرکارهم کرده پدرته.."
_ولی اکبر یه باربه من گفت که دخترش عاشقم شده وقبول نمیکنه باهیچ مردی ازدواج کنه
 
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: سرین
موضوع نویسنده

monamoghadami

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
74
71
مدال‌ها
1
وپدرم تهمت هرزگی به دخترش زده ودخترش همچین ادمی نبود اون میگفت تاحالابه هیچ مردی به غیرمن حتی نگاهم نمیکرد آرام عاشقم شدوازپدرش اکبرمیخواست بامن ازدواج کنه اونم به بهونه کارباپدرطمعکارم این پیشنهادرومیده وپدرم منومجبورمیکنه باآرام ازدواج کنه به آرام گفتم دوستش ندارم بهم گفت به ازازدواج عاشقم میشی....
شایدبه خاطراینکه دخترش عاشقم بودوطلاقش دادم ازدستم دلخور شد منم یه جاسوس فرستادم اونجاتاازش برام خبربیاره تابفهمم چیکارقراره بامیخوادبام بکنه...ببشرف زددانیال روکشت من میدونم اون توکارقاچاقه اگه لش بدم خلافایی که بابام کرده روهم لومیدم جرم رومیندازه گردنم نمیدونم چطوربایدازدستش خلاص بشم ...
به پوشینم بوسه زد تونگران نباش من حلش میکنم
مریم..؟
_جونم بگو..!
_من بچه میخوام یه پسرشیطون مثل خودم ولجبازمثل توخخخخخ
ازخندش خندم گرفت
_باشه منم ازخدامه
_پس بیابرم شروع کنیم بلندم کرد
_وای نکن شهرام مامان وزهرامبینن زشته
_کجاش زشته زنمی عشقمی اصلاهم زشت نیست
_باشه هرچی تومیگی والاتوازمن لجبازتری
_تواین مورداخیلییییی
خندیدم منظورش روفهمیدم
........
۲ماه بعد
زهراداشت برای کنکورخوب درس میخوندخیلی کمکش کردم چون پدرم جانبازبوداگه امتحانش روخوب بده توبهترین دانشگاه تهران قبول میشه..
مامان_مریم دخترم تست دادی چی دراومد
_مامان نشون نمیده منفی شاید
_نه منفی نیست این حالت تهوع وکم غذاخوردنت مال اونه خداکنه مثبت باشه ونوه ی قشنگم روببینم این خونه سوت وکوره یه بچه میخوادحال وهواش روعوض کنه ......
به حرفای مادرم میخندیدم تواین ۲ماه همش خونه بودیم حیاط خونه خیلی بزرگ بودگل وگیاه ودرخت توش پربود ......
شهرام_مریم من بایدبرم بااکبرمعامله کنم هرچی میخوادروبهش میدم فقط دست ازسرزندگیم برداره
_چی میگی شهرام اگه بلایی سرت بیاره چی نه نمیخوادازاون ادم هرچی برمیادیادم نرفت دوستت دانیال روچطورکشت نمیشه..."
_خوهش میکنم درکم کن نترس نمیتونه بلاسرم بیاره ازش کلی آتودارم میدونه بلاسرم بیاره میرسه دسته پلیس پس نگران نباش عزیزم بایداین موضوع روهرچی زودترتمومش کنم خسته شدم میخوام آزادباشین فردازهرابایدبره دانشگاه توهم ممکنه بارداربشی بایدببرمت دکتروکلی رفت آمادمون تواین شهرنمیشه جونتون روتوشیشه بسپارم که م شب روزدارم بااین فکرکه بلایی سرتون نیادزندگی میکنم نزاربیشترازاین عذاب بکشم

ازحرفای شهرام دلم گرفت واقعا حق داشت بغض کردم اشکام بی اختیارمیریخت
_باشه گلم گریه نکن جایی نمیرم حالاکه توایتجوری میخوای باشه نمیرم فقط اشک نریز
اشکام روپس زدم محکم بغلش کردم
_باشه برو اگه میدونی بلایی سرت نمیادزودبرو وبیا
_ممنون عشقم دوستت دارم
_من بیشتر
.........
بعدازبدرقه کردن شهرام رفتم وضوگرفتم ونمازمستحبی خوندم برای سلامتیش ....
مامان:دخترم نصف شب شدپس چرانیومد
_نمیدونم مامان دلم شورمیزنه
زهرا:مامان توچراعلکی مریم رونگران میکنی
 
