موضوع نویسنده
- Aug
- 74
- 71
- مدالها
- 1
داری ومراقبم هستی مراقب عزیزانمم هستی
به خاطرهمین دلم راحت بودازبابتشون
اما تاکی قراره این مسئله ادامه پیداکنه بایدمخفی بشیم به مادرم چی بگم اخه..؟
_یک ساعت دیگه عاقدمیادبرات شناسنامه جدید درست کردم توزنم میشی
مادرت باوضعیتمون راحت کنارمیادنمیخوام منوبرای مادرت محرم صیغه ای معرفی کنی مخوام شوهرت معریفیم کنی ....
ازحرفاش خوشحال بود لباش روبوسیدم اونم تاتونست میبوسیدمنوبلندم کردم وبردم تواتاق .........
بعدازاینکه عقدکردم وامضاهاروزدم
یک ساعت بعدش مادرم وزهرااومدن بیهوششون کرده بودن تابی سر وصداازخونه بیارنشون
وشکی صورت نگیره منم کلی بوس
وبغلشون میکردم ازدلتنگی براشون
یه دل سیراشک میریختم شهرام هم پیشم بودومیخواست اروم باشم....
_مامان بهوش اومدی قربونت برم
_تو...تومریمی ..؟ دارم خواب میبینم
_ نه مامان خواب نیست من زنده ام ،چون جونم توخطربودمجبورشدم یه مدت خودم روبهتون نشون ندم
مادرم ازاینکه من روبه روش بودباورش نمیشد
بلندشد بغلم کرد
_پس خواب نیست
توهمون لحظه زهرابه هوش اومد
مادرم منوازخودش جداکردهمونطورکه داشته گریه میکردمحکه زدتوصورتم
_دخترمیدونی منچطورشب روصبح میکردم چطوربرات عزامیگرفتم ببین پوست واستخون شدم دیگه میلی به غذاندارم روز شبم برات عزاداری میکردم
زهرا_مرییییم خودتی توزنده ای باورم نمیشه پس خدابلاخره دعام رومستجاب کرد
رفتم بغلش کردم کلی بوسش کردم کلی گریه کردمنم کلی گریه میکردم مامان همونطوری داشته باگریه نگاهموم کرد
_مامان بخدابی دلیل نبودجون همه ماتوخطربودبرامگت توضیح میدم شهرام لطفاخودت بگو...
شهراروبه مامانم کردوکل داستان روبراش تعریف کردم مامانم شهرام رویه سیلی زد که چراازولش حقیقت رونگفت وبعدبغلش کردکه حالادیگه دامادش شده بودوجونم رونجات داده بود....
جاومکانمون روهون شبی که مامان وزهرااومدن عوض کردیم رفتیم شیراز یه خونه که پربودازمحافظ
۱۰روز میگذشت ازاون روز وشهرام هروزنگراترازدیروز
به روی خودش نمی اورد که نارحت نباشم ولی من همه چیز روحس میکردم کلی جلوی مامانم قربون صدقه ام میرفت مامانم خوشحال بودکه دخترش شوهری مثل شهرام گیریش اومده بود اونم ترسیده بودولی شهرام به مادرم قول داداین موضوع روهلش میکنه کل روززهراباشهرام درحال کل کل و شوخی بودن بعضی وقتی هم توخودش بودمیدونم داده به این فک میکنه چطورازاین مخمصه ای که به خاطرم توش افتاده دربیاد....
_شهرام جان
_بله گلم
_پس پدرت کجاست..؟چراازاون خبری نیست؟
_پدرم قبل ازاینکه توروبیارم پیشم یه ماه قبلش فوت شدم اگه زنده بودنمیتونستم به توبرسم قلبش مشکل پیداکرده بودیه شب سکته قلبی کرد وبعدازچندروزدیگه دووم نیاورد ازقبلش بهم گفت که ببخشمش منم بهش گفتم نمیبخشمت اون درحقم پدری نکردی من هرچی خوتست روانجام میدادم حتی توروش نیومدم امااون حق پدری روازمن گرفته بود
_اینجوری نگوهرکارهم کرده پدرته.."
_ولی اکبر یه باربه من گفت که دخترش عاشقم شده وقبول نمیکنه باهیچ مردی ازدواج کنه
به خاطرهمین دلم راحت بودازبابتشون
اما تاکی قراره این مسئله ادامه پیداکنه بایدمخفی بشیم به مادرم چی بگم اخه..؟
_یک ساعت دیگه عاقدمیادبرات شناسنامه جدید درست کردم توزنم میشی
مادرت باوضعیتمون راحت کنارمیادنمیخوام منوبرای مادرت محرم صیغه ای معرفی کنی مخوام شوهرت معریفیم کنی ....
ازحرفاش خوشحال بود لباش روبوسیدم اونم تاتونست میبوسیدمنوبلندم کردم وبردم تواتاق .........
بعدازاینکه عقدکردم وامضاهاروزدم
یک ساعت بعدش مادرم وزهرااومدن بیهوششون کرده بودن تابی سر وصداازخونه بیارنشون
وشکی صورت نگیره منم کلی بوس
وبغلشون میکردم ازدلتنگی براشون
یه دل سیراشک میریختم شهرام هم پیشم بودومیخواست اروم باشم....
_مامان بهوش اومدی قربونت برم
_تو...تومریمی ..؟ دارم خواب میبینم
_ نه مامان خواب نیست من زنده ام ،چون جونم توخطربودمجبورشدم یه مدت خودم روبهتون نشون ندم
مادرم ازاینکه من روبه روش بودباورش نمیشد
بلندشد بغلم کرد
_پس خواب نیست
توهمون لحظه زهرابه هوش اومد
مادرم منوازخودش جداکردهمونطورکه داشته گریه میکردمحکه زدتوصورتم
_دخترمیدونی منچطورشب روصبح میکردم چطوربرات عزامیگرفتم ببین پوست واستخون شدم دیگه میلی به غذاندارم روز شبم برات عزاداری میکردم
زهرا_مرییییم خودتی توزنده ای باورم نمیشه پس خدابلاخره دعام رومستجاب کرد
رفتم بغلش کردم کلی بوسش کردم کلی گریه کردمنم کلی گریه میکردم مامان همونطوری داشته باگریه نگاهموم کرد
_مامان بخدابی دلیل نبودجون همه ماتوخطربودبرامگت توضیح میدم شهرام لطفاخودت بگو...
شهراروبه مامانم کردوکل داستان روبراش تعریف کردم مامانم شهرام رویه سیلی زد که چراازولش حقیقت رونگفت وبعدبغلش کردکه حالادیگه دامادش شده بودوجونم رونجات داده بود....
جاومکانمون روهون شبی که مامان وزهرااومدن عوض کردیم رفتیم شیراز یه خونه که پربودازمحافظ
۱۰روز میگذشت ازاون روز وشهرام هروزنگراترازدیروز
به روی خودش نمی اورد که نارحت نباشم ولی من همه چیز روحس میکردم کلی جلوی مامانم قربون صدقه ام میرفت مامانم خوشحال بودکه دخترش شوهری مثل شهرام گیریش اومده بود اونم ترسیده بودولی شهرام به مادرم قول داداین موضوع روهلش میکنه کل روززهراباشهرام درحال کل کل و شوخی بودن بعضی وقتی هم توخودش بودمیدونم داده به این فک میکنه چطورازاین مخمصه ای که به خاطرم توش افتاده دربیاد....
_شهرام جان
_بله گلم
_پس پدرت کجاست..؟چراازاون خبری نیست؟
_پدرم قبل ازاینکه توروبیارم پیشم یه ماه قبلش فوت شدم اگه زنده بودنمیتونستم به توبرسم قلبش مشکل پیداکرده بودیه شب سکته قلبی کرد وبعدازچندروزدیگه دووم نیاورد ازقبلش بهم گفت که ببخشمش منم بهش گفتم نمیبخشمت اون درحقم پدری نکردی من هرچی خوتست روانجام میدادم حتی توروش نیومدم امااون حق پدری روازمن گرفته بود
_اینجوری نگوهرکارهم کرده پدرته.."
_ولی اکبر یه باربه من گفت که دخترش عاشقم شده وقبول نمیکنه باهیچ مردی ازدواج کنه