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: سرین
موضوع نویسنده

monamoghadami

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
74
71
مدال‌ها
1
بابامیاداینقدربه دلت بد راه نده ابجی
مامان؛بخدانگرانشم مثل پسرم دوستش دارم
_مامان صدای ماشینه خودشه اومد....
بدوبدورفتم سمت دروقتی بازش کردم آرام بودازماشین پیادشده نگهبانای خونه روبرای کمک صدازد....
خودم روبه ماشین رسوندم شهرام توماشین بود لباسش پرازخون بودچشماش روبسته بود
جیغ زدم شهرام ر هرچی تکون میدادم بیدارنمیشد
آرام _عجله کنید ببرینش خونه مریم توروخدابه خودت بیا گلوله روازبدنش بیاربیرون ....
سه ساعت بعد...
حالم خوب نبودحالت تهوعع داشتم معدم دردمیکرد اولین باربودبوی خون باعث شد حالم بد بشه بعدازاینکه گلوله رودراوددم بزروبخیش کردم بوی خون باعث میشدهرساعت بالابیارم آرام بالاسرم بود هرچی ازم خوتست استراحت کنم نزاشتم بایدشهرام خوب بشه جونش توخطربودآرام گروه خونیش رومیدونست چندکیسه نگهبانای خونه ازبیمارستان اوردن اگه خون نبود تاالاشهرام زنده نبود..
مامان ؛بهترشدی دخترمنگران نباش خوب میشه عزیزم
پاشودخترم برویکم بگیربخواب..
آرام :مریم نمیخوای بدونی برای چی اینجام
اونقدردرگبرحال شهرام بودکه وجود آرام به ذهنم نخورد
_بابات این بلاروسرش اورده نه
اشکام بی اختیارمیریخت..
آرام_مریم جان الاوقتشه خمه چی روبرات توضیح بدم
وقتی خیلی بچه بودشهرام رومیدیدم باخانوادش به خونمون میومدن منم کم کم عاشقش شدم
وتودلم کلی بااون رویابافی میکردم
به پدرم گفتم من شهرام روخیلی دوست دارم اونم تاحالایه باربرام نه نیورد که جریان رومیدونی دیگه بعداز ازدواج باشهرام کلی دلبری کردم عاشقم بشه ولی نشدحتی نگاهمم نمیکرد علکی گفتم دوست پسردارم که روغیرتی بشه ولی بازنگاهمم نکرد
شباخونه نمیرفتم تانگران بشه زنگ بزنه بازم همون رفتارهمیشگی انگاروجود نداشتم
فهمیدم که به زور پدرش پیشمه کمکم شک کردم اونقدری که فهمیدم عاشق دختردانشگاهش بود
کلی دنبالت کردم به هرکس وناکس پول دادم برام گیرت بیارن کهدپیدات کردم من احساس میکردم که دلیل حدتییتون من بودم به خاطرهمین کاری کردم که مدرشهرام فک کنه به پسرش خ*یانت میکنم اونجوری میشدکه مدرش راضی بشه پسرش ازمن طلاق بگیره
ولی نمیدونستم که این قضییه برای توبدتموم میشه
پدرشهرام به من کلی بدبیراه گفت که من ام وکلی حرفای بده دیگه که مدرم دلیلی طلاقم رواززیرسرشهرام میدید میدونست به من علاقه ای نداره وپدرش داره این حرفاروعلکی به دخترش مچیسبونه گفت تاوقتی شهرام ومدرش زندن تقاص کارشون وخیانتی که بهش شده وبدبختی دخترشون رو یکیکی پس میدن..
کلی به ماش افتام اونقدی التماسش کردم که اینومیخواستم وکاری بهشون نداشته باشه که گوشش بدهکارنبود
بلاخره یکی روفرستادم بره به شهرام خبربرسونه که جونت توخطره پدرم ازوجودتوخبر دارشده بود
وخداروشکرشهرام زوددست بکارشده بود..
تومرده بودی پدرشهرام هم مرده بود فقط شهرام میموندکه پدرم بایدازش انتقام میگرفت منم علکی گفتم خواهرشم که روز خبرخوب بودنش روازتوبگیرم باورکن وقتی باهات حرف میزدم تازه فهمیده بودم واسه چی شهرام اونقدرعاشقت بود
وقتی دیگه جواب تلفانم رونمیدادی نگران شدم فهمیدم که دیگه نیستین ازراه مخفی وارداون
 
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: سرین
موضوع نویسنده

monamoghadami

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
74
71
مدال‌ها
1
خونه شدم ولی نبودین تااینکه وقتی پدرم باشهرام پشت گوشی حرف میزدمکالمشون روشنیدم وبهش ادرس دادتابه اونجا بیاد ترسیدم که بلایی سرشهرام نیاد
دنبالش کردم ووقتی پدرم ازشهرام کل داراییش روخواست شهرام سر وصداراه انداخت وخواست ازاونجابره که بابام زودبهش شلیک کرد وشهرام باهزاربدبختی به کمکم نگهباناش ازاونجارفت که به اوناهم شلیک کردن وکسی غیرازمن نبودکه بخوادجونش رونحات بده زودباماشینم جلوی شهرام ایستادم اونم ازبودنم تعجب کرده حالش بد بودبزروخودش روتوماشین انداخت وادرس خونه روداد منم زودخودم روبه اینجا رسوندم
شایدبابام الافهمیده باشه شهرام رونجات دادم دیگخ برام مهم نیس چون اگه دست ازسر شماورنداره بهش این قول رومیدم که ازخودم محرومش کنم میدونم اون تحمل دوری من رونداره
مریم جان توهم بهتره حویتت همینجوری مخفی باشه همینجاتوشیراز به زندگی ادامه بدین
بهت قول میدم نزارم تاوقتی زنده ام بلایی سرتووخانوادبیاد
اشک ازچشماش سرازیرشد
رفتم بغلش کردم ....
_ازت ممنون همیشه توگردنم حق داری
_اینجوری نگومریم جان همین که هرچندوقت یباربهم زنگ بزنی برام کافیه
_بهت قول میدم همیشه به فکرت باشم
..........
۳سال بعد....
_مامان....مامان
بله دخترم..
نمیدونی آرشام کجاس تازگیایادگرفته راه بره میترسم ازپلها بره بالا
مامان؛نگران نباش دخترم زهرابردش توحیاط
_وای اگه تووزهرانبودین ها من نمیدونستم بااین فضول چیکارمیکردم
راستی مامان برای آرام خواسکگاراومد ازپسره خوشش اومده میگه استاددانشگاس
مامان:واقعا ایشالله خوشبخت بشه ازطرفم تبریک بگو
شهرام:طلام من اومدم
_خوش اومدی عشقم
رفتم بغلش کردم ومحکم بوسش کردم
_خوب خبرای خوب روبده ببینم
شهرام:بامدیربیمارستان حرف زدم گفت ازفردامیتونی بیای کارت روشروع کنی
_اخ جون
همین جوری ازخوشحالی بالاپایین میرفتم
که شهرام منوبلندم کرد وتو گوشم گفت خب پس بریم تواتاق ازمن به تشکرکنی کای بایدبرام جبران کنی
_وای مامان اینجاس میشنوه
مامان که داشت میخندید روبه ماگفت :۲سالت دیکه غذا امادس پسرم بیابخور
شهرام ؛مرسی مامان تاتواماده کنی من اومدم
_خیلی بی حیای بخداابروبرام نزاشتی
_خب وقتی مادرزنم به فکرمه توچرابه فکرم نیستی
اون آرشام پسرت توروارمن گرفته منم بدبختم بایدلحظه شمارکنم گیرت به اندازم خخخخخ
بعداز۵سال اززندگی باشهرام میگذشت من خوشبخت بودم بعضی روزادعوامیکردم ولی اون عشق که بینمون بودنمیزاشتی زیادازهم دوربمونیم
زهرایک یال میش باهمکارجدیدشهرام که مسرخوبی بودازدواج کرد..
آرام که الاصاحب دوقلوشده بودخودش خوشبخترین دختردنیامیدونست بهم گفت که پدرش ازکاری که باشهرام کرده بودمشیمونه تازه فهمیده بودکه خوشبختی دخترش باشهرام نبود
ولی روش نمیشدبیادوازشهرام معذرت خواهی کرده بود
شهرام هم تونست پدرش روببخشه ..
مادرم همیشه به من کمک میکرد
وقتی مطب خودم روباز کرده بودم به لطف مامان که ازآراشام نگهداری میکردمی تونستم خوب به بیمارم برسم حتی بعضی ازبیمارهام رورایگان معالاجه میکردم ....

آرزوی خوشبختی برای دل مهربونتون....
پایان.....
 
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: سرین

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,210
مدال‌ها
10
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.

[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین